eitaa logo
کانال کهریزسنگ
4.8هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
7.4هزار ویدیو
345 فایل
خبری ، اجتماعی ، فرهنگی ، مذهبی و شهروندی منطبق با قوانین کشور ، میزبان شهروندان شهرهای غرب استان ، کهریزسنگ ، اصغرآباد ، گلدشت ، کوشک و قهدریجان درشهرستان های نجف آباد ، خمینی شهر و فلاورجان ، آیدی ادمین : 👇 eitaa.com/admineeitaa
مشاهده در ایتا
دانلود
7.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
|نتیجه انتخابات ششمین دوره مجلس خبرگان رهبری| 🗳 حوزه انتخابیه استان اصفهان ۱. آقای سید ابوالحسن مهدوی- با تعداد آراء ۶۰۲۸۶۲ ۲.آقای سید سعید حسینی- با تعداد آراء ۴۹۶۸۷۸ ۳. آقای سید یوسف طباطبائی نژاد- با تعداد آراء ۴۲۸۰۷۳ ۴.آقای مرتضی مقتدایی- با تعداد آراء ۳۲۴۷۹۷ ۵.آقای مصطفی حسناتی نجف آبادی- با تعداد آراء ۳۰۹۷۰۷ 🔰 کمیته اطلاع رسانی ستاد انتخابات استان 🔰 | ایتا | بله | اینستاگرام | آپارات |
12.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هر قدمی که برمی دارید گوگل آن را ثبت می‌کند! نفوذ عمیق به حریم خصوصی همه کاربران حتی در گوشی‌های بدون سیم کارت و در حالت پرواز! @raefan
♦️قیمت ارزهای آزاد امروز، ۱۲ اسفند ماه/ دلار ۶۰ هزار تومان شد. 🔹قیمت دلار امروز با رشدی ملموس بازگشایی شد و تا ظهر خود را به سقف تاریخی رساند. پیشتر نیز کارشناسان بازار ارز پیش‌بینی کرده بودند که پس از انتخابات مجلس ، فنر دلار رها شود. ‌✍️کانال کهریزسنگ در ایتا و روبیکا : 👇 ❤️𝙅𝙤𝙞𝙣 𝙪𝙨: ╭─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─╮ eitaa.com/kahrizsang rubika.ir/kahrizsang ╰─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─╯
سلام نیازبه یک نفر نیروی خانم حسابدار و یک نفربرای قسمت لبنیات ارزانسرای موادغذایی کهریزسنگ نیازمندیم با حقوق عالی جهت همکاری باشماره موبایل ۰۹۱۰۳۷۴۶۸۰۵ تماس حاصل فرمایید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴نتایج رسمی انتخابات در تهران اعلام شد. ‌✍️کانال کهریزسنگ در ایتا و روبیکا : 👇 ❤️𝙅𝙤𝙞𝙣 𝙪𝙨: ╭─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─╮ eitaa.com/kahrizsang rubika.ir/kahrizsang ╰─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─╯
🔴چهارشنبه‌سوری شروع نشده ۵ قربانی گرفته است. سخنگوی سازمان اورژانس کشور: 🔹از اول اسفند تعداد ۹۶ نفر براثر حوادث مرتبط با چهارشنبه‌سوری آسیب دیده اند که از این تعداد متاسفانه ۵ نفر فوت کردند و ۱۵ نفر دچار قطع عضو شده‌اند. .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️ کارشناس هواشناسی : وضعیت کم آبی در کشور آنقدر وخیم است که این بارش‌های اخیر نمی‌تواند جبران کننده باشد! ‌✍️کانال کهریزسنگ در ایتا و روبیکا : 👇 ❤️𝙅𝙤𝙞𝙣 𝙪𝙨: ╭─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─╮ eitaa.com/kahrizsang rubika.ir/kahrizsang ╰─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─╯
💫بخش هفتاد و نه💫 به خاطر این چادر بچه ها خیلی سر به سرم گذاشتند و اذیتم کردند.گفتم:تو رو خدا کسی چادر مشکی نداره به من بده؟دست آخر به پوشیدن مانتوی گشاد رضایت دادم،چون آنقدر لباس هایم کثیف و خون آلود بود و به تنم خشک شده بود که انگار آنها را آهار زده بودند.از قضا الهه که هفته اول خانواده اش او را برده بودند،برای سرکشی به خانه شان به خرمشهر آمده بودند.الهه که برای دیدن ما آن موقع به مطب آمده بود،گفت:من برات مانتو میارم.چون همان موقع خانواده اش به خانه شان رفته بودند،الهه هم از مطب خارج شد و خیلی زود برایم مانتویی از جنس کرپ آورد. مانتو را که پوشیده به بچه ها گفتم:تو رو خدا یه فکری بکنید بریم آبادان یه حمامی بکنیم. من که دیگه طاقت ندارم.تقریبا همه مان کثیف شده بودیم.تا وقتی دستمان به کار بود به این مساله توجه نمی کردیم،ولی وقتی فرصتی پیش می آمد و دور هم می نشستیم، به خودمان نگاه می کردیم می دیدیم چقدر سر و وضع مان افتضاح است.پوست مان کوره بسته،بدن مان بو گرفته،کم مانده بود با این وضع بیماری پوستی بگیریم.وضعیت من از بقیه بدتر بود،از بس توی خاک و خون و کشته ها بودم،خودم هم بوی خون می دادم و لباس هایم عین کاغذ خشک شده بود. موهایم آن قدر چرک شده بودند که تحملش برای خودم هم سخت بود.روزهای اول خارش سرم داشت دیوانه ام می کرد.آنقدر پوست سرم را خارانده بودم که زخم شده بود.ولی انگار یواش یواش به چرک عادت کرد.دیگر کمتر میخارید و اذیت می کرد.من هم به موهایم که توی هم لولیده بودند و از هم باز نمی شدند دست نمی زدم.تکاورها همان هفته اول به مسجدی ها گفته بودند،همه باید موهایشان را کوتاه کوتاه کنند تا بیماری منتقل نشود.آنها می ترسیدند با این همه کشته هایی که زیر آوارها می مانند،آلودگی منطقه را فرا بگیرد.و تیفوس همه را مبتلا کند.این حرفها را که می شنیدم،یاد فیلم های جنگ جهانی دوم افتادم،ولی باور نمی کردم، جنگ ما آنقدر طول بکشد که به این مسائل دچار شویم.خیلی وقت ها که برای تخلیه مردم یا آوردن آب،لب شط می رفتم،کمی پایم را توی آب می گذاشتم.آب شط هم گل آلود بود و هم گازوئیل و نفت روی آن را پوشانده بود.تا آنجا که شد،دست و پایم را در آب می شستم و به لباس هایم دست میکشیدم. ولی افاقه که نکرد هیچ،بدتر هم می شد یک بار دیگر هم قبل از شهادت علی با دخترها تصمیم گرفته بودیم به حمام برویم.همه با هم می خواستیم از مسجد بیرون بیاییم.به آقای نجار گفتیم:ما کار داریم میریم بیرون. با تعجب گفت:همه تون با هم کجا راه می افتید،برید؟مجبور شدیم بگوییم:می خواهیم به حمام برویم.با زحمت خودمان را به آبادان رساندیم.ولی چون نه جایی را بلد بودیم و نه پولی دربساط داشتیم،دست از پا دراز تر برگشتیم.روی مان هم نمی شد در خانه ای را بزنیم و خواهش کنیم به ما اجازه بدهند از حمامشان استفاده کنیم.آن روز وقتی این جریان را به زیبا گفتم،با دلسوزی گفت که خودش یک فکری برایم می کند،زیبا زن تمیزی بود.هرشب به خانه اش می رفت. لباس هایش را عوض می کرد و توی غسالخانه حمام می کرد.من دلم به حمام کردن توی غسالخانه رضایت نمی داد.هنوز حس بد و تلخم نسبت به آنجا از بین نرفته بود.بلاخره زینب جریان را به عبدالله گفت.او و برادرش خلیل یکروز من،صباح،لیال و زهره را به آبادان بردند،کلید خانه خاله شان در دست خلیل بود.در را برایمان باز کردند و گفتند:ما میریم بازار به چیزی برای خوردن پیدا کنیم.آن ها که رفتند،ما یکی یکی توی حمام رفتیم و هول هولکی سرمان را با پودر رختشویی شستیم و لباس های مان را چلاندیم و همان طور پوشیدیم.عبدالله و خلیل کمی بعد آمدند،نان،کنسرو ماهی و بادمجان خریده بودند.آنها را روی اجاق گرم کردیم و خوردیم.یک لیوان چای گرم خوشحالی تمیز بودنمان را تکمیل کرد.ولی حالا چندین روز بود از آن جریان میگذشت. معلوم نبود عبدالله كجاست و چه بلایی سرش آمده،بچه ها هم با تصمیم ما موافق بودند ولی می گفتند توی آبادان آشنا سراغ ندارند.با این حال راه افتادیم،رفتیم آبادان توی آبادان نمی دانستیم کجا برویم. یک جا از ماشین پیاده شدیم و کمی بالا و پایین رفتیم.باز غرور هیچ کداممان اجازه نداد در خانه ای را بزنیم،تصمیم گرفتیم،برگردیم. بچه ها گفتند این همه راه اومدیم.حداقل یه چیزی بخوریم،داریم از گرسنگی می میریم. من گفتم:من که آه در بساط ندارم.بقیه هم همین را گفتند.با این حال دست به جیب بردند و ته مانده ذخیره شان را در آوردند.چند تومانی بیشتر نبود.رفتیم بازار.در کمال تعجب دیدیم بعضی از مغازه ها باز هستند. اول چند تا نان تازه خریدیم.چون پولمان به چیزهای دیگر نمی رسید،با بقیه پول نیم کیلو ترشی خریدیم.آنها را توی کیسه نایلونی ترشی ترید کردیم و با ولع خوردیم.من به بچه ها گفتم:الانه که سرکه ترشی معده های خالی مون رو داغون کنه.گفتند:نه معده های ما دیگه ضد ضربه شدند.
💫ادامه بخش هفتاد و نه💫 در حال حرف زدن بودیم که دیدیم پسر هفده،هجده ساله ای به طرفمان می آید.توی مدتی که مشغول خوردن و حرف زدن بودیم، او در حال پست دادن جلوی ساختمان جهاد سازندگی آبادان بود.وقتی به ما رسیدگفت: بخشید خواهرها قصد فضولی ندارم.ولی شما اینجا منتظر کسی هستید؟به همدیگر نگاه کردم و گفتم:نه.گفت:پس چرا اینجا ایستاده اید؟ از دو،سه ساعت پیش تا حالا که من اینجا در حال نگهبانی هستم،شما اینجا ایستادید.ماندیم چه جوابی بدهیم.بلاخره یکی از بچه ها گفت:ما از خرمشهر اومدیم اینجا،بلکه یه گرمابه ای پیدا کنیم،بریم حمام.ولی جایی رو بلد نیستیم.خجالت می کشیدیم در خونه کسی رو بزنیم.پسر که چهره معصوم و آفتاب سوخته ای داشت، گفت:خونه خاله من همین نزدیکی هاست همه شون رفتند.کلید خونه شون دست ماست،من میرم کلید رو میارم،اونجا برید حموم کنید.بعدکلید رو بیارید جهاد،اگه من بودم که هیچ وگرنه بدید دست یکی از برادر های جهاد.ما به هم نگاه کردیم و حرفی نزدیم.پسر گفت:به خدا خونه خالیه،خیالتون راحت باشه.سر تکان دادیم.پسر بدو رفت و دوچرخه اش را از توی جهاد بیرون آورد.سوار شد و رکاب زنان دور شد.ولی تا برگردد کلی طول کشید.همین طور که چشم به راه بودیم،وانتی سررسید چند نفر از بچه های مسجد و تکاورهایی که ما را می شناختند پشت وانت ایستاده چند.یکی از تکاورها پدر، داماد مریم خانم بود،تا چشم آنها به ما افتاد، وانت را نگه داشت بعد با تشر پرسید:برای چی اومدید اینجا؟توی دلم گفتم:فقط خواجه حافظ شیرازی مونده که از حمام رفتن ما خبردار بشه.بچه ها که توی اضطرار قرار گرفته بودند،به ناچار گفتند:اومدیم بریم حموم.ولدی دوباره پرسید:خب چرا اینجا ایستادید؟بچه ها گفتند:خب جایی رو نداریم گفت:بیایید سوار بشید نمی دانستم باید از غیرت اینها خوشحال باشیم یا ناراحت.بچه ها گفتند:کجا بیاییم؟ولدی گفت:خونه یکی از فامیلا.ما سوار وانت شدیم.همین که راه افتادیم،سر و كله پسری که دنبال کلید رفته بود،از آخر خیابان پیدا شد.چون دیده بود ما سوار وانت شده ایم،کلید را بالا گرفته بود و تکان می داد و تند رکاب می زد و می گفت: وایستید،وایستید.خیلی دلمان برایش سوخت برایش دست تکان دادیم و خداحافظی کردیم.بین راه مسجدی ها پیاده شدند،ولدی ما و دوستان تکاورش را به خانه پیرزن و پیرمردی برد.آنها با دیدن ما خیلی خوشحال شدند.پیرزن گفت:تا غذای من آماده بشه، شما بروید حمام کنید.با عجله آب به تن مان زدیم و با لباس خیس بیرون آمدیم و جلوی آفتاب ایستادیم.بعد از دوازده روز همین هم غنیمت بود.موهایم را که دیگر دست تویش نمی رفت،با شانه ای که از خانه آورده بودم، شانه زدم.بقیه بچه ها هم از همان شانه استفاده کردند.برای صرف ناهار صدای مان کردند.پیرزن قابلمه های کوچک پلو خورشت قیمه ای که برای خودش و شوهرش پخته بود،سر سفره آورد.غذای خوشمزه و پر برکتی بود.پنج شش نفر به اضافه چهار تکاور و صاحبخانه هم از غذا خوردند و بلند شدند. در راه برگشت،باد سردی که آن روز می وزید به تن و بدن خیس مان می خورد و لرز به بدن مان می انداخت،به ما گفتند:بیاید سرود بخوانیم،سرما رو فراموش کنیم.همه با هم سرود خواندیم و کلی روحیه گرفتیم.وقتی سرود خواندن مان تمام شد.یک دفعه ساکت شدم و نشستم.یاد عبدالله افتاده بودم،هم اینکه دفعه قبل او با عزت و احترام ما را به خانه خاله اش برد نگذاشت آوارگی بکشیم، هم اینکه یک بار که سوار وانت بودیم،عبدالله با شیطنت هایش ما را خیلی خنداند درست نمی دانم چه روزی بود.آنقدر یادم هست که غروب یکی از روزهایی بود که توی مسجد بودم،هنوز اذان نگفته بودند.از کنار ابراهیمی که رد شدم،شنیدم پسرک لاغر و سبزه رویی به لهجه عربی میگوید:هیچ صدایی نمیاد. کسی خونه شون نیست.ما جرأت نکردیم بریم تو،شما که اینجاید،باید بیاوریدش. ابراهیمی گفت:این وقت شب من چه کسی رو بفرستم؟بذار صبح. کنجکاو شدم و پرسیدم:چی شده؟ابراهیمی گفت:هیچی، میگه یه نفر توی عباره مرده،بیایید جنازه اش را بردارید از پسر پرسیدم:چرا خودتون جنازه رو نیاوردید؟گفت:ما جرات نکردیم،بریم توی خونه.هیچ کس خونه شون نیست،همه رفتند.این پیرمرد هم مریض بود.تو رختخواب افتاده بود.حالا صدایی ازش نمی شنویم.فکر میکنیم مرده باشه.گفتم:خب،حالا میخوای چی کار کنی؟گفت:هیچی،اومدم اینجا کمک بگیرم.ما که وسیله نداریم گفتم:یعنی اونجایی که شما هستید،چند نفر پیدا نمیشن این جنازه رو بردارن بیارن؟گفت:نه. به ابراهیمی گفتم:خب به نظر شما چیکار کنیم؟گفت: نمی دونم.الان که نمیشه کاری کرد.گفتم:چرا،وسیله جور کنیو بریم،جنازه رو بیاریم.گفت:نه بابا این وقت شب معلوم نیست راست بگه،خطرناکه،تازه از عباره تا اینجا خیلی راهه.گفتم:اگر چند نفر با من بیایند،من حاضرم برم.ابراهیمی با نظرم مخالفت کرد،حسین و عبدالله را که توی مسجد بودند صدا زدم موضوع را بهشان گفتم.
7.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
|نتیجه انتخابات ششمین دوره مجلس خبرگان رهبری| 🗳 حوزه انتخابیه استان اصفهان ۱. آقای سید ابوالحسن مهدوی- با تعداد آراء ۶۰۲۸۶۲ ۲.آقای سید سعید حسینی- با تعداد آراء ۴۹۶۸۷۸ ۳. آقای سید یوسف طباطبائی نژاد- با تعداد آراء ۴۲۸۰۷۳ ۴.آقای مرتضی مقتدایی- با تعداد آراء ۳۲۴۷۹۷ ۵.آقای مصطفی حسناتی نجف آبادی- با تعداد آراء ۳۰۹۷۰۷ 🔰 کمیته اطلاع رسانی ستاد انتخابات استان 🔰 | ایتا | بله | اینستاگرام | آپارات |
7.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
|نتیجه نهایی انتخابات دوازدهمین دوره مجلس شورای اسلامی| 🔻آمار حوزه انتخابیه اصفهان، جرقویه، کوهپایه، هرند و ورزنه 🔰 افراد منتخب به ترتیب بیشترین آراء: ۱.امیرحسین بانکی پور فرد ۱۵۲۶۲۸ رای ۲.عباس مقتدایی ۱۱۹۴۱۱ رای ۳.مهدی طغیانی ۱۱۲۱۹۶ رای ۴.رسول بخشی ۱۱۱۴۴۱ رای ۵.حامد یزدیان ۹۷۳۹۸ رای 🔰 کمیته اطلاع رسانی ستاد انتخابات استان 🔰 | ایتا | بله | اینستاگرام | آپارات |