💫ادامه بخش شصت و دو💫
میگفتم:خب من موندم به مجروح ها کمک کنم و شهدا رو به خاک بسپارم.هر چه حرف می زدم متقاعد نمی شدند.دلم نمی خواست اسلحه را پشتشان بگذارم و به زور بیرونشان کنم.دست پیرزنها را میگرفتم و التماس میکردم تو رو خدا بیایید بیرون.خانواده من هم الان تو مسجدن.پیرزني با لهجه جنوبی گفت:وقتی پسرم مونده من کجا برم؟مگه خون من از اون رنگین تر.ننه یه عمر به پاش موندم به ثمر برسونمش،حالا کجا ولش کنم برم.بچه ام رفته با دشمن های دین بجنگه. وقتی برمیگرده خسته و خاک آلوده،یکی باید باشه به کاسه آب بده دستش.پیرزن عرب زبان دیگری توی حیاط خانه اش نشسته بود، در که زدم،سرکی کشید و دوباره رفت سر جایش نشست.در زدم،رفتم تو،پیرزن لاغر و سیاه سوخته کنج دیوار حیاط زانوی غم به بغل گرفته بود.گفتم:اینجا تنهایی مادر؟گفت: آره مادر،تنهام.کسی رو ندارم گفتم:چرا تنها موندی؟گفت:چه کار کنم؟کسی رو ندارم. گفتم:پاشو بریم مسجد.اونجا همه دور هم جمع اند گفت:کجا بیام؟کجا برم؟اینجا خونه منه.اینجا زندگی منه،دلم رضا نمی ده برم.
گفتم:مادر اینجا خطرناکه،گلوله ها میان، خدای نکرده گفت:بذار همینجا بمیرم.اینجا مردن بهتره تا آوارگی این ور و اون.قربان صدقه اش رفتم و آخر سر گفتم بیا بریم مسجد،هر وقت خواستی میاریم به خونه ات سر بزن،به صورتم خیره شد.من هم به چین و چروک های دست و صورتش که سختی و مرارت زندگی اش را نشان می داد،نگاه کردم. بلند شد جلوی در اتاقش ایستاد.مانده بود چه چیزی را با خودش بردارد.به طرفم برگشت و گفت:می تونم مرغ و خروس هام رو بیارم؟ می خواستم بگویم تو این هیر و ویر چه جای مرغ و خروس است؟اما ترسیدم از آمدنش پشیمان شود.گفتم باشه هرچی دلت خواست،بردار،
تا ته کوچه برویم و برگردیم، پیرزن بقچه به بغل جلوی در ایستاده بود.چندتا مرغ و خروس هم توی زنبیل حصیری جا داده، دستش گرفته بود.بقچه را از دستش گرفتم. با آستینش اشکهایش را پاک کرد و به درخانه قفل انداخت توی دلم گفتم بنده خدا دلت
خوشه در خونه رو قفل میکنی،نمی دونی پای عراقی ها به اینجا برسه،با لگد در رو از جا در میارن.پیرزن را تا جلوی کامیون بردم و کمک کردم تا سوار شود.خیابان های پایین تر را هم کنترل کردیم و وقتی مطمئن شدیم دیگر کسی نیست به طرف کامیون برگشتیم.بغض راه گلویم را بسته بود.به شاخه گل های کاغذی که از دیوار خانه ها به سمت کوچه آویزان بودند،نگاه می کردم.دیگر توی محله طالقانی فقط این گل های کاغذی با آن رنگ های قرمز و سرخابی به جا مانده بودند.حتی برگ نخل ها هم آتش گرفته،سوخته بودند
خوشحال ترین کسانی که داخل کامیون می دیدم،چند تا بچه بودند که انگار داشتند برای تفریح می رفتند.به حرف کسی گوش نمی دادند و با تخسی تمام می ایستادند تا باد به سر و صورتشان بخورد.یکی،دو تا بچه هم به مادرهایشان چسبیده بودند.آنها از اینکه کامیون در و دیواری برای حفاظ نداشت می ترسیدند.پیرمردها و پیرزنها که بیشترین آدمهای توی ماشین بودند،مرا یاد پاپا و بی بی می انداختند.پیرمردها صدام را نفرین می کردند.یکی از آنها دائم می گفت:خدا ازت انتقام بگیرد صدام.
پیرزنها بقچه ها و مرغ و خروس هایشان را محکم در بغل گرفته بودند تا مبادا از دستشان در بروند.گه گدار هم صدای مرغ و
خروس ها در می آمد و همه می خندیدند.
در آن بین یک نفر هم قیمتی ترین سرمایه خانه اش،یعنی تلویزیونی را بغل کرده بود، وقتی جلوی مسجد رسیدیم،دست یکی یکی شان را گرفتیم و پیاده شان کردیم،گفتیم:
زودتر برید داخل،بیرون خطرناکه.
به ابراهیمی گفتم:خب اینا رو آوردیم.حالا می خواین با اپنا چی کار کنید؟گفت:برو به مسئولین بگو.
گفتم من دارم میرم جنت آباد.از دیشب تا حالا خبری ازشون ندارم.در این حین چشمم به حاج آقا فرخی افتاد.پدر محمود فرخی بود، او را از قبل می شناختم.توی بازار صفا گرمابه و کتابفروشی داشت،به او گفتم:حاج آقا به ما گفتند؛مردم محله طالقانی رو تخلیه کنید، انجام وظیفه کردیم.حالا خودتون میدونید اینجا نگهشون دارید یا بیرون از شهر.
این را گفتم و بدو رفتم جنت آباداز صبح هر طرف رفته و چرخیده بودم،چشمم دنبال علی میگشت.امیدوار بودم لیال از او خبری داشته باشد.نزدیک در جنت آباد عده ای دور یک تابوت جمع بودند انگار گریه و زاری هایشان را کرده و الان دیگر بی حال و بی رمق شده بودند.جلوتر رفتم.روی تابوت را خواندم. نوشته بود:حسین مجتهد زاده,حدس زدم برادر حسن مجتهدزاده باشد که چند ماه قبل از پیروزی انقلاب زیر شکنجه ساواک به شهادت رسیده بود.از خانم هایی که دور و بر تابوت بودند،آهسته پرسیدم:این شهید با حسن مجتهدزاده نسبتی داره؟!
یکی شان با ناراحتی گفت:بله برادرشه.
به خودم گفتم چقدر سخت است دو تا جوان از یک خانواده پرپر شده اند. مادر این ها دیگر می تواند زندگی کند کمی
آنجا ایستادم.فاتحه ایی خواندم و به زنها تسلیت گفتم. بعد راه افتادم.
#قصه_شب
#بخش_شصت_و_دو
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
💫بخش شصت و دو💫
زمانی که نتوانیم میزان استرس را کم کنیم یا برای مدت طولانی بیش از حد تحت فشار باشیم،استرس مزمن میشود.
علایم استرس مزمن بین افراد متفاوت است،اما من چند مورد را در فهرست زیر آورده ام
علایم استرس طولانی مدت:
اختلال در خواب منظم
تغییرات در اشتها
بی قراری و تحریک پذیری بیشتر از معمول که ممکن است در روابط تاثیر بگذارد
مشکل تمرکز و توجه در کارها
ناتوانی در توقف کار و استراحت حتی در هنگام خستگی
سردرد یا سرگیجه ی مداوم
درد و تنش عضلانی
مشکلات معده
مشکلات جنسی
افزایش وابستگی به رفتارهای اعتیاد آور مانند سیگار کشیدن،نوشیدن یا پرخوری
احساس در هم شکستگی و اجتناب از عوامل استرس زای کوچکی که معمولا قابل کنترل اند.
امتحان کنید:
اگر فکرمیکنید دچار فرسودگی شغلی هستید، تلاش کنید به سوالات زیر پاسخ دهید.سپس مدتی را به فکر کردن در مورد پاسخ های خود و معانی آن ها اختصاص دهید.معیارهای تایید شده ای برای فرسودگی شغلی وجود دارد.اما شما تجربه شخصی خود را بهتر درک میکنید.تامل در مورد اینکه چگونه وضعیت فعلی شما در سلامتتان تاثیر میگذارد میتواند به شما برای تشخیص زمان تغییر کمک کند.
*هرچند وقت یکبار احساس میکنید از نظر عاطفی تهی شده اید؟
*وقتی صبح از خواب بیدار میشوید،از فکر کردن به چیزهایی که باید انجام دهید احساس خستگی میکنید؟
*وقتی زمان آزاد دارید،آیا انرژی کافی برای لذت بردن از آن زمان برایتان باقی میماند؟
*آیا دائما در معرض بیماری های جسمی هستید؟
*آیا احساس میکنید که میتوانید با مشکلاتی که به وجود می آیند کنار بیایید؟
*آیا احساس میکنید تلاش ها و دستاوردهای شما ارزشمندند؟
ارتباط میان مغز و بدن دو سویه است؛ این بدان معنی است که وقتی بدن شما برای مدت طولانی تحت استرس است،پیام های مداوم این مساله در مغز،که ذاتا سازگار است و سعی در تنظیم بدن شما دارد ،تغییراتی ایجاد میکند.به همین دلیل است که استرس برای سلامت جسمی و روانی بسیار مضر است.این مسائل از هر جنبه و منظری شما را تحت تاثیر قرار میدهد.برای مدیریت استرس و استفاده از آن به نفع خود در عین حفظ سلامت ،باید بین وظایف محوله نفسی تازه کنیم.هرچه وظایف بیشتر باشد ،نیاز به تجدید قوا نیز بیشتر است.هرچه استرس بیشتری در ظرف بریزد،به شیرهای تخلیه ی بیشتری برای پردازش آن نیاز داریم تا فضا را برای خواسته های پی در پی باز کنیم.خبر خوب این است که میتوانیم با چند ابزار ساده که در فصل بعد توضیح خواهم داد،تاثیرات استرس در بدن را کاهش دهیم.
خلاصه فصل
*پاسخ استرس زمانی که کوتاه مدت باشد بهترین عملکرد را دارد.
*استرس مزمن مانند این است که بخواهید خودروی خود را با دنده دو در بزرگراه برانید. طولی نخواهد کشید که خودرو دچار آسیب خواهد شد.
*فرسودگی شغلی فقط موضوعی در محل کار نیست.
*هیچ راه حل جادویی برای همه چیز وجود ندارد.شرایط متعادل مناسب برای یک فرد برای دیگری غیر واقعی خواهد بود.
*اگر علایم فرسودگی شغلی دارید، با رفع نیازهای خود از همین حالا به بهبود اوضاع بپردازید.
#قصه_شب
#بخش_شصت_و_دو
#چرا_کسی_تا_به_حال_اینها_را_به_من_نگفته_بود
#کتاب_بخوانیم