eitaa logo
کانال کهریزسنگ
6هزار دنبال‌کننده
23.2هزار عکس
9.7هزار ویدیو
376 فایل
خبری ، اجتماعی ، فرهنگی ، مذهبی و شهروندی منطبق با قوانین کشور ، میزبان شهروندان شهرهای غرب استان اصفهان مدیر : 👇 @admineeitaa تبلیغات 👇 @admineeitaa8
مشاهده در ایتا
دانلود
💫بخش شصت و نه💫 شروع کردم به بوسیدنش،بوئیدنش،نوازش کردنش اشک می ریختم و گله میکردم که علی چرا با من این طوری کردی؟چرا اینجوری منو تا اینجا کشوندی؟چرا حالا بلند نمیشی با من حرف بزنی؟سرش را توی بغلم گرفتم. چشم هایش باز بود و لبخند قشنگی روی لب هایش بود.خاک های صورتش را پاک کردم.یکی از دستهایش گره کرده رو به بالا خشک شده بود.آن یکی دستش را گرفتم و پانسمانش را باز کردم.انگشت هایش از هم باز شده بود.پوست دستش چقدر لطیف شده بود.دستش را به بقیه نشان دادم گفتم: ببینید چقدر پوستش قشنگ شده،چقدر نرم شده،آخه تو گچ بوده.خوب پیکرش را نگاه کردم.ترکش پهلوی سمت چپ اش را دریده بود و پهلو غرق در خون بود.سینه اش پاره شده بود و در محل پارگی ترکش بزرگی وجود داشت.استخوان بازوی متالشی شده اش بیرون زده بود.پاهایش هم از ترکش بی نصیب نمانده بودند.نمی دانم چقدر گذشت. چه ها گفتم.چه کارها کردم.فقط یک لحظه حس کردم گونه هایم به شدت می سوزند. دو،سه نفر زیر بغلم را گرفته از جنازه جدا میکنند.نمی فهمیدم چه خبر است.باز توی صورتم میزدند و می شنیدم با التماس می گویند:تو رو خدا بس کن،تو رو خدا دست بردار.کشان کشان مرا کنار آوردند و بعد پشت وانت سوارم کردند.معلوم بود خودشان هم خیلی گریه کرده اند.شنیدم پرستارهامیگویند: ما نمی تونیم اینا رو زیاد اینجا نگه داریم. سریع باید بیایید ببریدشون.من با التماس گفتم:تو رو خدا علی رو به کسی تحویل ندید. من خودم میام علی مون رو تحویل میگیرم. من صبح زود میام.گفتند:باشه.منتهی قبل شیفت ما بیا وگرنه ممکنه همکارامون ندونن، جنازه دست کس دیگه ای بره.وانت راه افتاد. باد به صورتم می خورد و پوستم میسوخت. ساکت بودم.سپاهی ها با هم حرف می زدند و می گفتند:بی سیمی که ازآن زن و مردها گرفته اند،بی سیم مادر بوده و آنها صد در صد ستون پنجمی بوده اند.بعد به من گفتند: خواهر ما خیلی وقت بود که اومده بودیم، منتهی شما رو که اون طور دیدیم میخکوب شدیم.جرأت نکردیم جلو بیایم.ما هم خیلی ناراحت شدیم.جوابی ندادم،به تنها چیزی که فکر می کردم،این بود که حسین طائی نژاد به من دروغ گفته.می خواستم پایم به مسجد برسد،بروم عقده هایم را سر حسین خالی کنم.رودربایستی را کنار گذاشته بودم. نفهمیدم راه چطور گذشت.ماشین جلوی مسجد توقف نکرده از ماشین پریدم پایین. دویدم توی مسجد.از همان جلوی در صدا زدم:حسین،حسین،حسین دروغگو،نامرد على که شهید شده.تو به من میگی علی رفته خط،یک دفعه دیدم همه جا سكوت مطلق است.هیچ خبری از آن همه مجروح و هیاهو نیست.آقای نجار ضربتی از جا پرید و با عصبانیت گفت:هیس،یواش.چه خبرته؟چرا اینجوری میکنی؟این سر و صداها چیه؟همه خوابیدن.خسته اند.گفتم:این حسین دروغگو به من میگه على خطه.علی شهید شده.این را که گفتم،آقای نجار ازحالت اعتراضش خارج شد و به آرامی گفت:خب آرام باش،بچه ها خوابیدند.همه خسته اند. دم صبحه تا الان همه بیدار بودن.بیچاره بچه ها با همان صداها از خواب بیدار شدند و فهمیدند چه اتفاقی افتاده.بغلم کردند، دلداری ام دادند و گریه و زاری کردند.آتشی به جانم بود که یکجا نمی توانستم قرار بگیرم، آقای نجار به بچه ها گفت یک آمپول آرام بخش بهش تزریق کنید.نمی خواستم آرام بخش بگیرم.تقلا می کردم از زیر دستشان بلند شوم.چند نفری دستم را گرفته بودند، تکان نخورم.بچه ها چند بار مجبور شدند سرنگ را از شریان دستم بیرون بکشند.می ترسیدند رگ دستم پاره شود.هی میگفتم:تو رو به خدا.من نباید بخوابم.من باید برم علی رو بیارم.تو رو به خدا من تنهام.هیچکس رو ندارم.نمی تونم تنها برم.با من بیایید. میگفتند:باشه، باهات می آییم.حالا یه کم بخواب.با وجود آرام بخش باز به خواب نمی رفتم.توی کابوس دست و پا می زدم.نعره میزدم و یکهو از جا می پریدم.بچه ها نگهم داشته بودند و هی حرف می زدند،آرامم کنند. یکبار که بلند شدم گفتم:من دیگر نمی توانم صبر کنم،باید بروم علی را بیاورم.گفتند:بذار اذان بدن.دراز کشیدم و با صدای اذان از آن بیهوشی که داروی آرام بخش باعث شده بود، پریدم.صدا از پشت میکروفن پخش می شد. این صدا آرامش عجیبی بهم داد.بلند شدم. به دخترها گفتم با پنس خرده شیشه هایی که کف پایم را اذیت می کرد بیرون بکشند. بعد رفتم پاهایم را شستم،وضو گرفتم،توی شبستان که آمدم،رفتم کنار ستونی ایستادم و نماز خواندم.بعد نماز صبح،دو رکعت دیگر هم به نیت اینکه خدا به من صبر بدهد به حضرت زینب هدیه کردم. از حضرت خواستم آنقدر به من صبر بدهد که بتوانم تحمل کنم. اشکهایم می ریخت و می گفتم:نخواه این مصیبت باعث از دست رفتن عقایدم شود.دا را به تو می سپارم.دا با این غم از دست می رود.اگر راحت می توانستم گریه و زاری کنم و غم هایم را بروز بدهم،اگر نگران ناامید شدن بقیه و شکست روحیه مقاومت شان نبودم، شاید خودم را تکه تکه می کردم.این مصیبت برایم سخت بود ولی سخت تر اینکه...
💫ادامه بخش شصت و نه💫 می خواستم خوددار باشم.دلم می خواست سینه ام را بشکافم و قلبم را بیرون بیاورم.با چنگ های خودم تکه تکه اش کنم تا دیگر چیزی احساس نکند.این احساس را موقع شهادت بابا هم داشتم.ولی این دفعه بدتر بود خیلی بدتر،من داغدار بابا بودم.حالا این داغ هم به آن اضافه شده بود.بعد از سه ماه ندیدن علی،بعد این همه دویدن و گشتن به دنبالش با جنازه اش روبه رو شدم.این ها بدتر مرا می سوزاند.آتشی به جانم افتاده بود که خاموشی نداشت.میگفتم:دیگر برای چه زنده باشم،این دنیا دیگر چه ارزشی دارد. زندگی بدون على معنایی ندارد.بهتر است من هم بمیرم.کاش دا از خرمشهر نرود. همین جا بماند.هر بلایی می خواهد سرش بیاید همین جا گریبانش را بگیرد،کجا برود و آواره شود؟حس میکردم گم شده ام.توی اقیانوسی افتاده ام و بی نتیجه دست و پا می زنم.فریادرسی نیست.چقدر من تنها بودم.این همه آدم دور و برم بودند ولی به شدت احساس تنهایی می کردم.بعد از گریه کردن در خفا و خلوت کردن با خدا احساس سبکی کردم.راه گلویم باز شد.انگار یک چیز سنگین را از روی سینه ام برداشتند.با این حال احساس میکردم همه چیز مرده،همه جا گرد غم پاشیده اند.همه جا را خاکستری می دیدم.لحظه به لحظه خورشید بالا می آمد و هوا رو به روشنایی می رفت.برای من این صبح،صبح بد و دردناکی بود.صدای خمپاره ها هنوز می آمد.کفش هایم را پوشیدم و قبل از بیرون آمدن از مسجد جامع به جنت آباد زنگ زدم.می خواستم از زینب خانم بپرسم:لیال متوجه شهادت على شده یا نه؟اما گوشی را خود لیال برداشت.از اینکه کله سحر زنگ زده بودم،تعجب و سؤال پیچم کرد.پرسید:چی شده؟از على خبری داری؟گفتم:نه خبری ندارم ولی مگه على به دا نگفته از شهر باید برود.تو اگر میتونی وسیله ای جور کن از شهر ببرش بیرون.گفت:باشه.بعد گفت:زهرا تو رو خدا اگه اتفاقی افتاده،به من بگو. دوست نداشتم آن موقع چیزی بگویم.دلم می خواست وقتی خودم کنارش هستم، قضیه را بفهمد.می دانستم بعد از فهمیدن شهادت علی خیلی اذیت می شود،برای همین جوابش را ندادم.گوشی را گذاشتم.مستأصل بودم نمیدانستم با چه کسی به آبادان بروم و جنازه ی علی را بیاورم.یک دفعه یادم افتاد دایی سلیم پیش دا است.یکی،دو روزی می شد که دایی برگشته بود،ارتش به سربازهای منقضی سال ۱۳۵۶ فراخوان داده و دایی هم آمده بود.این چند روز او با محسن دیگ های بزرگ مسی را توی وانت یا فرغون میگذاشتند، به لب شط می رفتند و برای مسجد آب می آوردند.از خودم میپرسیدم اگر سراغ دایی بروم و دا مرا ببیند و سراغ علی را بگیرد چه کار باید بکنم؟به دا بگویم علی شهید شده، دیدی گفتم شیرت را حلالش کن.آن وقت دا درجا سکته میکند و همه چیز تمام می شود. بابا و علی که رفته اند،دا هم می میرد.تقریبا مطمئن بودم که دا با دیدن جنازه علی زنده نمی ماند.چند ماه پیش،قبل از شهادت عباس فرحان اسدی و موسی بختور که توی مرز درگیری با عراقی ها پیش آمده بود،علی به خاطر تسلطش به زبان عربی با نیروهای عراقی صحبت می کند.او سعی داشته ماهیت رژیم بعثی را روشن و نیروهای عراقی را متقاعد کند که درگیری بین ایران و عراق یک دسیسه برای ایجاد تفرقه بین مسلمانهاست. اما نیروهای عراقی در جواب این صحبت ها تیراندازی می کردند و خط دفاعی ما را به گلوله بستند.تکرار این مسأله باعث شد تک تیراندازهای بعثی به دنبال على یا در واقع کسی که بر علیه شان تبلیغات می کند، باشند.یک شب درگیری شدید می شود و مواضع نیروهای ما به هم می ریزد.فردایش على و دوستانش مشغول تعمیر سنگرها یشان می شوند و گونی های شن را که به هم ریخته بود،ترمیم می کنند.در این بین ماری که زیر خاک و شن های یکی از سنگرها لانه داشت،بیرون می آید و دست علی را نیش می زند.دوستان علی سریع او را به بیمارستان مصدق می رسانند.تقریبأ اول صبح بود که در خانه مان را زدند.من در را باز کردم.یکی از پسرهای همسایه مان بود.گفت:اتفاقی بیمارستان بوده،سید علی را آنجا دیده است. من خیلی تعجب کردم.با ناراحتی پرسیدم: چی شده؟جریان چیه؟گفت:نترسید.فقط مار گزیدگی است.ولی سید علی به من گفت؛با شما طور دیگری مطرح کنم.شما هم به نحوی به پدر و مادرتان قضیه را بگویید نمی دانستم چه کار کنم.بابا كله سحر رفته بود بیرون،تا برگردد خودخوری کردم و باخودم کلنجار رفتم به دا و بابا چه بگویم. بلاخره وقتی بابا آمد،گفتم:على موقع پریدن از جوی آب زمین خورده و دستش شکسته.هنوزحرفم تمام نشده،بابا گفت:نه حتما این پسره شهید شده.شنیدم دیشب تو مرز بدجوری درگیری شده،این را گفت و حالش به هم خورد و افتاد،دا هم از آن طرف زاری و شیون پا کرد و عزاداری راه انداخت.آنقدر هیاهو کردند تا همسایه ها جمع شدند.هرکس چیزی میگفت تا آرام شان کند.آخر سر گفتم:چرا باور نمی کنید؟بیایید برویم بیمارستان خودتون ببینید.همه راه افتادند....
💫بخش شصت و نه💫 بخش هشتم زندگی معنادار فصل سی و دوم همیشه شاد بودن یا نبودن ،مساله این است طی جلسات درمانی،هنگامی که در حال بررسی مسیر درمان و اقدامات لازم هستم، عموما از مراجعان این جمله را میشنوم: ((من فقط میخواهم شاد باشم.)) افسانه های فریبنده سالهاست که مفهوم خوشحالی را در قالب لذت و رضایت دائمی از زندگی به خورد مخاطبان داده اند.کافی است نگاهی گذرا به رسانه های اجتماعی بیندازید تا با موجی از پست هایی این چنینی رو به رو شوید.(( مثبت فکر کنید، شاد باشید، منفی گرایی را از زندگی خود حذف کنید.)) این تصور سالهاست به ما القا شده که شادی معیار اصلی است و هر چیز خارج از چارچوب آن، مشکل سلامت روان به شمار میرود. ذهنیت دیگری که در میان مردم رخنه کرده ، به دست آوردن شادی ماندگار از طریق دستیابی به ثروت مادی است. اما انسان ها برای شاد بودن دائمی آفریده نشده اند.ما به دنیا آمده ایم تا با چالش های حفظ بقا دست و پنجه نرم کنیم.احساسات بازتاب وضعیت فیزیکی،اعمال، باورها و اتفاقات اطراف ما هستند.تمامی این ها مدام در حال تغییرند.پس حالت عادی آدمی حالتی است که مدام دستخوش تغییر میشود. راس هریس در کتاب خود به نام تله ی شادی توضیح میدهد که احساسات مانند آب و هوا مدام در حال تغییرند.این تغییرات گاهی پیش بینی میشوند و گاهی ناگهانی و غیر منتظره اند.احساسات بخشی از تجربیات ما هستند.درست مانند آب و هوا بعضی لحظات خوشایند و تاب آوردن برخی دیگر بسیار سخت است.در پاره ای مواقع، احساسات آنقدر تشخیص ناپذیرند که توضیحشان کار آسانی نیست. وقتی ماهیت تجربیات بشری را به این شکل بشناسیم،به وضوح در می یابیم که اگر شادی به معنای نبود احساس ناخوشایند باشد،پس هرچه با وعده ی خوبی و خوشی ابدی در اذهان ما جای داده اند،پایدار نیست.ما میتوانیم زندگی شاد و پرباری داشته باشیم و همچنان گستره وسیعی از احساسات را تجربه کنیم،که جزء لاینفک انسان بودن هستند.نتیجه ی باور داشتن به اینکه خوشبختی به معنای مثبت اندیشی بی وقفه است باور دیگری را شکل میدهد که : ناراحتی مساوی با شکست است. در این حالت حس میکنیم یک جای کار میلنگد یا نگرانیم مبادا مشکل سلامت روان داشته باشیم و این افکار روزگارمان را تیره و تار میکند.ما همیشه شاد نیستیم؛زیرا انسانیم و زندگی در اغلب موارد سخت است. آنچه برای ما بیشترین خوشحالی را در زندگی به ارمغان می آورد،تبعاتی بیش از احساس شادی در پی دارد .بهترین مثال آدم های زندگی مان هستند.خانواده ای که یک دنیا برای شما ارزش دارد ،ولی اشتباهاتشان بیش از هر چیز شما را ناراحت میکند. والدین معنایی عمیق و عشق و لذتی بی نظیر در جایگاه پدر و مادر تجربه میکنند،ولی در عین حال حس درد و ترس و شرم نیز دارند. لحظات شاد جزئی از کل هستند.این کل، مجموعه ای از احساسات است که توامان آن ها تجربه میکنیم.نمیتوان احساسی را ،بدون پذیرش سایرین،انتخاب کرد. اهمیت هدف برخی از مراجعینم به دلیل اینکه حس میکنند راه زندگی را گم کرده اند نزد من می آیند.آن ها به مشکل خاصی اشاره نمیکنند؛اما میدانند که احساس خوبی ندارند،چیزی خوشحالشان نمیکند و برای انجام کارها انرژی و اشتیاق ندارند.بدون مشکل خاص و روشنی نمیتوانند راه حل مشکلاتشان و مسیر مشخصی در زندگی بیایند.مهم تر اینکه آنها برای دستیابی به اهدافشان نیز در کشمکش هستند. نمیدانند کدام هدف را در اولویت بگذارند و آیا اهدافشان ارزش تلاش کردن دارد یا خیر. در بسیاری از موارد ،مشکل اصلی فاصله گرفتن از باورهای هسته ای است.زندگی آن ها را از اولویت های اصلی شان دور کرده است.تلاش شفاف سازی ارزش ها چندین نتیجه در بردارد.این کار شما به سوی مسیر مدنظرتان رهنمون میشود و اهدافی معنا دار و رضایت بخش پیش رویتان قرار میدهد،به شما کمک میکند در مراحل سخت زندگی پایداری کنید و مهم تر از همه ،به خود یادآور شوید که با وجود همه ی سختی ها،در مسیر درست هستید. ارزش چیست؟ارزش ها با اهداف یکی نیستند.هدف عینی است و به سرانجام میرسد و میتوان برای رسیدن به آن تلاش کرد.رسیدن به هدف،نقطه ی پایان است، سپس باید دنبال هدف بعدی باشید.هدف ممکن است قبولی در یک آزمون ،انجام همه وظایف موجود در فهرست کارها،یا بهبود عملکرد فردی تان باشد. ارزش ها مجموعه ای از اقدامات نیستند که بتوانید آن ها را تکمیل کنید.ارزش ها مجموعه ای از ایده هایی هستند که در مورد این که چگونه میخواهید زندگی کنید،چه ویژگی های فردی داشته باشید و به چه اصولی پایبند باشید.