💫بخش صد و هشت💫
برخلاف تصورم خیلی سبک از جایش بلند شد و به راه افتاد.فقط زمانی که از روی آب بلند میشد و دوباره بر سطح آن فرار میگرفت تکان میخوردیم.سرخوشی و خوشحالی ام بیشتر از ده دقیقه دوام پیدا نکرد.بوی سوختگی نفت پیچید و کم کم گلویمان مان را سوزاند. همهمه ای به راه افتاد که چه اتفاقی افتاده است.یک نفر که هدفونی در گوشش داشت بلند گفت:آقایان آرام باشید.برمی گردیم. ظاهرا موتورهای هاور دچار آتش شده اند.
یک دفعه ولوله ای بین جمعیت افتاد.بعضی ها با وحست میگفتند:الانه که هاور منفجر بله و ما با این همه مهمات دود بشیم و به هوا بریم.یکی دیگر میگفت:آخه چرا باید آتش بگیره.نکنه به طرفمون شلیک کردند؟!راستش من هم کمی ترسیدم.توی دلم گفتم:دیدی دا راضی نبود.به خاطر همین،خدا هم کاری کرد که ما نرویم،حالا کاری نکرده، آبادان ترسیده، الکی الکی کشته میشویم،تازه باید جواب هم پس بدهیم که چرا بی اجازه راه افتادید و آمدید.چرا دل مادرتان را شکستید.از همه بدتر چرا در مقابل مسئولیتی که در برابر خواهر و برادرهایت داشتی کوتاهی کردی؟این بود قولی که به پدرت داده بودی؟ اما دلم نمیخواست این طور بمیرم و برای این شرمنده بابا باشم.دود هر لحظه بیشتر میشد و ما چشم به مهمات دوخته بودیم.هاور کرافت خیلی سریع تر از وقتی که این مسافت را آمده بود به اسکله برگشت.دهانه اش باز نشده و کنار آب نرسیده،سربازها به
طرف در هجوم بردند.از هر طرف صدا می آمد نترسید،الان خاموشش میکنیم،بگذارید خواهرها اول بروند عجله نکنید.راه را که برای ما باز کردند دیدیم چند نفر با کوله های آتش نشانی به طرف کابین میروند.از دهانه هاور بیرون آمدیم و توی آب پریدیم.تا کمر توی آب فرو رفتم.چند نفر از نظامی ها توی آب به طرف دماغه شناور جلو میرفتند.ما دست همدیگر را گرفتم و توی گل و لای و آب راه رفتیم،به زحمت خودمان را بیرون کشیدیم؛
در حالی که هم خندمان گرفته بود و هم از این مساله ناراحت بودیم.توی ساحل هرکسی چیزی میگفت.صباح که از اولش فکر میکرد ما راه دیگر و بهتری برای رسیدن به آبادان پیدا میکنیم،گفت:هی من گفتم؛صبر کنید گفتم عجله نکنید،گوش نکردید این هم عاقبت مون.من که حرصم گرفته بود به لیال گفتم:همه اش تقصیر توئه.اگه تو مونده بودی پیش دا اینطوری نمیشد.به صباح هم گفتم:تو هم از بس غر زدی و نه تو کارمون آوردی اینطور شد.گفت:برو بابا،تو که خودت همه اش دعوا راه می اندازی چی؟زهره گفت: چقدر بدشانس بودیما این همه دوندگی کردیم امریه بگیریم ،دست آخر هم با گفتن اینکه خواست خدا بوده،رفتیم و در تخلیه
مهمات کمک کردیم.خیلی به ما اجازه کار ندادند.آمدیم عقب و مثل خیلی های دیگر منتظر ماندیم،قسمتی که آتش گرفته بود، در دید ما نبود.فقط انعکاس آتش را روی آب می دیدیم.بعد از مهار آتش گروه مهندسین مشغول تعمیر شد.ولی باز گفتند:تا درست
نشده حرکت نمیکنیم.ساعت از دوازده گذشته بود.هاورکرافت دیگری که موقع حرکت ما آمده و مشغول بارگیری بود،از حرکت منصرف شد.اعلام کردند اسکله را تخلیه کنید.بروید و صبح خیلی زود بیایید.آن موقع حرکت میکنیم تا قبل از روشنایی به آبادان برسیم.نیروها سوار بر ماشین هایشان به تدریج اسکله را ترک میکردند و ما هاج و واج مانده بودیم چه کنیم.تکاورها و آقا بدیع را که دیدیم،گفتیم ما چه کار کنیم؟نمیگذارند اینجا بمونیم.وسیله هم نداریم که برگردیم. اگر هم برویم آن موقع صبح نمی تونیم خودمون رو برسونیم.گفتند:خب اگه قرارباشه برید ما هم نمی تونیم اون موقع صبح دنبال تون بیاییم،تا صبح هم که چیزی نمانده بیایید برویم قرارگاه ما.کمی به هم نگاه کردیم که چه کار کنیم.برویم یا نرویم.می توانیم به اینها اعتماد کنیم!قرارگاه کجاست ؟ در مانده بودیم چه بگوییم.اگر میگفتم: نمی آییم،آنها میفهمیدند به خاطر عدم اعتمادمان همراهشان نمیرویم،آنوقت میگفتند:اگر به ما اعتماد نداشتید چرا از ما خواستید برایتان امریه بگیریم.اگر هم با این گروه که تا آن موقع هیچ بدی از آن ها ندیده بودیم،نرویم، چه کار کنیم،نه میتوانیم به کمپ برگردیم و نه می توانیم اینجا بمانیم،با هم حرف زدیم و مشورت کردیم.یکی میگفت:برویم.آن یکی میگفت:نه نرویم.ما که این ها را نمیشناسیم. من هم نظرم همین بود،میگفتم.درسته که
آقا بدیع داماد مریم خانم است وما هم از زمانی که توی خرمشهر این ها را دیدیم و شناختیم تا به الان هیچ حرکت یا حرف نامربوط و نسنجیده از آنها ندیدیم و نشنیدیم ولی باز هم شناخت کافی نداریم. از طرفی معلوم هم نیست اینجا ماندن بدتر و مسأله سازتر نشود.آن بندگان خدا هم که حس کرده بودند.ما چه فکری میکنیم،گفتند:خودتون هر طور صلاح میدونید،عمل کنید.اگر هم بخواهید ما شما را تا کمپ میرسونیم ولی صبح سحر دیگر نمیتونیم دنبالتون بیایم.
با همه این تفاسیر،بر خدا توکل کردیم و سوار شدیم.دو نفر آنها کنار راننده نشست و یکی دیگر به عقب وانت آمد.
#قصه_شب
#بخش_صد_و_هشت
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
💫ادامه بخش صد و هشت💫
ماشین توی تاریکی و خلوتی پیش میرفت و ما ذكر از دهانمان نمی افتاد،در حالی که می ترسیدم،دست لیال را گرفتم.فکر میکردم هر خطری پیش بیاید من میتوانم از خودم دفاع کنم ولی لیال که کم سن و سال تر از من است آسیب پذیرتر است،نگران بقیه هم بودم.انگار به طور ناخودآگاه توی این جمع مسئولیت همه به عهده من افتاده بود.ازبس توی حرف زدنها پیشتاز بودم و دنبال کارها را میگرفتم،خودشان هم از من می خواستند با
دیگران طرف صحبت بشوم.می دانم الان توی دل بچه ها هم مثل دل من غوغاست.اما به روی خودشان نمی آورند.هر وقت ماشین رو به فرعی میرفت شک و دلهره ام بیشتر می شد.دوباره به خیابان اصلی می افتاد خیالم کمی آرام میگرفت.بلاخره ماشین وارد یک محوطه نظامی شد.به محل گذشتن از جلوی دژبانی و کنترل ورودمان،به خودم گفتم:ای داد و بیداد اینجا که همان جای دیروزی است که نزدیک بود سرمان بالای دار برود.آهسته گفتم:بچه ها فهمیدید کجاییم؟گفتن: آره، حالا چیکار کنیم؟گفتم هیچی چاره نداریم. خیلی راحت میرویم داخل،هر کس هم حرف زد،جوابش رو میدهیم.این را گفتم ولی دل توی دلم نبود.با اینکه به خودم امیدواری می دادم:من قوی هستم و دلیلی برای ترسیدن وجود ندارد اما حرفهای آن تکاورها موقع بیرون آمدن از ساختمان خوب یادم مانده بود،گفته بودند:صبر کنید نشونتون میدهیم. هر طور شده شما رو تحویل دادگاه نظامی میدهیم و سرتون رو بالای دار می فرستیم.
ماشین که نگه داشت،پیاده شدیم.صاف ما را به همان سالن دیروزی راهنمایی کردند بیرون ساختمان تاریک و تمام در و پنجره ها استتار شده بود.وارد ساختمان که شدیم آقا بدیع رفت صحبت کرد تا اتاقی را به خانم ها اختصاص بدهند.بعد ما را به سالن دیگری هدایت کردند که چهار،پنج اتاق داشت،در یکی از اتاق ها را باز کردند.اتاق بزرگ و تر و تمیزی بود که غیر از چند تخت چیز دیگری تویش نبود.آقابدیع گفت:اینجا استراحت کنید در را هم از پشت قفل کنید.موقع رفتن می آیم و در میزنم.آمد که برود،برگشت و گفت:من بروم ببینم میتوانم چیزی برایتان بیاورم بخورید.در حال تشکر کردن بودیم که یک دفعه در اتاقی باز شد و دو،سه نفر از تکاورهای دیروزی بیرون آمدند.می خواستند ببینند چه خبر است که چشم شان به ما خورد.با تعجب از آقا بدیع پرسیدند:اینا اینجا چه کار میکنند؟ آقا بدیع گفت:اینها قراره فردا با ما بیایند آبادان.سرشب داشتیم با هاو می رفتیم که آتش گرفت و مجبور شدیم برگردیم.ممکنه حرکت نیمه های شب باشه که دیگر همه با هم آمدیم اینجا.از اینکه آقا بدیع اینقدر مفصل ماجرا را برای آنها توضیح میداد،عصبانی شدم.در این بین یکی از آن تکاور ها توی اتاق شان برگشت و چند لحظه بعد سرکرده تکاورهای دیروزی با بقیه افراد یکی یکی بیرون آمدند.آن ها آقا بدیع و دوستانش را کنار کشیدند وشروع به صحبت کردند.ما میدیدیم آقا بدیع و دوستانش به ما نگاه میکنند و میگویند:نه بابا این طور هم که شما میگویید نیست.این ها منافق نیستند. ما این ها را خوب میشناسیم از خرمشهر با اینها آشنا شده ایم.این خواهرها خیلی زحمت کشیده اند،حتی توی خطوط درگیری هم رفته اند.چطور ممکنه منافق باشند.دوباره آنها آهسته حرف زدند و آقا بدیع و دوستانش با
عصبانیت و ناراحتی جوابشان را دادند.من و دخترها جلوی در ایستاده بودیم و صدایشان را می شنیدیم.من گاهی سرک میکشیدم و میدیدم آنها سعی در متقاعد کردن آقا بدیع و همراهانش دارند.این ها هم عصبی شده، صدایشان بالا رفت،یک دفعه در بین حرف هایشان شنیدم که آقا بدیع میگوید:نه این طور نیست این خواهری که تو میگویی منافقه،پدر و برادرش رو خودش توی خاک گذاشته،این حرف خیلی ناراحتم کرد از اینکه آنها تا این حد علیه ما سمپاشی میکردند و آقا بدیع و دوستانش اینطور از ما دفاع میکردند، احساس خفت کردم.به خودم گفتم اصلا ما چرا اینجا بمانیم که بخواهیم تحقیر بشویم. روی همین حساب صدا زدم:آقا بدیع ببخشید اگر ماندن ما اینجا برای شما ایجاد مشکل می کنه ما از اینجا میرویم.دختر ها هاج و واج نگاهم کردند و گفتند:کجا برویم این موقع شب؟! چی داری میگی؟ دو،سه ساعت که بیشتر به آبادان رفتنمون نمونده.گفتم:شده قید آبادان رفتن مون رو میزنیم و منت این عتیقه ها رو نمیکشیم که به خاطر دو،سه ساعت این طور هیاهو می کنند.آقا بدیع در جواب من گفت:شما نگران نباشید همانجا بایستید ما خودمون حلش میکنیم.گفتم:شما چه مسأله ای رو می خواهید حل کنید؟گفت: هیچ مسأله ای نیست.گفتم:اگر هیچ مسأله ای نیست چرا همه جمع شدید اونجا پچ پچ
میکنید؟بیایید مرد و مردونه حرف تون رو بزنید.یکی از همان تکاورهای دیروزی گفت: باز حرف بیخودی زدی،حرف دهنت رو بفهم.
صباح،اشرف،لیال و زهره هم صدایشان در آمد که اصلا شما چه کاره اید که می گویید ما اینجا بمانیم با برویم؟شما اگر خیلی مردید
این رفتار خاله زنکی رو از خودتون نشون ندید.
#قصه_شب
#بخش_صد_و_هشت
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم