💫بخش چهاردهم💫
و فضای این اتاق را روشن تر می کرد،چند زن مسن به غساله ها کمک می کردند.دو،سه نفری هم شیر آب را باز و بسته میکردند، لباس جنازه ها را توی تن شان قیچی می زدند و در می آوردند یا با سطل از داخل حوض آب کافور برمی داشتند و با کاسه پالستیکی قرمز رنگی در مرحله آخر روی جنازه ها می ریختند. کار یک جنازه که تمام می شد،بلافاصله از کنار اتاق جنازه شهید دیگری بر می داشتند و روی سکو میگذاشتند.از جراحت بعضی از پیکرها چنان خون روی زمین می ریخت که انگار گوسفندی را ذبح کرده اند.وقتی آب روی جراحت می ریختند،خون با شدت بیرون می زد.دیدن این چیزها روحم را آزار می داد و دلم را ریش می کرد.از آن طرف صدای جیرجیر دسته زنگ زده سطل که با هر تکانی صدایش در می آمد،اعصابم را به هم می ریخت.اصلا از آن سطل طوسی رنگ حالم به هم میخورد.
همان طور سرجایم ایستاده بودم و اطراف را نگاه می کردم.زنی که در سکوی روبه رو در حال کار بود و مسلط تر از بقیه به نظر می رسید و کار زنهای دیگر را هم کنترل میکرد، رویش را برگرداند،فوری شناختمش.زینب رودباری کارگر شهرداری در جنت آباد بود. مانتو و شلوار سورمه ایی و روسری مشکی به تن داشت.چکمه و دستکش سیاهی هم پوشیده بود و یک شال مشکی هم دورکمرش بسته بود،می دانستم خانه اش قبل ماست. گه گداری که او را توی کوچه و بازار می دیدم باهم سلام و علیک می کردیم.روزهای عاشورا هم که نذری می دادیم،در خانه اش نذری می بردم.اما حالا آنقدر غرق در کار بود که اصلا
متوجه سلام کردن من نشد.مانده بودم چه کار کنم.جنازه های کف غسالخانه بیشتر مرا به تردید میانداخت،دو دل بودم،از یک طرف میگفتم؛کاش اینجا نمی آمدم.از طرف دیگر می گفتم؛خوب شد آمدم.با خودم در جدال بودم که دیدم یکی از زنها سطلش را زمین گذاشت و دست هایش را به کمر زد.سرش را عقب برد،با خم و راست کردن کمرش میخواست خستگی اش را کم کند.زینب رودباری که متوجه توقف او نشده بود،همان طور که سرش به کار گرم بود،گفت: آب بریز، به خودم جنبیدم و جلو رفتم.سطل رابرداشتم و توی حوض که دیگر آبش نصفه شده بود فرو بردم.بعد از اینکه آب ریختم،سطل را روی سکو گذاشتم،زینب نگاهم کرد و گفت:دستت درد نکنه.گفتم: من برای کمک اومدم،هرکاری دارین بگین.یکی از زنهایی که کنار زینب رودباری ایستاده بود،پرسید:نمی ترسی؟
گفتم:نه اولش می ترسیدم اما حالا داره برام عادی میشه.سرش را تکان داد و گفت:خدا خیرت بده،کارم را کم کم شروع کردم.سر شیر آب ایستادم و بنا به خواست غساله ها،شیر آب را باز و بسته می کردم.گوش به فرمان شان بودم.به محض اینکه میگفتند؛برو از کمد کافور یا پنبه بیار یا با کاسه آب بریز یا شلنگ آب را نگه دار،می دویدم و کاری را که
خواسته بودند،انجام می دادم.زنها همه مسن و جا افتاده بودند و از اینکه کسی برای کمک آمده،راضی به نظر می آمدند،خصوصا که دیگر خسته هم شده بودند.همین طور که مشغول کار بودم،دل شوره دا را هم داشتم.میترسیدم بیاید،دعوایم بکند و بگوید:چشم در اومده،چرا اومدی اینجا؟بیا خودت جواب بابات رو بده،از همه بدتر این بود که خود بابا دنبالم بیاید.از ترس این مساله گوشم را تیز کرده بودم تا اگر از بیرون غسالخانه صدای آشنایی آمد،خودم را جمع و جور کنم،اما به جز همهمه مردم و صدای گریه و زاریشان چیز دیگری نمیشنیدم. وقتی شهیدی را بیرون می دادند یا تحویل می گرفتند،صداها بیشتر می شد.به هر زبان و لهجه ای مرثیه و شیون به گوشم می خورد؛ عربی،ترکی،لری بختیاری،فارسی به لهجه شیرازی،اصفهانی و....
صدای اذان ظهر که بلند شد،زنها دست از کار کشیدند و گفتند:بریم نماز و استراحت.
تا غساله ها کار شهیدی که زیر دستشان بود را تمام کنند،شلنگ آب را برداشتم و دست هایم را از بالای آرنج و پاهایم را از بالای زانو آب کشیدم.به پاچه شلوار و آستینم هم که خونی شده بود دست کشیدم.با اینکه سعی کرده بودم در طول کار چادر و لباسم آلوده
نشود ولی موقع برداشتن و گذاشتن جنازه ها خون جراحتشان به لباسم ترشح کرده بود. لبه روسریم را هم آب کشیدم و سر و صورتم را شستم.دست آخر هم کفش هایم را آب کشیدم.مواظب بودم،کفشم دوباره خونی نشود.موقع بیرون آمدن از غسالخانه در حالی که از بین آن همه جمعیت برای خودمان راه
باز می کردیم به زینب خانم گفتم:من یک سر میرم خونه.از صبح تا حالا مادرم اینا از من بی خبرند.حتما نگرانم شدند.اگر بابام اجازه داد، دوباره بر می گردم،زینب تشکر کرد. خداحافظی کردم و راه افتادم.توی این دو، سه ساعت خیلی خسته شده بودم،ولی بیشتر از خستگی هنوز صحنه هایی را که از صبح شاهدشان بودم را باور نداشتم،در عرض این چند ساعت شوک های زیادی به من وارد شده بود.هیچ وقت فکر نمی کردم به ملحفه های سفیدی که در خانه مورد استفاده بودند به عنوان کفن دست بزنم.تا آن موقع فکر میکردم، کفن لباس مقدسی است، چون آدم آن را میپوشد و راهی سفر آخرت میشود.
#قصه_شب
#بخش_چهاردهم
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
💫ادامه بخش چهاردهم💫
ولی الان حتی از فکر کردن درباره اش هم احساس بد و سردی بهم دست می داد. هرچه به خانه نزدیک تر می شدم،فکر غسالخانه از ذهنم دورتر می شد و جایش را به نگرانی می داد.نمی دانستم الان باید به بابا چه جوابی بدهم.چه بگویم تا قانع شود.
با اینکه خیلی دوستش داشتم ولی به جایش هم از او می ترسیدم.بابا که عصبانی می شد، ابهت نگاهش دلم را می لرزاند.البته هیچ
وقت عصبانیتش بدون دلیل نبود.اصلا از اینکه بچه هایش وقتشان را در کوچه بگذرانند،خوشش نمی آمد.من هم که از صبح بی اطلاع از خانه بیرون بودم،حالا هر چه به سرم می آمد حقم بود.از طرفی هم میدانستم دا مجبور شده کارهایی که به عهده من بوده، خودش انجام بدهد.به همین خاطر،حتما از من پیش بابا چغلی کرده،پشت در که رسیدم با سلام و صلوات در زدم.صدای حسن و سعید را از توی حیاط می شنیدم که شیطنت می کنند.صدای در را شنیدند،دویدند و در را باز کردند،در که باز شد دا سرش را ازآشپزخانه که درش به حیاط باز می شد بیرون آورد.
نگاهی به سر تا پای من انداخت و بعد سرش را به طرف پنجره پذیرایی چرخاند.نگاهم با او حرکت کرد.بابا را پشت پنجره دیدم.دستش را زیر چانه اش گذاشته و توی فکر بود.به نظرم رسید خیلی ناراحت است.
رفتم توی گلویم از ترس خشک شده بود.آب دهانم را قورت دادم و گفتم:سلام
می دانستم بابا هر وقت از دستمان ناراحت یا عصبانی باشد،جواب سلاممان را نمی دهد یا می گوید:علیک سلام.ولی دستش را از زیر چانه برداشت و گفت:سالم بابا! لحنش بد نبود.با خودم گفتم:الحمدلله به خیر گذشت. حتما نمی دونه از کی خونه نبودم.قدم های بعدی ام را برداشتم تا داخل بروم.از کنار دا که گذشتم،گفت:بی صاحب مونده تا حالا کجا بودی،الان بابات شهیدت میکنه.
قبل از آنکه جوابی به دا بدهم،بابا که انگار تازه متوجه من شده بود،پرسید:کجا بودی؟
برای موجه جلوه دادن غیبتم،تند تند دلیل آوردم و گفتم:جنت آباد بودم،اونجا پر شهید بود.داشتم کمک می کردم
گفت:جنت آباد! اونجا چه کار می کردی؟ گفتم تو غسالخونه داشتم به بقیه کمک می کردم،آخه شهیدا خیلی زیاد بودن با تعجب گفت:مثلا چه کار میکردی؟گفتم:تو غسل و کفن کردن شهدا کمک میکردم،گره ابروانش باز شد.نگاه دقیق تری بهم کرد و پرسید:
نترسیدی؟گفتم:چرا اولش خیلی میترسیدم. یه کم هم حالم بد شد.آمدم بگویم غش و ضعف کردم،ولی حرفم را خوردم و در عوض گفتم:سعی کردم به خودم مسلط باشم و کار کنم.گفت: آره بابا ،خدا خیرت بده.امروز روزیه که همه باید به هم کمک کنیم خوشحال شدم و گفتم: یعنی شما راضی اید من برم
کمک کنم؟گفت: آره،اگه می دونی واقعا حضورت اونجا لازمه و کاری از دستت بر میاد من راضی ام.گفتم:اگه دیر بشه چی،چون کار زیاده ممکنه من دیر پیام خونه.
از نظر شما اشکالی نداره؟گفت:سعی کن قبل از غروب خونه باشی.ولی اگه دیرتر هم شد اشکالی نداره. داشتم از خوشحالی پر در می آوردم.باورم نمی شد برخورد بابا با این مساله آنقدر خوب باشد.به سمت پنجره رفتم و از پشت نرده های حفاظ دستش را گرفتم و بوسیدم.با خنده آرامی گفت:نکن بابا.این چه کاریه می کنی؟ولی من چند بار دیگر هم دستش را بوسیدم.با محبت بیشتری گفت: نکن بابا،نکن. میخواستم از ذوقم توی اتاق بدوم و صورتش را ببوسم. جلوی در هال که رسیدم.دا با ابرو اشاره کرد.
فهمیدم منظورش چیه.گفتم:من خودم رو آبکشی کردم. دا گفت:اول اون چادرت رو در بیار.روسری و چادرم را در آوردم و گوشه ایوان گذاشتم.دوباره دا با اعتراض نگاهم کرد، بابا گفت: ولش کن، خسته اس.این قدر اذیتش نکن.من هم گفتم:صبر کن دا،می رم حموم. گفت:با اون پاها و جوراب ها نمی شه بری تو
کنار شیر آب رفتم.جوراب هایم را در آوردم. پاهایم را شستم و پابرهنه رفتم توی پذیرایی. بابا هنوز پشت پنجره ایستاده بود و توی فکر بود.گفتم:بابا خیلی ممنون.من همه اش میترسیدم،بیام خونه دعوایم کنید.به طرفم برگشت و گفت:چرا دعوایت کنم؟ تو که کار بدی نکردی.گفتم: نه، ولی چون بی اجازه رفتم و این قدر طول کشید،نگران بودم. گفت:نه تو کار خوبی کردی.کاری که لاز بود، انجام دادی.خدا اجرت بده.من از تو راضی ام، خدا هم راضی باشه.این را که گفت،به طرفش پریدم تا خودم را توی بغلش بیندازم.
دستانش را مانع کرد و گفت:یواش یواش. صبر کن.متوجه نبودم غسل میت نکرده ام. آویزان گردنش شدم و صورتش را بوسیدم. همین طور چمشهایش را که ابهتش نمی گذاشت، مستقیم توی آنها نگاه کنم،بوسیدم و از ذوقم دوباره پرسیدم:پس گفتید می تونم برم دیگه،نه؟صورتم را بوسید.دست هایم را از دور گردنش باز کرد،توی صورتم نگاه کرد و گفت:آره امروز همه باید کمک کنند.دیگه مرد و زن معنا نداره،همه باید دست به دست هم بدیم و دفاع کنیم.
نباید اجازه بدیم اجنبی وارد مملکتمون بشه و به خاک،ناموس و شرفمون دست درازی کنه. زن و مرد باید جلوشون وایسیم.بعد گفت: من خودم جنت آباد بودم.
#قصه_شب
#بخش_چهاردهم
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم