💫بخش هشتاد و پنج💫
راننده به دو رفت و جعبه را آورد.گفتم:آیودین در شیشه را باز کرد و دستم داد.مایع ضد عفونی کننده را روی زخم خالی کردم.گفتم چند تا گاز بده،درحالی که با یک دست محل زخم را فشار میدادم.گازها را رویش گذاشتم و باز محکم فشردم.سرم همچنان منگ بود. نمیتوانستم سریع کار کنم.از طرفی می ترسیدم جوان زخمی که دیگر بی حال شده بود و داشت بیهوش میشد،از دست برود.از راننده کمک خواستم،او سر مجروح را بالا نگه داشت و من باندی را دور گردنش پیچیدم همان لحظه باند و گاز پر از خون شد.دوباره چند لایه گاز گذاشتم و مجددا باند پیچیدم. جوان چشم هایش نیمه باز مانده و بی رمق به نقطه نامعلومی خیره شده بود.کاپشن کتانی سبز رنگش از خون خیس شده،به سیاهی میزد.از کاپشنش حدس زدم،درجه دار باشد.گفتم:آهسته کاپشن اش را در بیارید.تنفسش بهتر می شه.بلند شدم.پنج، شش نظامی دورمان را گرفته بودند،اسلحه دستشان بود و بعضی ها هم کلاه نظامی بر سر داشتند.صدای تیراندازی و رد و بدل شدن آتش نزدیک و نزدیک تر میشد.یکی از نظامی ها مجروح را بلند کرد و روی شانه اش انداخت.گفتم:این طور تنفسش مشکل میشه مجروح را زمین گذاشت.چند نفری جلو آمدند، زیر کمر و دست و پاهایش را گرفتند و به طرف وانت بردند.پسر موج گرفته را هم از کنار دیوار بلند کردند.دستش را گرفتند و آرام آرام به طرف وانت آوردند.دیگ ها را پایین گذاشتند و به نظامی ها گفتند:غذا رو شما توزیع کنید.مجروح را کف وانت خواباندند و آن یکی را نشاندند،من هم لبه وانت نشستم و پایم را آویزان کردم،هنوز ماشین راه نیفتاده،خمپاره ای بین وانت و نظامی هایی که دیگ را می بردند به زمین نشست،صدای شکافتن زمین و پخش شدن ترکش ها را به
هر طرف می دیدم و می شنیدم.به خودم گفتم الان است که سرم بپرد،در کمتر از ثانیه ای ترکشی از بالای سرم رد شد و به آسفالت
خیابان خورد.به ترکشی که سرم را هدف گرفته بود،نگاه کردم به اندازه یک کف دست بود.یک نظامی که می خواست با ما به عقب
برگردد و عقب ماشین ایستاده بود،گفت: خانوم شما اونجا نشین،پرت میشی،بیا جاها مون رو عوض کنیم.جایم را به او دادم و رفتم ته وانت بالا سر مجروح نشستم.راننده پایش را روی گاز گذاشته بود و با سرعت تمام جلو می رفت و خمپاره ها را دور و برمان جا می گذاشت.توی این دست اندازها و بالا پایین پریدنها چشمم به گردن جوان ارتشی بود. خونریزی اش کمتر شده بود ولی هرچه می گذشت حالش وخیم تر می شد،خدا خدا می کردم ترکش هایی که به بدنه ماشین می خورند و صدای شان را میشنوم به لاستیک ها اصابت نکنند وگرنه کارمان زار می شد،یک
دفعه جوان موج گرفته که ساکت و بی آزار پاهایش را دراز کرده بود،کف بالا آورد و سفیدی چشمانش بیشتر شد و بعد از آن شروع کرد به لرزیدن.نگاهش کردم هیكل لاغر و نحیفش میگفت چند روزی است که غذا نخورده،از شدت گرسنگی گونه هایش فرو رفته و از چشم ها و صورت استخوانی اش مظلومیت می بارید.از تیپش معلوم بود که کارگر بندر است.دو نفری که پشت وانت بودند کنارش نشستند و بدن لرزان او را نگه داشتند.باز هم کف بالا می آورد.قیافه سبزه اش دیگر به زردی می زد.راننده همان مسیر قبلی را برگشت.وقتی از زیر آتش درگیری ها بیرون آمدیم،توی خیابان چهل متری نگه داشت.سرش را از شیشه بیرون آورد وپرسید: خواهر کجا بریم؟گفتم:طالقانی،حالش وخیمه.توی مطب شیبانی نمی تونیم کاری
برایش بکنیم گفت:تا اونجا میرسه؟ گفتم: توکل به خدا.با سرعتی که ماشین داشت تا آنجا زمان زیادی طول نکشید.تا ماشین دور بزند و دنده عقب بگیرد،یکی از مردها پایین پرید و با چند پرستار و برانکارد برگشت. مجروح را پایین گذاشتند و جوانی که موج گرفته بودش توی آن حالتش خیلی حرف گوش کن شده بود.هر کاری می گفتند،بدون کوچکترین مکثی انجام می داد.او را هم به اورژانسی منتقل کردند.راننده مرا به خرمشهر برگرداند و جلوی مسجد پیاده ام کرد.با اینکه حالم زیاد خوب نبود،حس کردم دور و بر مسجد طبیعی نیست.انگار باد پاییزی وزیده و همه چیز را به هم ریخته بود.خیابان مسجد که همیشه پر رفت و آمدترین جا بود،خلوت شده،از شلوغی و هیاهوی همیشگی جلوی در آن خبری نبود،چند نفری را که دیدم توی حس و حال خودشان بودند.فکر کردم شاید اینجا را خمپاره باران کرده اند و شهید داده ایم که اینجا خلوت شده است،از شخصی که در حال خروج از مسجد بود،پرسیدم:خبری شده؟چرا اینجا اینجوریه؟گفت:مگه نمیدونید یه نفر رو اعدام کردند.از شنیدن کلمه اعدام تنم لرزید،از این کلمه وحشت داشتم.یکبار
قبل از پیروزی انقلاب بابا روزنامه خریده بود که توی صفحه اول آن نوشته شده بود:چند نفر خرابکار اعدام شدند و بابا با ناراحتی میگفت:رژیم شاه خودش خرابکار است.آن وقت به انسان های آزادی خواه نسبت خرابکاری میدهد او به عکس معدومین نگاه می کرد و بی صدا اشک میریخت،تا چند روز هم گرفته و ناراحت بود و غذا نمی خورد.
#قصه_شب
#بخش_هشتاد_و_پنج
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
💫ادامه بخش هشتاد و پنج💫
الان ذهنم از خرابکار به سمت نیروهای ستون پنجم رفت پرسیدم:چه کسی رو اعدام کردن؟مگه چی کار کرده بود؟گفت:مگه نشنیده بودی به نفر از جیب کشته ها و مجروحین دزدی میکنه؟گفتم:چرا.گفت:اون آدم رو پیدا کردن آقای خلخالی دادگاهیش کرد و حکم مفسد فی لارض براش زدند،بعد به اون درخت بستند و تیر بارونش کردند. بعد هم جنازه اش رو بردند.به نقطه ای که اشاره می کرد نگاه کردم.درختی را روبه روی
مسجد نبش خیابان فخر رازی نشانم داد بعد حرفش را پی گرفت که:میگن تو دادگاه ارتش سؤال کردن چرا این کار رو میکنه؟ حرفی برای دفاع از خودش نداشته.اتهامش رو قبول کرده.از دالان حیاط بیرون آمدم نبش خیابان انقلاب و فخر رازی درخت بزرگی بود گلوله ها تنه اش را زخمی کرده،شاخه بزرگی از آن شکسته بود.برگها و میوه های زرد رنگ و لوبیا مانندش خزان زده،پخش زمین شده بودند. وقتی نگاهم به خونی که روی زمین ریخته شده و رویش خاک پاشیده بودند،افتاد،حالم بد شد.حس بدی نسبت به آن نقطه پیدا کردم.برگشتم توی مسجد،برایم عجیب بود؛ چرا و چطور یک آدم ممکن است در شرایطی که هر لحظه احتمال کشته شدنش هست، دست به این کار بزند؟! با این حال اصلا از تیرباران و اعدام خوشم نمی آمد.کمی که حالت عصبی ام بعد از آن موج گرفتگی و شنیدن خبر اعدام فروکش کرد،رفتم سراغ ابراهیمی و وضعیت خطوطی را که دیده بودم،برایش توضیح دادم.گفت:باز داری به من میگی؟گفتم:خب چی کار کنم؟به کی بگم؟گفت:خواهر من،باید به فرمانده ها و مسئولین بگی.وضعیت رو اونا باید بدونن. اونان که می تونن دستور صادر کنن و شرایط رو تغییر بدن.من چه کاره ام؟چرا همه اش میای به من میگی؟من خیر سرم فقط جواب تلفن ها رو باید بدم و یک سری هماهنگی
های مسجد رو انجام بدم.گفتم:فرمانده ها رو من از کجا میتونم پیدا کنم به من بگو،من
میرم سراغ اونا،بعد از آن باز هم چندین بار دیگر به ابراهیمی گفتم؛می خواهم به اتاق جنگ بروم.باید با فرمانده ها صحبت کنم. میگفت:نمی شود.من می گفتم:کار نشد نداره.باز مثل روزهای اول ابراهیمی را مستأصل کرده بودم.بیچاره از دست من آسایش نداشت.بلاخره یکبار که توی حیاط مسجد بودم،ابراهیمی صدایم کرد و گفت:بیا می خواستی فرمانده ها رو ببینی،اینا بعداز ظهر می خوان برن اتاق جنگ،بیا باهاشون برو.هول پرسیدم:کیا می خوان برند؟با دست تعدادی جوان را نشان داد و گفت:اونایی که کنار ماشین ایستادند.بعد خطاب به یک نفرشان گفت:خواهر حسینی که گفتم،این خانومه.رفتم جلو.بین هفت،هشت جوان فقط یک نفرشان که به نظر مسئول بود، اورکت سپاه تنش بود و بقیه لباس های معمولی پوشیده بودند.فرد به ظاهر مسئول ازم پرسید:برای چی میخوای بری اتاق جنگ؟
گفتم:برای این اوضاعی که داریم گفت:فکر می کنی ما تا حالا این وضعیت رو بهشون نگفتیم؟! یا اتاق جنگ خبر نداره؟به کتانی جینی که پایش بوده نگاه کردم و گفتم:باشه، منم میخوام بگم.شاید خدا خواست و کاری از پیش رفت.جوان کاغذی که دستش بود لوله کرد و بعد از چند لحظه سکوت گفت:آره فکر بدی نیست.شاید دیدن خواهرها هم حرص و جوش جنگ رو می خورن،یه فکری به حال جنگ بکنن.یه کمی به خودشون بیان.
خوشحال شدم و گفتم:پس من چطور و کجا شما رو بینم،که بریم؟گفت:مگه همین جوریه؟من به چیزی گفتم.فرمانده های ما
که می روند اتاق جنگ،کاری از پیش نمی برن تو فکر کردی بری حرف بزنی،فوری ورق جنگ برمیگرده؟نه خواهر من،حرف اونایی رو هم که تو اتاق جنگ نشستن،کسی خریدار نیست.مشکل ما اینه.
گفتم:باشه،حرف های شما درست.ولی من احساس می کنم،باید برم حرف هام رو بزنم شاید یکم به فکر بیفتن،شاید اصرار وپافشاری ما باعث بشه اونا هم بیشتر پیگیری کنن، همه منتظرند از بالا دستور بیاد،شاید اصلا نیاد،باید تکلیف معلوم بشه.گفت:هی من میگم نمی شه،تو هی اصرار کن،من میگم نره،تو میگی بدوش،بعد نیم ساعت کل کل کردن،عصبانی شد و در بین حرف های بقیه که می گفتند:نمی شه خواهر،دلت خوشه. الکی که نیس،گفت:بیا خودت اوضاع رو ببین،دست از سر ما بردار.گفتم:لطفا آدرسش رو بدید.گفت:آدرس کجا رو بدم؟مگه خونه خاله اس ؟!بیا مسجد جامع بعداز ظهر یا فردا صبح می آییم دنبالت.گفتم:من همین جام، همین دور و برا.اگر هم نبودم به آقای ابراهیمی بگید،خبرم میکنه.خداحافظی کردم و رفتم تو مسجد.تا بعدازظهر چشمم به در بود که بیایند.از انتظار که خسته می شدم، می گفتم شاید فردا بیان شاید هم روزهای دیگه،از ترس اینکه دنبالم بیایند و من نباشم، نمیخواستم از محدوده مسجد و مطب دور شوم.
#قصه_شب
#بخش_هشتاد_و_پنج
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
💫بخش هشتاد و پنج💫
هر چی هم خواستید ببرید،بردارید می آیم دنبالتون.از اینجا که در آمدیم،دیدم یکی،دوتا از پسرها انتهای کوچه جلوی خانه ای ایستاده اند وصورتشان را به طرف پیرمرد لاغر و قد بلندی گرفته اند.طرفشان رفتم.یکی از پسرها میگفت:یا می آیی بیرون بیا با تیر میزنمت؟ پیرمرد گفت:بزنید.شما هم شدید صدام.من که آخرش باید بمیرم.حالا شما بزنید.من میخوام تو خونه خودم باشم و بمیرم.از حرفش دلم سوخت،به پسرها گفتم اینطوری نکنید.گناه دارند.این ها به این خونه زندگی شون دلبستگی دارند.به این آب و خاک وابسته اند،چرا بهشون زور میگید؟بیاید کنار من راضی اشی می کنم.آن یکی پسر گفت: خب به خدا ما برای خودش میگیم.بعد رو به پیرمرد کرد و گفت:حاجی حرف ما رو به دل نگیر،تقصیر خودته خب چرا حرف گوش نمی کنی؟من گفتم:پدر جان تو اینجا کشته بشی آیا نفعی به حال خودت با دیگران داره؟این طور کردن به نظر خودت خودکشی نیست؟ موندن تو خونه ات دو حالت بیشتر نداره،اگه کشته نشی حتما به اسارت می برندت.چرا بذاری کار به اینجا برسه؟شما بیاید از شهر برید.انشاالله وقتی دشمن رو بیرون کردیم، دوباره سر خونه زندگیتون برمی گردید.
پیرمرد نگاه عمیقی بهم کرد و گفت:تو نبودی نمیدونی این انگلیسی ها قبلا خرمشهر رو گرفته بودند.حالا هم این بعثی ها به تحریک همون انگلیسی ها اومدن.میخوان دوباره خرمشهر رو از ما بگیرند،می خوان درباره حکایت زمان شیخ خزعبل رو پیش بیارن.
گفتم:نه،انشاالله این اتفاق ها نمی افته.اون موقع زمان شاه بود.شاه هم نوکر انگلیس و آمریکا بود.الان دوره این حرفها نیست.حسین عیدی هم که پشت سرم آمده بود.حرف مرا ادامه داد و کمی از پیرمرد دلجویی کرد.بلاخره موفق شدیم او را مجاب به رفتن کنیم.حالا که پیرمرد راضی به رفتن شده بود،نمیدانست چطوراز خانه محقرش دل بکند هی توی حیاط می رفت و بیرون می آمد.توی چارچوب در حیاط که با یک تیر چوبی و پلیت دیواره های بشکه آهنی ساخته بود،می ایستاد به خانه اش نگاه میکرد و می گفت من چطور دلم می یاد اینجا رو رها کنم و برم؟من این خونه رو با دست های خودم ساختم.براش زحمت کشیدم.خانه کاهگلی پیرمرد خیلی درب و داغان بود.تیرهای چوبی از سقف های اتاق های ته حیاط بیرون زده بود.کف حیاط را خاک پوشانده بود و توی باغچه شلوغ و درهم برهمش چند نخل کاشته بود.یک جوی کوچک فاضلاب حوض خانه را به کوچه می
آورد.کنار در ورودی طویله ای ساخته بودند.از کاه و فضولاتی که گوشه حیاط ریخته شده بود،معلوم بود گاو نگه می دارند،خود پیرمرد هم دست کمی از خانه اش نداشت،روی دشداشه مندرس و سوراخ سوراخش یک کت که زمانی سرمه ای رنگ داشته،پوشیده بود،
لبه های چفیه سفیدش را روی سرش انداخته بود.دمپایی پاره اش پاهای سپاه سوخته اش را رنجورتر نشان می داد.یک جورهایی از پیرمرد خوشم آمد.با این درجه از فقر و بدبختی،هم غیرت ماندن داشت،هم از پشت صحنه جنگ به اندازه خودش سردر می آورد. به چهره غمگینش بیشتر نگاه کردم.آثار رنج و سختی روزگار توی صورتش هویدا بود.از آن آدم های زحمتکشی که با زور بازوی خودشان یک عمر را سپری کرده اند.کمی جلوتر صحنه دیگری خیلی ناراحتم کرد.برخلاف خیلی از خانه ها که فقط یکی دو نفر مانده بودند،به جایی برخوردیم که چند تا خانواده که پسر و عروس و نوه های یک پیرمرد به حساب می آمدند،همگی تا آن موقع حاضر به ترک خانه شان نشده بودند.خیلی صحبت کردیم تا بلاخره پسرهای خانواده به اصرار ما راضی به رفتن شدند،به راننده ماشین علامت دادیم. راننده پیکاب جلو آمد پسرها و زن و بچه ها یشان با بقچه و بندیل کنار ماشین آمدند،اما هر کاری کردیم پیرمرد و پیرزن که سن شان هم بالا بود،حاضر نشدند بیایند.پیرزن که از ظواهر امر معلوم بود خیلی به همسرش انس دارد،راضی نمیشد از شوهرش جدا شود. پیرمرد هم میگفت:تو با پسر هامون برو. نگران من نباش.پیرزن گریه می کرد.صورت تپل و ملوسش سرخ شده بود.پیرمرد می گفت:گریه نکن چرا گریه می کنی؟من بعد دنبال تون میام.زن با این حرفها بدتر میکرد. او را بغل کردم و بوسیدم.دلداری اش دادم که نگران شوهرش نباشد و با پسرهایش برود.به عربی گفت:چه جوری بذارمش و برم؟ همیشه من کنارش بودم.غذاش رو آماده میکردم،براش ماهی میپختم خیلی دوست داره.حالا کی براش ماهی درست کنه؟گفتم: مادرجان حالا تو این وضعیت ماهی نخوره طوری نمیشه که.تازه الان ماهی کجا بود؟
پیرمرد با زنش حرف زد و او را به طرف بچه هایش فرستاد.پیرزن با حجب و حیایی که
داشت هی به طرف ماشین می رفت و هی برمی گشت.پسرکوچک ترش را که مجرد بود و می خواست با پدرش بماند،می بوسید و سفارش کرد:مواظب پدرت باش،داروهاش رو به موقع بهش بده این ور اون ور نرو.پیش پدرت بمون.پسرها و عروس ها هم آمدند و دست و پای پیرمرد را بوسیدند.پیرمرد نوازششان می کرد سرشان را می بوسید.عروس ها اصرار کردند:عمو بیا با ما.رها کن این کارها رو.
#قصه_شب
#بخش_هشتاد_و_پنج
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
💫ادامه بخش هشتاد و پنج💫
پیرمرد یکهو با شنیدن این حرف به آنها تشر رفت:شما نمیفهمید.من همه عمرم،همه زندگیم این گاوهان چطوری ولشون کنم؟
مگه همین ها به شما شیر نمی دادند،شما می خوردید؟ از همین گاوها زندگی شما نمیچرخید؟دوباره پسرها و عروس ها دوره اش کردند و گفتند:مواظب خودت باش.هر چه به آخر محله مولوی نزدیک تر می شدیم، کوچه ها خلوت تر و بی روح تر میشد.خیلی از خانه ها با توپ و خمپاره فرو ریخته بود. توی کوچه لباس های بچگانه و طناب و دمپایی های رنگ و وارنگ را می دیدم و یاد سعید،زینب و حسن می افتادم و دلم برای شان شور میزد.یک جا عروسکی بین خاک و خلها افتاده بود.احساس کردم باچشم های آبی اش بدجوری نگاهم می کند.انگار زندگی در آنجا مرده بود و همه جا خاک مرگ پاشیده بودند.قدم به قدم انتظار ورود عراقی ها یا افتادن به تله شان را داشتیم.باد توی کوچه های خالی و پر از خاک می وزید و آشغال ها را این طرف و آن طرف می برد.گاه چنان سکوت می شد که زوزه باد فضای وهم انگیزی ایجاد می کرد و آدم را می ترساند.این سکوت مرا به یاد روزهای بلند و داغ تابستان سال های قبل می انداخت.
بعد از ناهار همه زیر کولرهای گازی با پنکه سقفی می خوابیدند.اما ما وسیله خنک کننده ای نداشتیم،بعضی روزها که هوا خیلی گرم و خشک می شد،بابا برای اینکه ما را خنک کند، توی لگن گاه می ریخت.با آب کاه ها را خیس میکرد بعد لگن را جلوی پنکه می گذاشت تا باد به کاه خیس بخورد و هوا را مرطوب و خنک کند بعضی وقتها هم پارچه ای خیس می کرد و روی پنکه می انداخت.اما پارچه زود خشک می شد و افاقه نمی کرد.من که اصلا عادت نداشتم ظهرها بخوابم،یواشکی جلوی در می آمدم و توی کوچه سرک می کشیدم. توی آن گرما پرنده پر نمی زد.از سکوت و خلوتی کوچه می ترسیدم و زود در را می بستم.دا همیشه ما را از بچه دزدها که توی کوچه های خلوت می گردند،ترسانده بود. حالا این همان فضا بود.نمی دانم چقدر گذشت،بچه ها دیگر خسته شده بودند.وقتی ماشینی که مرتب مردم را می برد،تخلیه می کرد و برمی گشت،سررسید سوار شدیم و به مسجد برگشتیم.آنجا هم نمی دانم دستم به چه کاری بود که صدای بلندی مرا متوجه خودش کرد،سر بلند کردم.پسر نوجوان ریز نقشی دم مسجد صدایش را بالا برده بود و سعی داشت بقیه را توجیه کند،میگفت:توی خطوط نیروها از تشنگی توی فشارند.آب لجن میخورند،آب برسونید خطوط.جلوتر رفتم. احساس کردم قیافه اش برایم آشناست. همین طور که به ذهنم فشار می آوردم،ببینم او را کجا دیده ام،از خودم می پرسیدم:این بچه از کجا میدونه توی خطوط آب ندارند!یک دفعه یادم آمد این بهنام محمدی از فامیلهای عمو شنبه است.هر وقت به خانه آنها می آمد،شیطنت هایش همه کوچه را خبردار می کرد.به پشت بام ما هم سرک می کشید و با سگی که آنجا بسته بودیم،بازی می کرد خیلی تعجب کردم، خیلی لاغر و درب و داغان شده بود.چهره اش را آفتاب سوزانده و موهایش بلند و ژولیده شده بود.گفتم بهنام تو اینجا چی کار می کنی؟نگاهی به من کرد و جوابی نداد.انگار مرا نشناخته بود.گفتم:یادت نیست هر وقت خونه عمو شنبه می آمدی،پشت بام ما هم پیدات می شد و با کارهات پدر ما رو در می آوردی؟خندید و مرا به یاد آورد،گفت: سگ تون چی شد؟گفتم:هیچی،حتما اون هم مثل ما آواره شده دیگه.بعد پرسیدم:جریان چیه؟الان چی میگفتی؟مگه تو خط می روی؟
با ناراحتی گفت: آره.من با بچه های مدافع می رم خط،چند روز پیش صبح تا عصر افتادیم تو محاصره،تونستیم خودمون رو بیرون بکشیم.بچه ها به من گفتن تو ریزه و زبای،برو آب پیدا کن.با بدبختی اومدم آب پیدا کردم.ولی خب آب کثیف بود.چاره نداشتم همون رو بردم.بچه ها با خوشحالی خوردند ولی بعدش همه به استفراغ و بیرون روی افتادن.نزدیکی های غروب هر جوری بود از محاصره دراومدیم و از دستشون فرارکردیم، ولی دیگه داشتیم از تشنگی تلف می شدیم. خیلی این در اون در زدیم تا بلاخره تو حوض یه مسجد آب پیدا کردیم.اما چه آبی،اون قدر مونده بود که روش جلبک گرفته بود.جلبکها رو کنار زدیم.سرمون رو تو حوض فرو بردیم و تا تونستیم از اون آب لجن گرم خوردیم. جلبک ها تو دهنم می اومد،حالم به هم می
خورد.همه مون همین وضع رو داشتیم.ولی
عطش مون از بین نمی رفت.دوباره از همون آب می خوردیم.ناراحت شدم.گفتم عیب نداره.من خودم تا اونجایی که می تونم
میگم برای خطوط آب بیارن.بعد از این سعی می کردم هر جا می رویم،دبه های آب را با
خودمان ببریم،از توی شط دبه ها را پر می کردیم.آب داغی که رویش نفت و گازوئیل ایستاده بود.با این حال از آب لجن بهتر بود.
رفت و آمدم به جنت آباد کمتر شده بود چون هم تعداد کشته ها به نسبت کمتر شده بود،هم تلاش برای زنده ماندن آدمها مسلما برایم اهمیت بیشتری داشت.با این همه توی سر زدنها و رفت و آمدم به جنت آباد اگر جنازه ای آورده بودند و کاری داشتند،انجام میدادم.
#قصه_شب
#بخش_هشتاد_و_پنج
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم