eitaa logo
کانال کهریزسنگ
5.9هزار دنبال‌کننده
23.3هزار عکس
9.7هزار ویدیو
377 فایل
خبری ، اجتماعی ، فرهنگی ، مذهبی و شهروندی منطبق با قوانین کشور ، میزبان شهروندان شهرهای غرب استان اصفهان مدیر : 👇 @admineeitaa تبلیغات 👇 @admineeitaa8
مشاهده در ایتا
دانلود
💫بخش هشتاد و چهار💫 یک روز کیسه کمک های اولیه را برداشتم و از مطب بیرون آمدم.سر کوچه ای که غذا را در آنجا می پزند،وانت ها آماده بودند. غذاها را با دیگ توی وانت گذاشته بودند. خواستم سوار شوم،گفتند:کجا؟گفتم:میخوام بیام غذا توزیع کنم.گفتند:پس ما چه کاره ایم ؟تو زنی،نمی خواد بیای هر بار که نیروها جدید می شدند،باید کلی با آنها کل کل می کردم تا بلاخره راضی بشوند من همراهشان بروم. گفتم:شما چه کار دارید؟من امدادگرم. میخوام به مجروحها رسیدگی کنم.کیسه نایلونی که وسایل امداد را در آن ریخته بودم، بالا گرفتم،نشانشان دادم و بعد پریدم بالا. ماشین حرکت کرد.کنار دیگ ها نشستم.باد که در دیگ را انداخت،دیدم خورشت فاسولیه پخته اند.سینی را روی دیگ گذاشتم و با دست آن را نگه داشتم.راننده از چهل متری به سمت کشتارگاه پیش می رفت.از سر بازار روز که عبور می کردم،بلند شدم و ایستادم چشمم به خانه ای که دایی نادعلی دو،سه ماه پیش اجاره کرده بود،افتاد.خانه قشنگی بود.خیلی برای نظافتش زحمت کشیدیم.دلم می خواست الان دایی جلوی در خانه ایستاده بود و من می دیدمش،دو هفته بیشتر بود از آنها بی خبر بودم.سر جایم نشستم.حوالی کشتارگاه در حاشیه خیابان مرد جوانی را دیدیم که لنگان لنگان راه می رفت.پسرها به سقف کوبیدند.راننده نگه داشت.می خواستند به او غذا بدهند.من که دیدم پایش زخمی است،گفتم:با ما بیا.بعد از اینکه غذاها رو پخش کردیم،برمی گردیم مسجد پات رو می بندیم،قبول کرد و ماشین دوباره راه افتاد.هر چه جلوتر می رفتیم،خیابان ها خلوت تر می شد،راننده هم مرتب سرعتش را کم و زیاد میکرد.دیگ خورشت لق می زد و روغن آن بیرون می ریخت.با یک دستم دیواره وانت و با دست دیگرم دیگ را نگه داشته بودم.با شنیدن صدای سوت خمپاره روی دیگ خم میشدم تا از ترکش ها در امان باشم.یک جا سرعت ماشین کم شد،سر بلند کردم چند نفر اسلحه به دست جلوی سوله ای ایستاده بودند و به راننده اشاره می کردند به طرفشان برود.راننده دنده عقب گرفت،از جاده خارج شد و به طرف سوله رفت.چند نفری از مدافعین با ظاهری ژولیده و لباس های کثیف بیرون آمدند.طبق معمول تا چشمشان به یک خانم خورد،اعتراض کردند و گفتند: اینجا امنیت نداره.هر آن امکان داره از هر گوشه و سوراخ یه عده عراقی بریزه بیرون. به حرف هایش اعتنا نکردم.یکی از آنها که به نظر فرمانده گروه بود و بی سیم داشت،به راننده گفت:جلوتر نمی تونید برید.از اینجا به بعد،رو هوا میزنن تون.یکی از پسرها گفت: پس چی کار کنیم؟این غذاها رو می خوایم برسونیم جلو.گفت:بذارید همین جا تا عصر که نیرو جابه جا می کنیم و میان عقب، بهشون میدیم وضعیت اصلا خوب نیست، نیروها خسته میشن،تعدادمون کمه اگه نیرو نرسه مقاومت بچه ها می شکنه شما بر می گردید عقب،خبر بدید نیرو باید جایگزین بشه من پرسیدم:با نیروهامون فاصله چقدره؟یعنی ما نمیتونیم خودمون رو به اونجا برسونیم؟گفت:نه گفتم:پس اونا چطور خودشون رو جلو کشیدن؟گفت:به زحمت. عراقی ها همه جا پخش شدن.ما هم اینجا موندیم.عراقی ها اونها رو قیچی نکنن.ولی معلوم نیس چقدر دوام بیاریم.تا پسرها دیگ را پایین بگذارند و آب و مهمات را تخلیه کند، من توی وانت با گاز و باند،کف پای مجروح را که خونریزی داشت بستم.راننده گفت:ما میریم سمت راه آهن.مرد گفت:از سمت کشتارگاه نرید وگرنه اسیر شدنتون حتمیه. شاید هم ماشین تون رو با تانک هاشون که همه جا پخش شدن بزنن و پودرتون کنن،از مسیر دیگه ای برید.ماشین که می خواست راه بیفتد،جوان مجروح گفت می خواهد آنجا بماند و پیاده شد.بهش گفتم:اگه به زخمت فشار بیاد،دوباره خونریزی می کنه.گفت: فعلا که پانسمان کردی،خوبه.هر وقت لازم شد، میرم بیمارستان.راننده از مسیری که مردگفته بود،پیش می رفت،یکی،دو بار توی خیابان چهل متری و مسیر خیابان نقدی نگه داشت تا وضعیت را بررسی کند،با پسرهایی که پشت وانت بودند صحبت می کرد جلوتر بروند یا نه.با حرف هایی که شنیده بودند، احتیاط شان بیشتر شده بود.به من هم گفتند:خواهر شما پیاده شو.از اینجا به بعد خطرناکه.گفتم: من تا آخرش هستم،هر جا رفتید من هم با شما میام.گفتند خطرناکه.گفتم:اگه خطری هست برای همه هست نه فقط برای من. ماشین از خیابان نقدی به سمت خیابان شهرام که پشت استادیوم قرار داشت،جلو رفت بعد راننده منصرف شد و از فلکه قبل به سمت میدان راه آهن نزدیک شد صدای تیراندازی نزدیک و نزدیک تر می شد.توی خیابان ماشین های آتش نشانی را می دیدیم که در تردد هستند.از سربازهایی که سوار بر چیپ های ارتشی از سمت منازل شهرداری می آمدند،پرسیدم:غذا می خواهید؟ظرف دارید؟ظرف فلزی و دسته داری را که شبیه گالن بود،دستمان دادند.برای شان توی همان غذا ریختیم و به تعدادشان نان گذاشتیم.از محله ای که خانه مهندس بهروزی در آن قرار داشته عبور کردیم
💫ادامه بخش هشتاد و چهار💫 چند بار برای بردن مجروح به اینجا آمده بودم. بعضی از خانه ها توپ خورده وتخریب شده بودند،درخت های حاشیه خیابان هم سوخته بودند.یاد خوشی های آن روزها افتادم.با اینکه در سختی بودیم اما دلمان شاد بود.باز هم نرسیده به فلکه راه آهن شدت انفجارها و گلوله باران متوقف مان کرد.راننده ماشین را جلوی مدرسه ابن سینا خاموش کرد پیاده شدیم تا دور و اطراف را دنبال مدافعین بگردیم،سکوت مرموزی فضا را سنگین کرده بود.هر چه دقت می کردیم اثری از نیروهای مردمی ببینیم،غیر از صدای انفجار چیزدیگری نمی شنیدیم،از همهمه و شلوغی بچه ها، تکبیر یا بدو بدوهای شان خبری نبود.این سکوت احساس بدی را در ما تشدید می کرد. فکر می کردم این مسأله عادی نیست.شاید عراقی ها دربین مان باشند.کمی جلوترگفتند: از هم جدا نشید.آهسته راه بیایید طوری که صدای پایتان بلند نشود.به من هم گفتند خواهر مواظب پشت سرت باش،بعد در حالی که آنها مرا دوره کرده بودند،پیش رفتیم.هیچ کداممان اسلحه نداشتیم،نمی دانم چرا ژ-سه ام را از توی مطب برنداشته بودم.از زیر چادر دستم را روی نارنجک های توی جیم گذاشتم. اضطراب تمام وجودم را فرا گرفته بدد همش فکرمیکردم الان است که توی تله بیفتیم.از مرگ هراسی نداشتم.آرزوی پیوستن به بابا را هم می کردم ولی دلم نمی خواست اسیر شوم.فکر اسارت آزارم میداد.یکی از نارنجکها را از جیبم در آوردم و توی دستم فشردم.هر آن منتظر بودم با پیش آمدن کوچک ترین مساله ای ضامن را بکشم.حرف شیخ شریف توی گوشم صدا کرد.او در دواب بچه ها گفته بود:در هیچ شرایطی قتل نفس جایز نیست. شما ضامن را به قصد کشتن دشمن بکشید با این انفجار هم خودتان از بین می روید هم دست دشمن نمی افتید،یاد دا و بچه ها افتادم.اگر من اسیر دشمن میشدم،به آنها چه میگذشت؟دا حتما دیوانه می شد و از دست می رفت.باید کاری میکردم که این اتفاق نیفتد و من در جا کشته شوم.بعد از خودم پرسیدم آیا طبق گفته شیخ شریف با یک نارنجک می توانم هم دشمن را از پا در بیاورم،هم خودم را بکشم؟یا باید از هر دو نارنجک استفاده کنم.ضامن یکی را با دندان می کشم و به طرف دشمن می اندازم،بعد سریع ضامن نارنجک دوم را می کشم و به کار خودم پایان میدهم.این را که گفتم،یک لحظه عمیق تر فکر کردم و از خودم پرسیدم؟واقعا جرات می کنم ضامن را بکشم و خودم را نابود کنم! از زبان مردم و مدافعین شنیده بودم که صدام و نیروهایش با این همه ادعای خلق عرب بودن،جنایتکارانی بیشتر نیستند.می گفتند بیایید،ببینید در مناطقی که دستشان افتاده با زن و بچه مردم چه کرده اند.به ناموس مردم دست درازی کرده اند.حتی به روستاهای عرب نشین هم رحم نکرده اند.شرایط و وضعیت بعد از اسارت را در ذهنم باز سازی کردم و نتیجه گرفتم،بدون شک برای تن ندادن به خفت و ذلت،ضامن را میکشم.تصمیم سختی بود خودم را دلداری دادم،از کجا معلوم چنین پیشامدی رخ بدهد. دلیلی ندارد با این فکر و خیال ها اعصابم را خراب کنم.آرام آرام پیش می رفتیم توی یک کوچه باریک که به نظر انتهایش بن بست بود،وارد شدیم.دیوارهای بلند خانه های دو طرف فضای کوچه را تاریک کرده بودند،دور و برمان را خوب نگاه کردیم.گوش ها و چشم هایمان منتظر یک اشاره بودند.یکهو جوانی از در خانه ای پا بیرون گذاشت و همزمان خمپاره ای به دیوار سمت چپ مان اصابت کرد موج خمپاره چنان مرا گرفت که به عقب پرت شدم و به شدت به زمین کوبیده شدم. از هولم خواستم سریع از جا بلند شوم.دست هایم را به زحمت روی زمین گذاشتم.چشم هایم خوب نمی دید.صدای باد توی گوشم میپیچید.سرم بد جوری سنگین شده بود. دست هایم به شدت می لرزیدند.انگار اختیارشان را نداشتم.چند دقیقه به همین حالت ماندم.شنیدم مردها ازم میپرسند: سالمید،ترکش نخوردید؟گفتم:من فقط منگم، نمی تونم از جام بلند شم.گفتند:چیزی نیست.موج گرفتدت. وقتی حالم کمی بهتر شد و توانستم سر پا بایستم،به دور و برم نگاه کردم تا موقعیتم را تشخیص بدهم،چشمم به مجروحی افتاد. همان جوانی که در حال بیرون آمدن از خانه بود خواستم به طرفش بدوم.پاهایم توی هم میپیچید.یکی از پسرها حالش بدتر از من بود.نمی توانست بلند شود.یک دفعه از دهانش کف بیرون ریخت،چشمانش از حدقه بیرون زده بودند،راننده و آن یکی مرد همراهمان زیر بغلش را گرفتند و به گوشه دیوار کشاندند و تکیه اش دادند،هرچه با او حرف می زدند،جوابی نمی داد.حتی تکان هم نمی خورد.به طرف مجروح دیگر رفتم، قسمت هایی از دیوار تخریب شده کف کوچه ریخته بود.به مجروح که رسیدم،دیدم به پهلو افتاده و خون با فشار از شریان گردنش فواره می زند.وحشت کردم.سریع دستم را توی خونها فرو بردم.سعی داشتم دو لبه زخم را به هم نزدیک کنم تا خون کمتری بیرون بریزد. دستم پر خون شد ولی فایده ای نداشت زخم از چند طرف شکافته بود.فشار که می آوردم، صدای مجروح در می آمد.فریاد زدم کیف امداد رو بیارید.
💫بخش هشتاد و چهار💫 گفتند:به خاطر عفونت زیاد این طور شد. عفونت با خونش قاطی شده بود.اشکم در آمد،داماد عمو شنبه سن زیادی نداشت. نهایتا چهل سال از خدا عمر گرفته بود.پنج شش تا بچه داشت.آمدم توی ماشین نشستم.خیلی ناراحت بودم.یک عدم مراقبت جان یک نیروی خوب،یک پدر و یک همسر مهربان را گرفته بود،صدایمان که کردند از فکر داماد عمو شنبه بیرون آمدم.کمی دیگر آنجا ماندیم و به مجروح ها رسیدگی کردیم، چون آتش شدید شده بود،به ما گفتند:شما برگردید.خسته و داغان چند تا کوچه و خیابان را عقب آمدیم.وانتی که به سمت مرکز شهر میرفت،نگه داشت و ما را سوار کرد.هنوز از محله مولوی بیرون نیامده بودیم که خانه هایی مورد اصابت قرار گرفت.راننده به آن سمت رفت.صدای زاری و شیون زنها و مردها با فاصله به گوش می رسید.وانت نگه نداشته پایین پریدیم.با این سر وصداها یقین داشتم جوان عزیزی دارد جلوی چشم شان پرپر می شود که این ها این طور بی تاب شده اند. دیوار جلوی دو تا خانه خراب شده و خاک و گرد و غبار توی فضا پخش شده بود،یا الله گفتم و پا توی حیاط خانه ای که سر و صدا از آن می آمد،گذاشتم.دو،سه تا زن و چند تا مرد دور یک چیزی ایستاده بودند،زنها خودشان را می زدند و گریه می کردند.مردها هم داد و بیداد می کردند که:آرام باشید.این طوری نکنید.نزدیک تر رفتم.منتظر بودم با جنازه غرق به خون کسی روبرو شوم که دیدم یک گاو ماده روی زمین افتاده.ترکش بزرگی پهلویش را شکافته و ترکش های کوچک تری هم به پاهایش اصابت کرده بود دردناک تر از همه این بود که گاو باردار بود و به نظر می رسید همین روزها گوساله اش به دنیا می آید،زنها دور گاو بدجور گریه می کردند.مردها هم هول کرده بودند و به عربی با هم حرف می زدند.می خواستند شکم گاو را باز کنند و گوساله را نجات بدهند.از طرفی هیچ کدام جرأت این کار را نداشتند.این وسط حیوان زبان بسته دست و پا می زد.گاه سرش را به زحمت بالا می آورد،چشم های وحشت زده اش را باز میکرد.تقلا می کرد بلند شود و دوباره می افتاد.مردها از زجری که گاو می کشید و سرمایه ایی که داشت تلف میشد، خیلی ناراحت بودند.یکی از پسرهای توی وانت که با من وارد حیاط شده بود،رو به مردها گفت:چرا دست دست می کنید؟این داره زجر میکشه،گناه داره،یه تیر خلاص بهش بزنید راحتش کنید.یکی دیگه پرسید: کسی نیست ذبحش كنه؟با این حرفها زنها بیشتر جیغ می کشیدند،طاقت دیدن چنین صحنه ای را نداشتم.هنوز حالت احتضار آن جوان جلوی چشمم بود.از حیاط خانه بیرون آمدم و توی کوچه شروع به گشتن کردم. خیلی از خانه ها مورد اصابت قرار گرفته بود ولی خوشبختانه اکثرشان تخلیه شده بود. همه اش فکر میکردم الان صدای شلیک گلوله ای که به سر گاو می زنند را می شنوم، گوش هایم را گرفتم و دورتر شدم.صدای زنها مخصوصا پیرزنی که انگار مادر خانواده بود را هنوز می شنیدم.کمی بعد پسرها آمدند سوار وانت شدند.راننده حرکت کرد و سر کوچه مرا هم سوار کرد.از پسرها هیچ چیز نپرسیدم تقریبا اکثر محله ها خالی شده و هنوز تک و توک افرادی توی خانه هایشان مانده بودند بچه ها توی رفت و آمدهای شان خبر آورده بودند که بر عکس جاهای دیگر توی محله عرب نشین مولوی هنوز مردم زیادی هستند میگند آنها به تصور اینکه عرب زبان هستند و عراقی ها کاری به کارشان ندارند مانده اند. تبلیغات رادیوهای عراق این ذهنیت را ایجاد کرده بود.آنها دائم به مردم عرب توصیه می کردند:شماها از شهر بیرون نروید ما برای نجات شما می آییم.ما همزبان شما هستیم و کاری به شما نداریم،سر و کار ما با مجوسی هاست.ما می خواهیم شما را از دست رژیم خمینی آزاد کنیم،هر کجا باشید در امانید. البته این تبلیغات تحریک آمیز تأثیر چندانی روی همشهری های عرب زبان ما نداشت آنها آگاه تر از این بودند که گول این حرف ها را بخورند.قبلا هم توی خوزستان درگیری برای جدا کردن اقوام عربی و فارسی زیاد صورت گرفته بود ولی راه به جایی نبردند.در بین بچه های سپاه که یک نهاد انقلابی بود،تعداد زیادی پاسدار عرب وجود داشت.البته این عده که در این محله ها مانده بودند،اصولا کاری به حکومت و سیاست نداشتند و میگفتند:ما می خواهیم زندگی خودمان را بکنیم و کاری به کار کسی نداریم.وقتی بچه ها میخواستند برای تخلیه مردم محله مولوی حرکت کنند، آقای نوری و مصباح به من هم گفتند:شما هم برو چون زبان عربی میدونی،بهتر میتونی کمک کنی.شما خانم ها را متقاعد کن،حتی شده به زور بیرونشون بیارید.یکی از مردها که دست بچه ها اسلحه می داد،گفت:این دفعه به زور اسلحه هم که شده باید محله ها رو خالی کنیم.مردم رو بترسونید.تیر هوایی شلیک کنید.گفتم:این هایی که موندند ازتوپ و تانکی که داره می یاد نمیترسن،از تیرهوایی ما بترسن؟یک نفر دیگر گفت:اگه از تیرهوایی نمی ترسن،بزنیم کنار پاشون بلکه بترسن. همه گفتند:نه،این کار درست نیست.
💫ادامه بخش هشناد و چهار💫 طرفهای ساعت ده صبح بود که با یک ماشین پیکاپ راه افتادیم.محله مولوی از محله های قدیمی و مستضعف نشین شهر بود.یک خیابان اصلی داشت که خیابان های فرعی و کوچه پس کوچه های زیادی از آن منشعب میشد و آخرش به نخلستان،گمرکی و بندر میرسید،روی هم رفته اینجا جمعیت زیادی را در خودش جای داده،همیشه شلوغ و پر رفت و آمد بود،خصوصا وجود بازار تره بار کهنه و درب و داغانی که دو طرفش مغازه داشت بساط دستفروش ها که همیشه روی زمین پهن بود،این شلوغی را دو چندان می کرد.در انتهای خیابان که به ریل راه آهن می رسید، نخلستان بود.می گفتند:این نخلستان خیلی بزرگ و قدیمی بوده،ولی در طرح ساختن گمرک کوچک شده است.توی حیاط های روستایی و کاهگلی مردم سبزی،گوجه و بامیه می کاشتند و بعد توی این بازار می فروختند. راننده که نگه داشت مثل دفعات قبل گفتند: خیلی از هم جدا نشوید.چند نفری و با هم حرکت کنید،تقسیم شدیم.یک گروه از انتهای خیابان و ما هم از سر خیابان شروع به گشت و جستجو کردیم،خانه به خانه در می زدیم. بیشتر خانه ها خالی بود.وقتی کسی در را باز نمی کرد پسرها از دیوار بالا میرفتند و از انجا نگاهی به داخل خانه می انداختند وقتی مطمئن میشدند کسی در خانه نیست پایین می پریدند.گاهی کسی در را باز می کرد و می گفت:توی کوچه کسی نمانده با خانواده چند روزه که رفته اند یا اینکه اهالی خانه همان روزهای اول خانه را تخلیه کرده اند.به خود شان که می گفتیم:بیایید بیرون.قبول نمی کردند و میگفتند:ما نمی خواهیم برویم وقتی می خواستیم آنها را سوار ماشین کنیم،گریه می کردند و به عربی صدام را نفرین کردند.ما هم به عربی به آنها می گفتیم؛ما هم مثل خود شما عرب هستیم.ماندن شما در اینجا جز اینکه تلفات را زیاد کند یا اسیر بشوید، هیچ نتیجه ای ندارد.اینجا مانده اید چکار؟ اگر دشمن به شما حمله کند،هیچی ندارید از خودتان دفاع کنید. چند تا کوچه را که گذراندیم،به این نتیجه رسیدیم که یکی از دلایل ماندن مردم در اینجا احشام شان است.این ها تمام سرمایه زندگی شان گاو،گاومیش و گوسفندانشان بود.سوار ماشین که می شدند،با التماس می گفتند: بگذارید احشام مان را هم بیاوریم.میگفتیم: آخه ماشین برای بردن خودتون هم جا نداره. پل هم زیر آتیشه شما رو هم از سمت پل نمی برند.با قایق از آب رد می شوید.این ها هم که توی قایق جا نمی شوند.خیلی جا می خوان.تازه حیوان آب رو ببینه وحشت زده می شه،رم میکنه و قایق رو چپه می کنه ،مردم تلف می شن.بعضی ها می گفتند:این احشام رو ببرید مسجد ذبح کنید و برای نیروها غذا آماده کنید اینجا بمونند یا با خمسه خمسه تلف می شوند یا دست بعثی ها می افتد.ما نمی خواهیم این طور بشن،توی یکی از کوچه ها در خانه ایی کمی باز بود.در زدم و یا الله گفتم.چند بار به عربی و فارسی گفتم: موجودین راعي البیت؟صاحبخانه،هستید؟هیچ جوابی نیامد.سرک کشیدم.زن جوانی سر حوض در حال شستن ظرف بود و زن میانسالی انگار داشت تازه تنور را روشن می کرد که نان بپزد.هر دوتایشان به محض دیدن ما با اکراه کارشان را رها کردند و به طرف اتاق های ته حیاط دویدند.توی حیاط پا گذاشتم و دوباره گفتم:صاحبخانه،صاحبخانه صدایی گفت:چه می خواهید از جانمان؟ما بیرون نمی آییم.به طرف اتاق ها رفتم و باز گفتم: اجازه هست؟من میتونم بیام تو؟دیگر پشت در اتاق رسیده بودم که دوباره همان صدا گفت:بفرما،بفرما.به در زدم و آن را باز کردم. اتاق تاریک تاریک بود و با باز شدن در نور به داخل آن پاشیده شد خیلی خوب نمی توانستم داخل اتاق را ببینم و تشخیص بدهم.اتاق کاهگلی بوی نم می داد.گلیم رنگ و رو رفته ای وسط آن پهن و یک مشت رختخواب و خرت و پرت گوشه اتاق ریخته بود.به سقفش هم نایلون چسبانده بودند تا موقع بارندگی آب چکه نکند وقتی چشمم به تاریکی عادت کرد،گفتم:می دونید اینجا موندن چه خطراتی براتون داره؟نمی بینید از زمین و هوا آتیش رو سرمون می ریزن؟چرا اینجوری می کنید؟چرا از ما فرار کردید؟ما که نیومدیم اینجا رو به زور ازتون بگیریم.ما ازتون میخوایم از اینجا بیرون بیایید.اینجاها امنیت نداره.صدام عرب و عجم حالیش نیست.این دروغه که با عربها کاری ندارندیکی از آنها گفت:ما اصلا کاری به صدام نداریم. گور بابای صدام.ما نمی خوایم از خونه هامون بیرون بریم.ما دوست داریم همین جابمونیم، تو خونه خودمون زندگی کنیم.گفتم:آخه شما نمی تونید زندگی کنید،در واقع نمیذارن شما زندگی کنید.اگه اینجا بمونید کشته می شوید. این چه زندگی کردنیه؟آنقدر حرف زدم و زدم تا دهانم کف کرد.با این حال زنها گفتند:ما الان نمی تونیم بیایم،مردهای ما نیستند.اگر اومدند و قبول کردند،می آییم وگرنه بدون اجازه نمیتونم بیاییم.پرسیدم:مردهاتون کجان؟گفتند:رفتند بیرون،پی کار رفتند.گفتم: ما ظهر دوباره می آییم سراغتون،ظهر نشد، بعداز ظهر می آییم.چیزایی را که گفتم به مرد هاتون هم بگید.