eitaa logo
کانال کهریزسنگ
5.8هزار دنبال‌کننده
23.3هزار عکس
9.8هزار ویدیو
378 فایل
خبری ، اجتماعی ، فرهنگی ، مذهبی و شهروندی منطبق با قوانین کشور ، میزبان شهروندان شهرهای غرب استان اصفهان مدیر : 👇 @admineeitaa تبلیغات 👇 @admineeitaa8
مشاهده در ایتا
دانلود
💫بخش هفتاد و شش💫 مکثی کرد و دوباره ادامه داد:اگه من هم لایق باشم و تو من رو قبول داشته باشی،مثل یه مادر،مثل یه خواهر،هر جور که دلت بخواد حمایتت می کنم.حالا بلند شو،نگران هیچی هم نباش.خدا بزرگه.هیچ وقت تو رو تنها نمیذاره.تو فکر کردی تا این لحظه که این طور تحمل کردی،دست خودت بوده؟همه اینها کار خداست.نباید از اون غافل باشی.گفتم: میدونم،اگه لطف خدا نبود تا الان هزار بار جان داده بودم ولی خیلی سخته.گفت:آره میدونم سخته ولی اگه توکل کنی سختی از بین میره،تا آن روز هیچ وقت این طور با زینب احساس نزدیکی نکرده بودم.قبلا دیده بودم،چطور مادرانه با لیال برخورد می کند ولی من برای اولین بار این قدر صمیمی و راحت حسش کردم،وقتی گفت اگه خودت مرا قبول داشته باشی،قلبم تأییدش کرد.زینب با اینکه ظاهرا زنی عامی بود،ولی چنان مهربان و بی ریا برخورد کرد که من توانستم خودم را راحت در بغلش رها کنم و فاصله ای بین مان نبینم.دلم نمی خواست از بغلش بیرون بیایم.من که آنقدر خوددار بودم و غرورم اجازه نمی داد جلوی کسی بشکنم،من که از دنیا سیر شده و تمنای مرگ داشتم،حالا بعد از یک دل سیرگریه کردن،آرام و سبک شده بودم و آتش درونم تخفیف پیدا کرده بود. حتم دارم اگر زینب این کار را نکرده بود، دیوانه می شدم.آرامش زینب یک آرامش حقیقی بود.حتی دا هم نمی توانست این آرامش و اطمینان را به من بدهد.دا خودش تکیه گاه نیاز داشت.مطمئن بودم مرا نمی فهمد،یقین داشتم از شهادت على هم چنان آشفته و بی تاب می شود که دیگر نخواهد فهمید اطرافش چه می گذرد.دلم نمیخواست از بغل زینب بیرون بیایم.همان طور که سرم روی سینه اش بود، به صورتش نگاه کردم. فکر میکنم اهل جیرفت با هرمزگان بود. پوست سبزه و چشمان میشی تیره ای داشت که نمی توانستم در آنها دقیق شوم،جذابیت خاص چشمانش آدم را می گرفت.با اینکه زن چندان زیبایی نبود،چهره دلنشینی داشت. حتی وقتی که از شدت فشار کار،گاهی عصبانی میشد و داد میزد،محبت و مهربانی چهره اش از بین نمی رفت.از همان روز اولی که با او در جنت آباد کار کردم،احساسم بهم میگفت که او غریبه نیست.زینب هم که متوجه آرامش من شده بود.با دستانش صورتم را گرفت و نوازشم کرد.با دستانی که پوست زبر و زمختش نشان میداد چقدر زحمت کشیده ،گرمی و مهربانی خاص را به من منتقل میکرد.دستان او دستان یک مادر واقعی بود.احساس مادرانه اش را نسبت به خودم با تمام وجودم حس میکردم.قبل از اینکه بلند شویم زینب فاتحه ای خواند و چند بار گفت:خوش به سعادتتان.دست ما را هم بگیرید.حس کردم با حسرت عجیبی این را میگوید.به طرف اتاق ها برگشتیم.به اصرار زینب دست و رویم را شستم.زینب برایم چای ریخت.یواشکی گفتم:دلم نمیکشه از این چایی بخورم.گفت:دخترجون دیگه باید عادت کنی.اگه میخوای دلت بگیره برو خودت قوری و کتری را بشور،چایی دم کن.گفتم: ولش کن.حوصله ندارم.بعد به لیال که برخلاف من خیلی خوش خوراک بود و در هر شرایطی می توانست غذا بخورد،نگاه کردم.راحت نان و چایش را خورد.من هم چند لقمه ای نان و پنیر خوردم و گفتم:می خوام برم مسجد و زینب گفت:برو مادر برو ولی ما رو از خودت بی خبر نذار.همین که بلند شدم، دیدم موتور سواری وارد جنت آباد شد،نزدیک که آمد دیدم جوان عکاس است.مثل همیشه دوربین گردنش بود و کیفی که در آن حلقه های فیلم رامیگذاشت،همراهش بود.موتورش را نزدیک اتاق خاموش کرد و پیاده شد.خیلی ناراحت بود.گفت:لابراتوارش را زده اند.آه ازنهادم برآمد.پرسیدم:یعنی چی؟گفت:یعنی همه چیز خرد و خاکشیر شد. روز شهادت علی از پیکر علی و مراحل دفنش عکس گرفته بود.ته دلم خوشحال بودم حالا که دا موقع تدفین على بالای سرش نیست، حداقل عکس ها را می بیند.این طوری شاید باور کند که علی واقعا شهید شده.ولی حالا چی؟خیلی افسوس خوردم.خیلی کم ناراحت بودم! یک غم دیگر هم روی غصه هایم تلنبار شد.از جنت آباد زدم بیرون.خودم را به مسجد رساندم.جریان را به زهره فرهادی گفتم.اوهم ناراحت شد.تصمیم گرفتم باز سری به مدرسه رسایی بزنم.زهره هم دوست داشت آنجا را ببیند.راه افتادیم.توی مسیر باز عبدالله و حسین را دیدم.آنها هم با ما آمدند.بعد از کمی گشتن در راهرو و کلاس های مدرسه، در کمال ناباوری توی یکی از کلاس های طبقه اول به کیف سامسونتی برخوردیم.حسین گفت:برای اینکه بفهمیم کیف مال چه کسی است آن را باز میکنم،بدون اینکه منتظرجواب بماند،گوشه ای نشست و کمی با قفل رمزدار کیف بازی کرد تا باز شد.تا چشمم به محتویات کیف افتاد،بهتم زد.باورم نمی شد، کیف علی بود.تکه مومی که داخل کیف بود، اولین نشانه بود.حدس زدم حتما على با این موم انگشتانش را ورزش میداده.حال عجیبی پیدا کردم.کیف را گرفتم و وسایلش را یکی یکی بیرون آورم.یک عرق گیر،یک ملحفه که آرم بیمارستان میثاقیها روی آن بود، یک وصیتنامه و از همه مهم تر یک پاکت پر از عکس از خوشحالی می خواستم پر در بیاورم.
💫ادامه بخش هفتاد و شش💫 عکس های تدفین علی از بین رفته بود ولی حالا عکس های زیادی به دستم رسیده بود. با ذوق و شوق،همراه با اشک هایی که بی اختیار می ریختند،عکس ها را یکی یکی در آوردم و نگاه کردیم.بعضی از عکس ها، تصاویری بود که علی در بیمارستان در حالت های مختلف انداخته بود.در حال اذان گفتن، زمانی که بیهوش او را از اتاق عمل بیرون آورده بودند،روی ویلچر و... توی بیشتر عکس ها شخصیت هایی که به دیدن علی و مجروحین دیگر آمده بودند،دیده می شد. آیت الله خامنه ای،آیت الله بهشتی،آقای فلسفی و مردمی که به دیدار مجروحین آمده بودند.علی از حضورش در بهشت زهرا و نماز جمعه تهران هم عکس هایی داشت.توی این چند روز ناراحت بودم که او را ندیده ام.دلم می خواست هم حرف های خودم را به او بگویم،هم از او بپرسم چه اتفاق هایی برایش افتاده،عملش چطور بوده و حالا این عکس ها همه چیز را برایم تعریف می کردند،اینکه علی در تهران چه میکرده،کجاها رفته و چه کسانی را دیده است.عکس ها خیلی زیاد بود.توی بعضی از عکس ها علی و مجروحان دیگر شوخی می کردند.ویلچرهای همدیگر را هل می دادند،عصاهایشان را به طرف هم گرفته بودند،تصاویر آن چنان روشن و واضح بود که انگار علی داشت با من حرف می زد. هم گریه می کردم و هم میخندیدم.وقتی حالت های بیماری و دردهایش را میدیدم،از خود بیخود میشدم،هرچند جلوی حسین و عبدالله راحت نبودم.توی دلم میگفتم:ایکاش آن روزها من کنارت بودم و ازت مراقبت می کردم.چه روزهای سختی را گذراندی، عرقگیرش را برداشتم،هنوز بوی تنش را می داد،معلوم بود توی راه تنش بوده،بعد وصیت نامه اش را باز کردم،خیلی عجولانه نوشته بود،حدس زدم توی راه نوشته شده،گفته بود کتابهایش را به حجت که دوست صمیمی اش در جهاد بود،بدهیم.دوربین عکاسی اش را به من هدیه کرده بود.مقداری هم بدهی داشت که سفارش کرده بود از همان پولی که داخل کیف است،بپردازیم.چون به خاطر جراحی هایش نتوانسته روزه هایش را بگیرد،کسی را اجیر کنیم تا دینش را ادا کند. موقع خواندن وصیت نامه علی و بوییدن لباسش دیگر بی طاقت شده بودم.از گریه ها و ناراحتی من،حسین و عبدالله هم ناراحت شدند.از اتاق بیرون رفتند.چند دقیقه بعد حسین با آن متانت و آقایی همیشگی اش به اتاق برگشت و با لحن دلسوزانه ای گفت: آبجی من برادرت.فکر کن من برادر کوچیکت هستم.تو رو خدا این قدر ناراحتی نکن،زهره فرهادی هم که با من اشک ریخته بود،سعی کرد دلداری ام بدهد.در کیف را بستم.حسین کیف را از دستم گرفت و به طرف مطب راه افتادیم.توی مطب کیف را بالای کمد یکی از اتاق ها گذاشتم تا سر فرصت سراغش بروم با رفت و آمد پزشکها خیال ما از بابت دارو و تجهیزات تا حد زیادی آرام گرفته بود.هر کس می آمد تا آنجا که دستش رسیده بود،چیزی با خودش آورده بود.تا قبل از این آقای نجار می رفت و از بیمارستان ها و داروخانه ها دارو میگرفت.وقتی بهش میگفتیم:شما توی درمانگاه بمانید و ما را بفرستید،میگفت: کار شما نیست.من مردم،میروم هر طور شده ولو به جر و بحث هم بکشه دارو پیدا می کنم. شما نمی توانید. داروخانه بوستانی که روبه روی مسجد جامع بود همه داروهایش را در اختیار مسجد گذاشته بود.بقیه داروخانه ها هم اطلاع داده بودند هر چه نیاز دارید،بیایید ببرید.ما با نیروهای جدیدی که آمده بودند هم کار میکردیم ولی همچنان آقای نجار را مسئول خودمان می دانستیم.گروه اول پزشکها که آمدند از آقای نجار پرسیدیم،حالا چه کارکنیم؟ گفت:چه کار باید بکنیم.با این ها همکاری می کنیم.اینها به خاطر ما از شهرهایشان بلند شده اند آمده اند اینجا،دارند زحمت میکشند. اما چون ما توی این مدت روی آقای نجار شناخت کافی پیدا کرده بودیم،راحت تر می توانستیم با او کار کنیم.البته این شناخت هیچ تأثیری در کوتاه آمدن آقای نجار نداشت. یک وقت هایی موقع کارمیگفت:حواستون باشه ها.هول می کردیم،می خواهد چه بگوید.میگفت:خودش میدونه کی رو دارم میگم.خیلی داری دست دست میکنی،اگه میخوای این طوری کار کنی برو،اینجا نمون اینجا که خونه خاله نیست،خیلی باید فرز باشید.کار رو از من بقاپید.من هم که خیلی به کارهای درمان علاقه مند شده بودم،از ترس آقای نجار هم که شده سعی میکردم کارها را زود یاد بگیرم،مبادا بهم بگویند به درد این کار نمیخوری،آقای نجار هم که متوجه دقت من شده بود،می گفت:خدا رو شکر، تیزی،همه چی رو سریع یاد میگیری.ولی نمیدانست دلیلش ترس است.با این حال از خودم راضی بودم.خیلی از اصطلاحات پزشکی و کاربرد داروها را یاد گرفته بودم.از همه جالب تر برایم آمپول گزلوکائین یک تا دو درصد بود که محل زخم را بی حس می کرد. هر چه زخم عمیق تر بود،درصد بیشتری ترزیق می کردیم.آقای نجار میگفت چقدر توی سرنگ بکشیم و دور محل زخم یا داخلش بزنیم.توی مطب شیبانی علاوه بر اینکه دیگر دلهره مردم را هم نداشتیم،فضای کار هم بیشتر بود.
💫بخش هشتاد و شش💫 همه اش فکر میکردم،توی اتاق جنگ چه کسانی را می بینم چطور باید حرفم راشروع کنم.روزی که بنی صدر به خرمشهر آمد می خواستم هرطور شده خودم را به او برسانم و حرف بزنم نمی دانم چندمین روز جنگ بود. بعد از به خاکسپاری شهدا،به بیمارستان طالقانی مجروح بردم.باز با غرغر و جیغ و داد پرستارها روبه رو شدم،که چرا باز مجروح ها رو اینجا آوردی؟جا نداریم نیرو نداریم.این مساله خیلی مرا عصبانی کرده بود.با همان حالت آمدم مسجد دنبال کسی میگشتم، بگویم فکری کند.کسی باید مسئولیت مجروحین و شهدا را به عهده بگیرد.با بیمارستان ها هماهنگ کنند،هر کدام ظرفیت دارد،مجروح بپذیرد.این قدر سر تحویل جنازه ها بحث نکنند،بلاخره جنازه ها را به جنت آباد ببریم،درسردخانه بیمارستان ها بگذاریم یا در قبرستان آبادان دفن کنیم؟پیدا کردن ماشین و راضی کردن راننده ها هم که خودش یک معضل بود.به هر کس می رسیدیم،آنقدر از او کار می کشیدیم که پا به فرار می گذاشت. تا عصر همان روز در محدوده مسجدچرخیدم. شنیده بودم اتاق جنگ خارج از شهر است. به خودم گفتم اگر رفتن مان به شب بکشد من این آدم ها را نمی شناسم.درست نیست تنها باشم.به زهره فرهادی گفتم:من میخوام برم یه جایی باهام می آیی؟پرسید:کجا؟گفتم: یه جایی می ریم دیگه،تو فقط بگو میای؟ گفت:میام.ولی بگو کجا؟گفتم: زهره جای بدی نیست.گفت:میدونم جای یدی نیست، من که تو رو می شناسم،می دونم اهل هیچ فرقه ای نیستی.گفتم:زهره می خوام برم اتاق جنگ.ولی به کسی نگی ها.چشم هایش گرد شد و با تعجب پرسید:اتاق جنگ؟!گفتم: آره فقط گوش به زنگ باش میان دنبالمون. اتفاقا زمان زیادی از این گفت وگو نگذشته بود که سراغم آمدند.گفتند:خواهر بیایید سوار شید.با زهره رفتیم بیرون مسجد.وقتی می خواستیم سوار ماشین شویم،جوان از کنار راننده پیاده شد و طوری که زهره نفهمد به من گفت:خواهر فقط شما می تونی بری اتاق جنگ.این خواهر رو اونجا راه نمیدن. بعدا بیخود اصرار نکنی ها.از بس که هول بودم زودتر برویم،گفتم باشه،باشه.گفت: امریه نگرفتیم.اول باید امریه رو جور کنیم. سوار تویوتا شدیم و راه افتادیم.برای گرفتن امریه جلوی فرمانداری و دو،سه جای دیگر نگه داشتند.می رفتند و می آمدند.دوباره یک جای دیگر و توقفی دیگر.بلاخره پنج تا امریه گرفتند که اسم هر کداممان روی آنها نوشته شده بود.غیر از من و زهره،سه جوان که جزو مدافعین بودند،پشت وانت نشسته،با هم حرف میزدند.به نظرم آدم های مرموزی آمدند،از بین حرفهای جسته گریخته ای که از آنها می شنیدم،فهمیدم این ها مثل بقیه نیروها نیستند که به سادگی درباره جنگ حرف بزنند.از پختگی حرفها و تحلیلی که از شرایط می کردند،حدس زدم باید از نیروهای اطلاعات سپاه باشند.من و زهره در عین اینکه دقت می کردیم از گفت وگوهای آنها بفهمیم وضعیت خطوط چطور است،صحبت هم می کردیم.زهره پرسید:روت میشه بری حرف بزنی؟میگفتم:آره،چرا روم نشه.مگه میخوام چی کار کنم؟ پرسید:چی می خوای بگی؟ رفتم توی فکر.از خودم پرسیدم:واقعا می خوای چی بگی چه جوری میخوای شروع کنی، اونجا همه کله گنده های ارتش اند،بعدگفتم؛ خدا کنه یه آشنا اونجا باشه،دلم به اون گرم بشه.ازم حمایت بکنه.بتونم راحت تر حرفهام رو بزنم. از پل گذشتیم و ماشین جایی در کوی بهروز یا کوی آریا وارد محوطه ای نظامی شد و جلوی ساختمانی ایستاد.به نظرم ساختمان های اداری نیروی دریایی بود.از ماشین پایین آمدیم و وارد راهروی ساختمان شدیم.سر در اتاق هایی که به راهرو باز می شدند،تابلوهای فلزی نصب بود:لجستیک،فرماندهی و... مسئول گروه جلوی اتاقی ایستاد و به ما گفت:همین جا منتظر بمانید.خودش وارد اتاق شد.شنیدم امریه ها را یکی یکی نشان می دهد.آمد بیرون و رو به من پرسید:سیده زهرا حسینی هستی دیگه؟تعجب کردم اسم مرا از کجا می دانست و گفتم:اسم شناسنامه ام زهره است ولی در واقع اسمم زهراست. گفت:اینجا که فتوکپی شناسنامه نمی خوان، یه دقیقه بیا تو.همراهش وارد اتاق شدم. پشت میز یک سرباز و یک لباس شخصی نشسته بودند،پرسید:زهرا حسینی شمایی؟ گفتم:بله گفت:بیرون منتظر بمونید. آمدم توی راهرو روی نیمکت کنار زهره نشستم.جوان سپاهی هم بیرون آمد و گفت: همین جا منتظر بمونید تا اجازه ورود بهتون بدن.این را گفت و به دنبال کار خودشان رفت،دلشوره داشتم،به خودم نگاه کردم. خیلی خاکی و درب و داغان بودم.بلند شدم، رفتم توی حیاط و لباس هایم را تکاندم. چادرم را هم به ستوني کوبیدم،خاک هایش بریزد.دوباره برگشتم توی راهرو و به انتظار نشستم،ارتشی ها و تکاورهای زیادی در رفت و آمد بودند.کم کم داشتم به هدف نزدیک می شدم،این همه از اتاق جنگ شنیده بودم، میخواستم ببینم چه خبر است.آیا کاری برای جنگ صورت میدهند؟ اگر کار و فکر می کنند، پس این چه وضعی است که ما با آن روبه روییم؟ اصلا اتاق جنگ چه شکلی است!
💫ادامه بخش هفتاد و شش💫 شاید یک میز بزرگ وسط اتاقی است و دور تا دورش ژنرال ها با کلی درجه نشسته اند،یک خروار تجهیزات و نقشه هم دور و برشان است.هر چه می گذشت دلهره و اضطرابم بیشتر می شد.بعد اینهمه اصرار و طعنه شنیدن که می خواهی بیای چه بگی، میترسیدم دست خالی برگردم،می ترسیدم تحویلم نگیرند یا به حرفهایم بخندند.از شدت هول و هراس کم کم حرفهایی را که درذهن برای گفتن آماده کرده بودم،داشت از یادم می رفت.دست به دامن خدا شدم:کمکم کنه من حرف بزنم.پتونم دردهایی رو که داره ما رو زجر می ده،ظلمی که توی خطوط داره به بچه ها میشه رو بگم.بچه ها بدون تسلیحات بدون کمک،بدون غذا تو خطوط چقدر دیگه می تونن دوام بیارن,سه ربع ساعتی پشت در منتظر ماندیم.تا اینکه سرباز در را باز کرد و گفت:بفرمایید تو.بلند شدم.حال عجیبی داشتم.توی دلم می لرزید.به زهره گفتم:تو بشین تا من بیام.زهره گفت:برو تا می تونی بهشون اصرار کن،بگو اسلحه نیاز داریم،نیرو از شهرهای دیگه اعزام کنن.وضعیت شهدا، وضعیت خطوط یادت نره.گفتم:برام دعا کن و رفتم توی اتاق.از آنجا در دیگری باز کردند و من وارد اتاق جنگ شدم.اولش کسی متوجه حضور من نشد.چشم چرخاندم.از چیزی که دیدم،خشکم زد.اتاق جنگ از نظر ظاهری اصلا به آن چیزی که فکر می کردم شبیه نبود.اتاق بزرگی که فقط یک درب ورود و خروج داشت و تنها یک مهتابی فضای آنجا را روشن می کرد.کلی نقشه به در و دیوار آویزان بود.در انتهای اتاق دو نفر پشت دستگاههای بی سیم نشسته بودند،به صدای خش داری که از بی سیم ها می آمد گوش می دادند و چیزهایی روی کاغذ می نوشتند.بعد کاغذها را به نظامی هایی که روی صندلی نشسته یا دور میزایستاده بودند،نشان می دادند.کمی این طرف تر چند نفر با لباس های نظامی و غیر نظامی روی تکه موکتی نشسته بودند و با هم صحبت می کردند.دو،سه نفرشان خیلی جوان به نظر می رسیدند.بقیه هم بیشتر از پنجاه سال نداشتند.تعجب کردم،چقدر فرمانده ها جوان هستند.به نظرم آمد یکی از نظامی های مسن تر حال خوبی ندارد.رنگ و رویش پریده بود و لرزش بدنش محسوس بود،حدس زدم این آدم باید سرهنگ رضوی باشد،شنیده بودم طی این مدت حصبه گرفته و حالش خراب است.بیچاره با حال مریض و بدن تب دار مجبور بود در منطقه بماند و نیروهایش را فرماندهی کند.می گفتند همکاری نزدیکی با سپاه دارد.از دیدن این همه آدم خجالت کشیدم.ولی با سختی به اینجا رسیده بودم و نباید فرصت را از دست میدادم.احساس کردم خودم باید حضورم را اعلام کنم وگرنه این ها سرشان گرم کار خودشان است.بلند گفتم:سلام،از شنیدن صدای یک زن سرهای همه شان به سمت در برگشت و جواب سلامم را دادند،سرهنگی که از همه مسن تر بود و به میز تکیه کرده بود، گفت:سلام دختر جان،بفرمایید،کفش هایم را مثل آنها از پا در آوردم و یک قدم روی موکت جلو رفتم.دوباره همان سرهنگ پرسید:کار شما چیه بابا جان؟از شنیدن کلمه بابا جان بغضم گرفت.حالت محبت آمیز پدرانه ای داشت.حس کردم از قبل بهش گفته اند؛من وارد می شوم.با بغض گفتم:من اومدم اینجا. و نتوانستم ادامه بدهم.چند لحظه مکث کردم،بتوانم بغضم را فرو ببرم.این صدای بغض آلود و سکوت بعد از آن توجه آنها را بیشتر جلب کرد.دوباره شروع کردم.راستش اومدم اینجا درباره وضع خرمشهر صحبت کنم.نمی دونم شما تا چه حد در جریانید.می دونید مردم در چه وضعی هستن.میدونید توی خطوط چی میگذره؟من میخوام درباره این ها صحبت کنم.مردم دیگه بریدن خونه زندگی و دارایی هاشون که یه عمر براش زحمت کشیدن،همه داره از دست میره. نیروهای توی خطوط تعدادشون خیلی کمه. دیگه نای جنگیدن ندارن.تجهیزات و ادوات هم که الحمدالله وضعش مشخصه کار به جایی رسیده که بچه های ما رو با گلوله مستقیم تانک میزنن.شما بگید با ژ - سه میشه جلوی تانک ایستاد؟سرهنگ گفت:تو از کجا میدونی وضع خطوط چه جوریه؟!گفتم: خودم رفتم،دیدم.گفت:رفتی جنگیدی؟گفتم: نه،نجنگیدم.آب و غذا بردم،مهمات بردم.برای مداوای مجروحین رفتم،من امدادگرم.پدرم از خطوط درگیری برام گفته بود.دیگه طاقت نیاوردم،اسم بابا که به زبانم آمد،اشک هایم سرازیر شدند.با گریه ادامه دادم:پدر من نظامی نبود.اما پنج روز مردانه جلوی دشمن ایستاد و تا لحظه ای که شهید شد،عقب نشینی نکرد،برادرم هم از بیمارستان تهران فرار کرد اومد اینجا دو روز جنگید.اونم شهید شد.چادرم را زیر بغلم زدم.دست هایم را جلو آوردم و گفتم:با همین دست های خودم اون رو دفن کردم.حالا من و خواهرم موندیم. مثل بقیه توی دفن شهدا،تو درمان مجروحین یا هر کاری که از دستمون بیاد کمک میکنیم اما من میبینم نیروها و سربازها توی خیابون ها سرگردونن هیچ کاری نمیکنن،چرا اینا رو سر و سامون نمی دید؟چرا مسلح شون نمی کنید؟اینا منتظر دستور هستن.خب دستور بدین برن بجنگن،من با یه عده شون صحبت کردم.میگن بعضی از فرمانده ها فرار کردند. ما چه جوری،برای چی بجنگیم؟
💫بخش هفتاد و شش💫 ترمیم و بازسازی: وقتی صحبت از ترمیم به میان می‌آید، اولویت ما برقراری ارتباط مجدد است. این امر مستلزم پذیرش نقش هر دو در بروز اتفاقات پیش‌آمده و سازش و تغییر رفتارشان است. برقراری دوباره‌ ی ارتباط، به عناصری مانند عشق، قدردانی، پذیرش و مهربانی ـ که در وهله‌ی اول باعث این پیوند شده‌اند ـ نیز نیاز دارد. البته رسیدن به این شرایط در حین بحران عاطفی میسر نیست؛ بنابراین نباید عجله کرد. بهتر است برای کاهش آسیب‌ ها، دو طرف مدتی از هم دور بمانند تا به آرامش برسند. سپس با استفاده از مهارت‌های لازم به هم نزدیک شوند؛ شاید این‌ها آرمان گرایانه به نظر برسند و زندگی واقعی همیشه این‌طور پیش نرود. شکستن عادت‌ های قدیمی کار واقعاً سختی است، اما کمال‌ گرایی در رابطه هم بی‌فایده است. بیشتر اوقات برداشت درستی از کمال‌گرایی نداریم. در این شرایط بهترین کار این است که با پشتکار و تعهد گامی به عقب برداریم و پس از ارزیابی دوباره، برای ترمیم و بازسازی رابطه نهایت تلاشمان را به‌ کار بگیریم. هر کاری که به دفعات تکرار شود، ملکه‌ی ذهن ما خواهد شد. روی‌آوردن به قدرشناسی: در فصل‌های قبل درباره‌ی اهمیت توجه به قدرشناسی صحبت کردم. در هیاهوی زندگی روزمره، زمانی که برای تغییر شرایط به شریکمان نیازمندیم یا وقتی او را به‌شدت از خود مأیوس کرده‌ایم، بازگشت به الگوی توجه بیش‌ ا‌ز حد به شریک زندگی کار راحتی است؛ اما مهم این است که آگاهانه تصمیم‌ بگیرید بر آنچه در وجودش تحسین و قدردانی شما را بر می‌ انگیزد تمرکز کنید. این کار روشی نسبتاً ساده است که نه‌ فقط وضعیت عاطفی شما، بلکه نحوه‌ی رفتارتان با او را نیز تغییر می‌دهد. معنا و ارزش‌ های مشترک: وقتی زندگی‌ کردن با کسی را انتخاب کردید، بررسی ارزش‌ها و سنجش کلی شرایط فقط به شما اختصاص ندارد. برای برقراری رابطه‌ای مقاوم در برابر چالش‌های زندگی باید نقاطی که در آن ارزش‌ ها یتان با هم تناسب و اشتراک دارند بیابید و با احترام اختلاف ارزش‌ها را بپذیرید. در آغاز رابطه، ببینید هر دوی شما دوست دارید چگونه به دیگری توجه کنید و چگونه به شما توجه شود، چگونه صحبت کنید و چگونه با شما صحبت شود و چگونه حمایت کنید و حمایت شوید. با توجه به اهداف شخصی و رویاهای مشترکتان برای زندگی در کنار هم می‌توان موارد دیگری به این فهرست افزود. برخی از جنبه‌های رابطه و زندگی شخصی و روابط خانوادگی برای هر دو طرف بسیار مهم است؛ درحالی‌که برخی جنبه‌ها برای یک نفر فقط به این دلیل محترم‌ است که از میزان اهمیت آن موضوع نزد شریک زندگی‌ اش آگاهی دارد. مثلاً شاید شما به شرکت در جمع خانواده و اقوام علاقه‌ مند نباشید، اما چون می‌دانید حضورتان در کنار شریک زندگی‌تان چقدر برای او مهم است این کار را انجام می‌دهید. شفاف‌سازی آنچه برایتان مهم است هنگام سر درگمی در مسیر پیشبرد اهدافتان مانند قطب‌ نما و راهنمایی به دادتان خواهد رسید. در رابطه هم صرف وقت برای درک اولویت‌ های شریک زندگی‌ مان به ما کمک می‌کند ضمن مستحکم‌ کردن رابطه، فضایی را فراهم کنیم که هر دو در آن به رشد و شکوفایی برسیم. جعبه‌ ابزار: مشخص کنید می‌خواهید چطور شریکی باشید سؤالات زیر به شما برای شناخت ارزش‌های مشترکتان در جایگاه زوج کمک می‌کند. از این سؤالات برای بررسی همه‌ی روابطتان می‌توانید استفاده کنید. از آنجا که نمی‌توان تغییر را به دیگران تحمیل کرد، تمرکز اصلی روی درک و شناخت کارهایی است که در سطح فردی باید صورت بگیرد. ● کدام‌ یک از سبک‌ های دل‌بستگی مذکور در این بخش درباره‌ی شما صدق می‌کند؟ ● این سبک چگونه در زندگی شما خودنمایی می‌دهد؟ ● چگونه می‌توانید به پیامدهای ناخواسته‌ی تجربیات گذشته‌تان شفقت بورزید و در عین‌ حال، در آینده متعهدانه رفتار کنید؟ ● برای کدام‌ یک از خصلت‌ های شریک زندگی و رابطه‌تان قدردان و سپاس‌گزارید؟ ● دوست دارید در نقش شریک زندگی چه رفتاری داشته باشید؟ ● چه تغییرات کوچکی شما را در مسیر رسیدن به این خواسته‌ تان یاری می‌کند؟ خلاصه‌ی فصل ● وقتی صحبت از زندگی شاد به میان می‌آید، روابط بر پول و شهرت و طبقه‌ی اجتماعی و هر چیز دیگری که به ما گفته‌اند برای رسیدن به آن باید تلاش کنیم ارجحیت دارد. ● روابط ما و میزان رضایتمندی از آن‌ها، با سلامتی همه‌ جانبه‌ی ما ارتباط مستقیمی دارند و بخش اصلی این معادله‌اند. ● تلاش برای ایجاد تغییرات مثبت در خود، سبب بهبود روابط شما می شود و البته عکس این موضوع نیز صادق است. ● سبک های دل‌بستگی، که در اوایل زندگی شکل گرفته‌اند، در روابط بزرگ‌سالی ما تأثیر می‌گذارند.