💫بخش_صد_و_بیست_دو💫
وقتی صحبت میکرد صلابت کلامش آدم را میخکوب میکرد.آن روز او درباره منافقین و مخالفان و بی تفاوتها صحبت کرد.از کسانی که در مسیر انقلاب سنگ اندازی میکنندحرف زد و مراسم آن شب خیلی طول کشید.آقای حسام الدین سراج همراه گروه سرود زیبای
هره شهر خون است را خواندند.وقتی می گفت:خانه خون است،کوچه خون است
خانه دیده و دل هر دو خون است
چشم خواهر،چشم مادر مانده بر در.....
خیلی خوب درد و اندوهی را که میگفت درک میکردم و اشک می ریختم،آقای کویتی پور هم نوحه یاران چه غریبانه رفتند از این خانه را اجرا کرد.بعد از مجروحیتم نه می توانستم مدت زیادی را یکجا بنشینم،نه زیاد سرپا بایستم همانجا حالم خیلی بد شد.اصلا نمی توانستم از جایم بلند شوم.کلیه هایم به شدت درد گرفته بود.در آن جمع آشنایی نداشتم،نمی دانستم چه کار کنم.آخرهای مراسم یکدفعه طاهره بدری زاده را دیدم.با طاهره از زمان مدرسه دوست بودم اما همیشه با هم بحث میکردیم.از هم دلخور میشدیم و سرسنگین میشدیم ولی قهر نمی کردیم.طاهره را صدا زدم.از دیدنم تعجب کرد. بعد که حال و وضعم را دید،پرسید:چی شده؟ گفتم:احساس میکنم پهلوهایم عین سنگ شده نمیتوانم از جایم بلند شوم،طاهره رفت و یکی،دو تا از خواهرهای دیگر را خبر کرد و
آمبولانسی آوردند.دو نفر امدادگر با برانکارد آمدند و مرا به آمبولانس منتقل کردند و مستقیم به بیمارستان شرکت نفت بردن.بعد از شهادت علی این دومین بار بود که در این بیمارستان بستری میشدم و خاطره آن شب شهادت علی برایم تداعی میشد.آنجاتشخیص دادند کلیه هایم دچار عفونت شدیدی شده است.تعجب کردم و گفتم:حتما اشتباه شده من سابقه کلیه درد نداشتم.بنا شد از کلیه هایم عکس برداری کنند.مرا به رادیولوژی بردند و عکس انداختند.بعد نیم ساعت آمدند و گفتند:توی عکس شیء خارجی دیده می شود.باید مجددا عکس بگیریم،دوباره عکس
انداختند.باز گفتند:شیء خارجی دیده میشود
گفتم:این شیء خارجی چیه.تمام لباس هام رو عوض کردم و گان پوشیدم.شاید روی تختی که خوابیدم چیزی بوده،اصلا یاد ترکش توی کمرم نبودم،برای بار سوم رفتم روی تخت خوابیدم تا عکس بگیرند.همانجا وقتی عکس را نگاه کردم به پرستار گفتم:خب این شیء خارجی ترکشه که توی کمرم جا مانده.
هفت،هشت روزی در بیمارستان بستری شدم و صبح و ظهر و شب به من پنی سیلین تزریق میکردند.محسن خبر نداشت چه بلایی سرم آمده.حبیب هم به تهران آمده بود.ولی تا چند روز موفق نشدم او را ببینم.حبیب مسئولیت محور مرزی را برعهده داشت.وقتی آقای جباربیگی به ملاقاتم آمد،با اینکه از نسبت من و حبیب بی خبر بود،به او گفتم: لطف کنید به آقای حبیب مزعلی بگویید من اینجا هستم.شب حبیب به دیدنم آمد و از بستری شدنم تعجب کرد.من جریان را برای او تعریف کردم و او هم به محسن خبر داد. بیچاره محسن آواره و سرگردان همه جا را به دنبالم گشته بود،بعد از مرخص شدنم از بیمارستان حبیب من و محسن را به خانه
ای که از طرف سپاه به او واگذار شده بود، برد.خانه ای دو طبقه در احمد آباد سر یک خیابان دو نبشی.دو نفر از بچه های سپاه هم با همسرانشان در آنجا زندگی میکردند.حبیب قبل از آمدن ما خانه را تمیز کرده بود و مختصر وسایلی را که سپاه به عنوان هدیه ازدواج به او داده بود،به آنجا برده بود،چند تا پتو،یک چراغ خوراک پزی،چهار تا بشقاب و قاشق و دو تا قابلمه یک فانوس وسایلی بود که ما داشتیم و این طور که حبیب میگفت از یک سال و نیم قبل صاحبخانه رفته بود و تا این چند روزی که حبیب،سید مظفر موسوی و رحیم اقبال پور خانه را از سپاه تحویل می گیرند کسی در آن زندگی نمیکرده است.این خانه حیاط کوچکی داشت.بعد از گذشتن از حیاط وارد ساختمان که میشدیم،راهرو باریکی بود که به هال چهار گوشی باز می شد.سمت راست مال دو تا اتاق تو در تو به اصطلاح پذیرایی بود و سمت چپ یک اتاق خواب و یک آشپزخانه نسبتا کوچک و حمام
قرار داشت.بعد پله میخورد و به طبقه دوم میرفت.کف اتاقها و هال از قبل با موکت پوشیده شده بود.هر کدام از ما در یکی از
اتاق ها جا گرفتیم.در احمد آباد ماندگار شدم. چون تازه از خانواده ام دور شده بودم، احساس غربت میکردم.حبیب فقط هفته ای یک بار به خانه می آمد.ظهر می آمد و فردا صبحش میرفت تا روز دیگر.ولی آقای موسوی و اقبال پور مرتب می آمدند یا بعضی وقت ها که آماده باش بودند حداقل یکی از آن دو می آمد.با آمدن دوباره به آبادان همه صحنه ها و جریانات روزهای مقاومت خرمشهر برایم تداعی میشد.انگار دوباره همه سختی ها و غم ها برایم زنده شده بودند.دلم خیلی برای دا تنگ میشد.دوست داشتم کنار مادرم باشم.وقتی حبیب می آمد،خیلی خوشحال میشدم و کمی از آن فکر و خیال ها بیرون می آمدم.وقتی میرفت سعی میکردم باز خودم را خوشحال نشان بدهم و وانمود کنم از رفتنش اصلا ناراحت نیستم.در صورتی که اینطور نبود.
#قصه_شب
#بخش_صد_و_بیست_و_دو
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
💫ادامه بخش صد و بیست و دو💫
بحران های روحی خودم از یک طرف و نگرانی از دست دادن حبیب از طرف دیگر درونم را
پرتلاطم میکرد به خودم دلداری میدادم و می گفتم کسی که اینجاست هر آن خطرتهدیدش میکند.پس برای همه چیز باید آماده بود،به خاطر همین،طوری خداحافظی می کردم که انگار این آخرین دیدار و خداحافظی ماست. فقط میگفتم:هرکجا هستی خبر سلامتی ات را بده.در را که میبست پشت در می ایستادم. سوار ماشین که میشد و صدای استارت و روشن شدن ماشین را میشنیدم،در را بازمی
کردم و تا نقطه ای که از دیدم محو میشد نگاهش میکردم.ماشین میرفت سمت کلانتری هفت آبادان و از آنجا میپیچید به سمت فلکه ای که به طرف پرشن هتل می رفت.چون احساس میکردم ممکن است دیگر او را نبینم،آن قدر نگاه میکردم تا بعدها پشیمان نشوم که چرا نگاه نکردم.بعدها فهمیدم او از آینه ماشین مرا می دیده ولی هیچ وقت به رویم نیاورده است.برای فرار از این فکر و خیال ها خیلی زود با همسایگانم دوست شدم.با هم برای خرید به بازار می رفتیم و سه نفری پخت و پز میکردیم و هم سفره بودیم،توی حیاط باغچه کوچکی بود، از عطاری بازار تخم گل گرفتیم و در آن کاشتیم. من که علاقه زیادی به گل و گیاه داشتم،کنار باغچه مینشستم و یاد روزهایی می افتادم
که بابا در باغچه خانه گل شاه پسند میکاشت و ما به شوخی به او می گفتیم:چون اسم دا شاه پسند است این گل را میکاری.خانم اقبال پور رادیوی کوچکی داشت که اخبار و برنامه هایش را گوش میکردیم.چند وقت بعد آقای موسوی تلویزیونی آورد.یکبار هم برایمان مهمان آمد.سکینه حورسی و خانم موسوی از قبل همدیگر را می شناختند.بچه خانم حورسی - مهدی - آن موقع شش ماهه بود، وجود مهدی در آن شرایط جنگی برای همه جالب بود.مخصوصا که هیچ کدام از ما بچه نداشتیم.مشکل بزرگ این خانه وجود موش ها بود.در کوچه بغل خانه ،کانال آبی بود که موشها در آن زاد و ولد کرده بودند.این موش ها به راحتی در کوچه و خانه ها رفت و آمد میکردند.حتی توی گونی های شنی که پشت پنجره ها چیده بودند تا موج انفجار خمپاره هایی که به خانه میخورد را بگیرند،لانه کرده بودند.از همه بدتر از راه لوله کشی فاضلاب به راحتی وارد خانه میشدند.کفپوش ها را پاره میکردند و بیرون می آمدند و برای خودشان این طرف و آن طرف می رفتند،ما هر وقت از اتاق بیرون می آمدیم موش ها را می دیدیم که به هر طرف فرار می کنند.من به شدت از موش ها وحشت داشتم،آنها آنقدر بزرگ شده بودند که حتی گربه ها هم از آنها می ترسیدند.یکبار گربه ای داخل حیاط شد، موش ها چنان به طرفش هجوم بردند که گربه با جیغ و فریاد خودش را از دیوار بالا کشید و فرار کرد.آنها تمام مواد غذایی را که از قبل در خانه وجود داشت را خورده بودند. حتی پیاز و سیب زمینی را جویده بودند،آثار نیم خورده شان در راه پله ها دیده میشد.هر وقت در اتاقم را باز میکردم،دهه،دوازده تا موشی بزرگ از وسط هال خیز بر می داشتند تا در گوشه ای پنهان شوند،با دیدن موش ها بی اختیار جیغ میزدم و در اتاق را دوباره میبسم.توی اتاق هم صدای جویدنهایی از پشت پنجره می آمد.از فکر اینکه موش ها چارچوب پنجره را بجوند و داخل شوند، وحشت داشتم.خیلی سعی کردیم آنها را از بین ببریم ولی موفق نشدیم.هیچ دارویی نداشتیم که استفاده کنیم.حبیب و آقای اقبال پور هر وقت می آمدند تلاش می کردند موش ها را بکشند،ورودی های راه آب را هم بسته بودند ولی موش ها همه چیز را می جویدند.خوشبختانه خلاف من خانم های همسایه مخصوصا خانم اقبال پور چندان از موش ها نمی ترسیدند.یک روز نزدیکی های ظهر حبیب آمد.در را که باز کردم دیدم سر تا پایش خونی است.ترسیدم.گفت:من هیچ طوریم نیست.یکی از بچه ها ترکش خورده بود رساندمش بیمارستان.موج انفجار خودش را هم گرفته بود.مجروح آقای بهرام زاده بود که ترکش خمپاره باعث نابینایی اش شد، حبیب چندین بار با همین سر و وضع به خانه آمد.هر بار عزیزی در بغلش به شهادت رسیده بود یا مجروح غرق به خونی را به بیمارستان رسانده بود،با اینکه از بودن کنار همسرانمان حتی برای ساعاتی کوتاه شکرگذار بودیم ولی زندگی در آن شرایط چندان راحت هم نبود.منافقین و ستون پنجم مزاحمت هایی برای خانواده ها ایجاد میکردند.به همین جهت رمز گذاشته بودیم تا در رفت و
آمدها،مردها بدانند چطور زنگ بزنند ما در را باز کنیم.آقای اقبال پور سه زنگ،آقای موسوی دو ضربه به در میزد و حبیب هم یک بوق ماشین و یک تک زنگ میزد.بعد هر کدام از ما می رفتیم و در را روی شوهران مان باز میکردیم.چند وقت بعد برای احتیاط رمزها یمان را عوض کردیم.حبیب هم اسلحه ژ-سه ای به خانه آورد.یک روز ما را برای تمرین تیر اندازی به تعمیرگاه خودروهای سپاه بردند. اسلحه را به ما دادند و گفتند فرض کنید دشمن روبه روی شماست،به طرفش تیر اندازی کنید.
#قصه_شب
#بخش_صد_و_بیست_و_دو
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم