eitaa logo
کانال کهریزسنگ
4.8هزار دنبال‌کننده
18.4هزار عکس
6.9هزار ویدیو
340 فایل
خبری ، اجتماعی ، فرهنگی ، مذهبی و شهروندی منطبق با قوانین کشور ، میزبان شهروندان شهرهای غرب استان ، کهریزسنگ ، اصغرآباد ، گلدشت ، قلعه سفید ،کوشک و قهدریجان در شهرستان های نجف آباد، خمینی شهر و فلاورجان ، آیدی ادمین ها : eitaa.com/admineeitaa
مشاهده در ایتا
دانلود
💫بخش هشتاد و نه💫 دست روی نارنجکهای توی جیبم گذاشتم و گفتم:این نارنجک هایی که توی جییم گذاشتم مال زمانیه که دشمن بخواد اسیرم کنه.ستوان دیگر کوتاه آمد و گفت:خود دانید. من دیگه نمی دونم به شما چی بگم.ولی حداقل صبر کنید،همین طوری راه نیفتید برید.شما که نمیدونین عراقی ها کجا هستن، صبر کنید به گروه الان به طرف ستناب حرکت می کند،با اون گروه همراه بشیدتا آمدن و تشکیل گروه کمی آنجا ایستادیم.از زبان نیرو های ارتشی می شنیدم که فرمانده شان اقارب پرست است.میگفتند:با اینکه مجروح شده و حال و روز درستی ندارد،به هیچ وجه حاضر نیست برگردد.یادم افتاد این آدم را یک جای دیگر هم دیده ام.یواش یواش به ذهنم آمد که این جوان را که سنی حدود بیست و هشت تا سی و چند سال دارد را جلوی مسجد با سرگرد شریف نسب دیده ام. زیاد منتظر ماندیم.از توی یکی از خانه های روستایی یک دفعه یک گروه مسلح بیرون آمدند.همه جور آدمی بین شان بود.از سرباز و سپاهی گرفته تا نیروهای مردمی در سن های مختلف.ما دوازده نفر هم به آنها اضافه شدیم.قبل از حرکت،فرمانده گروه که جوانی سپاهی بود با اقارب پرست صحبت کرد.گوش هایم را تیز کردم،ببینم چه می گویند.چندان سر درنیاوردم.اکثر اصطلاحاتی که به کار می بردند،نظامی بود.بعد فرمانده خطاب به جمع گفت:از الان که حرکت می کنیم،به هیچ عنوان نباید حرف بزنید.در سکوت مطلق قدم بردارید.موقع حرکت دوباره اقارب پرست به ما گفت:خواهرها خیلی مراقب خودتون باشید. سعی کنید از گروه برادرها جدا نشید.شما وسط ستون حرکت کنید.نه عقب تر نه جلوتر هیچکدومتون حق ندارید سر خود این طرف و اون طرف برید.بعد به مردهای گروه گفت:از خواهرا مراقبت کنید،اینهارو انشا الله صحیح و سلامت برمیگردونید.بعد دوباره به من گفت:لازم نیست شما این قدر اسلحه حمل کنی.یک ژ سه نگه داشتم و بقیه را به دیگران دادم.این بار وسط ایستادم و سر دو صندوق را گرفتم.راه افتادیم.بین راه مرتب جابه جا می شدیم تا نفر وسط که با دو دست صندوق ها را گرفته بود،کمتر اذیت شود.مسیر روبرو هم نخلستان بود و هم خانه های کاهگلی روستایی که به طور پراکنده و یا در ردیف های نامنظم کوچه و خیابان آنجا راساخته بودند. وارد نخلستان شدیم.از هر طرف صدای تیر اندازی می آمد و گلوله و ترکش به این طرف و آن طرف می خورد.وضعیت نخلستان به هم ریخته بود.خیلی از نخل ها را زده بودند. بعضی هایشان آتش گرفته،شاخه ها و سعف هایشان زمین ریخته بود.خمپاره ها در بعضی جاها به پایه نخل ها خورده آنها را از ریشه در آورده بود.بعضی از نخل ها نیفتاده انگار مقاومت کرده بودند،خرماها زمین را پوشانده لانه های پرنده ها مخصوصا بلبل نخلستان خراب شده و بین علفزارهای خشک و سوخته افتاده بود.توی راه کسی با دیگری حرف نمی زد.آنقدر علامت می دادند،مواظب باشید که آدم میترسید نفس بکشد،صدای خش خش علف ها و بوته های خشک زیر پایمان هم نگرانمان میکرد.آرام و با احتیاط به ستون جلو می رفتیم.به سر هر کوچه ای می رسیدیم علامت میدادند بایستیم.نیروهای جلوتر برای شناسایی می رفتند و بعد اشاره می کردند،ما با نوبت و با فاصله،عرض کوچه ها یا تقاطع ها را رد کنیم.عراقی ها به محض شنیدن یک صدا به طور وحشتناکی رگبار می بستند. آنوقت مجبور می شدیم مکث کنیم یا راه را عوض کنیم،از سمت دیگر برویم.آنها را نمی دیدیم ولی هر لحظهمنتظر بودیم از پشت نخل ها یا دیوار و بام خانه ها بیرون بپرند. کم کم از توی نخل ها بیرون آمدیم و به کنار دیوار گمرک رسیدیم.اینطور که فهمیدم ما به جای اینکه از خیابان به موازات خط راه آهن یک مسیر مستقیم را پیش بگیریم و به طرف سنتاب برویم،مجبور شده ایم ریل را رد کنیم و مستقیم به دیوار گمرک برسیم،بعد در حاشیه دیوار گمرک سمت ستناب حرکت کنیم.همین طور که جلو می رفتیم به تعدادی خانه که نسبتا بزرگتر و نوسازتر بودند نزدیک شدیم یک دفعه از زمین و زمان روی ما آتش بارید،آنقدر غافلگیر شده بودیم که نمیتوانستیم بفهمیم عراقی ها کجا هستند و ما را چطور دیده اند.فرمانده سریع گفت: سریع برگردید،بجنید.صدای گلوله های کلاشینکف،تیربار ملل و آرپی جی از هر طرف می آمد.گیج و منگ نمی دانستم کجا فرارکنم یا پناه بگیرم.برای اولین بار بود که تا این حد وارد خط درگیری شده بودم.به هر طرف بچه ها می دویدند،من هم می رفتم،به هر سمت که می رفتیم گلوله ها می آمدند،همین باعث شد همه کپ کنیم و روی زمینبنشینیم.چند لحظه کوتاه بی حرکت ماندیم. باز با اشاره به ما فهماندند در حالت نشسته حرکت کنیم. پسرها صندوق ها را از دست ما گرفتند و روی زمین می کشیدند،این کار کلی سر و صدا ایجاد می کرد.اینجور راه رفتن خیلی سخت بود.ساق پاها و زانوانم درد گرفته بود ولی ناچارا ادامه می دادم.چند جا دیگر نتوانستم طاقت بیاورم.روی زمین نشستم و برای چند ثانیه پاهایم را دراز کردم و استراحت شان دادم.
💫ادامه بخش هشتاد و نه💫 با این وضعیت آنقدر آمدیم تا از دید عراقی ها خارج شدیم.پشت یک خانه نشستیم و نفسی تازه کردیم.خیس عرق شده بودم و قلبم تند تند می زد.فرمانده که رسید خیلی عصبی و ژولیده شده بود.یکی از دستیارانش گفت:خدا خیلی رحم کرد.دو نفری که راهنمای گروه بودند،داشتند ما رو تو دل دشمن می بردند، اگه تو آخرین لحظات هم حرف اونا رو گوش کرده بودیم،حتما تا الان اسیر شده بودیم. قلبم ریخت.نادانسته و ناغافل داشتیم در چنگ دشمن می افتادیم.به اقارب پرست گفته بودم که می دانم ممکن است اسیر شوم،این آمادگی را هم داشتم ولی حالا که به این مرحله رسیده بودیم،قبولش برایم سخت بود.اینکه بدون هیچ جنگیدن یا مقاومتی یکهو اسیر شوم و نتوانم عکس العملی نشان بدهم،برایم عذاب آور بود. همیشه فکر می کردم آدم را که محاصره بکنند،مقاومت می کند.حلقه محاصره تنگ تر می شود.آن وقت آدم اقدامی می کند وبلاخره کشته می شود،ولی هنوز کاری انجام نداده بودم.نه جنگیده بودم و نه به داد مجروحی رسیده بودم. آنجا نفسی تازه کردیم،گفتند:دیگر از این مسیر نمیرویم تقریبا نصف راهی را که جلو رفته بودیم،عقب گرد کرده بودیم.راه دیگری را فرمانده با مشورت دو،سه نفر از نیروها انتخاب کرد و باز آرام و بی صدا راه افتادیم.از بین خانه های روستایی و مستضعف نشین گذشتیم تا به ساختمانی نیمه ساز درنزدیکی گمرک رسیدیم این ساختمان دو،سه طبقه مشرف به فضای داخلی گمرک بود و به ما امکان تسلط نسبی بر محیط اطرافمان را می داد.فرمانده از نیروها خواست در یک تقسیم بندی، آرام و بی صدا در طبقات مختلف ساختمان خنثی شوند.قرار شد از شش امدادگر،سه نفر طبقه پایین،سه نفر طبقه وسط و بقیه نیروها که قصد درگیری دارند روی پشت بام و نقاط دیگر موضع بگیرند. موقع بالا رفتن،گفت:چون طبقات کامل نشده،خیلی مراقبت کنید.ممکن است سقف ریزش کند.روی تیرآهن ها مستقر شوید.وارد ساختمان شدیم.من،صباح،دکتر سعادت و یک جوان دیگر باید به طبقه دوم می رفتیم، از یک سطح شیب دار که فقط در قسمت ها یی از آن آجر زده بودند،به سختی بالا رفتیم. جعبه ها سنگین بودند و جای پای راحتی نداشتیم.بلاخره بعد از چند بار لیز خوردن رسیدیم بالا و همان ابتدای طبقه،روی اسکلت ها نشستیم،سقف کامل نبود و از کمی جلوتر می توانستیم طبقه پایین و بالا را ببینیم. صدای عراقی ها هم به وضوح شنیده میشد. یک عراقی که به نظر فرمانده بود،نیروهایش را برای ایجاد آنلی هدایت می کرد.تازه نشسته بودیم و می خواستیم دور و برمان را برانداز کنیم که صدای یکی از پسرها را از بالا شنیدیم.فریاد میکشید:مرگ بر صدام.مرگ بر عراقي ها،الموت صدام و شروع کرد به تیر اندازی،صدا،صدای جوانی بود که وقتی زیر آتش هم بودیم،عصبی شده بود و دندان هایش را به هم می سایید.حرص میخورد و از شدت ناراحتی نمی توانست حرفی بزند، آن موقع اطرافیانش سعی کردند او را آرام کنند.ولی حالا انگار با دیدن عراقی ها آتش گرفته بود.نمی دانم شاید غارت کالاهای بندر را دیده بود که اینقدر بی طاقت شده بود با تیراندازی جوان،موج شلیک های پراکنده روی ما متمرکز شد.طوری به ساختمان آر پی جی می زدند که می لرزید.یک دفعه گلوله ایی از دیوار طبقه ایی که ما در آن بودیم وارد شد و کمی آن طرف تر،کنار دیوار روبه روی مان منفجر شد.هول بلند شدیم.دکتر سعادت گفت سید خواهرحسینی چی کار کنیم؟بدویم پایین؟گفتم:آره،شما جلوتر برید و بعد سر جعبه ای را گرفتم و مسیری را که با آن همه احتیاط آمده بودیم بدو برگشتیم.تا پایم به شیب پله ها رسید،جعبه جلوتر از من سرید و پایین کشیده شد،دیدم اگر رهایش نکنم مرا هم با خودش پرت می کند.جعبه را ول کردم، کج شد و رفت و رفت تا روی تل ماسه های پایین شیب افتاد.چون درش محکم بود،باز نشد و چیزی بیرون نریخت.خودم هم دستپاچه از پله ها سر خوردم و خاکی وزخمی پایین آمدم.ساختمان همین طور مورد هدف قرار می گرفت،هر آن می گفتم؛ممکن است ساختمان روی سرمان خراب شود و تیرآهن ها از وسط خم شوند.بهمان گفتند:تجهیزات را رها کنید و بدوید.زیر آتش گلوله ها تقریبا همه با هم بیرون دویدیم و کمی دورتر پشت دیوار کاهگلی که احتمالا دیوار یک طویله بود، جمع شدیم و همانجا پناه گرفتیم،همه از هم می پرسیدند:این ناشی کی بود،شلیک کرد؟یکی،دو نفر گفتند:همون پسره که دفعه قبل هم جوش آورده بود. وقتی دید عراقی ها دارن وسایل توی بندر رو می برند، تحمل نکرد و شلیک کرد.بعد هم خودش را از اون بالا پرت کرد پایین چند نفری گفتند؛حتما کشته شده.برای اطمینان بیشتر دوباره بلند شدیم و دویدیم پشت دیوار کاهگلی که چندان هم بلند نبود،پناه گرفتیم.آنقدر روی ما آتش میریختند که نمی توانستیم سرمان را بلند کنیم.پسرها سرک می کشیدند تا نیروهایی را که به طرف ما شلیک می کنند را ببینند و جوابشان را بدهند،ولی نیرویی دیده نمیشد.