💫بخش شصت و پنج💫
وانت مسافتی روی آسفالت کشیده شده، شیارهای پهنی ایجاد کرده بود.نیروهای سوار وانت هر کدام یک طرف پرت شده بودند و ناله می کردند.بعضی از اصابت ترکش در امان مانده ولی دچار شکستگی یا ضربه به سر شده،گیج بودند.خدا را شکر کردم که باک منفجر نشده وگرنه همه شان دود می شدند و به هوا می رفتند.دو،سه عابر هم روی زمین افتاده حالشان خراب بود.خیلی سریع مجروح ها را کف وانت دیگری خواباندیم،آنهاکه حال بهتری داشتند،نشستند.هیچ کدام حاضر نبودند اسلحه هایشان را رها کنند. چنان سفت آن را چسبیده بودند که انگار بچه
شان است.وانت که راه افتاد،من باز تا مسجد دویدم.آقای نجار سریع بدحال ترها را جدا کرد و خودش مشغول آنها شد.ما هم بقیه را با راهنمایی او سرم زدیم و پانسمان کردیم.دو، سه پسر که چند روزی بود به ما کمک می کردند،زحمت انتقال مجروحها را به آبادان کشیدند.اگر اشتباه نکنم،هشت تا مجروح
داشتیم که با هماهنگی ابراهیمی و راضی کردن راننده های گذری رفتند.البته گهگداری آمبولانس های هلال احمر آبادان می آمدند و کار انتقال را انجام می دادند ولی آن موقع نبودند.همه نگران خطوط بودند.سر و صدا و حجم زیاد مجروحین از درگیری سنگینی حکایت می کرد.از مجروحانی که از فلکه راه آهن و کشتارگاه می آوردند،می پرسیدیم: آنجا چه خبر است؟وضعیت ما چطور است؟می گفتند:تانکها آمده اند،ما جلویشان ایستاده ایم.بیشتر از این حرفی نمی زدند،اصرار می کردیم و می گفتیم:ما به کسی چیزی نمی گوییم.خیالتان راحت باشد.باز می گفتند:
وضعیت خوبه.خبر خاصی نیست.مگر طرف را می شناختند و حرف می زدند وگرنه تا مطمئن نبودند قضیه را لو نمی دادند.آخر این روزها توصیه میکردند؛صحبتی نشود که روحیه مردم را تضعیف کند.می گفتند:کسی راجع به خطوط درگیری نباید صحبتی کند.اما فشار روحی،روانی روی همه زیاد بود.بعضی از سربازها طاقت نمی آوردند و از شدت ترس به سرشان میزد.از خطوط که برمیگشتند،وسط حیاط مسجد جامع می ایستادند و داد و بیداد راه می انداختند.گاه مجبور می شدند به این افراد آرام بخش تزریق کنند یا آنها را از منطقه بیرون ببرند.خیلی دلم می خواست از مجروحینی که به درمانگاه می آورند،سراغ علی را بگیرم.اما حالشان خوب نبود و شرایط اجازه نمیداد.از دو،سه نفری که ظاهرا حال و روحیه بهتری داشتند،پرسیدم:علی حسینی بین تان نبود؟فقط یکی از نیروهای سپاه آغا جاری گفت:من تو فلكه راه آهن دیدمش.
پرسیدم:خب چه کار میکرد؟گفت:من یک لحظه بیشتر ندیدمش.فکر کردم بیشتر از على خبر دارد ولی چیزی نمی گوید.بیشتر از این نمی توانستم منتظر بمانم.خیلی بی قرار بودم.قبل از ظهر دوباره به جنت آباد رفتم.باز هم از على خبری نداشتند.بدو بدو خودم را به مسجد جامع رساندم.وانتی جلوی در ایستاده بود.چند نفری در حال جاسازی جعبه های مهمات و دبه های آب پشت وانت بودند. محمود فرخی هم آنها را راهنمایی می کرد تا از زیر راه پله و طبقه دوم مسجد مهمات بیاورند.این آدم ها را کم و بیش میشناختم. جلوتر رفتم و از فرخی پرسیدم:اینا مهمات رو دارن کجا میبرن؟گفت:می برن خط برای بچه ها.پرسیدم:کدوم خط؟گفت:طرفهای پلیس راه. گفتم:من هم میتونم باهاشون برم ؟گفت:برای چی؟گفتم:خب میخوام برم شاید کمکی از دستم براومد.مکث کردم و ادامه دادم:شاید برادرم رو هم اونجا دیدم به طرفم برگشت و با تعجب پرسید:تو هنوز برادرت رو پیدا نکردی؟گفتم: نه.هنوز ندیدمش.
آنقدر برای پیدا کردن على این در و آن در زده بودم و برای دیدنش شور و شوق نشان میدادم که همه اهل مسجد فهمیده بودند،
علی برگشته و من به دنبالش هستم.فرخی با همه سختگیری هایش این بار گفت:نمیدونم ببرنت یا نه؟گفتم:حالا شما یه سفارشی بکن. شاید قبول کردن.گفت:باشه،من بهشون میگم.گفتم:پس من هم می رم یه مقدار دارو بردارم،دویدم توی مسجد و به آقای نجارگفتم: به من دارو و تجهیزات میدین؟گفت:برای چی می خوای؟گفتم:می خوام برم خط.گفت:چه ضرورتی داره شما بری خط؟تازه داروهامون اونقدر زیاد نیست که شما بخوای ببری خط
گفتم:راستش میخوام برم خط دنبال على مون.تا الان نتونستم ببینمش.شاید اونجا پیدایش کنم.گفت:خب صبر کن،خودش میاد.بچه ها میگن گفته که می یاد.
گفتم:آره ولی تا حالا که نیومده.اگه برم شاید زودتر دیدمش.گفت:باشه.بعد راهنمایی ام کرد چه چیزی بردارم.قیچی،چسب،باند، بتادین،آمپول،مسکن،گاز استریل و مواد ضدعفونی برداشتم و در جعبه ایی ریختم. خواستم از درمانگاه بیرون بروم،گفت:نری اونجا سر خود جراحی کنی.هر مجروحی دیدی،فقط زخمش رو بیند.بالای زخمش رو می بندی که خونریزی نکنه،بعد می فرستی اینجا.باشه؟گفتم:باشه و دویدم بیرون.یکی از دخترها که الان یادم نمی آید کدامشان بود، دنبالم آمد و گفت:باهات بیام؟گفتم:نه خود من رو هم معلوم نیس ببرن،تو کجا بیای؟
رفتم کنار ماشین،جوانها هنوز مشغول بودند. وقتی فهمیدم زیر بار بردن من نرفته اند....
#قصه_شب
#بخش_شصت_و_پنج
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
💫ادامه بخش شصت و پنج💫
خیلی اصرار کردم.گفتم:تو را خدا من چند
ماهه برادرم رو ندیدم.خرمشهر نبود.حالا که اومده من رو پیدا نکرده.تو رو خدا بذارین بیام.من باید ببینمش.جوانها که نوزده،بیست سال بیشتر نداشتند،قبول نمی کردند اما آن قدر پیله کردم تا گفتند:بیا ولی حق نداری بدون اجازه ما کاری کنی.باید حرف گوش کنی.نه اینکه راه بیفتی هرجا دلت خواست بری.گفتم:نه مطمئن باشین هر جا که شما رفتید منم میام.از داخل جعبه مهمات اسلحه ژ-سه ای در آوردند و به دستم دادند.پرسیدند: بلدي ازش استفاده کنی؟گفتم:آره.گفتند: پس دستت باشه هر وقت لازم شد ازش استفاده کن.با خوشحالی سوار ماشین شدم. روی برآمدگی کناره وانت نشستم و دستانم را به دیواره گرفتم.دو،سه نفر جوان مسلح جلو و دو،سه نفر دیگر عقب نشستند.ماشین که راه افتاد و سرعت گرفت،چند بار روی جعبه ها و وسایل افتادم.ناچار کف وانت نشستم
راننده از خیابان چهل متری پایین رفت و از کنار جنت آباد گذشت.سرکی کشیدم،کسی را در محوطه جنت آباد ندیدم.به بابا سلام کردم و با ذوق گفتم:بابا من هنوز على روندیدمش. دارم میرم پیدایش کنم.از جنت آباد گذشتیم، توی جاده کمربندی،نزدیکی های خیابان طالقانی تیراندازی شدیدی در جریان بود.تیر و گلوله خمپاره و آرپی جی از هر طرف می آمد و توی بیابان دست راست جاده،توی آسفالت یا خانه های مردم به زمین می نشست.سرم را دزدیدم و مچاله شدم.خیلی کنجکاو بودم، سمت و سوی گلوله ها را بفهمم.اصلا معلوم نبود،کجا کمین کرده اند.درست روبروی خانه های طالقانی،جایی که جاده کمی پهن و فلکه مانند می شد،خمپاره ای به تیر چراغ برق کنار جاده خورد و آن را به زمین انداخت.اگر توی سیم ها برق جریان داشت،جریان برق سیم های پاره شده،باعث انفجار می شد و جزغاله مان می کرد.روزهایی که توی خرمشهر باد و طوفان می وزید اکثر سیم های برق پاره
می شدند و از شدت جریان برقی که در آنها بود مثل مار به خود می پیچیدند.هر چه به جاده خرمشهر - اهواز نزدیک تر می شدیم، شدت گلوله باران و در پی آن سرعت ماشین بیشتر می شد.گلوله ها حتی به بدنه ماشین هم اصابت می کرد.یکی از آنها آینه بغل را شکست.صدای ویژ ویژ گلوله هایی که از بالای سرم میگذشتند را به وضوح میشنیدم. سرم را بین زانوانم گذاشته، با دستانم رویش را گرفته بودم.جاده کمربندی که تمام شد،سر جاده خرمشهر - اهواز راننده یک لحظه مکث کرد.انگار مانده بود،دست چپ،سمت کشتارگاه یا دست راست به طرف پلیس راه بپیچد.همین توقف لحظه ایی آتش را روی ما متمرکز کرد.راننده هول شد و پایش را روی گاز گذاشت.سرعت آنقدر زیاد بود که یکهو ماشین با شتاب وحشتناکی جلو رفت،از جاده بیرون افتاد و توی شیب خاکی جاده سرازیر شد.راننده نتوانست ماشین را کنترل کند. انگار پایش را به جای ترمز روی گاز گذاشته بود.به سرعت به طرف دیوار بتونی جلو می رفتیم.در لحظاتی که فکر میکردم الان کارمان تمام است و مرگهان حتمی است،راننده ترمز گرفت.افتادم و با سر محکم به دیواره کابین کوبیده شدم و بلافاصله بین کابین و جعبه های مهمات که پشت شان نشسته بودم، پرس شدم.همان طور که گیج بودم،شنیدم میپرسند:طوری تون نشده؟خودم را از بین جعبه ها بیرون کشیدم و گفتم:نه ولی درب و داغون شدم.درد توی تمام بدنم پیچیده بود و نمی توانستم کمرم را راست کنم،از دبه آبی که افتاده و درش باز شده بود،آب میرفت. خم شدم و آن را بلند کردم.نصف آبش رفته بود.درش را پیدا نکردم.یکی از صندوق ها که درش از اول باز بود،برگشته بود و یک گلوله کافی بود تا همه چیز را روی هوا بفرستد. توی این گیر و دار چشم جوان هایی که دور و بر وانت جمع شده بودند به من افتاد.به اعتراض گفتند:چرا این خواهر رو با خودتون
آوردین اینجا؟پسرهای توی وانت گفتند:ما نیاوردیمش.خودش اومده.آن یکی گفت: نگران نباشید،اینم مثل خودمون شیره.
از این نوع حرف زدن حس خوبی نداشتم. خودم را جمع و جور کردم و گفتم:به شما چه ربطی داره؟من خودم اومدم.
جواب این ها را دادم،یک عده دیگر سر رسیدند و گفتند:این اینجا چی کار میکنه؟ گفتم:خودم خواستم بیام.مگه شما فقط اومدین بجنگین؟ من هم بلدم بجنگم.بعضی ها میگفتند:بخشید خواهر منظورمان این نیست.آتش شان که فروکش کرد،پرسیدم: شما بچه های سپاه رو میشناسین؟سید علی حسینی از بچه های سپاهه.میشناسیدش؟
آنها که اکثرا از نیروهای ژاندارمری،سرباز ارتش و نیروی مردمی بودند،میگفتند:نه.
همین طور که صندوق ها را از وانت تخلیه می کردند و دبه های آب را می بردند،گفتند: خدا خیرتان بده.کار خوبی کردید که آب آوردید.از شان پرسیدم:اینجا مجروح ندارین؟ من وسایل پزشکی همراهم آوردم او جواب دادند:نه،دو،سه تایی بودن فرستادیم شون رفتن.احتمالا اون جلوها مجروح داشته باشیم ولی فعلا درگیری سنگینه.نمیشه کشیدشون عقب.جوان هایی که همراهشان آمده بودم،به من گفتند:همین جا وایسا تا ما برگردیم.گفتم:بذارین من هم بیام.
#قصه_شب
#بخش_شصت_و_پنج
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
💫بخش شصت و پنج💫
راه رفتن آگاهانه
به احساس کف پایتان توجه کنید.وقتی پایتان زمین را لمس میکند ،چه حسی دارد؟حرکت پا در حالی که از زمین بلند میشود و رو به جلو حرکت میکند،چطور؟چه مدتی با زمین در تماس است؟در حین راه رفتن به حرکت بازوهای خود توجه کنید.تلاشی برای تغییر نکنید،فقط به آن توجه کنید.
آگاهی خود را گسترش دهید و به کل بدن توجه کنید و حس کنید چگونه بدنتان را رو به جلو می رانید.توجه کنید کدام قسمت های بدنتان برای کمک به این فرایند باید حرکت کنند و کدام قسمت ها ثابت می مانند. روی صداهای اطرافتان تمرکز کنید و سعی کنید به صداهایی که معمولا متوجه آنها نمیشوید،با موضعی عاری از قضاوت گوش کنید.
هربار که ذهن شما از موضوع پرت شد و شروع به داستان سرایی جدیدی کرد،به آرامی توجه خود را به تجربه پیاده روی در لحظه حال برگردانید.
به هرچه هنگام راه رفتن میبینید توجه کنید؛رنگ ها، خطوط، بافت ها و سیر ادارک بصری تان حین حرکت.
در حین نفس کشیدن،توجه خود را روی دمای هوا و هر بویی که به مشامتان میرسد یا اینکه اصلا بوی خاصی در فضا نیست متمرکز کنید.
دوش گرفتن آگاهانه
برای بسیاری از ما،دوش صبحگاهی زمانی است که ذهنمان مشغول برنامه ریزی روز، نگرانی در مورد کارها،یا ترس از لحظه ترک کردن حمام و شروع روز میشود.اما این چند دقیقه میتواند فرصتی عالی برای تمرین ذهن آگاهی باشد.اطلاعات حسی فراوانی هنگام استحمام وجود دارد که سایر روزها آن را تجربه نمیکنیم؛بنابراین برخی از افراد زمان دوش گرفتن راحت تر خود را در لحظه حال نگه میدارند.
توجه خود را روی احساس برخورد آب با بدن متمرکز کنید.جاهایی که آب ابتدا به آنجا برخورد میکند و قسمت هایی از بدن را،که با آب تماس ندارد حس کنید.
به دمای آب دقت کنید.
هرگونه رایحه ی صابون و شامپو را استشمام کنید.
چشمانتان را ببندید و به صداها گوش دهید.
به بخار و قطرات آب در هوا یا هنگام فرود بر روی سطوح مختلف توجه کنید.
هنگامی که در حمام ایستاده اید ،به هرگونه حسی در بدنتان دقت کنید.
مسواک زدن آگاهانه
به طعم خمیردندان توجه کنید.
حرکت مسواک را حس کنید.
به حرکت دست و فشار انگشتانتان دور دسته ی مسواک توجه کنید.
به صدای مسواک و جاری شدن آب گوش دهید.
به حس دهانتان موقع آب کشی توجه کنید.
هربار ذهنتان منحرف شد،به آرامی توجه خود را به احساسات مختلفی هدایت کنید که در لحظه در حال وقوع است.
سعی کنید به هر فعالیتی که هر روز انجام میدهید به چنان کنجکاوی توجه کنید که انگار برای شما تجربه ای کاملا جدید است.
میتوانید این کار را برای هر فعالیت روزمره ای انجام دهید؛از شنا گرفته تا دویدن،نوشیدن قهوه و تا کردن لباس های شسته شده.کافی است فعالیت عادی روزمره ای را انتخاب کنید و با اجرای دستور العمل ها با آن ارتباطی آگاهانه بگیرید.به یاد داشته باشید،انحراف مدام ذهن از تمرین نشانه ی اشتباه شما در انجام آن نیست .هر ذهنی برای حلاجی پیرامونش مدام از موضوع اصلی پرت میشود. ذهن آگاهی تمرکز ابدی و بی وقفه نیست. ذهن آگاهی فرایند توجه به تغییر تمرکز ذهن و هدایت آگاهانه ی نقطه ی تمرکز به زمان حال است.
حیرت
یکی از تجربیاتی که تاثیری مانند مراقبه دارد و همانند آن به فاصله گرفتن از افکار و احساسات کمک میکند حیرت است.حیرت احساسی است که در مواجهه با آنچه که عظمتش در تصورمان نمیگنجد و فراتر از درک فعلی مان از مسائل است،به ما دست میدهد.ما در برابر زیبایی،دنیای طبیعی و توانایی های خاص،حیرت را تجربه میکنیم. لحظاتی که ما را برای درک این تجربه جدید ، به تفکر و ارزیابی دوباره وا میدارند؛از روبرو شدن با رهبری قدرتمند و پر جذبه گرفته تا خیره شدن به آسمان شب و تفکر پیرامون جهان و فرصت متولد شدن و قدم نهادن در این دنیا .برخی از تجربیاتی که سبب حیرت میشوند ممکن است فقط یکبار در زندگی اتفاق بیوفتند.مانند مشاهده تولد یک کودک. بعضی دیگر را شاید بتوان به دفعات بیشتری حس کرد؛قدم زدن در جنگل،نگاه کردن به دریا یا گوش دادن یه صدای تاثیر گزار یک خواننده.
تاکنون در تحقیقات روان شناسی این حوزه نادیده گرفته شده است،اما میبینیم که مردم برای دوری از نابسامانی ها ی زندگی روزمره و تغییر تمرکزشان از مسائل کوچک به جهانی وسیع تر و حتی چیزهای بزرگتر و فراتر از آن از حیرت بهره میبرند.اما پس از پیدایش روان شناسی مثبت گرا،در تحقیقات به اهمیت احساسات مثبت اشاره میشود که در کنار از بین بردن احساسات منفی،گزینه موثری به نظر میرسد.
#قصه_شب
#بخش_شصت_و_پنج
#چرا_کسی_تا_به_حال_اینها_را_به_من_نگفته_بود
#کتاب_بخوانیم
💫ادامه بخش شصت و پنج💫
بین حیرت و قدر دانی رابطه وجود دارد،اما هیچ مدرک تجربی در این مورد در دسترس نیست.طی صحبت با مردم در مورد تجربیاتشان از تحیر،آنها از احساس کوچک بودن میگفتند که سبب میشد راحت تر به آنچه در زندگی اهمیت بیشتری دارد پی ببرند.به نظر میرسد که حیرت باعث قدردانی و شگفتی برای شانس زنده بودن است.برای احساس حیرت نیازی نیست حتما در سواحل تایلند زندگی کنید یا به آبشار نیاگارا بروید. حتی با تمرکز و تجسم ذهنی نیز میتوانید حیرت را احساس کنید.بسیاری از اساتید بزرگ خودیاری و سخنرانان انگیزشی میگویند شانس متولد شدن یک در چهارصد تریلیون است.حتی درک این حرف سخت است و ما را به ساعت ها تفکر وا میدارد تا بفهمیم که چقدر خوش شانسیم که این فرصت را برای زندگی،حتی برای مدتی کوتاه در اختیار داریم. نظریاتی از این دست باعث حس حیرت در برابر پدیده ای بزرگتر از (من) میشود.احساس کوچک بودن در جهانی وسیع،استرس شما را تا حد زیادی کاهش میدهد و با خلق دیدگاه جدید،به شما آرامش میبخشد.برای تطبیق ذهنتان با این احساس،باید همه چیز را از نو تغییر دهید و دیدگاهتان را به آنچه حس میکنید شما را از پای در آورده تغییر دهید.
بنابراین هنگام مواجهه با استرس،از چیزهایی که باعث برانگیختن حس حیرت در شما میشوند استفاده کنید؛خواه وقت گذراندن با حیوانات یا گردش در طبیعت یا تماشای اتفاقات خارق العاده باشد خواه نگاه کردن به ستاره ها.ثبت این تجربیات از طریق نوشتن روزانه ،سبب درک تاثیر آن ها در شما میشود و بعد ها حتی اگر نتوانید دوباره آنها را تجربه کنید،خاطرات به جا مانده به شما کمک خواهند کرد.
خلاصه فصل
*تغییری ساده در نحوه تنفس،در سطح استرستان تاثیر به سزایی دارد.
*علم گویای این است که مراقبه تاثیر چشمگیری در مغز و نحوه برخورد ما با استرس دارد.
*ارتباط با دیگران به ما کمک میکند از استرس خلاص شویم،انزوای اجتماعی ذهن و بدن را تحت فشار شدید قرار میدهد.
*اهدافی که به جای رقابت بر اساس کمک و مشارکت تعیین شده اند سبب حفظ انگیزه و ثبات قدم در شرایط استرس زا میشوند.
*برای تغییر دیدگاهتان در پی تجربیاتی باشید که شما را به حیرت وا میدارند.
#قصه_شب
#بخش_شصت_و_پنج
#چرا_کسی_تا_به_حال_اینها_را_به_من_نگفته_بود
#کتاب_بخوانیم