eitaa logo
کانال کهریزسنگ
6هزار دنبال‌کننده
23.2هزار عکس
9.7هزار ویدیو
377 فایل
خبری ، اجتماعی ، فرهنگی ، مذهبی و شهروندی منطبق با قوانین کشور ، میزبان شهروندان شهرهای غرب استان اصفهان مدیر : 👇 @admineeitaa تبلیغات 👇 @admineeitaa8
مشاهده در ایتا
دانلود
💫بخش نود و شش💫 اینجا معاینه ات میکنن و برای عمل تصمیم می گیرند،بعد دکترهای جراح مغز و اعصاب و ارتوپد و جراح عمومی داخل اتاق را معرفی کرد.تا زخم شستشو داده شود دکترها عکس هایی که در زایشگاه خرمشهر و بیمارستان شرکت نفت از کمرم گرفته بودند،نگاه کردند و با هم حرف زدند،بعد پاهایم را معاینه کردند. اینجا هم به زانو،کف و ساق پایم سوزن کشیدند.دردم نمیگرفت فقط احساس میکردم چیزی به آن قسمت ها که سوزن می زنند،برخورد میکند.خیلی جاها هم اصلا چیزی نمی فهمیدم.انگشتان پای راستم به خوبی حس نداشت و بقیه پایم انگار خواب رفته بود،محل جراحت را پانسمان کردند،سرپرست تیم پزشکی گفت:جایی که ترکش خورده خیلی کوچیکه ولی جای حساسیه،بهتره به یکی از شهرهای بزرگ اعزام بشی،حالا تهران یا شیراز،بعد وضعیتم را از لحظه اصابت ترکش و روزهای قبل پرسید.برایش وضع پاهایم را گفتم.اعضای تیم شروع به صحبت کردند.از حرف هایشان که پر بود از اصطلاحات پزشکی،چیز زیادی نفهمیدم.تنها چیزی که دستم آمده این بود که جراحتم خیلی جدی است.حرف هایشان که تمام شد. پرسیدم:دکتر زود خوب میشم؟فکر کرد ترسیده ام،گفت:ایشاالله زود خوب میشی، باید بری دکترای دیگه وضعیت تو رو ببینن و تصمیم بگیرن.ما اینجا نمیتونیم عملت کنیم چون ترکش جای حساسیه،به راحتی نمیشه روش عمل انجام داد.اونجا تصمیم می گیرن که اصلا باید عمل بشی یا نه. ساعت دو،سه بعدازظهر بود که از اتاق عمل بیرونم آوردند.بچه ها که پشت در منتظر بودند،همراه برانکارد من راه افتادند.توی بخش که وارد شدیم،دیدم گوش تا گوش هم تخت گذاشته اند و مجروح خوابانده اند.جایی برای من نبود،ناچار با برانکارد مرا روی زمین گذاشتند و بچه ها دورم را گرفتند،زینب را بینشان ندیدم.فکر کردم برگشته خرمشهر یک ربع،بیست دقیقه ای گذشت.درحال صحبت کردن با بچه ها بودم که صدای زن دایی را شنیدم و میگفت:دایی بیا اینجاست آمدند طرفم.نمی دانم چرا بغض کردم.آنها را بوسیدم،زن دایی با ناراحتی گفت:دختر این چه کاریه کردی؟چرا با مادرت اینا نیومدی؟ حالا خوبه این بالا سرت اومده؟! به خدا مادرت گناه داره.داغ دیده،تو رو ببینه چه حالی میشه،دایی که خیلی گرفته بود،حرفی نمیزد.انگار او هم بغض کرده بود،زن دایی از وضعیت خرمشهر پرسید،میگفت:رادیوها که چیزی نمیگن.عراقی ها تا کجا اومدن و.. مشغول صحبت بودیم که یک دفعه دا از در بخش وارد شد و فورا مرا که جلوی در بودم، دید،قلبم فرو ریخت.دلهره عجیبی وجودم را گرفت.فکر کردم الان میپرسد:على کجاست. آن وقت من چه جوابی دارم بگویم.خدا خدا کردم از علی حرفی نزند.آخر او از کجا فهمیده بود من اینجا هستم،دلم نمی خواست بفهمد مجروح شده ام نگران بودم دا با دیدن وضعیتم دیگر نگذارد به خرمشهر برگردم. از طرفی دلتنگ بودم آرزو می کردم آن لحظه کسی آنجا نبود،خودم را توی بغلش می انداختم و راحت گریه میکردم.سختی هایی را که کشیده بودم برایش تعریف میکردم.از تمام لحظاتی که علی را دیدم.زمانی که او را از بیمارستان تحویل گرفتم و به خاک سپردمش،میخواستم این ها را بگویم شاید کمی از درد جانکاهی که در سینه داشتم کم شود.تمام وجودم حرف بود ولی نباید لب از لب باز می کردم.حتی به دایی نادعلی هم که هی سراغ علی را میگرفت،چیزی نگفته بودم دا مرا می بوسید و نوازشم میکرد.درست مثل کودکی هایم،من خیلی زود بزرگ شده بودم. دا همیشه یک بچه کوچک داشت و به همین خاطر،نمی توانست به من چندان توجه کند. فرصت و مجالی پیدا نمیکرد،ولی وقتی مریض میشدم،توجه اش زیاد میشد،بغلم میکرد و از مهربانی هایش لذت میبردم به خاطر همین،آن موقع ها دلم می خواست هیچ وقت خوب نشوم.اما حالا نه.ترس اینکه مانع برگشتنم شود،درونم را به هم ریخت.با لحن تندی گفتم:کی این رو خبر کرد؟ برای چی بهش گفتین من اینجام؟کسی چیزی نگفت،به خود دا گفتم:از کجا فهمیدی من اینجام؟کی بهت گفت بیای؟یک دفعه صدای زینب را شنیدم:یعنی چه؟مادرته ها باید بدونه سر بچه اش چی اومده.گفتم:سرم چی اومده ؟من که چیزیم نیست.از همه شماها سالم ترم.زینب خندید و گفت: آره تو راست میگی.تویی که زیر بغل ما رو میگیری راه می بری.دا با عصبانیت گفت:گیس بریده مگه بی صاحب بودی که این قدر سرخود شدی؟فکر کردی ازتون دورم از حالتون بی خبرم؟هرکی از خرمشهر می اومد،میرفتم سراغتون رو ازش میگرفتم.میپرسیدم بچه های منو ندیدی؟شماها اصلا به فکر من نیستید.دل منو خون کردید.اون از باباتون،این از علی این از شما.من چقدر باید خون دل بخورم؟اسم على را که آورد،سعی کردم فضا را عوض کنم، شروع کردم به خندیدن،بدتر عصبانی شد و گفت:نگاه کن،نگاه کن تو این وضعیت داره میخنده انگار عروسیشه.این را گفت و زد زیر گریه.دلم به حالش سوخت.گفتم:دا چرا گریه میکنی؟من که چیزیم نیست.یه ترکش کوچیک بهم خورده،یکی،دو روز دیگه خوب میشم.بر میگردم خرمشهر.اسم برگشتن را که آوردم بیشتر عصبی شد.
💫ادامه بخش نود و شش💫 با گریه گفت:به خدا قسم اگه پات رو از اینجا بذاری بیرون قلم پات رو میشکنم.دایی سعی کرد دا را آرام کند،زینب هم گفت:برای اینا نترس.هر کدومشون یه پا مرد هستن کلی کار انجام دادن این که اینجا میبینی رو برانکارد افتاده،زمین و زمون رو به هم میریزه. ماشاءالله اون قدر خوب و نجیب اند که آدم حظ می کنه.شما نباید نگرانشون باشی.حالت دا با حرف های زینب عوض شد،انگار باور کرد که من مجروحم و نباید زیاد سر به سرم بگذارد.کنارم نشست سرم را در بغل گرفت و بوسید،گفت:شما که گفتید تو دستش ترکش خورده پس چرا خوابیده؟گفتند:یه ترکش هم تو کمرش خورده.دا بیشتر بغض کرد و گفت: با خودت چی کار کردی؟مادرت بمیره.اگه فلج بشی بیفتی گوشه خونه من چی کار کنم؟ گفتم:نترس منو که میشناسی،چیزیم نمیشه به سخره گفت:آره میدونم تو هیج بلایی سرت نمیاد.بعد بلند شد.لیال را که از لحظه آمدن دا در حال اشک ریختن بود،در بغل گرفت و محبت های مادرانه اش را نثارش کرد.در حال بوسیدن لیال که توی این مدت خیلی لاغر شده بود،میگفت:مادرتون بمیره نگاه کن به چه روزی افتادن چیزی نبوده بخورین؟ببین چه طور پژمرده شدن!چقدر آب رفتن. خودش هم خیلی لاغر شده بود.به نظرم می رسید ده،پانزده کیلویی وزن کم کرده،دیگر آن دای سرزنده و شاداب نبود.با آنکه مرا دعوا کرده بود ولی خیلی ساکت و آرام شده و غم بزرگی در چهره اش موج میزد.با اینکه می خواست با ما عادی برخورد کند ولی چشمهای پر رنج و خستگی اش همه درونش را لو می داد.حس کردم نسبت به قبل خیلی حساس تر و کم طاقت تر شده وگرنه این طور جلوی دیگران عنان از دست نمی داد و سرکوفتم نمیزد.نگاه که میکرد از چشم هایش خجالت میکشیدم.همه اش نگاهم به لیال بود.با آنکه چندبار به او سپرده بودم دا فعلا نباید از مساله شهادت علی خبردار شود،باید صبرکنیم تا در موقعیتی که همه فامیل دور هم جمع هستند خبر را بگوییم.باز هم میترسیدم اختیار از دست بدهد و چیزی بگوید.ورود آقای بهرام زاده و خانمش وضع را بهتر کرد و دا دست از گریه برداشت.آقای بهرام زاده آدم محترمی بود،با چنان احترام و اکرامی از ما تشکر میکرد که شرمنده میشدیم بعد از حال و احوال با دایی سراغ دکترها رفتند.آنها گفتند که:مجروح تان باید اعزام شود ولی فعلا پرواز نداریم،باید بماند،شاید آخرشب اعزام شود. یک ساعتی دور و برم شلوغ بود.بدجوری خوابم می آمد.آمپول های مسکن و آرامبخش اثر کرده بودند.ولی با حضور دا و بقیه نمی توانستم بخوابم.از دا سراغ بچه ها را گرفتم پرسیدم:درس و مدرسه شون چی شد؟گفت: هیچی مدرسه ها تعطیله،اینجاها رو هم بمباران می کنن.بعد دا پرسید:زهرا،علی چرا با شما نیومده،خبر داره تو مجروح شدی یا نه؟ماندم چه بگویم.زینب به کمکم آمد و گفت:خیالت راحت باشه على جاش از همه ما بهتر و راحت تره.با نگاهم از زینب تشکر کردم.ولی از اینکه دا بویی ببرد به هول و ولا افتادم از دایی چیزی می پرسیدم با زن دایی حرف میزدم.میخواستم با این کار ذهن دا را از علی منحرف کنم.کمی بعد پرستار آمد و از همه همراهان مجروحین خواست بخش را خالی کنند.آقای بهرام زاده،دایی،حسین عیدی و بقیه خداحافظی کردند و رفتند.ولی دا دل نمیکند.میخواست پیشم بماند، زینب سعی کرد متقاعدش کند برود.گفت:برای چی میخوای بموني ؟تو که کاری از دستت بر نمی یاد.اگه بنا به موندن باشه من خودم هستم. میمونم ازش مراقبت میکنم.ولی میبینی که اجازه نمیدن کسی اینجا بمونه.دا که رفت با زینب تنها شدم.او هم میخواست برود.اولش سر به سرم گذاشت گفت: آنقدر مجروح بردی تحویل بیمارستانها دادی،بیچاره ها جلز و ولز میکردند تو مطب براشون کاری کنید،گوش نمیکردید،حالا خودت درگیر بیمارستان شدی گفتم:غلط کردم.دیگه نمیکنم. آخه ما برای خودشون می گفتیم.لازم بود برن بیمارستان گفت:تو که لا لایی بلدی چرا خوابت نمیبره؟ همه به خودت میگن باید بمونی بیمارستان زیر بار نمیری.گفتم:زینب خانوم این حرفها رو ول کن.حالا میخوای چی کار کنی،میمونی یا میری؟گفت:بیمارستان که نمیذارن بمونم. وگرنه امشب رو پیشت میموندم. ولی حالا بر میگردم خرمشهر.بعد یکدفعه گفت:زهرا می خوای چی کار کنی،تا کی میخوای شهادت علی رو از مادرت پنهون کنی؟گفتم:فعلا که نمیگم،ببینم بعد خدا چی میخواد.فعلا باید خودم سرپا بشم.گفت:الهی بمیرم برای مادرت،انگار بهش الهام شده بود.توی راه همه اش سراغ علی رو میگرفت.قسمم می داد اگر اتفاقی افتاده بهش بگم،میگفت اگه خبری هم نداری منو با خودت ببر خرمشهر، بچه ام رو ببینم.پرسیدم:شما بهش چی گفتین؟گفت:بهش گفتم،الحمدلله اتفاق بدی نیفتاده.دعا کن هرچی هست خیر باشه ولی زهرا قبول کن خیلی سخته.این یکی،دو ساعته به من سخت گذشت آنقدر که سؤال پیچم کرد.خدا به دادت برسه.تو چی کار میخوای بکنی باهاش.سر تکان دادم و گفتم:نمیدونم.گفت:خدا بزرگه، اگه کاری نداری من برم. اگه دیر بشه ممکنه ماشین گیرم نیاد.