eitaa logo
کانال کهریزسنگ
4.8هزار دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
6.9هزار ویدیو
339 فایل
خبری ، اجتماعی ، فرهنگی ، مذهبی و شهروندی منطبق با قوانین کشور ، میزبان شهروندان شهرهای غرب استان ، کهریزسنگ ، اصغرآباد ، گلدشت ، قلعه سفید ،کوشک و قهدریجان در شهرستان های نجف آباد، خمینی شهر و فلاورجان ، آیدی ادمین ها : eitaa.com/admineeitaa
مشاهده در ایتا
دانلود
💫ادامه بخش چهارم💫 و گاهی به دا نهیب می زدند که تو مادر آنهایی، این چه کاری است؟ به جای آرام کردن بچه های معصوم، خودت هم گریه می کنی؟ بعد هم سعی می کردند ما را دلداری بدهند،اما فایده ای نداشت این برنامه هر شبمان بود. دایی حسینی هم مرتب به ما سر می زد، رفتار و کردار دایی خیلی شبیه پاپا بود، ما خیلی او را دوست داشتیم. همیشه به جان او قسم می خوردیم. اگر کسی می گفت به جان دایی حسینی، دیگر در درستی حرفش شک نمی کردیم. دایی وضع مالی خوبی داشت. زمانی که عراق بود، هم مترجم سفارت ایران و هم ناظم مدرسه ایرانی های مقیم عراق بود. در خرمشهر هم در شرکت روغن نباتی کار می کرد. همیشه با دست پر به خانه ما می آمد. بعضی وقت ها هم به دا پول می داد تا به اصطلاح کمک خرجمان باشد آن وقت ها صادرات خرما از خرمشهر زیاد بود. انباردارها، خرماهای چیده شده را برای پاک کردن در خانه مردم می دادند و روز دیگر جمع می کردند و آنها را توی کارخانه میشستند. بعد بینش مغز گردو می گذاشتند و رویش کنجد و شیره خرما می ریختند و به کشورهای عربی و اروپایی صادر می کردند. دا از این صندوق های خرما می گرفت. ما را هم می نشاند و توی سینی برایمان خرما میریخت تا کمکش کنیم. برای اینکه حوصله مان از این کار سر نرود،برایمان شعر می خواند. ما خرماها را پاک می دادیم و هسته را جدا می کردیم و توی جعبه می ریختیم، دستمزد هر جعبه سی کیلویی خرما، یک تومان بود. تابستان و زمستان کارمان همین بود. توی زمستان خرماها سفت می شد و چاقو به سختی در آن فرو می رفت. دا برای راحتی کار، سیخی را روی منقلی که برای گرم کردن اتاق روشن می کرد، می گذاشت تا خرماها نرم شود. مدتی که بابا توی ایالم زندانی بود، برای اینکه محتاج کسی نباشیم، خرج زندگی مان را از این راه تأمین می کردیم. همسایه ای داشتیم به نام عبدالحسین خربی، که مرد بسیار خوبی بود و هوای ما را داشت. احترام زیادی هم به سادات می گذاشت، هر ازگاهی زنش میوه و یا چیزهای دیگری برای ما می آورد. اما دا قبول نمیکرد و با آن غرور خاص خودش می گفت: »ما چیزی لازم نداریم .دا زنی تودار بود تلاش می کرد بار زندگی اش را خودش به دوش بکشد. اهل درد دل کردن با کسی نبود. خیلی وقت ها دیده بودم موقع جارو زدن و یا پاک کردن قاب عکس ها گریه می کند. همیشه سعی داشتم به شکلی خود را در تنهایی های او شریک کنم. اما کاری از دستم برنمی آمد : بالاخره بعد از سه، چهار ماه بابا و بچه ها آمدند. در حالی که قیافه هایشان به شدت رنگ پریده و تکیده شده بود. آن موقع علی هشت سال و سیدمحسن هفت سال داشتند محیط کثیف و غذای زندان باعث شده بود سید محسن اسهال و استفراغ شدیدی بگیرد و خاطر عدم رسیدگی به اسهال خونی دچار شود. با وجود اصرار بابا، مأموران زندان حاضر به آوردن پزشک نشده و گفته بودند: طوریش نیست. تازه اگر بمیرد، بهتر، یک جوجه خرابکار کمتر می شود. اصرار آنها این بوده که باید به انفجار پادگان اقرار کند. اما او جواب می داده: »اگر من می خواستم پادگان را منفجر کنم که با این دو تا بچه ها پا نمیشدم بیایم اینجا ولی مأموران زیر بار نمی رفته اند. خلاصه تا تحقیق کنند و بی گناهی بابا ثابت شود، زمان زیادی گذشت بابا بعد از آزادی، خانه دربست در کوی شاه آباد اجاره کرد. اتاق آجری آن را برای پذیرایی مهمان در نظر گرفته بودیم و از اتاق گلی هم به عنوان آشپزخانه و نشیمن استفاده می کردیم. این خانه آب نداشت، ولی برق داشت. بعد از در اصلي خانه، از حمام کوچک راهرو مانندی به حیاط بزرگ تری که اتاي ها در آن بود، وارد می شدیم. توی حیاط کوچک،پلکانی بود که به پشت بام راه داشت. شب های تابستان برای فرار از گرما و در امان ماندن از نیش پشه ها، آنجا می خوابیدیم. بابا همیشه توصیه می کرد چون پشت بام حفاظ ندارد، خیلی مواظب باشیم ما تقریبا سه سال توی این خانه بودیم. کم کم به زندگی در خرمشهر عادت می کردیم و امیدوار بودیم بابا و بقیه هم پیش ما بیایند. اوایل سال ۱۳۴۸ که من شش ساله بودم، دایی نادعلی از بصره به ایران آمد و بلافاصله رفت سربازی. اودر ایام سربازی هروقت مرخصی می آمد، برای اینکه زن دایی حسینی راحت باشد به خانه ما می آمد. ولی به خاطر اینکه ملاحضه وضع اقتصادی مارا بکند، غروبها بر میگشت خانه دایی ، همه از آمدن دایی نادعلی خوشحال بودیم. دوسال قبل از آنکه رژیم بعث ایرانی های مقیم عراق را اخرتج کند. پاپا و بی بی هم آمدند.وقتی فهمیدم پاپا می آید، احساس میکردم حالا دیگر خیلی خوشبختیم، چون همه دور هم جمع هستیم. آن روز یکی از بهترین روز های زندگی ام بود. پاپا خانه ای نزدیک خانه ما اجاره کرد و دوباره رفت و آمدهای ما به آنجا شروع شد. هر روز که از مدرسه می آمدیم من و سید علی و سید محسن یک راست میرفتیم خانه پاپا، پیرمرد طبق روال گذشته به ما پول میداد.