💫بخش نود و چهارم💫
روز بعد را هم نمی دانم چطور گذشت.صبح شد،ظهر شد،شب شد.اصلا به حال خودم نبودم از خودم میپرسیدم چرا این قدر میخوابم.گاهی با اضطراب میپریدم. میترسیدم ملحفه از رویم کنار رفته باشد. گاهی هم که چشم باز میکردم میدیدم دکتر ها دور و برم هستند.سؤال پیچم میکردند.
کف پاهایم سوزن می کشیدند.یک بار شوک الکتریکی روی دست ها و گردنم گذاشتند. سوختم و صدایم در آمد.در حالی که روی پاهایم چیزی حس نکردم.صبح روز دوم،در واقع صبح بیست و دوم مهر با درد بدی بیدار شدم،انگار از یک خواب طولانی بلند شده بودم.دیگر آن منگی را نداشتم.متوجه همه چیز میشدم.پاراوان دورم نبود.انتهای سالن دو،سه تا مجروح بستری بودند.به وضع و حال خودم نگاه کردم همچنان دمر خوابیده بودم.بی حسی ام بر طرف شده در عوض درد شدیدی در کمر و پاها خصوصا پای راستم داشتم.پاهایم بدجوری می لرزیدند.طوری که بدنم هم میلرزید و سردم می شد.گاهی از شدت درد خیس عرق میشدم.کم کم کار به جایی رسید که لبه روسری ام را مچاله و بین دندان هایم گذاشتم و فشردم.پاهایم را با دست نگه داشتم.فایده ای نداشت.پرستارها را صدا زدم.گفتند:طبیعیه.تا الان هم چون
بی حس بودی این درد رو متوجه نمیشدى الان برات مسکن میزنیم و امشب اعزام می کنیم.گفتم:نه تورو خدا نه.من نمی خوام برم
اشکم در آمد.یاد روزهایی افتادم که علی تک و تنها توی بیمارستان بستری بود.یا وقتی بابا مصدوم شده بود،یک زمانی بابا روی درشکه کار می کرد،یک الوار سنگین روی پایش افتاده و له و لورده اش کرده بود.توی بیمارستان خوب بهش رسیدگی نکرده بودند. محل زخم هایش عفونت کرد و دچار تب شد. خوب یادم بود که بابا چطور درد می کشید، طوری که موقع ضماد مالیدن شکسته بند از درد بیهوش می شد.اما صدایش در نمی آمد. من آن موقع چهار سال داشتم.می دیدم دا این جور وقت ها به بهانه ای گوشه ای می رود و اشک می ریزد.بغضش که کم میشد، پیش بابا بر می گشت.یاد آوری این ها دلتنگی ام را برای بابا و علی بیشتر می کرد.
دوست داشتم الان بالای سرم می آمدند. آن وقت هر چقدر درد داشتم برایم ناچیز میشد. از آن طرف از این جراحت که باعث شده بود از شهرم دور بشوم دلخور بودم.به خدا می گفتم:خدایا چرا حالا؟ میگذاشتی عراقی ها رو که بیرون کردیم بعد من رو از دست و پا می انداختی.دوباره میگفتم:من که از تو شهادت خواسته بودم.این چیه روزی من کردی! من طاقت ندارم.
بعد خطاب به بعثی های متجاوز میگفتم: خاک بر سرتون شما که شلیک کردید به جای خمپاره شصت،توپ دویست و سی می فرستادید کارم رو تموم می کردید.پرستار خوش اخلاقی با خطاب قرار دادنم مرا از فکر و خیال بیرون کشید.گفت: به به چه عجب خانوم بیدار شدن،امروز حالت خیلی بهتر از دیروزه.بعد سرم خالی خون و را از دستم جداکرد.رگ هایم خشک شده،انگشتان دست و پایم کبود شده و ورم کرده بود.دوست داشتم مچاله بشوم و دست و پایم را جمع کنم.از گرسنگی داشتم می مردم ولی خجالت میکشیدم بگویم گرسنه ام.پرسیدم:باز می خواید بهم سرم وصل کنید؟گفت:نه دیگه از امروز می تونی غذا بخوری.رفت و یک بیسکویت ویفر آورد و دستم داد.در حال خوردن بیسکویت بودم که زینب خانم،لیال، زهره،صباح،حسین و محمدی با راننده آمبولانسی که مرا از سنتاب خارج کرده بود،
وارد بخش شدند،زینب قبل از همه به طرفم آمد.سرم را بغل کرد و بوسید و گفت:دختر نو برای چی رفتی این بلا رو سر خودت آوردی؟ من جواب مادرت رو چی بدم نگفتی میری خط یه اتفاقی برات می افته،این مادر بیچاره ات چقدر باید تحمل کنه؟! گفتم حالا که طوری نشده،می بینی که سر و مرو گنده ام. باز مادرانه بغلم کرد.سرم را در سینه اش فشرد و چند بار گفت:خدا رو شکر.خیلی نگرانت بودم.زینب که کنار رفت،دخترهایکی
یکی جلو آمدند و رویم را بوسیدند.لیال خیلی آرام بود،ولی توی چهره اش ناراحتی و نگرانی را می دیدم.توی گوشش گفتم:باور کن چیزی نیست.یه ترکش کوچولوئه خیلی کوچولو. حسین عیدی هم که انگار مسئول وقوع این حادثه بود،با ناراحتی گفت:آبجی تو نباید میرفتی وظیفه من بود که برم.گفتم:من رو که به زور نبردند.تازه مگه تو امدادگری؟گفت: اون از عبدالله این هم از شما.یکی یکی دارید مجروح می شید،من از خودم خجالت میکشم که هنوز سالمم.زینب گفت:قرار نیست که همه مجروح و شهید بشن.اینجوری کی جلوی دشمن رو بگیره؟ خدا اگه ما رو دوست داشته باشه بلاخره می بره پیش خودش.اگه هم از ما راضی باشه صبر میکنیم رضایتش رو جلب می کنیم.فعلا که رضایت خدا در اینه که ما بایستیم و مقاومت کنیم.ایشالله زهرا هم خوب میشه با همدیگه مقابل دشمن می ایستیم ،نگران نباشید.بعد پرسید:وضعت چطوره؟ چه کار باید بکنی؟توی خواب وبیداری شنیده بودم جزو اعزامی ها هستم.از ترس
اینکه مرا اعزام کنند،تصمیم گرفتم با اینها به خرمشهر برگردم.به همین خاطر،در جواب زینب گفتم:هیچی دیگه باید برگردم خرمشهر،بهم گفتن میتونم برم.
#قصه_شب
#بخش_نود_و_چهار
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
💫ادامه بخش نود و چهار💫
با تعجب گفت:با این وضعیت برگردی خرمشهر،مگه میشه؟دخترها هم گفتند:بذار بریم بپرسیم چی کار باید بکنیم،چی شده که گفتن تو مرخصی.گفتم:نه نیازی نیست.اینا سرشون شلوغه بیایید بریم.قبول نمی کردند. من با اصرار توجیه شان کردم.از دخترها کمک خواستم،مرا روی تخت نشاندند. سنگینی بدی توی پاهایم احساس می کردم. گفتم زیر بغلم رو بگیرید،زینب و لیال پاهایم را که به اختیارم نبودند،از تخت آویزان کردند. بعد دست هایم را روی شانه های این دو نفر انداختم،زینب و لیال راه افتادند.من هم که
نمی توانستم قدم بردارم پاهایم روی زمین کشیده میشدند.چند قدمی که رفتیم دیدم شلوارم خیلی کوتاه است به زهره گفتم ملحفه را رویم بیندازد.آن قدر بیرون بخش شلوغ و پرهیاهو بود که کسی متوجه خروج
من نشد تا از سالن بیرون بیاییم،دلهره و اضطراب داشت مرا میکشت.دعا دعا می کردم کسی مرا نبیند و دروغم آشکار نشود.از سالن که خارج شدیم کمی خیالم راحت شد. ولی تا از بیمارستان بیرون بیاییم و توی جاده اصلی بیفتیم دل توی دلم نبود،وقتی مطمئن شدم کسی متوجه فرار من نشده،شروع کردم به حرف زدن.به دخترها گفتم:چه عجب یادی از ما کردید،اومدید سری زدید؟گفتند:چند بار اومدیم بیهوش بودی.بعد از وضعیت مطب شیبانی پرسیدم.وقتی به پمپ بنزین رسیدیم،یه لحظه روی دستانم بلند شدم و از پشت شیشه بیرون را نگاه کردم از خوشحالی داشتم بال در می آوردم گفتم:وای داریم می
رسیم خرمشهر.زینب خندید و گفت:دختر یه طوری میگی انگار اولین باره که خرمشهر می آیی؟از روی پل بوی شط را استنشاق می کردم و قند توی دلم آب میشد.غوغایی توی دلم برپا بود،خدا را شکر می کردم.دلم خیلی برای بابا و علی تنگ شده بود.هر وقت سرخاکشان میرفتم احساس میکردم با من حرف می زنند. مرا از بالا می بینند و حرف هایم را می شوند. با اینکه از دا و بچه ها دور بودم ولی چون احساس می کردم آنها از خطر دور شده اند، نگرانشان نبودم.از طرف دیگر چون خیلی امید داشتم به بابا و علی ملحق شوم،این دوری را برای دا خوب می دانستم می گفتم این طوری به نبود من عادت می کند.با نزدیک شدن به مطب شیبانی خوشحالی ام چندبرابر شد.دلم برای اینجا هم تنگ شده بود.به محض اینکه به مطب رسیدیم،همه دور آمبولانس جمع شدند.بلقیس ملکیان،آقای نجار مهرانگیز دریانورد،دکتر سعادت،مریم امجدی،اشرف فرهادی و.....
دخترها زیر بغلم را گرفتند،از پله های جلوی مطلب به سختی گذشتیم.بچه ها پاهایم را بلند کردند و از پله ها بالا گذاشتند.خیلی از این حالت خجالت میکشیدم.ولی به عشق آمدن و ماندن تحمل میکردم،نمی توانستم حتی برای یک لحظه روی پاهای خودم باشم شدیدا می لرزیدند و درد شدیدی در تمام بدنم میپیچید و تا سرم منتقل می شد.
توی مطب،دکتر های اعزامی هم جلو آمدند و خوش آمد گفتند،وسط هال مشغول سلام و احوالپرسی بودیم که دکتری از اتاق تزریقات بیرون آمد.لباس نظامی پوشیده بود.حدود چهل و پنج سال سن داشت.تا چشمش به من خورد پرسید:این از چه ناحیه ای ترکش خورده؟بچه ها گفتند:به ستون فقراتش خورده.گفت:با این وضعیت چرا برداشتین آوردینش اینجا؟؟بچه ها گفتن مرخص شده.
گفت:خب با این وضعیتی که داره نباید زیاد بهش فشار بیاد.برید یه جا بخوابونیدش.بچه ها مرا توی اتاقی بردند و روی موکتی که در آن یک تکه مقوا پهن بود،خواباندند،آن دکتر وقتی دید من دمر خوابیده ام،گفت:کی گفته این مرخصه؟!گفتند:خودش گفته.داد زد: خودش بیخود گفته این اعزامیه.کی گفته این مرخصه!بعد با عصبانیت جلو آمد و ملحفه را از رویم کنار زد و زخم را که دوباره به خونریزی جدید افتاده بود،نگاه کرد.بچه ها هم عکس
کمرم را نشان دادند.عصبانی تر از قبل بچه ها را دور کرد و گفت:نمیگید قطع نخاع می شه.نمیگید تا آخر عمرش فلج میشه،وبال گردن میشه؟! بچه ها هاج و واج مانده بودند. آنقدر من عادی برخورد کرده بودم که باورشان نمی شد.گفتند:واقعا ما نمی دونستیم اینقدر حالش بده.خودش گفت:خوب شدم اصرار داشت برگرده.گفت:این خانم بگه،شما ندیدید محل زخم کجاست؟خودش که وضعیت خودش رو نمیدونه.اگه این الان فلج بشه شماها مقصرید.گفتم:من که چیزیم نیست خوب می شم.یه زخم سطحیه.
با عصبانیت گفت:تو دکتری یا من؟تو الان می تونی سرپا بایستی یا خودت راه بری؟اگه الان اینجا رو بمبارون کنن و همه فرار کنن تو می تونی بدوی یه جا پناه بگیری؟
نمی دانستم چه جوابی بدهم.گفتم:خدا بزرگه.گفت:یعنی چه؟خدا عقل داده.تو می خوای با این کارهات خودت رو دستی دستی فلج کنی.اگه من دکترم و تخصصم ارتوپدیه
تشخیصم اینه که تو اصلا نباید تو منطقه بمونی باید مستقیم بری ماهشهر.خیلی ناراحت شدم.اگر می توانستم راه بروم ومطب راهم نمیدادند می رفتم مسجد جامع،اگر آنجا هم نمی گذاشتند بمانم می رفتم جنت آباد، آنجا دیگر کسی نمی توانست حرفی بزند.ولی
بدبختی ام این بود که از ایستادن و راه رفتن عاجز بودم.
#قصه_شب
#بخش_نود_و_چهار
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم