💫بخش صد و سی و چهار💫
خانواده دیگری که پدرشان به خاطر قاچاق مواد مخدر به حبس طولانی محکوم شده بود بعد از گذشت چهل ساله عفو خورد و آزاد شد.با این حال پسرش دوباره به دنبال کار خلاف رفت.پسرهایش حتی سرقت های مسلحانه انجام میدادند،یکبار در حین سرقت مرتکب قتل شدند که تعدادی از اعضای باند دستگیر و چند نفری فرار کردند.جوانهای معتاد در ساختمان هم دست به دزدی میزدند و به هیچ چیز رحم نمیکردند.حتی میله های آلومینیومی که به لبه پله های ساختمان نصب شده بود تا لبه پله ها ساییده نشود کندند،بردند،فروختند.وجود این نوع آدم ها برای همه خصوصا خانم ها و دختران ایجاد مزاحمت میکرد.این وضعیت طاقتم را می برید و اعصابم خرد میشد.از گرایش برادرانم و زینب به این آدم ها نگران بودم،هر چند که بچه ها،بچه های خوب و سر به راهی بودند ولی همیشه جای نگرانی وجود داشت.رفت و آمدهای من به بنیاد شهید و شکایت از خانواده های مشکل دار فایده ای نداشت. مسئولین میگفتند آنها هم خانواده شهیدند و حق دارند آنجا زندگی کنند.من میگفتم:وقتی شما به کسی که قاچاقچی و خلافکار است در جایی که خانواده شهدا زندگی میکنند اسکان میدهید این خانواده های داغدار با دیدن این مسائل بیشتر دق میکنند.حداقل این ها را جای دیگر جمع کنید.چرا باعث میشوید به خاطر چند نفر بقیه هم به انحراف کشیده شوند.
سال ۱۳۶۱ زینب در مدرسه شاندیز در خیابان رامسر درس میخواند.معلمین مدرسه بخاطر اینکه زینب سیده و فرزند شهید بود،یک بار
دانش آموزان کلاس پنجم را به خانه مان آوردند و خواهش کردند از شهادت بابا و علی برایشان صحبت کنم.وقتي حرفهایم را شنیدند گفتند که دوست دارند خرمشهر را ببیند.من هم از مدیر و دو تا از معلمین مدرسه دعوت کردم به آبادان آمدند و چند روزی مهمان ما بودند با هماهنگی حبیب آنها را برای بازدید از مناطق جنگی خرمشهر بردیم زینب در کارهای مدرسه و برنامه های فرهنگی مدرسه فعال بود و قاری قران مدرسه به حساب می آمد،معلم هایش خیلی او را دوست داشتند.معلم تعلیمات اجتمامی خانم موسی قاسم و چند نفر از معلمان دیگر به منزل ما رفت و آمد داشتن یک بار که خانم ربی به منزلمان امده بود من از وضعیت بد اخلاقی و فرهنگی ساختمان صحبت کردم و گفتم نگران بچه ها هستم.چند وقت بعد مسئول بنیاد شهید آقای کروبی از مدرسه شاهد که زینب آنجا بود،بازدید میکند خانم موسی قاسم به ایشان اعتراض می کنند که
خانواده شهدا را جایی اسکان میدهید که در معرض خطرات مواد مخدر و مسائل اخلاقی باشند.شأن خانواده شهدا چنین جاهایی
نیست.آقای کروبی می گویند که قضیه چیست و مربوط به کیست؟خانم موسی قاسم زینب را صدا میزند و معرفی میکند. آقای کروبی میگویند که اسم و ادرس خانواداش را بنویسید و به من بدهید.خانم موسی قاسم وضعیت ساختمان ما را به زینب دیکته میکند.او می نویسد و به آقای کروبی میدهند دو سال بعد از نوشتن این نامه سال ۱۳۴۴ یک واحد آپارتمانی در و وافان که جزء خانه های مصادره ای بود به مادرم معرفی کردند.
وقتی طبقه چهارم ساختمان خالی شد همه
اهالی طبقات بالاتر برای طبقه چهارم كله می شکستند تا اتاقشان عوض شود و به آنجا بروند مسول ساختمان برای اینکه از ایجاد
مسله جلوگیری کند گفته بود هر کسی در اولویت باشد اتاق را به او می دهیم،من چون دا و بچه ها می خواستند از پیشم بروندنگران بودم چطور در سالن درندشت طبقه هفتم تنها بمانم،طبقه هفتم همیشه دور از هیاهو ها و دعواهای طبقه های پایین بود
خصوصا اتاق من که در انتهای سالن قرار داشت در سکوت عجیبی فرو میرفت هر اتفاقی می افتاد ما متوجه نمیشدیم و سرمان به کار خودمان بود در خرمشهر چون خانواده ها عیالوار بودند بچه ها از صبح می آمدند در کوچه و خیابان بازی میکردند ظهر که گرسنه میشدند می امدند خانه غذا میخوردند دوباره تا شب در کوچه ها میگشتند تا خسته شوند و به خانه هایشان برگردند.بابا چون به تربیت مان اهمیت زیادی میداد اصلا دوست نداشت بچه هایش در کوچه و خیابان رها باشد یادم می آید هر وقت کاری می کردیم که از طرفی درست نبود صدایمان میزد بی آنکه حرفی بزند نگاهمان میکرد سنگینی این نگاه برایمان کافی بود در عرض آن چند دقیقه سرمان پایین بود و جرات نمی کردیم نگاهش کنیم.
به خاطر چنین چیزی ما اصلا با طبقات پایین در ارتباط نبودیم و دنیای دیگری برای خودمان داشتیم.طبقه هفت انگار مجزای از طبقات دیگر بود،یک وقت هایی که پایین میرفتم، میشنیدم که اتفاقی افتاده یا همسایه ها با هم درگیر شده اند و ما از همه این ها بی خبر ماند ایم،چون اطراف ساختمان کوشک هیچ ساختمان بلند دیگری نبود از طبقه بالا کاملا به محیط اطراف احاطه داشتند.
ما در طبقه هفتم فقط آسمان را می دیدیم. من همیشه احساس میکردم ما در این اقیانوس وسیع طبقه هفت انگار روی کشتی نشسته ایم.کشتی که به هیچ خشکی راه ندارد.
#قصه_شب
#بخش_صد_و_سی_و_چهار
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
💫ادامه بخش صد و سی و چهار💫
مواقعی که ساختمان بمباران میشد و ساختمان به شدت میلرزید و شیشه های اطرافمان به صدا در می آمد این احساس رها شدن در خلاء بیشتر قوت میگرفت.کار کردن و بالا و پایین رفتن از پله ها برای رسیدن به طبقه هفتم به کمرم فشار می آورد دکتر حرکت کردن و راه رفتن خصوصا دولا و راست شدن را برای من خطر میدانست گفته بود، ممکن است ترکشی که در ستون فقراتم جای گرفته به نخاعم آسیب برساند و فلجم کند. حتی توصیه کرده بود نمازم و نشسته بخوانم و حتی الامکان استراحت کنم.با اینکه دلم نمیخواست دائم کارهایم را به این و آن بپسرم و از اینکه سربار دیگران باشم معذب بودم،گاهی دایی حسینی و دا بعضی خرید هایم را انجام میدادند.با رفتن دا از کوشک از این به بعد خودم باید به تنهایی کارهایم را انجام میدادم.با این دلایل رفتم پیش آقای سیاهپوش مسئول ساختمان که مرد زحمتکش و منطقی بود.از مجروحیتم حرفی نزدم و گفتم دیسک کمر دارم و دکتر رفت و آمد کردن از پله ها را برایم ممنوع کرده و در ضمن دا هم که برود من با دو تا بچه کوچک بدون حضور پدر بچه ها نمیتوانم در سالن طبقه هفت بمانم.آقای سیاهپوش گفت:من با اینکه خودم ورزشکارم چند طبقه را میایم نفسم بند میاید.شما با این وضعیت حق دارید به این شکل پذیرفت که من و عبدالله و هدی به طبقه چهارم نقل مکان کنیم.این کار باعث اعتراض خیلی از ساکنان ساختمان شد دا و بچه ها سال ۱۳۶۷ از ساختمان کوشک رفتند حالا دیگر زینب و سعید سیزده و پانزده سال داشتند و از آب و گل در آمده بودند،با
رفتن آنها به خانه ای که دیگر متعلق به خود شان بود خیالم تاحدی آسوده شد و احساس آرامش کردم.خودم مانده بودم با سه تا بچه. فاطمه فرزند سوم هم به دنیا آمده بود و سه ماه داشت.عبدالله و هدی با بچه های ساختمان در راهروها بازی میکردند،چون خودم دیده بودم،معتادان ساختمان در پله های اضطراری مواد مخدر استفاده میکنند میترسیدم یک وقت بچه ها ببینند این صحنه ها را.مجبور بودم خودم سرگرمشان کنم،قصه تعریف میکردم کتاب میخواندم و سرشان را گرم میکردم میدانستم که برای عبدالله و هدی بازی با همسالان خودشان حال وهوای
دیگری برایشان دارد که من خوب تواستم آنها را درک کنم و گاهی با نظارت و اجازه میدادم با بچه های ساختمان بازی کنند،گاهی میرفتیم پارک یا به خانه سابقمان سر میزدیم بعضی وقت ها در این رفت و آمدها حس می کردم مهره های ستون فقراتم به هم میخورد حتی گاهی اصطکاک مهرها باعث میشد جیع کوتاهی بکشم و نتوانم قدم بردارم در آن زمان که نمی توانستم پایم را عقب برده و به
جلو بیاورم مجبور میشیدیم در خیابان همان جا بشینم،تاگرفتگی پا و کمرم برطرف شود و دلم نمیخواست کسی بداند که چرا یک دفعه از حرکت می ایستم و مینشینم.در طبقه چهارم چهار خانواده زندگی میکردند.اولی خانمی اهل تهران و تنها بود،به دلیل شرایط
خاصش به او در اینجا اسکان داده بودند. دومی خانواده ای بودند که پدر شهید به رحمت خدا رفته مادر شهید که زنی افغانی بود ازدواج مجدد کرده و عقد آن دو را امام خوانده بود.ناپدری فرزند شهید مرد بسیار محترمی بود.سعی میکرد کمتر در ساختمان رفت و آمد کند،رسیدگی زیادی به پسرشان که یادگار شهید بود میکرد و بهترین وسایل و
لباسها را برایش میخرید.خانواده بعدی مادر شهیدی آذری زبان که معترض بود چرا جای
سکونت مرا به پسرش نداده اند.او میگفت: این خانم،یعنی من،فرزند و خواهر شهید است و من هم برادرم شهید شده است شما با این کار پارتی را بازی کرده اید.من با او صحبت کردم که پسر شما مرد کاملی است جای دوری نرفته،تهران کار میکند.در کنار خانواده اش است،ولی پدر بچه های من ماه به ماه نمیتواند خبری از ما بگیرد.از این حرفها گذشته،با شناختی که من از عروس ایشان داشتم به هیچ وجه زندگی در چنین جایی را قبول نداشت.ولی پیرزن سرحرف خودش بود.در چهارمین اتاق خانواده ای زندگی میکردند که پدرشان معمولا در ماموریت بود و همیشه میرفت سر کار شب می آمد.مادر شهید آذری زبان تنها زندگی می کرد و زن تمیز و پاکیزه ای بود.من از این خصوصیاتش خوشم می آمد ولی متأسفانه همسایه ها را خیلی اذیت میکرد.آشپزخانه هر طبقه برای استفاده مشترک همه خانواده ها در نظر گرفته شده بود.ولی همین که کسی داخل آشپزخانه میرفت تا ظرفی بشوید یا کاری کند سر و کله خانم پیدا میشد.می آمد اعتراض میکرد که چرا این همه مدت در
آشپزخانه ای؟ یا خودش چون تنها بود و کاری به آن صورت نداشت،دائم بچه ها را دعوا میکرد که چرا در راهرو بازی میکنند.درصورتی که بچه ها در ساعتی که برایشان معین شده بود بازی میکردند،ما هم دائم تذكر میدادیم که بچه ها رعایت حال افراد مسن و بیمار را بکنند.ولی پسربچه ها گوششان بدهکار نبود
فوتبال بازی میکردند، سر و صدا تولید می کردند و به دنبالش بد و بیراه گفتن زن را میشنیدم.
#قصه_شب
#بخش_صد_و_سی_و_چهار
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم