eitaa logo
کانال کهریزسنگ
4.7هزار دنبال‌کننده
18.2هزار عکس
6.8هزار ویدیو
336 فایل
خبری ، اجتماعی ، فرهنگی ، مذهبی و شهروندی منطبق با قوانین کشور ، میزبان شهروندان شهرهای غرب استان ، کهریزسنگ ، اصغرآباد ، گلدشت ، قلعه سفید ،کوشک و قهدریجان در شهرستان های نجف آباد، خمینی شهر و فلاورجان ، آیدی ادمین ها : eitaa.com/admineeitaa
مشاهده در ایتا
دانلود
💫بخش هشتاد و دو💫 ولی عبدالله همان روز رفت و ما دیگر او را ندیدیم.از پرستار پرسیدم:وضعش چطوره؟ گفت:ترکش به سرش خورده،خونریزی کرده، همون موقع رفته تو کما.گفتم:یعنی چی؟ حالا چی میشه؟گفت:امیدی بهش نیست. الان هم که هلیکوپترها اومدن مجروح هایی که امید بیشتری به زنده موندنشون بود،فرستادیم ماهشهر،چند تایی که وضعیتی مثل این دارن رو توی پرواز بعدی اعزام می کنیم.پرسیدم ولی بعدی کی هست؟گفت: معلوم نیست.هر وقت هلیکوپتر بیاد،ما منتقل می کنیم.بعد پرسید:شما خانواده اش هستید؟گفتیم:نه،عبدالله با ما تو خرمشهر بود و مختصری از جریان آشنایی مان را برای پرستار تعریف کردم.پرستار گفت:دیگه برید. اینجا نباید شلوغ بشه.اگه می خواید مجروح تون رو بیشتر ببینید،برید ماهشهر،اعزام می شه اونجا.از بیمارستان صحرایی بیرون آمدیم. جلوی نگهبانی برگه را دادیم ولی اسلحه را پس ندادند.هر چه حرف زدیم و گفتیم:چرا این طوری می کنید؟جواب درستی نمی دادند. از دستشان عصبانی شدیم و گفتیم:ما اسلحه را تحویل شما دادیم.شما هم باید پس بدین نمیدانم به خاطر قیافه های کم سن و سالمان بود یا دلیل دیگری داشت.نهایتا هم گفتند:تا از یک مقام مسئول نامه نیارید، اسلحه را بهتان پس نمی دهیم.وقتی جواب نگرفتیم،راهمان را گرفتیم و آمدیم.باز با بدبختی خودمان را به خرمشهر رساندیم،از قضا یونس محمدی نماینده خرمشهر در مجلس،توی مسجد بود. نامه ایی از او گرفتیم و فردا صبح با حسین به دارخوین رفتیم.این دفعه بدون هیچ پرس و جوی سر تخت عبدالله رفتیم،تحت خالی بود.از پرستاری که در حال کار بود،پرسیدم: مجروحی که دیروز اینجا روی این تخت بود کجاست؟گفت:شهید شد.یک دفعه دنیا روی سرم خراب شد.خیلی ناراحت شدیم،انگار بهمان شوک وارد کردند حسین با ناراحتی گفت:خب شهید شده جنازه اش رو چی کار کردید؟جنازه اش رو بدید می خوایم ببریم خرمشهر.در همین حال یکی از دکترهایی که لباس نظامی مرتب و تمیزی داشت،از کنارمان رد شد.حال و روز ما را که دیدپرسید چی شده؟با بغض گفتم:هیچی ما یه مجروح اینجا داشتیم که ترکش توی سرش خورده بود،حالا میگن شهید شده.دکتر پرسید: اسمش چی بود؟گفتم:عبدالله معاوی. گفت: معاوی؟معاوی رو که دیروز اعزام کردیم با شنیدن این حرف انگار دنیا را به من دادند. با ذوق پرسیدم:دکتر تو رو خدا راست میگی گفت:آره،برادرته؟گفتم:آره،مثل برادرمه.فرقی نمیکنه.گفت:بذارید من لیست اعزام رو نگاه کنم،مطمئن بشم.رفت لیست را آورد و نگاه کرد.گفت:بله خانم،اعزام شده ماهشهر.جان تازه ای گرفتیم.از دکتر تشکر کردیم و بیرون آمدیم.نامه را دست جوان نگهبان دادیم.رفت اسلحه ام . یک حسین را آورد.من گفتم:پس فشنگهای من چی؟گفت:اون رو پس نمیدم گفتم یعنی چی؟وقتی شما گفتید هر چی اسلحه و مهمات دارید، پتحویل بدید،ما راحت بهتون دادیم.من میتونستم فشنگهای توی جیبم رو حتي نشون شما ندم.ولی به حرف تون اعتماد کردم.این درست نیست. این حرف ها هم تاثیری روی نگهبان نداشت. بغض کردم و مجبور شدم،بگویم؛بینید آقا روی اون فشنگ ها خون برادرم ریخته,من می خوام اونا رو یادگاری داشته باشم.این را که گفتم،سرباز سرش را پایین انداخت.کمی مکث کرد داخل چادر شد و با فشنگ ها برگشت آنها را گرفتم و غمزده راه افتادیم. ........ از وقتی که به مطب شیبانی منتقل شدیم هر وقت کار نبود.به محل پخت غذا می رفتم. پخت و پز از مسجد جامع به حیاط یک بانک منتقل شده بود.برای رفتن به آنجا از مسجد جامع به طرف شط می رفتیم،نرسیده به خیابان فردوسی،دست چپ،کوچه باریکی بود که سر نبش آن ساختمان شیشه ای بانک قرار داشت.داخل کوچه میرفتیم و از درپشتی ساختمان وارد یک حیاط بزرگ که قسمتی از آن مسقف بود،میشیدیم.خانم های مسجدی همه آنجا جمع بودند و آشپزی می کردند. خانم پورحیدری،خانم فولادی،مادر یوسفعلی، مادر یونس محمدی،مادر خسرو نوع دوستي و... از جمله زنانی بودند که هر وقت آنجا می رفتم،آن ها را مشغول کار میدیدم. مثل قبل اسلام که مردم برای تغذیه مدافعین شهر هدیه می کردند،با احشامی که توی شهر مانده و احتمال زیادی وجودداشت که در این شرایط از گرسنگی و تشنگی تلف شوند،در اینجا ذبح و طبخ می شدند.مسأله شرعی استفاده از این احشام که صاحبانشان آنها را رها کرده و از شهر رفته بودند و بیشتر در اثر اصابت ترکش یا گرسنگی می مردند،از مراجع سؤال شده بود،طبق حکم شرعی که داشتند از این احشام استفاده می شد تا در زمان صلح و آرامش به صاحبان شان پول پرداخت شود یا به نیت آنها صدقه بدهند فضای کار آنجا خیلی قشنگ و صمیمی بود. همه با علاقه خاصی کار می کردند.ذکر می گفتند و غذا می پختند و سر دیگها صلوات می فرستادند.به من هم که گاهی به آنجا میرفتم،خیلی محبت می کردند.مرا به حرف می گرفتند و سعی می کردند با روحیه شادشان مرا از حس و حال شهادت بابا و على دربیاورند.
💫ادامه بخش هشتاد و دو💫 بین همه خانم ها مادر خسرو که زن لاغر و تند و فرزی بود،بیشتر هوایم را داشت وقربان صدقه ام می رفت.همیشه می گفت:کاش تو دخترم بودی،کاش خدا تو را به من داده بود. من هم او را دوست داشتم.خیلی با معرفت و دانا بود.توی مسجد که بودیم،مادر خسرو دیده بود من موقع کار دستم به هر چیزی می خورد،بی اختیار آهم درمی آید.چون پوست دستم خیلی خشک شده و ترک خورده بود.لباس ها را که تفکیک می کردیم،نخ یا تکمه لباسی به زخم می گرفت و خون می آمد و دلم ریش میشد،دیگر از سوزش و خارش زخمهایم عاصی شده بودم.مادر خسرو بهم می گفت:از دنبه این گوسفندهایی که برای غذا می آورند به پوست دست هایت بمال، خوب میشود.گوسفندها را توی خیابان بغل مسجد،طرف بازار صفا ذبح میکردند و لاشه اش را به مسجد می آوردند.یک روز وقتی قصاب لاشه را آورد،جلو رفتم و گفتم:بی زحمت یک تکه از دنبه گوسفند به من بدهید. به اندازه یک کف دست پیه برید و سر چاقو زد و به طرفم گرفت.گفتم:این خیلی زیاده. من به ذره می خوام،دوبند انگشت برید و دستم داد،رفتم توی درمانگاه،پشت پرده نشستم.آستینم را بالا زدم و پشت دست و ساعدم را به چربی دنبه آغشته کردم.آنقدر دنیه را روی دستم ماساژ دادم تا پوستم نرم شد.از آن به بعد هر وقت مادر خسرو را می دیدم،می گفتم:خدا خیرت بده. کارهای بیرونی آشپزخانه را معمولا مردها انجام می دادند.دیگ های بزرگ را توی گاری های دستی می گذاشتند و لب شط می رفتند. یک نفر از پله های ساحل پایین می رفت و با سطل یا دیگ های کوچک تر آب برمی داشت و به کسانی که بالا بودند،میداد.آنها آب را توی دیگ های بزرگ می ریختند.چند بار که من آنجا بودم،از قضا موقع آب برداشتن هواپیماها ساحل را گلوله باران کرده بودند. آنها هم دیگها را رها کرده و پا به فرار گذاشته بودند.توی این فاصله آب دیگ ها را برده بود. قیافه مردهای بیچاره که دست خالی برگشته بودند،خیلی تماشایی بود.خجالت زده و شرمنده عذرخواهی می کردند.خانم ها هم صدایشان در آمد که:آب که نیاورده اید هیچ،دیگ ها را هم به آب دادید؟ یکی،دو بار که آب نبود من و یکی از خانم ها دیگ ها را توی فرغون گذاشتیم و لب شط رفتیم.بار اول با دیدن شط یک حالی شدم. چقدر منتظره لب شط تغییر کرده بود، هواپیماهای دشمن نفتکش ها را زده بودند. دکل های کشتی های غرق شده،از آب بیرون مانده بود.یاد گذشته ها افتادم.همه چیز خوب و دقیق توی ذهنم حک شده بود ساحل در دو طرف شط منظره خیلی قشنگی داشت. توی پیاده روی ساحلی،دو ردیف درختکاری شده بود.درختها آنقدر سرسبز و پرحجم شده بودند که وقتی از میان شان میگذشتیم،انگار از بین یک تونل که با پوشش گیاهی درست شده بود،گذر می کردیم صدای بوق کشتی هایی که رد می شدند،به آدم یاد آوری می کردند که در یک شهر بندری زندگی می کند. روزهایی که آب بالا می آمد و گل آلود می شد،مرغ های دریایی هم زیاد می شدند.آنها به ماهی های سطح آب حمله می بردند و شکارشان می کردند.من بیشتر از همه چیز سنجاقک های سبز رنگی را که بین نی های کنار شط وز وز می کردند دوست داشتم و نگاهشان می کردم.به خاطر هوای گرم اکثر غروب ها،کاسبها توی پیاده روی ساحل میز و صندلی می چیدند و سمبوسه،فلافل،دل و جگر و سیراب شیردان می فروختند.دست فروش ها بساط لوازم لوکس خارجی،لباس، اسباب بازی و... را پهن می کردند و مردمی که برای قدم زدن در هوای خنک و مطبوع لب شط آنجا می آمدند خرید می کردند.یک عده سوار قایق ها می شدند.بعضی از جوانها قلاب می انداختند.کمی دورتر ماهیگیرها توی شط تور پهن کرده و توی قایق های شان به انتظار می نشستند.در محدوده بندر،کشتی های خارجی که برای تخلیه بار،کنار اسکله پهلو می گرفتند خصوصا توی تاریکی شب ابهت دیگری داشتند نور چراغ هایی که در سطح آب منعکس می شد،قشنگی بیشتری به شط می داد.آدم دلش میخواست،ساعت ها گوشه دنج ساحل بنشیند و به همه این زیبایی ها نگاه کند. از پله های کنار ساحل پایین رفتم.این قسمت نی و درختچه نداشتو راحت تر می توانستم آب بردارم.به خاطر انفجارهای توی آب،کلی جسد ماهی و کوسه های پرچربی بین نیزار کار شط جمع شده،آب بوی تعفن می داد.پسرها میگفتند در آن قسمها جنازه عراقی هم دیده اند.سطح آب آن روز پایین بود و آب تمیزتر و زلال تر به نظر می رسید.با این حال باز طعم خوبی نداشت،غیر از بوی ماهی که در اصطلاح محلی به آن زُخم میگفتیم،انگار توی آب،خاک ریخته و کمی هم نفت اضافه کرده بودند.آت و آشغال هم تویش زیاد بود،روزهای قبلی که آب بالا آمده و گل آلود شده بود،طعم نفت و گازوئیل و روغن سیاه را به خوبی از آن حس می کردیم، روی همین حساب برای خوردن و غذا پختن قابل استفاده نبود.به همین خاطر،دیگ ها را کنار می گذاشتند تا گل هایش ته نشین شود.بعد برگها و شاخه های شکستن درخت از کنار شط را از رویش می گرفتند تا برای شستشو از این آب استفاده کنند.
💫بخش هشتاد و دو💫 من جسد جزغاله شده هم دیده بودم،یک بار با دو،سه نفر از پسرها پیکر شهیدی را به سردخانه بردیم.دیگر هوا تاریک شده بود. من جلوتر از بقیه حرکت می کردم تا در سردخانه را باز کنم.همین که دستگیره را چرخاندم و در باز شد،چشمم به مردی افتاد که جلوی در چمباتمه نشسته بود و دستش را روی سرش گذاشته بود.چون سر تا پایش را سیاه دیدم، با خودم گفتم حتما این آدم بالای سر شهید نشسته و توی حس و حال خودش است. چون هوا تاریک شده بود و برق هم نبود، چشمانم خوب نمی دید.سلام کردم ولی جوابی نشیدم.به خودم گفتم این قدر تو غم و غصه هایش غرق شده که متوجه من نشد پیکر شهید را که آوردند،من دو لنگه در را باز کردم و چون این آدم عزادار سر راه نشسته بود،گفتم:ببخشید اگه ممکه بلند بشید شما سر راه نشستید.باز هیچ عکس العملی ندیدم چراغ قوه را روشن کردم و رویش انداختم یک دفعه جسد جزغاله شده ای را جلوی رویم دیدم.تمام تنم لرزید و قلبم از جا کنده شد. خیلی ترسیدم.دویدم بیرون پسرها گفتند این احتمالا جز خدمه تانک است که در حالت نشسته سوخته و چون ما تانک نداریم،حتما جنازه بعثی هاست.یکبار یکی از اسرای عراقی را هم دیدم.روزهای اولی بود که ما از مسجد به مطب شیبانی رفته بودیم.تعدادی از مردم را از مسجد بیرون برده بودند و آنجا خیلی خلوت شده بود،درهای شبستان را بسته بودند و بیشتر نظامی ها آنجا رفت و آمد می کردند.صبح آن روز بچه ها گفتند:از توی خطوط درگیری اسیر گرفته ایم.جنت آباد هم که رفتم همین را گفتند و اضافه کردند بین اسرا انگلیسی،آلمانی،عراقی خلاصه همه جور آدمی پیدا می شده.تعجب کردم و گفتم:اینها دیگه از کجا سرو و کله شون پیدا شده نمی دانستیم دنیا پشت عراق ایستاده و نیرو و تجهیزاتش را تامین می کند.باز توی مسیر برگشت به مسجد شنیدم یک ماشین پر از خبرنگار خارجی گرفته اند تعداد زیادی عراقی را هم اسیر کرده اند.توی سنگرهای بعثی ها چند زن بوده و با این همه خبر خیلی کنجکاو شدم اسرا را ببینم.میخواستم با چشم خودم ببینم،خارجی بینشان بوده یا نه.طرفهای عصر که پسرها می گفتند:اسرا را دارندبه مسجد می آورند،رفتم مسجد خیلی ها هم که مثل من می خواستند اسرا را بینند به مسجد آمده بودند و توی حیاط ازدحام و هیاهو شده بود. یک ربعی گذشت،چند تا جوان کم سن و سال مردی نسبتا قد بلند که به نظر سی و پنج سال سن داشت را آوردند.آدم خوش قیافه ای بود که شباهتی به عراقی ها نداشت.رنگ روشن چشم ها،موهای خرمایی و پوست سفیدش که از شدت گرما یا ترس قرمز شده بود،نشان می داد از سایت دیگری غیر عراقی است.لباس نظامی تر و تمیزی تنش بود ولي درجه ای روی شانه هایش نداشت.برخلاف تصورم دست ها و چشم هایش را نبسته بودند.مرد اسیر از راه نرسیده گوشه دیوار حیاط نشست پاهایش را دراز کرد و دستانش را پشت سرش گذاشت.بدجور می لرزید.تند تند می گفت:دخیلکم،دخیلکم.من تسلیم شمایم.مردمی که دورش جمع شده بودند هر کدام چیزی می گفتند،بعضی ها فحش می دادند و می خواستند او را بزنند.بقیه مانع می شدند.یکی از پسرها گفت:پدر سوخته اینجا رسیده دخیلک دخیلک میکنه.توی خط پدر ما رو در آورده اونقدر که شلیک کرد.بعد درجه های اسیر را نشان داد و گفت:سروانه درجه هاش رو کنده.ببینید من درجه هاش رو همون جا که گرفتیمش پیدا کردم مردم با شنیدن این حرف بیشتر عصبانی شدند.مرد اسیر که حالت مردم را می دید با حال عجیبی می گفت:اینجا امن است اینجا خانه خداست، من شیعه ام،من شیعه ام.به من آب بدهید. من تشنه ام.پسرها سر به سرش میگذاشتند که:نترس ما مثل شما آدم خوار نیستیم.ما بعثی نیستیم.شمایید که وحشی گری می کنید.من که منتظر بودم اسرا را بیاورند تا عقده هایم را سر آنها خالی کنم،با دیدن قیافه این مرد اسیر که خوار و ذلیل شده بود و احساس مرگ می کرد،خشمم فروکش کرد. دلم به حالش سوخت.جلو رفتم و به عربی گفتم:نترس.ما کاری به تو نداریم نگاهم کرد و پرسید:انتی ایرانیه؟تو ایرانی هستی؟گفتم: آره من ایرانی ام.تو کجایی هستی،اهل بغداد یا بصره؟گفت:من عراقی نیستم.من از اردن هستم.گفتم:تو اگر اردنی هستی،پس اینجا چه کار میکنی؟برای چی اومدی با ما داری می جنگی؟گفت:من نمی خواستم بیام جنگ،من را به زور آوردند.گفتم:شما همه تون همین رو میگید.تا آخرین گلوله ای که دارید با ما می جنگید.وقتی فشنگ هاتون تموم شد و چاره ای جز تسلیم شدن نداشتید،میگید ما رو به زور آوردند،اگر تو رو به زور آوردند،چرا تا آخرین فشنگ جنگیدی؟سرش را پایین انداخت،ادامه دادم:ببین طرف مقابل شما چه کسانی اند،یه مشت زن و بچه بی دفاع، نیرو های ما رو دیدی این ها جای بچه های تواند. بغض گلویم را گرفته بود.با این حال باز حرف زدم:شما از جون ما چی می خواهید؟مگه ما چه بدی در حق شما کردیم؟چرا نمیذارید ما زندگی مون رو بکنیم؟مرد باز تند تند گفت: العفو،العفو. گفتم:نترس ما پیرو سنت رسول خداییم.
💫ادامه بخش هشتاد و دو💫 هر چی می خواهی بگو،برایت میاریم.اینجا کسی کاری بهت نداره.تو یک اسیر هستی و طبق قوانین اسلام با تو برخورد میشه.نه حتی طبق قوانین صلیب سرخ،کمی آرام شد و گفت:آب میخوام.به پسرها گفتم:براش آب بیارید.بعد پرسیدم:سیگار می خوای؟از خدا خواسته گفت:آره،یک نخ سیگار هم دستش دادند.او که به سیگار پک می زد،یک لحظه قلبم گرفت،بهش گفتم؛ببین الان که من اینجا موندم و میخوام جلوی شماها رو بگیرم، پدر و برادرم رو خودم دفن کردم.شما اونا رو کشتید.شما دارید با ما می جنگید درحالیکه که ما هیچی از جنگیدن بلد نیستیم.هیچ تجهیزاتی هم نداریم.ولی خدا را داریم.ما با نیروی ایمان مون با شما می جنگیم.وقتی گفتم پدر و برادرم را شما کشتید،سیگار توی دست مردخشک شد.تا حرفم تمام شود بر و بر مرا نگاه می کرد،دوباره عذرخواهی کرد،کنار آمدم،منتظر شدم بقیه اسرا را بیاورند اما خبری نشد،گفتند:آنها را مستقیم به آبادان انتقال داده اند. چندین روز از رفتن دا و بچه ها می گذشت و من هیچ خبری از آنها نداشتم.نمی دانستم کجا هستند و چه کار می کنند خیلی نگران بودم.همه اش می ترسیدم ماجرای شهادت علی را فهمیده باشد،به خاطر همین، ذهنم مشغول بود.به خودم می گفتم:اگر فهمیده باشد حتما سکته کرده یا دیوانه شده و به کوه و صحرا زده.اگر دا به این حال و روز بیفتد، بچه ها چه می شوند.آواره و سرگردان چه کسی از آنها مراقبت می کند؟این دلهره و اضطراب دست از سرم برنمی داشت.از وقتی دا و بچه ها از شهر رفته بودند،تصمیم داشتم سراغ شان بروم ولی موقعیتش پیش نمی آمد.فكرم این بود که بروم و به محض اینکه آنها را دیدم،پیش شان نمانم و برگردم.فقط آنقدر که خیالم از بابت سلامتی شان راحت شود.به خاطر اینکه اتاق جنگ به ماهشهر منتقل شده بود،نیروها به آنجا زیاد رفت و آمد میکردند.سربندر و ماهشهر فاصله کمی با هم داشتند.به هر کسی که می دانستم آن طرفها می رود،میسپردم از دا سراغی بگیرد و به او بگوید که حال من و لیال خوب است و نگران ما نباشد،دو،سه نفر که رفتند و آمدند، گفتند:جنگ زده ها خیلی پراکنده اند.مادرت را پیدا نکردیم.این حرفها بیشتر نگرانم میکرد. از خودم میپرسیدم:الان کجا هستند؟چه کار می کنند؟چیزی برای خوردن دارند یا نه؟گاه از اینکه موضوع شهادت علی را از دا پنهان کرده بودم،احساس گناه می کردم.با خودم کلنجار می رفتم و میگفتم:تو چطور توانستی این فرصت را از این زن داغدار بگیری.حالا تا قیام قیامت در حسرت دیدن علی می سوزد.اگر جنازه علی را می دید،مطمئن می شد که پسرش رفته؛ولی حالا دیگر دلش راضی نمی شود چنین حرفی را بپذیرد.اشک می ریختم و خودم را سرزنش می کردم.آرام که میشدم خودم را دلداری می دادم می گفتم کارت اشتباه نبوده نمی توانست داغ علی را ببیند و طاقت بیاورد.او که این قدر به على علاقه داشت چطور بعد شهادت بابا می خواست این فشار را هم تحمل کند و دوام بیاورد.اگر می فهمید و از شهر بیرون نمی رفت چه؟ اگر دا می ماند و با بچه ها اسیر می شدند یا زیر آتش جان می دادند چکار میکردی؟پس این کارت بهترین راه ممکن بود.یک روز که توی مسجد بودم،خانواده رعنا تجار را دیدم.روز های اول که رعنا توی مسجد بود با خانواده اش آشنا شده بودم.سلام و علیک کردیم و من سراغ رعنا را گرفتم.گفتند سربندره. اونجا خونه گرفتیم تا این آتش بخوابد الان هم آمدیم خرمشهر خونه مون و سرکشی کردیم و داریم برمی گردیم سربندر. پرسیدم: ماشین تون جا داره،منم با شما بیام؟میخوام برم دنبال مادرم،پنج،شش روزه خبری ندارم. با روی باز گفتند:آره جا داریم،بیا بریم.به دخترهای مطب خبر داده و سریع برگشتم جلوی مسجد.درست یادم نمی آید ماشین تویوتا سواری بود با گالانت،من و دوتا از خواهرهای رعنا عقب ماشین سوار شدیم و راه افتادیم،هنوز بودند مردمی که پیاده و سواره توی جاده می رفتند ولی نسبت به روزی که شهدا را به ماهشهر می بردیم،جاده خلوت تر شده بود.توی سکوت به بیابانهای اطراف جاده نگاه می کردم.دفعه قبل که از این راه می گذشتم هنوز از شهادت بابا خبر نداشتم.آن روز تمام حواسم به شهدای توی وانت و مردم آواره بود اصلا متوجه آب های ناشی از بارندگی که در قسمت های پست بیابان جمع شده بوده نشده بودم.پایه های قطوری که نفت خام را به طرف پتروشیمی ماهشهر می برده در بعضی جاها بسته به پستی و بلندی زمین در آب فرو رفته بودند. مرغ های دریایی بر فراز آب ها پرواز میکردند هر چه به ماهشهر نزدیک تر می شدیم، منطقه تر خشک و لم یزرع می شد.نزدیکی های ماهشهر جاده سربندر جدا شد و ساعت ده ،بازده به سربندر رسیدیم.شهر عجیبی بود.به نظرم بیشتر به شهرک یا دهکده شباهت داست تا به شهر،خانه هایش با خانه های خرمشهر فرق داشتند،اکثرشان سازمانی بودند خانه های ویلایی کوچک با سقف و دیوارهای کوتاه.آتش صدام به اینجا هم رسیده بود.