eitaa logo
کانال کهریزسنگ
6.1هزار دنبال‌کننده
23.2هزار عکس
9.7هزار ویدیو
376 فایل
خبری ، اجتماعی ، فرهنگی ، مذهبی و شهروندی منطبق با قوانین کشور ، میزبان شهروندان شهرهای غرب استان اصفهان مدیر : 👇 @admineeitaa تبلیغات 👇 @admineeitaa8
مشاهده در ایتا
دانلود
💫بخش نهم💫 من و لیال هم کمک می کردیم.من ماله درست می کردم و توی استانبولی میریختیم. لیال آن را می برد و دست بابا میداد.بعدجاهایمان را عوض می کردیم تا خسته نشویم.ساعت ده صبح که می شد دا پریموس را توی حیاط روشن می کرد.تخم مرغ ها را در ظرفی می شکست و هم میزد و آن را توی تابه ایی که در آن روغن حیوانی ریخته بود،خالی می کرد،خاگینه که آماده می شد آن را کنار گوجه هایی که جدا سرخ کرده بود،می گذاشت.خوردن این خاگینه با پیاز، وسط حیاط و سرکشیدن چای داغ بعد از خستگي ،خیلی می چسبید.بلاخره با تلاش همگی خانه درست شد.بعد از این همه،خانه عوض کردن و تحمل اخلاق صاحبخانه ها،حالا خانه ایی داشتیم که مال خودمان بود.خانه ایی که در آن امنیت و آسایش را می شد حس کرد.چیزی که سال ها کمتر طعمش را چشیده بودیم و توی همین سال بود که کم کم زمزمه های انقلاب از گوشه و کنار به گوشمان می رسید.علی هم خیلی زود توی خط فعالیت های انقلابی افتاد کم کم درسش را هم کنار گذاشت.بابا چون خودش سابقه فعالیت سیاسی داشت، نه تنها با موضع على مخالفتی نکرد،بلکه خودش هم با او همراه شد.شب ها می نشستند و آهسته درباره جریانات انقلاب صحبت می کردند.من خیلی کنجکاو بودم از صحبت های آنها سر در بیاورم ولی چیزی دستگیرم نمی شد. آخرهای شب بیرون میرفت تا اعلامیه ها و نوارهای سخنرانی امام را پخش کند. در جریان این مسائل على از نظر فکری واقعا رشد کرد.انگار این افکار روی جسمش هم تاثیر گذاشته بود.تحت تاثیر او ما هم بزرگ شدیم و به خواندن کتاب هایی که او میخواند،رو آوردیم.بابا دورادور حواسش به ما بود،یکبار علی پوستری از چگوارا آورد.در آن زمان این فرد مورد توجه آزادی خواهانی بود که قصد مبارزه با امپریالیسم را در سر می پروراندند وقتی بابا به خانه آمد و عکس چگوارا را روی دیواراتاق دید ناراحت شد.بعد از چند روز پوستر را از دیوار جدا کرد و توی کمد علی گذاشت.علی هم که دلیل کار بابا را می دانست چیزی نگفت.آخر بابا آدم نکته سنج و دقیقی بود.او حتی با تمام عشقی که به ائمه اطهار داشت، پوسترهایی که عکس امامان در آن نقاشی شده بود،قبول نداشت و مخالف نصب این تصاویر به در و دیوار خانه بود.می گفت:یک عده یهودي ضاله این ها را کشیده اند تا در دین ما انحراف ایجاد کنند. جریانات انقلاب که علنی تر شد و به اعتراضات خیابانی تبدیل شد،علی یک دوربین عکاسی و ضبط صوت کوچک خرید،توی تظاهرات صدای مردم را ضبط می کرد و عکس میگرفت.بابا که پا به پای علی حرکت می کرد،محسن را هم با خودش می برد.او و دوستانش قرار گذاشته بودند به مردم آب برساند.قالب های بزرگ یخ می خریدند،توی بشکه می انداختند و با وانت میان جمعیت می بردند.بابا به من و لیال اجازه شرکت در تظاهرات را نمی داد.میگفت:شما دخترید. از اینکه دست ساواکها بیفتید می ترسم.دو سالی می شد که من دیگر به مدرسه نمی رفتم.با اینکه درسم خوب بود ولی مختلط بودن پسرها و دخترها در یک مدرسه باعث شد با خواست بابا بعد از کلی گریه و زاری ترک تحصیل کنم.در دوران مدرسه معلمی به نام خانم نجار داشتیم.او زنی محجبه بود. توی شرایط آن سال ها به خاطر مذهبی بودنش هر مدرسه ایی میرفت،بعد از یک ماه عذرش را می خواستند خواهر خانم نجار همکلاسی من بود و از خانه شان برایم کتاب های مختلفی می آورد.در بین کتاب هایش، سری کتاب هایی با اسم جوانان که فکر می کنم احمد بهشتی نویسنده آنها بودبه نظرم خیلی جالب می آمد.آنها هم که علاقه مرا می دیدند کتاب های دیگری به من می دادند. خواندن این کتاب ها ذهنم را باز کرده بود.از طرفی کارهای علی و بابا را هم که می دیدم، بیشتر مشتاق می شدم در تظاهرات شرکت کنم.لیال هم دست کمی از من نداشت. اغلب اوقات یواشکی خودمان را به محل های تجمیع می رساندیم.هرچند یا آخرهای تظاهرات بود یا وسطهایش،با این حال ما را راضی می کرد،تا وقتی می ایستادیم که میدانستیم بابا به خانه نرنگشته است ،در طول ان مدت هم چون می دانستم کارمان درست نیست،دلم شور می زد و هول داشتم زودتر به خانه برگردیم. روزهای عجیبی بود.انگار همه مردم توی خیابان ها بودند.سربازان رژیم در بیشتر خیابان ها خصوصا چهل متری، فردوسی، اطراف مسجد جامع و سمت کشتارگاه که می دانستند شلوغ میشود،بودند.میخواستن مردم را متفرق کنند،سردسته این راهپیمایی ها جوانان شهر و روحانیونی مثل حاج آقا محمدی و نوری بودند که فعالانه کاراها را پیش میبردند.کم کم به مغازه های مشروب فروشی که بیشتر لب شط بودند حمله بردند و آنها را آتش زدند،مجسمه شاه را هم از فلکه فرمانداری پایین کشیدند.ساواک خیلی از این جوان ها را دستگیر کرده بود، ما هرآن منتظر بودیم علی هم در دام آنها بیوفتد. من هم در جریان راهپیمایی ها با خانم هایی آشنا شدم که در مکتب قرآن فعالیت میکردند.از طریق آنها در کلاس تفسیر که در دبیرستان هشترودی برگزار میشد، شرکت کردم.
💫ادامه بخش نهم💫 رفته رفته ارتباطم با مکتب بیشتر می شد. مسئول آنجا،خانمی به نام خدیجه عایدی بود. همسر خانم عابدی،مهدی آلبوغین را هم به خاطر فعالیت های انقلابی اشی میشناختم. او در کنار عده ای دیگر،بیشتر راهپیمایی ها را برنامه ریزی و هدایت می کردند.از دیگر برنامه های مکتب برگزاری مراسم دعای کمیل و ندبه بود.برنامه سخنرانی اساتیدی هم که از قم دعوت می شدند،خیلی مورد استقبال قرار می گرفت. توی یکی از روزهای شلوغ تظاهرات خبرآوردند پاپا در برگشت از مسجد زمین خورده و حالش خوب نیست،سراسیمه به دیدنش رفتیم.می گفت: وقتي از نماز برمیگشته با تظاهرات مواجه می شود،مأموران شهربانی هم به روی مردم تیراندازی می کردند و گاز اشک آور زدند، از قضا یکی از گلوله های اشک آور نزدیک پای پاپا می افتد و او در میان مردمی که در حال فرار و درگیری با سربازان بودند، زمین می خورد و زیر دست و پا می ماند او دچار تنگی نفسی شدیدی می شود.بلاخره مردم کمک می کنند و او را از صحنه درگیری بیرون می کشند.خدا خیلی به پاپا رحم کرده بود.سرانجام هم تلاش مردم به ثمر نشست، عصر یکی از روزها که از تظاهرات برمیگشتم کنار دکه روزنامه فروشی ایستادم و تیتر روزنامه ها را نگاه کردم.تیتر بزرگ روزنامه ایی این بود:فردا امام می آید در یک لحظه تمام وجودم پر از شادی و شعف شد،یقین کردم که پیروزی حتمی است همان روزها که دیگر خبر آمدن امام به ایران در همه جا پیچیده بود،بابا برایمان تلویزیون خرید از این کارش خیلی تعجب کردیم،هر وقت می گفتم: تلویزیون بخر،نوار مرحوم کافی را توی ضبط میگذاشت که می گفت:آی اونهایی که توی خونه هاتون تلویزیون دارید،مراقب باشید. اون ها بمب گذاری می کردند و مردم بی گناه را به خاک و خون می کشیدند.مسجد جامع، بازار سیف، استادیوم ورزشی و خیلی جاهای دیگر که مناطق حساسی بود و جمعیت بیشتری داشت،مورد حمله قرار می گرفت.یک بار هم توی مسجد جامع برنامه سخنرانی بود و جمعیت زیادی برای شرکت در مراسم آمده بودند.نارنجکی بین مردم پرت کردند که باعث کشته و زخمی شدن چندین نفر شد.با حمایت هایی که از این گروه می شد،کم کم گستره فعالیت شان هم بیشتر شد بچه های فعال و انقلابی شهر راشناسایی می کردند و توی خانه هایشان بمب و نارنجک می انداختند. ناامنی که آنها می خواستند، به وجود آمده بود ولی در واقع هدف اصلی آنها جدایی خوزستان از خاک ایران و الحاق آن به عراق بود.توی نقشه هایی که طراحی کرده بودند، اسم خرمشهر را محمره،اهواز را ناصریه و آبادان را عبادان نوشته بودند. نیروهای انقلابی هم سرسختانه مقاومت می کردند تا جلوی این جریان را بگیرند در حالی که مهمات و تجهیزات کافی نداشتند.علی به ما گفته بود تا می توانید ملافه بشویید وجمع کنید. من و لیال، بابا و محسن از بین همسایه ها و اقوام کلی ملافه تمیز و دارو و صابون جمع آوری کردیم و برای علی و دوستانش فرستادیم.بلاخره بین نیروهای دو طرف درگیری رو در رو پیش آمد که اوج آن سه روز طول کشید.سه روزی که به همه سخت گذشت.نیروهای خلق عرب خواستار تجزیه بودند.ساختمان کانون فرهنگی -نظامی را که مرکز نیروهای انقلاب و جوانان فعال شهر بود،محاصره کردند و بعد از یک درگیری مسلحانه تعدادی را به گروگان گرفتند.کار به جایی رسید که از تهران و خرم آباد،نیروی نظامی وارد شهر شد و با تسخیر مدرسه عراقی ها که ساختمانی در خیابان لب شط نزدیک شهرداری بود،اولین و مهم ترین مرکز فتنه بسته شد.اسناد و مدارکی که از این محل به دست آمد،ماهیت و وابستگی این گروه را برای همگان روشن کرد،از کسانی که دست داشتند، عده ایی دستگیر شدند و عده ایی به عراق فرار کردند.ظاهرا با این حرکت قائله عرب سرکوب شد ولی از بین نرفت و عوامل شان از پا نشستند.شبانه به مردم حمله می کردند و توی خانه های بچه های فعال اعلامیه های تهدید آمیز می ریختند، مسئولین شهر مثل جهان آرا برای اینکه بتوانند این مساله را مهار کنند،به بچه ها گفتند کمتر در شهر آفتابی شوند و اگر می توانند مدتی از خرمشهر بروند.علی هم یکی از کسانی بود که باید می رفت.تنها جایی که قوم و خویش داشتیم،ایالم بود.جایی که وقتی نه سالش بود،سه، چهار ماهی درآنجا زندگی کرده بود به آنجا رفت و به فعالیت هایش ادامه داد،او برایمان نامه می داد و می نوشت که مردم اینجا در محرومیت شدیدی به سر می برند.حتی آب شرب شان را از رودخانه تهیه می کنند.یک داروخانه یا درمانگاه ندارند تا به کسی که دچار سانحه می شود،رسیدگی کنند. می خواست برای کمک به مردم آنجا دارو بفرستیم،ما هم از داروخانه چیزهایی که خواسته بود،مي خریدیم و برایش می فرستادیم.به این ترتیب،علی در روستای ایالم یک پا جهادگر شده بود.حتی در کارهای کشاورزی و دامداری به روستاییان کمک می کرد. زمستان ۱۳۵۸ بود که توی خرمشهر و مناطق اطراف سیل بدی آمد.