eitaa logo
کانال کهریزسنگ
5.9هزار دنبال‌کننده
23.3هزار عکس
9.8هزار ویدیو
378 فایل
خبری ، اجتماعی ، فرهنگی ، مذهبی و شهروندی منطبق با قوانین کشور ، میزبان شهروندان شهرهای غرب استان اصفهان مدیر : 👇 @admineeitaa تبلیغات 👇 @admineeitaa8
مشاهده در ایتا
دانلود
💫بخش هفتاد و نه💫 اولش مکث کردند و بعد با سنگینی جواب سلام مان را دادند و رویشان را برگرداندند. چند دقیقه ایی به سکوت گذشت.بلاخره زهرا من من کنان پرسید:چه خبر؟زنی که از همه بزرگ تر بود با ناراحتی گفت:چی رو چه خبر؟ اوناها اون بچه ات،داره از بین میره. داره می میره.برو ببین چه حال و روزی داره. دیگه ما رو ذله کرده،زهرا به طرف بچه رفت، او را از روی زمین بلند کرد.بچه از شدت بی حالی هیچ واکنشی که نشان نداد هیچ، سرش هم یکوری خم شد.از اینکه زهرا مادر بود و بی خیال بچه اش را رها کرده بود، تعجب کردم.اصلا مثل یک مادر هم رفتار نکرد.انگار دلش برای او نمی تپید،حتی او را در آغوشش هم نگرفت و نبوسید. به نظرم آمد الان است که بمیرد.با اینکه حدود یکسال داشت ولی از شدت ضعف و بیماری انگار شش ماهه بود.زیر نگاه سرزنش آمیز کس و کار زهرا داشتم آب میشدم.کنار زنی که دیگر می دانستم مادر شوهرش است، ایستادم.زن پرسید این با شما بوده؟گفتم: آره.پرسید:اون دست آب چی کار می کنید؟ گفتم: والله من تو مسجد جامع کمک میکنم. گفت:این چی؟اینم با شماست؟گفتم:آره اینم تو مسجده گفت:نگاه کن،تو رو خدا بچه اش داره میمیره.پدر ما رو در آورده،این دختره اصلا عین خیالش نیست.نه میاد سراغی از بچه اش بگیره،نه میاد ببینه زیر این آتیش ما مردیم،موندیم.با تعجب پرسیدم:آخه چرا؟ گفت:نمی دونم،از خودش بپرس. دیگر نپرسیدم شوهرش کجاست و چه کار می کند.به نظرم آمد هر چه هست زهرا به زندگی اش دلگرم نیست وگرنه این قدر عادی و بی تفاوت برخورد نمی کرد.مادر شوهر زهرا که انگار کسی را برای درد و دل کردن پیداکرده بود،با لهجه لری گفت:مادر آخه این چه وضعیه،ما تا کی می تونیم اینجوری دوام بیاریم.توی این چند روز بچه هامون مریض شدن.پس این جنگ کی تموم میشه. نیروهای ما تا کجا پیش رفتن ؟صدامیها کی گورشون رو گم میکنن؟نمی دانستم چه جوابی بدهم.گفتم: شما دعا کنید مادر.باید خدا کمکمون کنه.بعد گفتم:من دیگه باید برم.زهرا گفت:صبر کن با هم بریم گفتم: لازم نکرده با من بیای.بمون پیش بچه ات. خداحافظی کردم و از نخلستان بیرون آمدم. پیاده تا نزدیک پل آمدم.وانتی سر رسید و سوارم کرد.تا فلکه فرمانداری مرا رساند.باز پیاده راه مسجد را در پیش گرفتم.از جلوی کتابخانه عمومی و دبیرستان اتحاد که رد شدم،سر و صدای پسرهای دبیرستانی به گوشم رسید.توی خیالم می دیدم که در حیاط مشغول فوتبال بازی اند یا از سر و کول هم بالا می روند،دنبال هم می دوند و به همدیگر آب میپاشند،خیلی از این پسرها الان توی خط بودند... از روز هشتم،نهم مهر که تانک های عراقی تا فلكه راه آهن جلو آمده بودند.مردها به فکر افتادند در خلال تخلیه خانواده ها،دخترها هم از شهر خارج شوند.ما از آن روز این زمزمه ها را می شنیدیم ولی اهمیتی نمی دادیم.کار به جایی رسید که گفتند:جهان آرا گفته خواهرها باید بروند.من که این حرف را شنیدم گفتم:خودشان بروند،چرا ما برویم. شیخ شریف قنوتی،همان روحانی که عبایش را به مریم امجدی سپرد؛تنها کسی بود که اعتقاد داشت وجود خواهرها ضرورت دارد و آنها سهم عمده ایی در انجام کارها دارند. فردای روزی که از مسجد اسباب کشی کردیم و به مطب آمده بودیم،دوباره پیغام فرستادند، خواهرها بروند.کسی اهمیتی نداد،مشغول نظافت مطب بودیم که محمود فرخی با چند نفر از آقایان مسجدی که دیگر همدیگر را خوب می شناختیم،وارد مطب شدند.گفتند: خواهرها وسایلشان را همین حالا جمع کنند و دیگر توی شهر نمانند.از این حرف و حرکت خیلی ناراحت شدیم.محمود فرخی گفت:برید، بهتره. وقتی میگن بروید،بروید دیگه،حتمأ صلاح در اینه. حرف همه مان این بود که برای چی ما باید بریم.هنوز که عراقی ها نیومدن.هر وقت نزدیک شدن ما خودمون میریم.به بچه ها اشاره کردم و کمی این طرف تر آمدیم.به دخترها گفتم:ببینید من یکی از اینجا نمیرم. شماها هم هر کدومتون می خواید بمونید باید محکم بایستید.اگه شل بیایید،اینا ما رو بیرون می کنن.ولی اگه محکم رو حرفتون بمونید اینا به خودشون اجازه نمیدن بیان دست ما رو بگیرن به زور بیرون مون کنند. نهایتش اینه که میشینیم تو مطب و میگیم کسی حق نداره بیاد به ما بگه بروید.بچه ها قبول کردند.نظرمان را به آقایان گفتیم،گفتند: اصلا دکتر شیبانی مطبش رو خواد.گفته نمی خواد شما اینجا باشید.گفتیم:نه خیر. دکتر شیبانی کجاست که همچین حرفی بزنه؟! اگه راست می گویید،خودش بیاید حرفش رو بگه مردها رفتند و ما به کارمان ادامه دادیم.نیم ساعتی نگذشته بود،در حال آب پاشی و جاروی راهرو بودم که یک دفعه مردها آمدند. این بار دکتر شیبانی را هم آورده بودند. گفتند:این هم دکتر شیبانی،حالا چی میگید؟ داشتم شاخ در می آوردم.دکتر تا حالا کجا بود که الان پیدایش شد.دکتر شیبانی که مرد متینی بود،گفت:من مطبم را می خوام.قصد دارم وسایلش را بردارم،درش را قفل کنم.
💫ادامه بخش هفتاد و نه💫 گفتیم:خب شما وسایلتون رو ببرید.ما به وسایل شما نیازی نداریم.مطب هم وقتی تعطیل باشه برای شما چه فرقی میکنه،درش قفل باشه یا باز بمونه؟ما می خوایم اینجا کار کنیم،بنده خدا چند لحظه مکث کرد.مانده بود چه بگوید،حرف ما حق بود.همان طور که داشت ما را نگاه می کرد،مردی که کنارش بود تردید دکتر را فهمید و با نگاهش دکتر را مجبور کرد بگوید:نه،دیگه میخوام اینجا رو تحویل بگیرم.من که اوضاع را این طور دیدم، فکر دیگری به ذهنم زد.گفتم:خب شما مطبت را می خواهید،این مطب،ما می ریم بیرون مطب وسط خیابون میشینیم.اونجا که دیگه مال کسی نیست.یا شما می گذارید ما توی مطب بمونیم و کارمون رو ادامه بدیم یا توی خیابون میشینیم خمپاره ها بیان ما رو بکشند.دخترها هم از حرفم پشتیبانی کردند و می گفتند:آره ما تو خیابون میشینیم تا تکلیف مون معلوم بشه.از مطب بیرون آمدیم و نبش خیابان فخر رازی درست روبه روی مسجد جامع نشستیم.گفتند:بلند شید. این چه کاریه،مگه نمی بینید از آسمون آتیش میباره؟!گفتیم:تا تکلیف ما روشن نشه ما از اینجا جنب نمی خوریم.رفتند و آمدند و اصرار کردند.هر کس چیزی میگفت:تو خیابون سر راه نشینید،ماشین میاد رد میشه خطرناکه. بیایید توی مسجد یا حداقل تا موقع رفتن تون بیایید توی مطب و.. گفتم:خون ما هم همرنگ خون شماست. چرا شما باید بمونید و ما برویم؟!گفت:خب مصلحت اینه.گفتم:این چه مصلحتیه ؟! هنوز که اوضاع اونقدر بحرانی نشده، ما که توی محاصره نیفتادیم.میدونیم شما نگران هستید دشمن ما رو محاصره کنه و به اسارت ببره. اما ما قول میدیم که اسیر نشیم.نمی خوایم منتی هم بذاریم ولی شما بگید اگر ما نباشیم واقعا مردها می تونن کارهایی رو که خانومها انجام میدن به عهده بگیرن؟مگر نه اینکه مردها باید انرژی شون رو بذارن برای خطوط؟ حاج آقا حضور ما اینجا لازمه.مگه تو صدر اسلام در جنگ های رسول خدا خانم ها نبودند؟گفت:چرا ولی اون موقع فرق می کرد. الان دشمن ناجوانمردانه عمل میکنه.شما در جریان همه خبرها و اتفاق ها نیستید.نمی دونید این بعثی های از خدا بی خبر چطور حریم همه چیز رو شکستند.گفتم:حاج آقا دشمن کی جوانمردانه عمل کرده که حالا بار دومش باشه.دشمن همیشه ناجوانمرده،این استدلال کافی نیست.ما نمی خوایم از اینجا بریم،همین جا میشینیم.لب به آب و غذا هم نمی زنیم تا جایگاه ما مشخص بشه.هر چقدر هم می خواد طول بکشه.این قسمت از حرف هایم را بر اساس تحصنها و اعتصاب هایی که در فیلم های جنگی دیده یا در کتاب زنان قهرمان تاریخ خوانده بودم،گفتم.شیخ شریف در جوابم گفت:آخه خواهر چرا اینجوری می کنید؟چرا حرف گوش نمیدید؟گفتم:اگه شما یادتون باشه،روزهای اول میگفتید وجود خواهران لازمه.اگه خواهرها نباشن کارها روی زمین می مونه،حالا چی شده که وجود خواهرها مزاحم شده؟خیلی عصبانی شده بودم.خون خونم را می خورد.در بین حرف هایم مثل اسپند روی آتش بلند میشدم و می نشستم.به هیچ عنوان حاضر به رفتن از شهر نبودم.به کار خانم ها اعتقاد داشتم.می دیدم هم نیاز به نیروی کاری هست،هم خانم ها واقعا کارآمد هستند.به نظر من توی جنگ، دفاع بر زن و مرد واجب بود.فرق نمی کرد.از طرفی خوشم نمی آمد فکر کنند خانم ها بی دست و پا هستند و فورا تسلیم دشمن می شوند.چرا که خانم ها حساسیت و غیرت شان به مسائل خیلی بیشتر بود،به همین خاطر،این طور اصرار و بحث میکردم. بچه ها هم در بین حرف هایم صحبت می کردند.گاه با هم حرف می زدیم و هیاهو می شد.دست آخر شیخ کوتاه آمد و گفت:حرف حساب شما چیه؟گفتم:ما اینجا می مونیم تا روزی که بدونیم،می تونیم کاری از پیش ببریم.هر وقت تشخیص دادیم نیازی به کار کردن ما نیست و ماندن مان نه تنها مفید نیست که ضرر هم داره اون وقت خودمون راه مون رو میکشیم و میریم.نگران نباشید ما نمیگذاریم عراقی ها ما رو اسیر کنند. شیخ شریف گفت:حالا که این طوره شما با مسئولیت خودتون می مونید.همه گفتیم: مگه تا حالا کسی مسئولیت ما رو به عهده داشت؟شیخ گفت:خیلی خب حالا که این طور شد دیگه هر روز نیایید بگید ما میخوایم بریم خطوط درگیری.باید همکاری کنید. وقتی میگویند نباید بروید خطوط اصرار نکنید.همه کارها باید با هماهنگی باشه.در این صورته که من وساطت میکنم،موندن شما قطعی بشه حالا من از آقای دکتر میخوام که اجازه بدهند شما در مطب شون کار کنید.بلند شوید،برید به کارهاتون برسید.مطب در اختیار شما،من هم با شما هستم تا انشاالله دشمن رو از خونه مون بیرون کنیم. موفق شده بودیم.از خوشحالی سر از پا نمی شناختیم.بلند شدیم،رفتیم توی مطب.می گفتیم این نتیجه اتحاده،باید هوای همدیگه رو همین طوری داشته باشیم از همان روز شیخ کار جدیدی برای ما تدارک دید.گونی های پر از اسلحه را به مطب می آوردند و توی حیاط خلوت خالی می کردند، بیشترشان اسلحه های ام - یک و ژ - سه ی قدیمی و کهنه ای بودند که به نظرم از پادگان می آوردند.
💫بخش هفتاد و نه💫 به خاطر این چادر بچه ها خیلی سر به سرم گذاشتند و اذیتم کردند.گفتم:تو رو خدا کسی چادر مشکی نداره به من بده؟دست آخر به پوشیدن مانتوی گشاد رضایت دادم،چون آنقدر لباس هایم کثیف و خون آلود بود و به تنم خشک شده بود که انگار آنها را آهار زده بودند.از قضا الهه که هفته اول خانواده اش او را برده بودند،برای سرکشی به خانه شان به خرمشهر آمده بودند.الهه که برای دیدن ما آن موقع به مطب آمده بود،گفت:من برات مانتو میارم.چون همان موقع خانواده اش به خانه شان رفته بودند،الهه هم از مطب خارج شد و خیلی زود برایم مانتویی از جنس کرپ آورد. مانتو را که پوشیده به بچه ها گفتم:تو رو خدا یه فکری بکنید بریم آبادان یه حمامی بکنیم. من که دیگه طاقت ندارم.تقریبا همه مان کثیف شده بودیم.تا وقتی دستمان به کار بود به این مساله توجه نمی کردیم،ولی وقتی فرصتی پیش می آمد و دور هم می نشستیم، به خودمان نگاه می کردیم می دیدیم چقدر سر و وضع مان افتضاح است.پوست مان کوره بسته،بدن مان بو گرفته،کم مانده بود با این وضع بیماری پوستی بگیریم.وضعیت من از بقیه بدتر بود،از بس توی خاک و خون و کشته ها بودم،خودم هم بوی خون می دادم و لباس هایم عین کاغذ خشک شده بود. موهایم آن قدر چرک شده بودند که تحملش برای خودم هم سخت بود.روزهای اول خارش سرم داشت دیوانه ام می کرد.آنقدر پوست سرم را خارانده بودم که زخم شده بود.ولی انگار یواش یواش به چرک عادت کرد.دیگر کمتر میخارید و اذیت می کرد.من هم به موهایم که توی هم لولیده بودند و از هم باز نمی شدند دست نمی زدم.تکاورها همان هفته اول به مسجدی ها گفته بودند،همه باید موهایشان را کوتاه کوتاه کنند تا بیماری منتقل نشود.آنها می ترسیدند با این همه کشته هایی که زیر آوارها می مانند،آلودگی منطقه را فرا بگیرد.و تیفوس همه را مبتلا کند.این حرفها را که می شنیدم،یاد فیلم های جنگ جهانی دوم افتادم،ولی باور نمی کردم، جنگ ما آنقدر طول بکشد که به این مسائل دچار شویم.خیلی وقت ها که برای تخلیه مردم یا آوردن آب،لب شط می رفتم،کمی پایم را توی آب می گذاشتم.آب شط هم گل آلود بود و هم گازوئیل و نفت روی آن را پوشانده بود.تا آنجا که شد،دست و پایم را در آب می شستم و به لباس هایم دست میکشیدم. ولی افاقه که نکرد هیچ،بدتر هم می شد یک بار دیگر هم قبل از شهادت علی با دخترها تصمیم گرفته بودیم به حمام برویم.همه با هم می خواستیم از مسجد بیرون بیاییم.به آقای نجار گفتیم:ما کار داریم میریم بیرون. با تعجب گفت:همه تون با هم کجا راه می افتید،برید؟مجبور شدیم بگوییم:می خواهیم به حمام برویم.با زحمت خودمان را به آبادان رساندیم.ولی چون نه جایی را بلد بودیم و نه پولی دربساط داشتیم،دست از پا دراز تر برگشتیم.روی مان هم نمی شد در خانه ای را بزنیم و خواهش کنیم به ما اجازه بدهند از حمامشان استفاده کنیم.آن روز وقتی این جریان را به زیبا گفتم،با دلسوزی گفت که خودش یک فکری برایم می کند،زیبا زن تمیزی بود.هرشب به خانه اش می رفت. لباس هایش را عوض می کرد و توی غسالخانه حمام می کرد.من دلم به حمام کردن توی غسالخانه رضایت نمی داد.هنوز حس بد و تلخم نسبت به آنجا از بین نرفته بود.بلاخره زینب جریان را به عبدالله گفت.او و برادرش خلیل یکروز من،صباح،لیال و زهره را به آبادان بردند،کلید خانه خاله شان در دست خلیل بود.در را برایمان باز کردند و گفتند:ما میریم بازار به چیزی برای خوردن پیدا کنیم.آن ها که رفتند،ما یکی یکی توی حمام رفتیم و هول هولکی سرمان را با پودر رختشویی شستیم و لباس های مان را چلاندیم و همان طور پوشیدیم.عبدالله و خلیل کمی بعد آمدند،نان،کنسرو ماهی و بادمجان خریده بودند.آنها را روی اجاق گرم کردیم و خوردیم.یک لیوان چای گرم خوشحالی تمیز بودنمان را تکمیل کرد.ولی حالا چندین روز بود از آن جریان میگذشت. معلوم نبود عبدالله كجاست و چه بلایی سرش آمده،بچه ها هم با تصمیم ما موافق بودند ولی می گفتند توی آبادان آشنا سراغ ندارند.با این حال راه افتادیم،رفتیم آبادان توی آبادان نمی دانستیم کجا برویم. یک جا از ماشین پیاده شدیم و کمی بالا و پایین رفتیم.باز غرور هیچ کداممان اجازه نداد در خانه ای را بزنیم،تصمیم گرفتیم،برگردیم. بچه ها گفتند این همه راه اومدیم.حداقل یه چیزی بخوریم،داریم از گرسنگی می میریم. من گفتم:من که آه در بساط ندارم.بقیه هم همین را گفتند.با این حال دست به جیب بردند و ته مانده ذخیره شان را در آوردند.چند تومانی بیشتر نبود.رفتیم بازار.در کمال تعجب دیدیم بعضی از مغازه ها باز هستند. اول چند تا نان تازه خریدیم.چون پولمان به چیزهای دیگر نمی رسید،با بقیه پول نیم کیلو ترشی خریدیم.آنها را توی کیسه نایلونی ترشی ترید کردیم و با ولع خوردیم.من به بچه ها گفتم:الانه که سرکه ترشی معده های خالی مون رو داغون کنه.گفتند:نه معده های ما دیگه ضد ضربه شدند.
💫ادامه بخش هفتاد و نه💫 در حال حرف زدن بودیم که دیدیم پسر هفده،هجده ساله ای به طرفمان می آید.توی مدتی که مشغول خوردن و حرف زدن بودیم، او در حال پست دادن جلوی ساختمان جهاد سازندگی آبادان بود.وقتی به ما رسیدگفت: بخشید خواهرها قصد فضولی ندارم.ولی شما اینجا منتظر کسی هستید؟به همدیگر نگاه کردم و گفتم:نه.گفت:پس چرا اینجا ایستاده اید؟ از دو،سه ساعت پیش تا حالا که من اینجا در حال نگهبانی هستم،شما اینجا ایستادید.ماندیم چه جوابی بدهیم.بلاخره یکی از بچه ها گفت:ما از خرمشهر اومدیم اینجا،بلکه یه گرمابه ای پیدا کنیم،بریم حمام.ولی جایی رو بلد نیستیم.خجالت می کشیدیم در خونه کسی رو بزنیم.پسر که چهره معصوم و آفتاب سوخته ای داشت، گفت:خونه خاله من همین نزدیکی هاست همه شون رفتند.کلید خونه شون دست ماست،من میرم کلید رو میارم،اونجا برید حموم کنید.بعدکلید رو بیارید جهاد،اگه من بودم که هیچ وگرنه بدید دست یکی از برادر های جهاد.ما به هم نگاه کردیم و حرفی نزدیم.پسر گفت:به خدا خونه خالیه،خیالتون راحت باشه.سر تکان دادیم.پسر بدو رفت و دوچرخه اش را از توی جهاد بیرون آورد.سوار شد و رکاب زنان دور شد.ولی تا برگردد کلی طول کشید.همین طور که چشم به راه بودیم،وانتی سررسید چند نفر از بچه های مسجد و تکاورهایی که ما را می شناختند پشت وانت ایستاده چند.یکی از تکاورها پدر، داماد مریم خانم بود،تا چشم آنها به ما افتاد، وانت را نگه داشت بعد با تشر پرسید:برای چی اومدید اینجا؟توی دلم گفتم:فقط خواجه حافظ شیرازی مونده که از حمام رفتن ما خبردار بشه.بچه ها که توی اضطرار قرار گرفته بودند،به ناچار گفتند:اومدیم بریم حموم.ولدی دوباره پرسید:خب چرا اینجا ایستادید؟بچه ها گفتند:خب جایی رو نداریم گفت:بیایید سوار بشید نمی دانستم باید از غیرت اینها خوشحال باشیم یا ناراحت.بچه ها گفتند:کجا بیاییم؟ولدی گفت:خونه یکی از فامیلا.ما سوار وانت شدیم.همین که راه افتادیم،سر و كله پسری که دنبال کلید رفته بود،از آخر خیابان پیدا شد.چون دیده بود ما سوار وانت شده ایم،کلید را بالا گرفته بود و تکان می داد و تند رکاب می زد و می گفت: وایستید،وایستید.خیلی دلمان برایش سوخت برایش دست تکان دادیم و خداحافظی کردیم.بین راه مسجدی ها پیاده شدند،ولدی ما و دوستان تکاورش را به خانه پیرزن و پیرمردی برد.آنها با دیدن ما خیلی خوشحال شدند.پیرزن گفت:تا غذای من آماده بشه، شما بروید حمام کنید.با عجله آب به تن مان زدیم و با لباس خیس بیرون آمدیم و جلوی آفتاب ایستادیم.بعد از دوازده روز همین هم غنیمت بود.موهایم را که دیگر دست تویش نمی رفت،با شانه ای که از خانه آورده بودم، شانه زدم.بقیه بچه ها هم از همان شانه استفاده کردند.برای صرف ناهار صدای مان کردند.پیرزن قابلمه های کوچک پلو خورشت قیمه ای که برای خودش و شوهرش پخته بود،سر سفره آورد.غذای خوشمزه و پر برکتی بود.پنج شش نفر به اضافه چهار تکاور و صاحبخانه هم از غذا خوردند و بلند شدند. در راه برگشت،باد سردی که آن روز می وزید به تن و بدن خیس مان می خورد و لرز به بدن مان می انداخت،به ما گفتند:بیاید سرود بخوانیم،سرما رو فراموش کنیم.همه با هم سرود خواندیم و کلی روحیه گرفتیم.وقتی سرود خواندن مان تمام شد.یک دفعه ساکت شدم و نشستم.یاد عبدالله افتاده بودم،هم اینکه دفعه قبل او با عزت و احترام ما را به خانه خاله اش برد نگذاشت آوارگی بکشیم، هم اینکه یک بار که سوار وانت بودیم،عبدالله با شیطنت هایش ما را خیلی خنداند درست نمی دانم چه روزی بود.آنقدر یادم هست که غروب یکی از روزهایی بود که توی مسجد بودم،هنوز اذان نگفته بودند.از کنار ابراهیمی که رد شدم،شنیدم پسرک لاغر و سبزه رویی به لهجه عربی میگوید:هیچ صدایی نمیاد. کسی خونه شون نیست.ما جرأت نکردیم بریم تو،شما که اینجاید،باید بیاوریدش. ابراهیمی گفت:این وقت شب من چه کسی رو بفرستم؟بذار صبح. کنجکاو شدم و پرسیدم:چی شده؟ابراهیمی گفت:هیچی، میگه یه نفر توی عباره مرده،بیایید جنازه اش را بردارید از پسر پرسیدم:چرا خودتون جنازه رو نیاوردید؟گفت:ما جرات نکردیم،بریم توی خونه.هیچ کس خونه شون نیست،همه رفتند.این پیرمرد هم مریض بود.تو رختخواب افتاده بود.حالا صدایی ازش نمی شنویم.فکر میکنیم مرده باشه.گفتم:خب،حالا میخوای چی کار کنی؟گفت:هیچی،اومدم اینجا کمک بگیرم.ما که وسیله نداریم گفتم:یعنی اونجایی که شما هستید،چند نفر پیدا نمیشن این جنازه رو بردارن بیارن؟گفت:نه. به ابراهیمی گفتم:خب به نظر شما چیکار کنیم؟گفت: نمی دونم.الان که نمیشه کاری کرد.گفتم:چرا،وسیله جور کنیو بریم،جنازه رو بیاریم.گفت:نه بابا این وقت شب معلوم نیست راست بگه،خطرناکه،تازه از عباره تا اینجا خیلی راهه.گفتم:اگر چند نفر با من بیایند،من حاضرم برم.ابراهیمی با نظرم مخالفت کرد،حسین و عبدالله را که توی مسجد بودند صدا زدم موضوع را بهشان گفتم.