💫بخش صد و سی و یک💫
احساسم این بود که انار حال عبدالله را خوب خواهد کرد.به حبیب گفتم،انار خرید تب عبدالله با خوردن انار قطع و حالش خوب شد
از وقتی امام بنی صدر را از فرماندهی کل قوا خلع کرد و او با آن وضع فضاحت بار از کشور فرار کرد،سه،چهار عملیات بزرگ با موفقیت در مناطق جنگی انجام شد،توپخانه های دشمن دورترشده بودند و کمتر می توانستند شهر را بکوبند.هواپیماها هم کمتر برای بمباران آبادان می آمدند.اوضاع جبهه ها تثبیت شده بود.سال ۱۳۶۲ ،دوباره حملات عراق به شهر سنگین شد.شلمچه هنوز در اشغال عراق قرار داشت و بچه های ما برای حمله آماده میشدند.سپاه اعلام کرد ما از جایی که ساکن بودیم به جای امنی برویم. هر وقت حملات عراق سنگین میشد و حرف تخلیه بود میدانستیم عملیاتی در پیش است وضعیت جنگ عبدالله را هم با صدای سوت
خمپاره و توپخانه آشنا کرده بود.او به محض شنیدن صدای گلوله ها میگفت:مامان بخواب اومد.تمام خانواده های ساکن در منازل رادیو و تلویزیون رفتند.حتی نگهبان محوطه هم خانواده اش را فرستاد.فقط من مانده بودم و خانم جباربیگی،زندگی در آن شرایط خیلی برایم سخت بود.دیگر میترسیدم.تا وقتی عبدالله را نداشتم این طور نبودم.اما از آن به بعد وقتی منطقه نا امن میشد،خیلی نگران میشدم.قرار شد من و عبدالله به تهران برویم،به خاطر وضعیت من سپاه ماشین پیکاتی در اختیار حبیب گذاشت.در طول راه به شدت جاده را میکوبیدند.به سختی تا ظهر خودمان را به شوش،منزل خواهر راننده که از بچه های سپاه بود،رساندیم،حبیب ما را تا خرم آباد،خانه پاپا رساند و بلافاصله برگشت. همان شب به خاطر دلهره و اضطرابی که در طول راه وجودم را گرفته بوده حالم بد شد. فردا صبح همراه خاله سلیمه و شوهر و بچه هایش به تهران آمدیم.اول اسفند ماه به تهران رسیدیم.باید یک ماه دیگر فرزند دومم به دنیا می آمد،اما فردای همان روز،دوم اسفند بچه به دنیا آمد.اسم او را هدی گذاشتم.از بیمارستان مرخص شدم و آمدم خانه.از آنجا که دا خیلی شکسته شده بوده نمیخواستم کارهای مرا انجام دهد.آن سال
زمستان سردی بود و آب گرم در ساختمان کوشک نداشتیم.بلاخره اصرار و پافشاریم بر انجام کارها باعث شد دچار مشکل شده و درگیر بیمارستان شوم.عبدالله یک سال ونیمه و هدی دو ماهه روی دستم مانده بودند،زنگ زدم اصفهان لیال آمد بچه ها را نگه داشت. حبیب هم یک سر از منطقه به بیمارستان آمد و چون مرخصی نداشت سریع برگشت. در طول مدتی که بیمارستان بودم،لیال و دا، هدی را روزی سه مرتبه برای شیرخوردن به بیمارستان می آوردند.بعد از مدتی با بچه هایم به خانه برگشتم. عراق در آن سال به طور گسترده از گازهای شیمیایی در شلمچه و فاو و... استفاده کرد.کاملا بوی گازهای شیمیایی را میشنیدم ولی نمیدانستم که مربوط به چیست.بوی سیر یا خیار در فضا
می پیچید.خصوصا روزهایی که باد می آمد، بوی میوه همه جا پخش میشد.یک بار حبیب گفت:اگر بوی میوه حس کردی،استنشاق نکن چون عراق شیمیایی میزند و وزش باد گازها را منتقل میکند.تازه فهمیدم جریان بوی میوه ها چیست.حبیب در آن زمان برای ادامه عملیات ها میرفت و میگفت:شاید تا چند ماه نتواند سراغی از ما بگیرد.او از من خواست تا به تهران برگردم.علی رغم میل باطنی ام به خاطر سلامتی بچه ها و آرامش خیال او، قبول کردم از آبادان خارج شوم.هدی هشت ماهه بود که به تهران آمدیم و دیگر نمی توانستم به آبادان برگردم.وسایل زندگی هم همانجا ماند،زندگی در یک اتاق ساختمان کوشک با وجود تعداد بچه ها و مهمان هایی که داشتیم،سخت بود و من راحت نبودم. حبیب هم که گه گداری به مرخصی می آمد، میگفت:من احساس می کنم اینجا سربارم. خیلی برایم سخت است،خانواده ات معذبند. خانه ما در واقع اتاق ما حكم ستاد را داشت. اگر کسی در تهران کاری داشت،دانشگاه قبول میشد یا میخواست پیش دکتر متخصصی برود،ما میزبانش بودیم.غیر از این ها توجه بی دریغ دایی ها و اقوام به خانواده ما عامل رفت و آمدهای زیادی بود.وقتی مهمان هم
داشتیم،اتاق به وسیله پرده از هم جدا می شد تا حریمها رعایت شود.من وقتی دیدم ماندنم در تهران معلوم نیست تا چه زمانی طول بکشد،مشکلم را با بنیاد در میان گذاشتم.مسئول بنیاد هم نامه ای به مسئول ساختمان نوشت تا یک اتاق در اختیار من بگذارند.حبیب همیشه از اینکه دنبال چیزی باشیم،کراهت داشت.حتی با گرفتن هدیه هم مخالف بود.او میگفت:همین که خدا لیاقت حضور ما را در اینجا میدهند،ممنون خدایم.یک بار تاجری کویتی که وصف رشادت های بچه های سپاه خرمشهر را شنیده بود تعدادی یخچال ایندزیت و کولرهای گازی جنرال با مقداری شکلات و تنقلات برای سپاه خرمشهر فرستاد.آن زمان اکثر بچه های قدیمی سپاه ازدواج کرده بودند و با حداقل
امکانات زندگی میکردند.حبیب چون جزو نیروهای دور اول سپاه بود،کولر به او تعلق میگرفت.ولی آنقدر طفره میرفت که سهمیه اش را بگیرد،تا کولرها تمام شد.
#قصه_شب
#بخش_صد_و_سی_و_یک
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
💫ادامه بخش صد و سی و یک💫
این قضیه با زمانی که ما کولر نداشتیم و حبیب به خاطر مسأله شرعي از راه اندازی
کولر طفره میرفت همزمان بود چند وقت بعد وانتی جلوی در خانه آمد و پخچالی را پایین گذاشتند و به من گفتند:این سهمیه شماست بعد از ظهر که حبیب آمد و یخچال را جلوی در دید،پرسید:این چیه اینجا؟گفتم:نمی دانم، آوردند گفتند سهمیه شماست.گفت:مگر من نگفته بودم چیزی نمیخواهم،اینها چرا این طور میکنند.حبیب رفت سپاه و به این کار اعتراض کرد.آنها گفته بودند سهمیه ات کولر بوده نگرفتی،یخچال به شما تعلق گرفت حبیب هم گفته بود ما الان هم یخچال داریم هم اجاق گاز.چیزی نیاز نداریم.به حبیب گفته بودند.این وسایل که الان دارید مال منطقه است ولی آن یخچال مال خود شماست.حبیب راضی نشد یخچال را داخل خانه بیاورد.چند روزی زیر آفتاب ماند تا شوهر لیال آمد و آن را به تهران برد.یک بار دیگر هم فرش ماشینی آوردند که به قیمت تعاونی میفروختند.منتهی هر کسي بیشتر از یک تخته سهمیه نداشت.این بار هم حبیب اقدامی نکرد و باز شوهر لیال حسین طائی نژاد زحمتش را کشید فرش را خرید و برد اصفهان برایمان نگه داشت.حسین به حبیب میگفت:آخر تو که نمیخواهی بیشتر از سهمت بگیری تازه پولش را هم میدهی مجانی که نیست.در این چند سال زندگی در آبادان وسایل مان به همان چند تکه ظرف و یک چراغ خوراکپزی و چند تخته پتو که اوایل ازدواج مان سپاه به ما داده بود،خلاصه می شد.تنها چیزی که ما از خودمان داشتیم، چمدانی بود که حبیب موقع ازدواج مان آن را داشت.در رفت و آمدهایمان به تهران و اصفهان وسایل عبدالله را در آن میگذاشتیم.
وقتی نامه را به مسئول ساختمان دادم اتاقی در طبقه ششم ساختمان کوشک برایم در نظر گرفت.حالا مانده بودم با دو تا بچه چطوری بالا بروم.
دو تکه موکت از دا گرفتم کف اتاقها انداختم دا بدون اینکه به خودم چیزی بگوید چند تکه وسیله برایم خریده بود و کنار گذاشته بود. وقتی به اتاق خودم رفتم،آنها را برایم آورد. از این کارش تعجب کردم.چند وقت بعد حسین آقا که فهمید.اتاق مستقل گرفته ام،فرش را آورد،حبیب وقتی میخواست خانه رادیو و تلویزیون آبادان را تحویل دهد،به من زنگ زد و پرسید وسایل را چه کار کند.گفتم وقتی می آید با خودش بیاورد.حبیب وقتی که آمد و دید اتاق گرفتیم هم تعجب کرد و هم خوشحال شد.متاسفانه چون خانه ما در آبادان خالی مانده بود،مقداری از وسایل مان ناپدید شده بودند
مدتی بعد مسئول ساختمان پیشنهاد کرد من و بچه هایم با دا و خواهر برادرهایم و محسن که مهر همان سال با دختر عمه ام ازدواج کرده بود،به سالن هفتم برویم.او میگفت طبقه هفتم بلا استفاده مانده و نمیشود هر کسی را در آنجا ساکن کرد.از طرفی خیلی از خانواده ها از نظر مسکن در مضیقه اند.شما اگر بپذیرید ما میتوانیم افراد دیگری را هم در این ساختمان اسکان بدهیم.ما همگی بااینکه می دانستیم رفت و آمد به طبقه هفتم خیلی مشکل است و پله ها زیادند،قبول کردیم به آنجا برویم طبقه هفتم سالن خیلی بزرگی بود که دو طرفش با دیوارهای شیشه ای پوشیده شده بود.سالن با دو،در کشویی از هم جدا میشد،انتهای سالن هم با دیواره فیبر مانند اتاقی درست کرده بودند که سالن غذاخوری سازمان برنامه و بودجه سابق به حساب می آمد،چون خانه دا مهمان رفت و آمد میکرد، من ترجیح دادم اتاق انتهای سالن باشم تا از اتاق هم به عنوان آشپزخانه استفاده کنم. تابستان ها آفتاب داغ از شیشه ها به داخل می تابید و آنقدر سالن گرم میشد که انگار در گلخانه نشسته ایم.هیچ وسیله خنک کننده ای هم نداشتیم.زمستان ها هم که باران می بارید،از درزهای پنجره ها آب به داخل می آمد و خانه پر از آب میشد.موکت ها به خاطر این مساله به مرور پوسیده شد.با اینکه دیوار شیشه ای را موکت کرده بودیم تا جلوی سوز و سرما را بگیرد ولی فایده ای نداشت.سقف سالن کاذب بود و از پشت بام و راه پله ها باد توی سالن میپیچید.وقتی هم هواپیماهای عراقی برای بمباران تهران می آمدند یا موشک میزدند،شیشه ها می لرزیدند و سر و صدا می کردند.من همیشه هدی و عبدالله را یک سمت می خواباندم و خودم طوری میخوابیدم که اگر شیشه ها خرد شد مانعی باشم برای بچه ها.عبدالله بعد از بیماری اش دچار آسم خفیفی شده بود.نباید لبنیات و صیفی جات میخورد،رژیم غذایی خاصی داشت،بیشتر وقتها سینه اش خس خس میکرد.شب ها نفسش بالا نمی آمد،دچار خفگی میشد وحال بدی داشت،توی موهایش چنگ میزد،فکر می کرد اگر موهایش را بکند ننسش راحتتر بالا می آید،با زبان کودکانه اش به من می گفت: هوا بده،هوا بده.کپسول استنشاقی را که دکتر تجویز کرده بود،توی دهانش میگذاشتم و فشار میدادم تا نفسش آزادتر شود،این حالت بیشتر شبها به عبدالله دست میداد. همه خواب بودند دلم نمی خواست مزاحم کسی بشوم.اینجور شبها خیلی بر من سخت میگذشت.جای خالی حبیب را واقعا حس می کردم.
#قصه_شب
#بخش_صد_و_سی_و_یک
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم