💫بخش چهارم💫
به گمرک خرمشهر که رسیدیم، دیگر غروب شده بود و اذان می دادند. دایی حسینی آمده بود دنبالمان.تا کارهای مربوط به گمرک را انجام بدهیم و از بازرسی ها عبور کنیم کمی معطل شدیم. بیرون گمرک بابا منتظرمان بود.ماهها می شد همدیگر را ندیده بودیم، اول که چشم مان به او افتاد،به طرفش رفتم. بابا در حالی که اشک می ریخت، ما را بغل کرد و بوسید، تک تک مان را نوازش کرد،همه خوشحال بودیم.بعد راه افتادیم که با دایی حسینی برویم خانه شان توی راه بابا پول
های دو فلسی و پنج فلسی راکه پاپا بهمان داده بود، با پول های ایرانی عوض کرد و گفت: این پول ها اینجا ارزشی ندارد.«
دایی کلی مهمان دعوت کرده و تدارک دیده بود. خانه اش خیلی برایمان تازگی داشت. اصلاشبیه خانه های بصره نبود،کف حیاطشان موزاییک بود در حالی که کف حیاط های بصره خاکی بود. بیشتر مهمان هافارسی صحبت می کردند و ما که فقط عربی و کردی بلد بودیم، از حرفهایشان چیزی نمیفهمیدیم. زبان فارسی به نظرمان عجیب و یادم می آید. آن شب توی حیاط آبیاری می کردیم. دستمان را زیر شیر گرفته بودیم و به هم آب میپاشیدیم. زن دایی ام آمد و در حالی که چیزهایی به فارسی می گفت، نگذاشت بازی کنیم.ما از حرف هایش فقط کلمه خیسی را فهمیدیم که در زبان عربی معنی اش گندیدن است. خیلی تعجب کردیم. با خودمان گفتیم این چه آبی است که آدم دستش را زیرش بگیرد، می گندد؟
موقع شام، به خاطر گرمی هوا و جای کم، پشت بام را فرش کردند و زن دایی سفره شام را آنجا انداخت. بالا رفتن از پلكان موزاییک
شده هم برایم جالب بود. چون توی بهره برای رفتن به پشت بام از نردبان چوبی استفاده می کردیم.آن شب فهمیدیم وقتی بابا از عراق اخراج می شود، تمام راه را پیاده می آید و از مرئی می گذرد. به خرمشهر که رسیده کف
پاهایش پر از زخم و تاول های چرکی بوده، به خاطر همین، تا چند روز دایی پاهای بابا را توی لگن می گذاشته و با آب نمک شستشو می داده، که عفونت ها از بین برود. مدت زیادی طول کشید تا بابا بتواند درست راه برود. بعدها خودش برایمان گفت علت اصلی آن جراحت ها، ضربه هایی بوده که ماموران
استخبارات به پاهایش زده بودند.
دایی مستأجر و عیال وار بود. مادرزنش هم با آنها زندگی میکرد. به خاطر همین، باباازهمان روز به فکر افتاد جایی را برای سکونت ما پیدا کند. او گشت و بالاخره بعد از چند روز، یک اتاق توی کوی شاه آباد' گرفت و به این ترتیب، ما به خانه خودمان رفتیم،بابا مدتی هم به دنبال کار بود. او به خاطر شرایط سخت زندان و شکنجه های جسمی و روحی حال خوبی نداشت. دا خیلی مراعاتش را می کرد، سعی می کرد ما را آرام نگه دارد تا صدا و شیطنت های ما اذیتش نکند هر وقت از سر کار می آمد و می خوابید، می رفتم سراغش، دست و پایش را ماساژ میدادم. دلم میخواست خستگی روزانه را از تنش بیرون بکشم. بابا هم زیر لب دعایم می کرد و از خدا برایم عاقبت به خیری می خواست
این حالت بحران روحی بابا زیاد طول نکشید، ولی چیز دیگری عذابش میداد. بابا روزها دنبال کار می رفت و شب ها با دست خالی برمی گشت. چون سابقه فعالیت سیاسی داشت، در ادارات دولتی کاری به او نمیدادند. سیر کردن شکم بچه ها و پرداخت کرایه خانه، همه و همه به او فشار می آورد و خیلی به بابا سخت میگذشت. حتی بعضی از دور و بری ها فکر می کردند بابا آدم کاری نیست و تن به کار نمی دهد. وقتی این را فهمیدم، خیلی دلم برای غربت بابا سوخت. دلم می خواست به همه بگویم این فکرها درباره بابا اشتباه است. اما کاری از دستم برنمی آمد. فقط سرنمازهایم از خدا می خواستم کاری بکند. بابا وقتی از پیدا کردن کاری که توانایی و استحقاقش را داشت، نا امید شد، به ناچار یک گاری دستی اجاره کرد و توی بازار به باربری مشغول شد و در کنارش کارهای لوله کشی، بنایی و جوشکاری مردم را انجام می
داد.
چند ماه بعد بابا، سیدعلی و سیدمحسن را برداشت و برای دیدن اقوام و گرفتن شناسنامه به ایالم رفت. از قضای روزگارهمان
روزها پادگان ایالم را منفجر کردند و فرمانده پادگان کشته شد. این بار ساواک بابا را به عنوان مظنون حادثه دستگیر کرد و به زندان
انداخت. ما از این جریان بی خبر بودیم. مدتی گذشت و دیدیم از آنها خبری نشد، از تأخیرشان نگران شده بودیم. از یک طرف
وقتی با اقواممان در ایالم تماس می گرفتیم، پیغام می دادند از اینجا رفته اند. از طرف دیگر به خرمشهر هم نیامده بودند، این
بلاتکلیفی خیلی آزاردهنده بود. نمی دانستیم چه کنیم. بی خبری از بابا زندگی را برما سخت کرده بود. غروب که میشد صدای اذان تاثیر عجیبی روی مان داشت. آنوقت بود که گریه میکردیم و برای هم میگفتیم چیکار کنیم و پاپا و بی بی و دایی سلیم و خاله سلیمه را به یاد می آوردیم و یواش یواش اشک میریختیم. دا هم گوشه ای مینشست و با ما گریه میکرد.گاهی صدای همسایه ها می آمد و دلداریمان میدادند.
#قصه_شب
#قسمت_چهارم
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
هدایت شده از دارالقرآن حضرت مهدی (عج) شهر کهریزسنگ
.
🦋بسم الله الرحمن الرحیم🦋
#محصول_جدید
🔵 منتظران دروغین❗️
1⃣ شما به تماشای ویدیوی "منتظران دروغین #قسمت_اول" در آپارات دعوت شده اید.
https://www.aparat.com/v/pl53X
2⃣ شما به تماشای ویدیوی "منتظران دروغین #قسمت_دوم" در آپارات دعوت شده اید.
https://www.aparat.com/v/rVnjZ
3⃣ شما به تماشای ویدیوی "منتظران دروغین #قسمت_سوم" در آپارات دعوت شده اید.
https://www.aparat.com/v/Uv5Wj
4⃣ شما به تماشای ویدیوی "منتظران دروغین #قسمت_چهارم" در آپارات دعوت شده اید.
https://www.aparat.com/v/oFNIn
5⃣ شما به تماشای ویدیوی "منتظران دروغین #قسمت_پنجم" در آپارات دعوت شده اید.
https://www.aparat.com/v/FVPJX
6⃣ شما به تماشای ویدیوی "منتظران دروغین #قسمت_ششم" در آپارات دعوت شده اید.
https://www.aparat.com/v/JEsRU
💎 بـه جمـع آمـرین بپیـوندیـد👇
🆔️ @aamerin_ir