eitaa logo
کانال کهریزسنگ
5.8هزار دنبال‌کننده
23.3هزار عکس
9.8هزار ویدیو
378 فایل
خبری ، اجتماعی ، فرهنگی ، مذهبی و شهروندی منطبق با قوانین کشور ، میزبان شهروندان شهرهای غرب استان اصفهان مدیر : 👇 @admineeitaa تبلیغات 👇 @admineeitaa8
مشاهده در ایتا
دانلود
💫بخش شصت و هشتم💫 بقیه هم بیدار شده بودند و فانوس ها روشن بود.مجروحها را تخلیه کردیم.تعدادشان خیلی زیاد بود.کف درمانگاه پر شد بدحال ترها را خوابانده بودند.بعضی ها هم نشسته و پاهایشان را دراز کرده بودند.امیدوار بودم على لا به لای این مجروحین باشد.بین شان میگشتم و صدا می زدم:علی،علی کجایی؟ ولی کسی جوابم را نمی داد.جواب که نشنیدم،طاقتم نگرفت.بیرون دویدم.وانتی که مجروح ها را با آن آورده بودیم،در حال برگشتن به مقر سپاه بود.پریدم بالا.وقتی آنجا رسیدم خیلی شلوغ تر شده بود.به کسی اجازه نمی دادند داخل ساختمان برود.می گفتند:احتمال وجود راکت یا خمپاره عمل نکرده هست.گفتم:من اومدم مجروح بیرم. سه تا مجروح نشانم دادند و گفتند:فعلا همین ها هستند،تا بعد بگردیم،اگر مجروحی بود بیرون بیاریم.مجروح ها را سوار کردیم و به مسجد آمدیم. دو،سه نفر از سپاهی ها گلشن را که زیر پایش پر از خون شده بود،برداشتند و پشت وانتی خواباندند.من هم سوار شدم و وانت راه افتاد.نجار گفته بود؛گلشن را به بیمارستان شرکت نفت ببریم.آنجا مجهزتر بود.توی راه چند تا سپاهی که همراهمان بودند،با هم درباره جریان مدرسه رسایی حرف می زدند.میگفتند:ستون پنجم گرای مقر را داده وگرنه اینجا مقر دائمی سپاه نبوده و از قبل نمی توانستند شناسایی اش کرده باشند. میگفتند:محمد رضا روستایی و دو،سه نفر دیگر قطع عضو شده و همان موقع به آبادان منتقل شان کرده اند.من گوشم به حرف های سپاهی ها بود و چشمم به گلشن که حالش لحظه به لحظه بدتر می شد.نمی دانستم چه کاری برایش انجام بدهم،همیشه از شوق على همه پاسدارها را على میدیدم.حالا هم حس میکردم گلشن ،علی است.دوست داشتم سرش را روی پایم بگذارم ولی می دانستم ناراحت می شود.از طرفی نگران بودم به کما برود.برای اینکه راحت تر نفس بکشد، سرش را توی دستانم گرفتم و بالا آوردم اما وقتی نگاهم به پایش افتاد که خون از آن می رفت، سرش را آهسته کف وانت گذاشتم و پای بریده اش را بالا گرفتم تا خونریزی اش کمتر شود.پل را که رد کردیم،دژبانی ایست داد.به خاطر مسأله ستون پنجم،پست های بازرسی شبها ورود و خروج شهر را کنترل می کردند.ماشین که ایستاد،نیروهای دژبانی جلو نیامدند.سپاهی ها از همان داخل وانت گفتند:خودیه،مجروح داریم.اما نیروهای پست گفتند:پیاده شید.من که نگران حال برادر گلشن بودم و احساس میکردم نفس های آخر را می کشد،گفتم:برید ببینید چی میگن.این داره از دست میره.الان شهید میشه.نیروها پیاده شدند و رفتند.آمدنشان طول کشید.صدای جر و بحث می آمد.صدا زدم:چی شده؟چرا نمی آیید؟یکی از سپاهی ها آمد و گفت: اینجا توی یه ساختمون چند نفر آدم مشکوک دیده اند بچه های دژبانی هر کاری کردن نتونستند بیرونشون بیارن.از ما کمک می خوان.اگه میشه شما هم بیاین چون دو تا زن هم باهاشون هست.پریدم پایین و رفتم جلو.نزدیک یک خانه نیمه ساز چند جوان کم سن و سال اسلحه هایشان را به طرف دو مرد گردن کلفت گرفته بودند. مراکه دیدند،گفتند:خواهر توی ساختمون دو تا زن هست.هر کاری می کنیم بیرون نمیان. مردها رو به زور اسلحه بیرون کشیدیم،اونا نامحرم اند. شما یه کاری بکنین.گفتم:ما مجروح داریم الان شهید میشه.گفتند: احتمالا اینا ستون پنجمی اند.خود اینا خیلی ها رو شهید میکنن،وارد حیاط شدم.دو زن هیکل دار که هرکدامشان دو برابر من بودند، داشتند با جوانها کل کل می کردند:چی از جونمون می خواید؟ مگه ما چی کار کردیم؟از خونه زندگی مون که بیرون مون کردید.اینجا هم نمیذارید آسایش داشته باشیم.ما اینجا پناه گرفتیم.یکی از جوانها بهشان می گفت: حالا فکر میکنید اینجا خیلی امنه.اگه واقعا قصد شما پناه گرفتنه بیاید،برید یه جای دیگه.من گفتم:خانوم چرا لجبازی میکنی؟ما مجروح داریم،داره از دستمون میره.اگه مشکلی ندارید،ریگی به کفش تون نیس، خب راه بیفتید برید.چرا جر و بحث میکنید؟ زنها محل ندادند. ژ-سه را از دست یکی از پسرها گرفتم.گلنگدن را کشیدم و ضامن را روی رگبار گذاشتم.لوله اسلحه را پشت گردن یکی از زنها که دختر جوانی بود،چسباندم. ژ-سه سنگین و قد دختر بلند بود.از طرفی دیدن مجروح های مقر سپاه و فکر على داغانم کرده بود.گلشن هم که داشت نفس های آخر را می کشید،همه اینها امانم را بریده بود.رمق نداشتم،اسلحه را نگه دارم. گفتم:خدا شاهده اگه بیرون نری،شلیک میکنم.گور بابای همه تون.ذله شدم.یالا برو گم شو بیرون.تا همین جا نکشتمت.زن به عربی فحش رکیکی داد.آنقدر فحشش رکیک بود که از خجالت آب شدم.چند تا از پسرها هم که ظاهرا معنایش را فهمیده بودند سرشان را پایین انداختند و بیرون رفتند،از عصبانیت دست انداختم و از روی عبا گیسوی زن را محکم گرفتم و همان طور که می پیچاندم،گفتم:دهنت رو ببند زن ناحسابی، نصفه شبی اینجا چه غلطی میکنی؟یالا برو بیرون وگرنه همین جا میکشمت.بعد لگدی به پایش زدم و گفتم:گم شو بیرون.
💫ادامه بخش شصت و هشت💫 به آن زن دیگر هم که حدود چهل،پنجاه سال داشت و دهانش یک لحظه از فحش و دری وری خالی نمی شد،با تشر گفتم:بیرون. لوله تفنگ را به پهلویش گذاشتم و هلش دادم بیرون.سپاهی ها داخل خانه شدند و با چند اسلحه کلاشینکف و کلت و یک دستگاه بی سیم برگشتند.دیگر مطمئن شدیم اینها جاسوسند،خودشان هم وقتی این صحنه را دیدند،به التماس افتادند.آنها که به هیئت عربها لباس پوشیده بودند،اول وانمود می کردند آدم های بدبختی هستند،ناله می کردند که از ترس حملات عراقی ها به اینجا پناه آورده اند.بعد که دیدند آه و ناله اثری ندارد،فحش دادند و داد و بیداد کردند. حالا هم که دستشان رو شده بود با التماس می گفتند:به خدا ما کاری نکردیم.بذارید بریم،ما بچه داریم.خونه زندگی داریم. گفتم:همون وقت که تو این سوراخ چپیده بودید و معلوم نبود چه نقشه ای داشتید، باید فکر اینجاهاش رو میکردید.نیروهای دژبانی یکی از مردها را جلو نشاندند.یکی از سپاهی ها هم با اسلحه کنارش نشست.سه نفر دیگر را عقب وانت سوار کردند.ماشین که راه افتاد،دیگر گلشن به حالت اغما رفته بود و کف وانت پر خون شده بود.به زنها که او را نگاه می کردند،گفتم:ببینید چه بلایی سر جوونهای ما میارید.گناه اینا چیه؟تا بیمارستان شرکت نفت راه زیادی نداشتیم اما خیابانی که به بیمارستان می رفت،در تیررس بود.راننده مجبور شد کلی در شهر آبادان بچرخد تا به آنجا برسیم.جلوی در بیمارستان پرستارها برادر گلشن را که دیگر بیهوش شده بود،روی برانکارد گذاشتند و به سمت اتاق عمل دویدند.ما هم تا پشت در اتاق عمل رفتیم.گفتند:فعلا درباره وضعیتش نمی توانند حرفی بزنند.آمدیم بیرون.برادران سپاهی گفتند:سوار شید،باید این افراد رو به دادگاه انقلاب تحویل بدیم هنوز سوار نشده بودیم که دیدم همان بلیزر قرمز رنگ سر رسید.چشمم که به آن خورد،دیگر نتوانستم قدم از قدم بردارم.هرچه گفتند: بیایید سوار شید.گفتم:نه من میخوام بمونم. می خوام این بچه هایی رو که شهید شدن، ببینم.گفتند:خب بعدا میفهمید.الان این موقع شب اینجا بمونید کی میخواد شما رو برگردونه خرمشهر؟گفتم:نه من دنبال برادرم هستم.باید پیدایش کنم.یکی از برادرها پرسید:مگه برادرت جزو این هاست؟گفتم: نمی دونم.برادرم با بچه های سپاه بوده.شاید هم بین اینا باشه گفتند:خب حالا ما چی کار کنیم؟گفتم:هیچی شما برید اینا رو تحویل دادگاه بدید.بعد بیایید اینجا دنبال من گفتند: باشه و رفتند.نمی دانم بلیزر با اینکه خیلی زودتر از خرمشهر راه افتاده بود،چرا این ساعت به بیمارستان رسید.مانده بودم چه کنم.منتظر بمانم خودشان شهدا را تخلیه کنند یا خودم در ماشین را باز کنم.هوا کمی مهتاب شده بود.در و پنجره های بیمارستان شرکت نفت را با کیسه های شن استتار کرده بودند و ذره ایی نور به بیرون درز نمیکرد. هیچ سر و صدا و رفت و آمدی نبود.چند دقیقه بعد چند پرستار و کارگر بیمارستان آمدند.دری باز شد و نوری از آن بیرون زد.به طرف در رفتم.به نظر می رسید می خواهند شهدا را آنجا بگذارند.داخل شدم.سالن بزرگی بود که تمام زمین و دیوارهایش را سنگ کرده،سکویی وسط و تعداد زیادی سینک های ظرفشویی یک طرف سالن تعبیه شده بود. حدس زدم اینجا سالن تشریح است.کناری ایستادم.جنازه شهدا را یکی یکی آوردند.بالای سرشان رفتم.سه تای اول بچه های آغاجاری بودند.ترکش خیلی از قسمت های بدنشان را متلاشی کرده بود ولی سر و صورتشان سالم بود.رنگ زیتونی لباس های سپاه شان از شدت خون به سیاهی میزد.کارگرها و پاسدار ها برانکاردها را می آوردند و من عجیب هول شده بودم.قلبم میزد.وصدایی از درونم می گفت:اون شهید کی بود؟چرا این قدر ذهنت رو به خودش مشغول کرد؟شهید چهارمی که برانکاردش را روی زمین گذاشتند،نیم تنی بود که سر نداشت.ترکش شانه هایش را پاره پاره کرده بود و پایین تنه اش هم به کلی وجود نداشت.روی هم رفته مشتی گوشت له شده با دل و روده آویزان روی برانکارد قرار داشت. از باقیمانده موهای فری فری و تنه نسبتا پر جسد تشخیص دادم این جنازه تقی محسنی فر است.آخر موهای تقی فرفری و هیکلش چاق بود.او را که در آن وضعیت دیدم،حالم بد شد.خیلی ناراحت شدم.یادم افتاد تقی با چه حجب و حیایی در خانه مان می آمد.در میزد و می پرسید:سید علی خونه اس؟توی دلم گفتم:خدا به داد مادرت برسه تقی. همین طور که با تقی حرف میزدم،دیدم شهید بعدی را آوردند. برانکارد را زمین گذاشتند و بلند شدند.چشمم به جنازه خورد. به طرفش دویدم.نگاهش کردم و با صدای بهت زده ایی داد زدم:اینکه علی یه؟! یکی از پرستارها به طرفم برگشت و گفت: خانم چرا داد می زنی؟علی کیه؟گفتم:علی! على خودمون !مگه تو نمیشناسیش؟! زن هاج و واج مرا نگاه می کرد.شوکه شده بودم.خودم را به طرف جنازه پرت کردم. دستمال پیشانی اش را بالا زدم.خوب نگاهش کردم.خودش بود.علی بود.دیگر نفهمیدم چه کار می کنم.خودم را روی جنازه انداختم.
💫بخش شصت و هشت💫 وقتی بدون این حمله های کلی به شخصیت خود،به شکست پاسخ میدهیم و در عوض بر شرایط موجود تمرکز میکنیم و آگاهیم که نقصان بخشی از ذات انسان هاست و در مورد همه صدق میکند،احساس متفاوتی را تجربه خواهیم کرد.احساس گناه در مورد یک خطا در قضاوت یا انتخابمان به ما امکان میدهد با خود درباره این که کجای کارمان اشتباه بوده رو راست باشیم،بدون اینکه احساس کنیم برای همیشه شکست خورده ایم.این روش به جای اینکه در جایگاه انسان به ما حمله کند،بر رفتاری خاص تمرکز میکند. مهم تر از همه این که شما همچنان مسولیت کارهای خود را میپذیرید.شفقت به خود این نیست که مدام خود را از زیر منگنه نجات دهید.این روش روی اشتباهی خاص به منزله ی رویدادی منفک از شخصیت شما تمرکز میکند،به طوری که از آن درس بگیرید و مسیرتان را به سمت ارزش هایتان تغییردهید مسیری که رو به پیشرفت و گذر از اشتباهات است.از طرفی شرمساری ما را بی حرکت و فلج میکند. شکست همیشه سخت است و واکنش استرس ما را تشدید میکند.در مواقع استرس، باورهای هسته ای منفی ما فعال میشوند و شروع میکنیم به بافتن افکاری از این دست: (( من بازنده ام ،من شکست خورده محض هستم،من بی ارزشم، من هیچم .))این افکار و احساس شرم همراه آن ،چنان قدرتمند است که به ما احساس تنهایی و انزوا میدهد. ما این افکار را به منزله ی واقعیت میپذیریم.فکر میکنیم در این وادی تنهاییم و در نتیجه احساسمان را پنهان میکنیم.اما از قرار معلوم ،در میان هفت میلیارد انسان روی زمین ،این باورهای هسته ای بخشی از فهرست پانزده تا بیست باور هسته ای منفی رایج اند که در سراسر جهان وجود دارند.پس ما تنها نیستیم.در جایگاه انسان،همه ما نیازمند احساس لیاقت برای دریافت عشق و گروهی امن، که به آن احساس تعلق کنیم، هستیم. با بروز احساس شرم پس از شکست،حس میکنیم پذیرش دیگران و در نتیجه بقای ما در خطر است.این احساس تالم انرژی ما را تحلیل میبرد و مانع تلاش برای اصلاح امور میشود؛زیرا باور داریم که مشکل خودمان هستیم،نه رفتار یا انتخاب خاص ما. ما انسان ها وارد اجتماع میشویم و با پذیرش خطرات،خود را در برابر آسیب شرم قرار میدهیم؛پس به مهارت هایی برای مدیریت شرم و کنار آمدن با آن نیاز داریم. همه ی ما به مامنی نیاز داریم که در آن از شکست درس بگیریم،بدون اینکه ارزش ما در مقام انسان زیر سوال برود.این محل امن باید ذهن خود ما باشد.وقتی کسی که دوستش داریم در رنج است،به او محبت میکنیم چون میدانیم به آن نیاز دارد.هنگام شکست ،باید همین کار را برای خود انجام دهیم.این مطمئن ترین راهی است که برای دوباره برخاستن و پیشرفت میتوان از آن بهره برد.اما چگونه به خود کمتر سخت بگیریم و در عوض صدایی شویم که نیاز داریم بشنویم. تحمل شرم وقتی در واکنش به شکست احساس شرمساری میکنیم،معمولا با سوگیری فکری بزرگی طرف هستیم .ما رویداد،اقدام ،انتخاب یا حتی الگویی رفتاری را ملاک قرار میدهیم و از آن برای اظهار نظر کلی درباره شخصیت و ارزشمندی خود استفاده میکنیم؛یعنی در مورد کلیت شخصیت مان فقط با استفاده یکسری اطلاعات محدود قضاوت میکنیم و سایر بخش های وجودمان_ اعم از نقاط قوت،نقاط ضعف و نیات و خواسته هایمان_را نادیده میگیریم.ما با کسی که دوستش داریم چنین برخوردی نمیکنیم.وقتی کسی که بی قید و شرط دوستش دارید اشتباهی میکند، دوست ندارید آن اشتباه را به پای شخصیت و لیاقتش بنویسید.شما میخواهید او از این تجربه درس بگیرد و رو به جلو حرکت کند و مطابق آنکه میخواهد باشد،تصمیم بگیرد. شما همچنان بهترین ها را برای او میخواهید و هرگز او را در معرض رگبار توهین کلامی قرار نمیدهید.
💫ادامه بخش شصت و هشت💫 جعبه‌ابزار: راهکارهایی برای تحمل شرم شرم گاهی خیلی شدید و دردناک است. در این بخش، فهرستی از نکات لازم برای تحمل شرم ناشی از شکست را با شما درمیان می‌گذارم: مراقب کلامتان باشید.جملاتی در قالب «من … هستم»، که به حملات کلی به شخصیت و ارزش شما در مقام انسان منجر می‌شود، شرم را تشدید و تحریک می‌کند. هنگام تأمل درباره‌ی آنچه اتفاق افتاده است، روی رفتاری اشتباه تمرکز کنید. رفتاری واحد یا مجموعه‌ای از رفتارها کل شخصیت شما را تشکیل نمی‌دهند. بپذیرید که فقط شما چنین احساسی ندارید. پس از شکست، ولو کوچک و موقتی، آسیب‌ پذیری دربرابر شرم و تمرکز بر افکارخودبیزاری عادی و معمول است. این افکار در مردم همه‌جای دنیا دیده می‌شوند، اما لزوماً مفید یا درست نیستند. بپذیرید که شرم در عین درد و شدت، گذراست. برای هم‌سویی با احساسات و مقاومت‌نکردن در برابر آن‌ها کمک بگیرید. چگونه با کسی که دوست دارید و درگیر چنین شرایطی است صحبت می‌کنید؟ چگونه به آن‌ها نشان می‌دهید که دوستشان دارید و درعین‌حال صادقانه آن‌ها را به تعهد و پاسخ‌گویی در قبال کارهایشان دعوت می‌کنید؟ با کسی که می‌شناسید و به او اعتماد دارید صحبت کنید. پنهان‌کردن شرم آن را متوقف نمی‌کند. حرف‌زدن درباره‌ی آن به ما کمک می‌کند که تجربه‌ی مشترک همه‌ی انسان‌ها از شرم پس از شکست را بشناسیم. دوستان خوب نیز می‌توانند به ما کمک کنند تا در قبال اشتباهات خود پاسخ‌گو باشیم؛ چون در عین پذیرش ما باید صادقانه برخورد کنند. چه نوع واکنشی به این موقعیت بیشتر با تیپ شخصیتی دلخواه شما سازگار است؟ چگونه می‌توانید از هم‌اکنون به‌گونه‌ای رو به جلو حرکت کنید که وقتی به گذشته نگاه می‌کنید، به آن افتخار کنید و از آن خرسند باشید؟ خلاصه‌ی فصل ● طرز تفکر ما درمورد استرس، در نحوه‌ی عملکرد تحت فشار ما تأثیر می‌گذارد. ● استرس را اهرمی برای صرف انرژی کمتر به‌منظور حذف احساسات ببینید که سبب می‌شود بر خواسته‌های پیش‌رویتان با انرژی بیشتری تمرکز کنید. ● جملات تأکیدی مرتبط با عملکرد یا مانتراها را به‌جای کارهایی که نباید انجام دهید، روی کارهایی که باید انجام دهید متمرکز کنید. بر تنظیم سطح استرس خود تمرکز کنید. ● بر رابطه‌ی خود با شکست و افزایش تحمل و انعطاف‌پذیری در مقابل شرم کار کنید، تا به شما در مقابله با استرس در موقعیت‌های پرفشار کمک کند.