eitaa logo
کانال کهریزسنگ
6هزار دنبال‌کننده
23.3هزار عکس
9.8هزار ویدیو
379 فایل
خبری ، اجتماعی ، فرهنگی ، مذهبی و شهروندی منطبق با قوانین کشور ، میزبان شهروندان شهرهای غرب استان اصفهان مدیر : 👇 @admineeitaa تبلیغات 👇 @admineeitaa8
مشاهده در ایتا
دانلود
💫بخش صد و بیست و نه💫 من که عبدالله معاوی را در حال بیماری و فراموشی دیده بودم،هر بار با دیدن حسین و سلامتی اش خوشحال میشدم.وقتی خبر شهادتش را شنیدم،دوست داشتم بمیرم.از خدا خواستم جانم را بگیرد،آشناها یکی یکی می رفتند،همچنان که خیلی از مردانی که همسرانشان در همسایگی ما بودند به شهادت میرسیدند.برایم باور کردنی نبود با یکی حرف میزدی،یک ساعت بعد میگفتند: شهید شده،کسی را میدیدی،ساعتی بعد در تشییع جنازه اش بود.مثل همیشه رفتم پیش بندری زاده،احساس میکردم مادرم است حرفهایش به دلم مینشست،به آدم دلگرمی و امیدواری میداد،به سیما گفتم: حسین شهید شده دوست دارم بمیرم.سیما گفت:وقتی مجید خیاط زاده شهید شد،بتول کازرونی هم همین حرف تو را میزد میگفت: دیگر دوست ندارم زنده باشم.مادر حسین بعد از شهادت او به منازل رادیو و تلویزیون آمد و همانجا ماندگار شد.مراسم ختم حسین را هم در این منازل برگزار کردند.روز چهلم حسین با ماه رمضان مصادف بود.چون حسین ماهی بیاح' خیلی دوست داشت، مادرش برای افطار مهمان های مراسم چهلم، مقدار زیادی ماهی بیاح خرید.من هم برای تمیز کردن ماهی ها به کمک او رفتم همان شب خواهر حسین دخترش را به دنیا آورد. تأثیر شهادت حسین روی او باعث شد نتواند بچه را نگه دارد.روحیه مادر حسین خیلی بهتر از دخترش بود.او نوه اش را پیش خودش آورد و از او نگهداری کرد.من مرتب به مادر حسین سر میزدم. در آبادان که بودم فکر و ذکرم مدام مشغول خواهر و برادرانم بود که در تهران چه میکنند. با چه کسانی رفت و آمد دارند.مرتب با تلفن آنها را کنترل میکردم و از آنها راجع به یکدیگر سؤال میکردم.از حسن راجع به منصور اطلاعات میگرفتم،از منصور راجع به حسن، خیالم از بابت سعید راحت بود.او از اول پسر آرام و سر به راهی بود.حسن هم بچه خوبی بود،منتهی خیلی تخس بود و سر نترسی داشت.آنها چون کوچکتر بودند،بیشتر می توانستم کنترل شان کنم.بیشتر نگران منصور بودم که سن بحرانی را پشت سر میگذاشت و شرایط خاص خودش را داشت.متأسفانه در ساختمان کوشک با مساله مواد مخدر و حتی مشروبات الکلی رو به رو بودیم،یکی از مردان ساختمان هیئت عزاداری به اسم امام حسین راه انداخته بود که در پس پرده این به اصطلاح هیئت،کارهای خلاف مرتکب میشد. من از ترس گرایش منصور به این مسائل با اینکه نفرت داشتم چشمم به این جور آدم ها بخورد،مجبور میشدم بروم داخل هیئت و منصور را از بین آنها بیرون بکشم،به او میگفتم نمیخوام با اینا قاطی بشی،اینا به اسم امام حسین ممکنه خیلی خلافها بکنند تمام تلاشم این بود که بچه ها راهی غیر از راه درست نروند.هرچند خودم نیاز داشتم کسی راهنمایم باشد،ولی سعی میکردم کمبود پدر و بزرگ تر را برای خانواده جبران کنم.آن سال ها در محل حزب جمهوری با مدرسه شهید مطهری دعای توسل و کمیل برگزار میشد.تا وقتی ازدواج نکرده و درتهران بودم یا هر گاه بعد از ازدواجم به آبادان می آمدم اکثر اوقات با خانواده و گاهی با اهالی ساختمان کوشک در این مراسم ها شرکت میکردیم بچه ها را مرتب به مساجد قائم یا جلیلی میبردم تا مانع از انحرافشان بشود، تابستان که سر میرسید و مدارس تعطیل می شد،از آبادان به دا تلفن میکردم و میگفتم: بچه ها آخرین امتحان شان را که دادند راه بیفتند بیایند آبادان،اگر دا نمی توانست آنها را بیاورد،خودم به تهران میرفتم و آنها را باخودم می آوردم.با اینکه بچه ها شیطنت میکردند، ولی ترجیح میدادم پیش خودم باشند.در تابستان گاهی هم من به تهران می آمدم. واحد فرهنگی ساختمان کوشک برنامه های متنوع و سرگرم کننده ای برای بچه ها برگزار میکرد.تقریبا حسن و سعید و بقیه بچه های ساختمان هر روز میرفتند واحد فرهنگی که در طبقه هفتم ساختمان بود.آنجا آزاد بودند با برنامه های آنجا سرگرم میشدند.طبقه هفتم در واقع سالن بزرگی بود با دیوارهای چوبی و سقف کاذب ساخته شده بود.دیوار های رو به سمت خیابان سقف تا کف تماما شیشه ای بود.ابتدای سالن هم اتاقکی قرار داشت که توسط لبه چوبی از بقیه سالن جدا میشد،از داخل اتاق هم پله میخورد و به پشت بام راه داشت،یک روز حسن و چند تا از پسرها که وسایل بازی شان را در آن اتاقک جا گذاشته بودند،از مسئول واحد میخواهند در اتاقک را باز کند تا بروند وسایل شان را بردارند.او قبول نمیکند.بچه ها اصرار میکنند اما او میگوید،شما بروید آنجا شلوغ میکنید و همه چیز را به هم میریزید.حسن با یکی از بچه ها به نام کوروش که او هم فرزند شهید بود،تصمیم میگیرند از پنجره سالن خارج شوند و از طریق پنجره اتاقک به داخل آن راه پیدا کنند.آنها از پنجره بیرون میروند،دستان شان را به میله ها و لبه های باریک پنجره ها و دیوار شیشه ای میگیرند و به این شکل خودشان را به اتاقک میرسانند.داخل میشوند وسایل شان را برمیدارند و دوباره به همین ترتیب،به سالن برمیگردند من وقتی شنیدم مو به تنم راست شد.
💫ادامه بخش صد و بیست و نه💫 اگر خدای ناکرده دست و پای یکی از آنها می لغزید و از آن بالای طبقه هفتم سقوط می کردند،اگر زنده هم می ماندند،قطعا زیرماشین های درحال عبور میرفتند.بچه ها را که به آبادان می آوردم باز هم چشمم مدام دنبال شان میچرخید،ببینم چه کار میکنند.حبیب هم حواسش به بچه ها بود،خصوصا وقتی آنها خانه ما بودند اصلا سراغی از عبدالله نمیگرفت و بغلش نمیکرد.اگر چیزی هم می خواست برای او بخرد،حتما برای حسن و سعید هم چیزی میخرید و اول هدیه های آنها را میداد،کار به جایی رسید که من حساس شده بودم،یک بار به او اعتراض کردم که چرا عبدالله را بغل نمیکنی، چرا بچه ات را نمیبوسی؟من حس بدی دارم.اول چیزی نگفت.بعد که پا پیچش شدم،گفت که نمی تواند جلوی خواهر و برادرهای من عبدالله را بغل کند،مبادا آنها یاد پدرشان بیفتند.یک روز حبیب با وانت قرمزرنگی که زیر پایش بود به خانه آمد.همیشه هم توی ماشینی که می آورد اسلحه ای،گلوله خمپاره ای،چیزی پیدا میشد.حبیب ناهارش را خورد و رفت کمی استراحت کند،به محض اینکه حبیب توی خانه آمد،حسن و سعید بیرون رفتند،بعد آمدند و یکسره به طبقه بالا رفتند و دیگر هیچ خبری از آنها نشد،با خودم گفتم عجب این دو تا امروز شلوغ نمیکنند و ساکت اند،یک ساعت بعد حبیب بلند شد که برود.رفت بیرون.برگشت و گفت:من تو ماشین دو تا نارنجک گذاشته بودم.الان فقط یه دانه اش هست.یعنی کسی اومده برداشته؟گفتم:نه بابا اینجا تو منطقه این همه اسلحه و مواد منفجره هست.کی مییاد نارنجک تو رو نشون کنه ببره.گفت:پس چی شده؟گفتم:حتما اشتباه میکنی جای دیگه ای گذاشتی.گفت:نه به خدا همین جلوی داشبورد گذاشته بودم. احتمال دادم چه اتفاقی ممکن است افتاده باشد.حسن و سعید را صدا زدم به حسن گفتم:چی از ماشین برداشتی؟گفت:هیچی بر نداشتم.گفتم:چرا یه چیزی برداشتی،برو بیار. سعید همان لحظه قضیه را لو داد،گفت: نارنجک رو ما برداشتیم.گفتم:چی کارش کردید؟حسین گفت:هیچی نارنجک رو دادم به سعید محکم نگه داشت.ضامنش رو در آوردم سرم گیج رفت.خطر بزرگی از سرمان گذشته بود.حسن و سعید نارنجک را خنثی کرده بودند،نمی دانستم از چه کسی و چطور این کار را یاد گرفته بودند،به دستان سعید نگاه کردم،آن قدرنارنجک را محکم نگه داشته بود که برجستگی های نارنجک کف دستانش جا انداخته بود،به حبیب گفتم:باید با اینا جدی برخورد کنی،این دفعه این کار رو کردند،دفعه بعد ممکنه بخواهند خمپاره خنثی کنند.حبیب که بچه ها را خیلی دوست داشت،گفت:من نمیتونم به اینا از گل نازک تر بگم اولا برادرات اند،بعد هم فرزند شهیداند.من چی بگم به اینا؟ گفتم:چیزی نگی بدتره،باید قاطع برخورد کنی،هرطور بود حبیب را راضی کردم بچه ها را دعوا کند و به حسن سیلی بزند.حبیب که بیشتر از بچه ها از دعوا کردنشان ناراحت شده بود.سریع سوار ماشین شد و رفت.بعد او دیدم حسن غیب شد و پیدایش نیست. همه جا را زیر پا گذاشتم.تمام محوله را گشتم.خانه های همسایه ها را سرکشی و پرس و جو کردم.اثری از او نبود به پشت بام نگاهی کردم ولی چون سقف خانه شیروانی بود و راهی و جایی برای پنهان شدن نداشت نمی توانست آنجا رفته باشد.دلشوره و نگرانی همه وجودم را گرفته بود.آمدم پیش سعید و گفتم:آخه تو با این دستای کوچولوت چجوری نارنجک رو گرفتی؟گفت:خب حسن گفت اگه نارنجک رو ولش کنی تیکه تیکه مون میکنه. من هم ترسیدم و تا جایی که زور داشتم اونو فشار دادم.ناگهان به ذهنم رسید،نکند حسن توی اتاقک برق محوطه پنهان شده باشد. حدسم درست بود.حسین با همه شیطنت هایش بچه حساسی بود.گویا اصلا انتظار نداشت سیلی بخورد.این مسأله در روحیه اش اثر گذاشته بود.او را به خانه آوردم.از آنطرف حبیب وقتب آن شب به خانه برگشت گفت: چرا به من گفتی بچه را سیلی بزنم؟من اصلا امروز نتونستم کاری انجام بدهم.بعد رفت حسن را بغل کرد و بوسید.چندین بار از او عذرخواهی کرد.به او گفت:حلالم کن. یکی دیگر از سرگرمی های هرروزه حسن و سعید درست کردن سنگر بود.آنها خاک باغچه و اطراف خانه را زیر و رو میکردند و سنگرهای قشنگی در دو جبهه مخالف هم میساختند. یک جاهایی کانال میکندند.بعد آب می آوردند و گودال را پر از آب میکردند و از این کانال یا دریاچه،کانال های دیگری منشعب می کردند. آن قدر دقیق و قشنگ کارهایشان را انجام می دادند که آدم از دیدن ساخته هایشان خوشش می آمد.ولی میدیدم تمام باغچه و محوطه سوراخ سوراخ است.از بس این چاله ها را پر میکردم،خسته و عاصی شدم،گوش آنها را می پیچاندم و تشر میرفتم.بچه ها با دعوای من خودشان چاله ها را پر کردند و فردا روز از تو روزی از نو.از بابت محسن و منصور خیالم راحت شده بود.محسن در شهرداری خرمشهر استخدام آتش نشان شده بود و منصور هم جذب بسیج و در جبهه ماندگار شده بود.او جزو نیروهای حبیب به حساب می آمد.