💫بخش پانزدهم💫
بعد گفت:من خودم جنت آباد بودم.اوضاع اونجا رو دیدم.ما رو فرستاده بودن قبر بکنیم. آخه قبرکن ها به این همه شهید نمی رسیدن
گفتم:پس شما هم اونجا بودین.گفت: آره. ولی نمی تونم طاقت بیارم.نمیتونم توی جنت آباد بمونم و فقط برای شهدا قبر بکنم.بایدبا بقیه برم جلوی دشمن رو بگیرم.توانایی من بیشتر از این کارهاست.بعد گفت:حالا تو بگو ببینم،غسالخونه چه خبر؟برایش از اوضاع و احوال غسالخانه گفتم،از شهدایی که مظلومانه به شهادت رسیده بودند،از تعداد زیاد شهدا و خستگی غساله ها،لیال هم در این فاصله می رفت و می آمد و به حرف های من گوش میداد.بابا خیلی از حرف های من متأثر شد.حس کردم بیشتر از موقعی که وارد خانه شدم در فکر فرو رفت.از چهره اش به خوبی می فهمیدم که خیلی ناراحت شده است.یک دفعه بدون هیچ حرفی بلند شد و از خانه بیرون رفت.با حرف هایی که بابا زده بود و اجازه ای که داشتم،دیگر خیالم راحت شده بود،احساس میکردم روحیه ام از آن کسالت بیرون آمده است.تصمیم گرفتم همان موقع به جنت آباد برگردم.
لیال موقعی که می خواستم از هال بیرون بیایم،گفت:زهرا من هم میخوام بیام.گفتم: کجا بیای؟برای چی بیای؟گفت: همون جایی که تو رفتی،تو برای چی رفتی؟گفتم:من دارم کمک میکنم گفت:خب منم میام کمک میکنم.گفتم:لازم نیست تو بیایی.اونجا به درد تو نمیخوره.اذیت میشی گفت:تو از کجا میدونی من اذیت میشم؟گفتم:چیزایی که من دیدم داغونم کرده،چه برسه به تو.
دیگر چیزی نگفت.رفتم توی حیاط دم شیر آب و وضوى بدل از غسل گرفتم نمازم را خواندم.به نظرم بعد از نمازحالم خیلی بهتر شده بود و آن فشاری را که روی قلبم احساس میکردم برطرف شده بود.جوراب هایم را برداشتم و پوشیدم.با اینکه آنها را شسته بودم،هنوز بوی کافور و غسالخانه را می داد.همان موقع زینب کوچولوی پنج ساله آمد طرفم،چون از صبح تا حالا مرا ندیده بود می دانستم که می خواهد بغلش کنم،به او گفتم:عزیزم نیا طرفم.لباسم کثیفه.سرش را بالا گرفت.اخم به ابروهای پیوندی اش انداخت و با آن چشم های بادامی مشکی اش که مثل دوتا ستاره می درخشیدند نگاه پرسشگری بهم کرد.انتظار چنین حرفی را از من نداشت.
گفتم:من دارم میرم.غروب که اومدم لباس هایم رو که عوض کردم بغلت میکنم.حالا بگو از صبح تا حالا چه کارهایی کردی؟
دا که صدایم را شنیده بود از آشپزخانه بیرون آمد و با لحن خاصی که نشان از اعتراض داشت گفت:کجا به سلامتی؟
گفتم:دوباره می رم جنت آباد گفت:باز برای چی میخوای بری جنت آباد؟گفتم:دیدی که بابا اجازه داد برم گفت:پس من چه کار کنم؟ از صبح تا حالا گذاشتی رفتی.من دست تنها موندم.می دانستم فقط کار خسته اش نکرده. بچه ها از من بیشتر از دا حساب می بردند.حالا که نبودم رشته کار از دستش در آمده بود،خودش هم این را گفت:بچه ها خیلی اذیت می کنند.گفتم:خب لیال که هست،با حرص زیر لب تکرار کرد:لیال که هست و چادرم را که سر کردم،با اینکه از دستم ناراحت بود،گفت:پس ناهارت چی؟ وایسا برات ناهار بیارم.
گفتم:نمی خوام.اشتها ندارم.هیچی از گلویم پایین نمیره.آمدم بیرون و راه افتادم.فکرم حسابی مشغول بود.رفتار بابا خیلی عجیب بود.با اینکه از اجازه اش خوشحال بودم،به حرف هایش فکر میکردم و حالت هایش را از نظرم میگذراندم.او دیگر آدمی نبود که یکجا آرام بگیرد.به نظرم همه دلبستگی هایش را رها کرده بود.
با این فکر و خیال ها رسیدم جنت آباد.بعداز ظهر هم وضع بهتر از صبح نبود ولی این بار فکرم راحت تر بود و دیگر دلشوره نداشتم. محیط غسالخانه هم برایم عادی تر شده بود با این حال موقع کار کردن اشک می ریختم و سعی داشتم چشمم به خیلی چیزها نیفتد، ولی یک دفعه در بین جنازه هایی که داخل فرستاده بودند چهره آشنایی را دیدم.تنم لرزید.یکی از زنهای همسایه مان بود که قبلا در محله ما زندگی می کرد.جسد دو بچه اش هم کنارش بود،بغض گلویم را گرفت و جلوی چشمانم تار شد،موقعی که کار غسل و کفنش را انجام می دادند،صدای ضجه ی شوهرش را از پشت در می شنیدم.گریه ها و ناله های دلخراشش دل سنگ را آب میکرد، حدس می زدم به چه چیزی فکر می کند و چه چیزی در ذهنش زنده می شود.او مرد جوان،زیبا و سفید رویی بود که دلباخته این دختر سیاه پوست شده بود.دختری که چهره و قامت زیبایی نداشت و از جهت ظاهری نقطه مقابل شوهرش به حساب می آمد.این دو عجیب همدیگر را دوست داشتند و علی
رغم مخالفت های خانواده هایشان با هم ازدواج کرده بودند.خانواده پسر با وجود دو نوه،بازم ناراحت بودند.دست آخر آن قدر پسرشان را تحریک کردند تا زنش را طلاق داد. اما مرد نتوانست این جدایی را تحمل کند و بعد از چند هفته رجوع کرد و زنش را به خانه برگرداند.از این ماجرا مدت زیادی نمیگذشت. لابد از بی مهری ای که در حق زنش کرده بود، دیوانه شده بود.زمانی که جنازه زن و بچه هایش را تحویل دادند من هم همراه جسدها از غسالخانه بیرون آمدم.
#قصه_شب
#بخش_پانزدهم
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
💫ادامه بخش پانزدهم💫
شوهر زن ؛خودش را روی جنازه ها انداخت و با تمام وجود ضجه میزد.آنها را رها می کرد و خودش را می زد.خاک قبرستان را روی سرش می ریخت و فریاد میکشید: خدا.
دیدن این صحنه ها خیلی برایم تکان دهنده بود.خیلی دلم می خواست این قدرت راداشتم که با حرف هایم آرامش کنم و به او بگویم که دردش را می فهمم.ولی حجب و حیا مانعم میشد،دیگر نتوانستم نگاهش کنم.سریع به داخل غسالخانه برگشتم،دوباره احساس ضعف و سرگیجه بهم دست داد.مدام این سؤال در ذهنم دور می زد که:چرا؟ چرا باید این وضع پیش بیاید،این مردم چه گناهی دارند؟
صدای زینب خانم نگذاشت توی این حس و حال بمانم.با لحنی عصبانی گفت:برو از توی کمد اون اتاق کافور بیار.از این حالتش خیلی تعجب کردم.از صبح تا حالا با وجود این همه کار سنگین از این زن جز خوش زبانی چیز دیگری نشنیده بودم.نمیدانم حالا چرا این طور تندی کرد.به خودم گفتم:حتما خسته
شده،داره از پا در می یاد.به همین خاطر،به دل نگرفتم و بدو رفتم توی آن یکی اتاق.از بغل شهدا رد شدم و به سمت کمد رفتم.
یک دفعه انگار برق شدیدی به من وصل کرده باشند،به عقب برگشتم.باز هم یک چهره آشنای دیگر،عفت بود.چند سال پیش با
هم در یک کوچه زندگی می کردیم.حالا او را در حالی می دیدم که کف غسالخانه خوابیده و پسر یک ساله اش هم روی دستانش است. میدانستم بچه دومش هم،همین روزها به دنیا می آید.عفت هفت،هشت سالی می شد که ازدواج کرده بود اما بچه دار نمی شد.او و خانواده اش آن قدر این در و آن در زدند و نذر و نیاز کردند تا خدا عنایتی کرد و تازه یکسال بود صاحب پسری شده بودند.با تولد این بچه زندگی شان متحول شد و شور و شادی به
خانه شان آمد.هنوز این بچه نوزاد بود که عفت دوباره حامله شد.بالای سرش نشستم. ترکش به سر عفت خورده ولی بدنش سالم
بود.اما ترکش ها پهلو و گلوی بچه اش را از هم دریده بودند.این دو را همان طور که سر بچه در بغل مادرش بود به غسالخانه آورده بودند.با بغض به زنهایی که توی اتاق بودند، رو کردم و گفتم:اینا چرا باید به این روز بیفتند؟من اینا رو می شناسم.هفت سال انتظار این بچه رو کشیدند.بی طاقت شده بودم.کمی از زندگی عفت برایشان گفتم،آنها هم مرتب اظهار تأسف می کردند و به صدام لعن و نفرین فرستادند.دیگر نمی توانستم تحمل کنم. وقتی به جنازه عفت و بچه اش اشاره کردند و گفتند: بیا کمک کن اینا رو بذاریم رو سكو،گفتم:نمی تونم.
گفتند:به همین زودی خسته شدی؟با بغض گفتم:نه خسته نشدم.اینو میشناسم.برام سخته برش دارم.از غسالخانه بیرون زدم.به نظرم ازدحام جمعیت کمتر شده بود.خیلی از آنهایی که مانده بودند از شدت گریه وعزاداری بی حال شده بودند و این طرف و آن طرف قبرستان یا سرخاک عزیزانشان افتاده بودند. می ترسیدم شوهر عفت را بین این ها ببینم. اگر با او روبرو و میشدم باید چه میگفتم؟بعد از این همه سال انتظار که خوشبختی به آنها رو کرده بود،یک شبه همه چیز از دست رفته بود.از خودم،از زندگی،از همه چیز بیزار شده بودم.از اینکه زنده ام و این چیزها را می دیدم از خودم بدم می آمد.کمی توی جنت آباد بالا و پایین رفتم و دیدم هنوز روز به پایان نرسیده به طرف در جنت آباد رفتم تا شاید در خیابان صحنه ای غیر از این چیزها ببینم. نرسیده به در،عزاداری پیرزن قد بلند و لاغر اندامی توجهم را جلب کرد.از چروک روی صورتش معلوم بود که خیلی سنش بالاست. ولی با این حال سرحال مانده بود.توی ابرو، شقیقه ها و زیر لب تا چانه اش پر ازخالکوبی سبز رنگ بود.پیراهن حریر مشکی با طرح برگ های سبز به تن داشت.روسری بزرگ
ابریشمی را به شکل عمامه روی شله عربی اش بسته بود.بنا به آداب و رسوم کردها هم دو دسته مو از دو طرف پیشانی بیرون گذاشته بود که تا سر شانه هایش می رسید. عجیب تر از همه اینکه دسته مویی را که حین عزاداری از سرش کنده بود،دور دستش
پیچیده بود.مویه می کرد و به کردی مرثیه می خواند.همان طور که راه می رفت،دستهایش را دور هم می چرخاند و بعد محکم با مشت چنان توی سینه استخوانی اش میکوبید که صدای آن بلند می شد.وقتی از کنارش رد شدم شنیدم که می خواند:وای جگر گوشه ی به دست کافر کشته شده ام وای.
بعد نفرین کرد: ایشالله صدام داغ جوونهاش رو ببینه،همان طور که داغ به دل من نشاند. چی بگم از کار خدا که من را گذاشت و جوانم را برد.سرم را به طرف آسمان گرفتم و گفتم: خدایا خودت به داد این مردم برس.آن از بمب گذاری ها،آن از غائله خلق عرب و ترورها،تا کی باید این بدبختی ها سرمون بیاد؟بعد با جواب هایی که از صبح شنیده بودم خودم را دلداری دادم و حرف های مردم را مرور کردم:ظرف امروز و فردا ارتش این ها رو عقب میراند.هواپیماها می آیند و مواضع دشمن را بمباران می کند.پای ارتش که اینجا برسد عراقیها جرأت نمیکنند یک قدم جلوتر
بگذارند.این جریان زیاد طول نمی کشد.جنگ خلق عرب هم خیلی زود تمام شد....
#قصه_شب
#بخش_پانزدهم
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
💫بخش پانزدهم💫
شفقت به خود ، اغماض افراطی اشتباهات نیست.شفقت به خود همان صدایی است که بیش از هرچیز به شنیدن آن نیاز دارید، صدایی که به شما قدرت پا پس کشیدن میدهد، نه این که شما را بیشتر میان گود بکشد.شفقت به خود صدای صداقت،تشویق، حمایت و مهربانی است،صدایی محبت آمیز که گرد و غبار را از شما میتکاند و مستقیما در چشمانتان نگاه میکند و به شما میگوید برگردید و دوباره سعی کنید؛مثل والدینتان ، مربی و مشوق.
این که ورزشکاران برجسته همیشه یک نفر را دارند که بین هر دور یا نوبت مسابقه کنارشان باشد بی دلیل نیست.آنها میدانند که کلمات چه تاثیر قدرتمندی در ذهن شما دارند .چه در رینگ بوکس یا زمین تنیس باشید و چه در جلسه ی کار یا سالن امتحان ،همین قانون صدق میکند. بنابراین صحبت کردن با خودمان شبیه همان روشی که عزیزانمان را حمایت و تشویق میکنیم، مولفه ای قدرتمند در مدیریت خلق و خویمان است.
به جای بدخلقی میخواهید چه احساسی داشته باشید؟
هنگام تلاش برای مقابله با بد خلقی ،روی فکر و احساسی تمرکز میکنیم که نمیخواهیم داشته باشیم .این بسیار با ارزش است.اما اگر دوست داریم از آن احساس دور شویم، بهتر است بدانیم در عوض به کجا میخواهیم برویم.
جعبه ابزار:به دنبال کاری باشید که میتوانید برای تغییر احساس خود انجام دهید.
این کار را با پر کردن جدول متقاطع برای وضعیت های محتمل بدخلقی ،در انتها شروع کنید.
این جا مثالی برای این جدول مشاهده میکنید.
((شکل 5 -در انتها به صورت عکس ارایه شده است))
پس از تجزیه و تحلیل افکار و رفتارهای دخیل در بدخلقی، جدول را پر کنید. این بار با بخش احساسات شروع کنید و آن را با احساساتی پر کنید که دوست دارید به جای بدخلقی در زندگی روزمره ی خود داشته باشید.به مثال بعدی توجه کنید.
((شکل 6- در انتها به صورت عکس ارایه شده است.))
دستورهای زیر را برای تکمیل بقیه ی جدول استفاده کنید:
*وقتی در گذشته چنین احساسی داشتید، تمرکز شما بر چه چیزی بوده است؟
*افکار و خودگویی های شما حاوی چه مواردی است که چنین احساسی به شما میدهد؟
*وقتی قبلا چنین احساسی داشتید،چگونه رفتار کردید؟چه کاری کمتر یا بیشتر انجام دادید؟
*اگر بخواهید چنین احساسی داشته باشید،چگونه باید با بدنتان رفتار کنید؟
*وقتی در بهترین حالت خود هستید،افکارتان چگونه اند؟
*تمایل دارید روی چه چیزی متمرکز شوید؟*حالا ندای درونی شما چه میگوید؟
شاید این کار چیزی از گذشته را عیان کند که برایتان مفید بوده یا دیدی کلی از برخی چیزها به شما بدهد که به آنها توجه کنید یا در زندگی روزمره تغییرشان دهید.
امتحان کنید(سوال معجزه گر راه حل محور)
لحظه ای تصور کنید پس از بستن این کتاب معجزه ای رخ میدهد و تمام مشکلاتی که با آن ها دست و پنجه نرم میکردید ناپدید میشوند.
*اولین نشانه ها حاکی از رفع مشکلات چه خواهد بود؟
*چه کار متفاوتی میتوانید انجام بدهید؟
*با چه چیزهایی موافقت میکنید؟
*با چه چیزهایی مخالفید؟
*انرژی و توجه خود را روی چه چیزی متمرکز میکنید؟
*چه کارهایی را بیشتر یا کمتر انجام میدهید؟
*چه تغییراتی را در تعامل با دیگران ایجاد خواهید کرد؟
*پیکره ی زندگی تان را چگونه تغییر میدهید؟
چه تغییراتی در نحوه ی صحبت کردن با خودتان اعمال میکنید؟
*چه چیزهایی را آزادانه رها میکنید؟
کمی وقت بگذارید و پاسخ های خود به این سوالات را بررسی کنید تا به جزییات کوچکی برسید که میخواهید در زندگی روزمره تان ایجاد کنید.این تمرین عالی،چشم اندازی از هدف نهایی تان به شما میدهد.
همچنین به شما کمک میکند که دریابید چگونه با برخی از این تغییرات ،به رغم مشکلات موجود ،میتوانید زندگی تان را اصلاح کنید و بهبود ببخشید.کاری که انجام میدهیم و نحوه ی انجام آن به بدن و مغز ما بازخورد میدهند که چه احساسی داشته باشیم.بنابراین،تغییر جهت به سمت چیزهای مهمتر و شخصی که با وجود همه مشکلاتمان میخواهیم باشیم باعث تغییرات بزرگی در خلق و خوی ما میشود.این تکنیک نقطه ی تمرکز ما را از مشکل،بر راه حل تغییر میدهد و رو به جلو ثابت قدم و استوار پیش میرویم.
خلاصه فصل
*بر اتخاذ تصمیمات خوب تمرکز کنید،نه تصمیمات بی نقص. به اندازه ی کافی خوب بودن تصمیمتان شما را به سمت تغییرات واقعی هدایت میکند.کمال گرایی تصمیم گیری را فلج میکند و این در حالی است که بهبود خلق و خوی شما مستلزم تصمیم گیری و اقدام است.
*به تغییرات کوچک و پایدار بپردازید.
*وقتی کسی حال خوبی ندارد با او مهربانی میکنیم؛ چرا که میدانیم به آن نیاز دارد.پس اگر مقید به مدیریت خلق و خو و سلامت روان خودتان هستید،به تمرین شفقت به خود پایبند باشید.
*به محض درک مشکل از آن برای تعیین نقطه ی هدفتان استفاده و بر افق پیش رویتان تمرکز کنید.
#قصه_شب
#بخش_پانزدهم
#چرا_کسی_تا_به_حال_اینها_را_به_من_نگفته_بود
#کتاب_بخوانیم