eitaa logo
کانال کهریزسنگ
4.7هزار دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
7.1هزار ویدیو
340 فایل
خبری ، اجتماعی ، فرهنگی ، مذهبی و شهروندی منطبق با قوانین کشور ، میزبان شهروندان شهرهای غرب استان ، کهریزسنگ ، اصغرآباد ، گلدشت ، قلعه سفید ،کوشک و قهدریجان در شهرستان های نجف آباد، خمینی شهر و فلاورجان ، آیدی ادمین ها : eitaa.com/admineeitaa
مشاهده در ایتا
دانلود
پیروزی‌ایران‌دربرابرژاپن‌ در چهل و پنجمین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی ایران روبه‌همگی‌شماعزیزان تبریک‌عرض‌میکنیم✌🏻😍✨🎊 فروشگاه سلامت شهر کهریزسنگ https://eitaa.com/salamatsiti
به مناسبت پیروزی تیم ملی فوتبال ایران در مقابل ژاپن و سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی ایران فردا سوپرایز ویژه داریم براتون... حتما ما رو همراهی کنید... فروشگاه سلامت شهر کهریزسنگ https://eitaa.com/salamatsiti
✅ نمایشگاه تولیدات خانگی و مشاغل بانوان از روز شنبه ۱۴ لغایت و ۱۶ بهمن ماه از ساعت ۴ الی ۷ شب با همکاری( کانون ماهور )و (گروه فرهنگی مذهبی طاها )در غالب نمایشگاه و فروشگاه عفاف و حجاب واقع در حسینیه چهارده معصوم (ع) شهر کهریزسنگ برگزار می گردد . 🌐https://kahrizsang.ir 🔹روابط عمومی شهرداری وشورای اسلامی شهر کهریزسنگ @shahrdarikahrizsang
Salar Aghili - 11 Setareh (UpMusic).mp3
9.49M
🇮🇷پیروزی غرورآفرین تیم ملی فوتبال جمهوری اسلامی ایران و راه یابی به مرحله نیمه نهایی جام ملت‌های آسیا را به ملت شریف ایران به ویژه همشهریان عزیزمان تبریک می‌گوییم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 سرمربی تیم ملی کشورمان قلعه‌نویی: لطف خدا و اهل‌بیت(ع) شامل فوتبال ایران شد. آسیا و مردم ایران باید به بچه‌های خودشان افتخار کنند. لیاقت مردم ما بالاتر از این حرف‌هاست. از مسئولان خواهش می‌کنم نگاهشان به فوتبال را عوض کنند. ‌✍️⁩ کانال کهریزسنگ در ایتا و روبیکا : ❤️𝙅𝙤𝙞𝙣 𝙪𝙨: ╭─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─╮ eitaa.com/kahrizsang rubika.ir/kahrizsang ╰─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─╯
5.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خانواده‌ات رو ببوس، گناهات آمرزیده میشن! @ostad_shojae| montazer.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💫بخش شصت و دو💫 خیابان ها خیلی خلوت بود و وسط کوچه ها و خیابان ها پر بود از سنگ و آجرهایی که با تخریب خانه ها به اطراف پرتاب شده بودند. کامیون ابتدای طالقانی سر کوچه ای ایستاد همه پیاده شدیم و توی کوچه های این محله که تقریبا عریض تر و طولانی تر از محله های دیگر بود،رفتیم خیلی از خانه ها خمپاره خورده بود و درهایشان از جا در آمده یا سوراغ سوراخ بودند،با این حال در می زدیم و اگر صدایی نمی آمد،داخل خانه ها می رفتیم. وقتی مطمئن می شدیم کسی در آنجا نیست به خانه بعدی می رفتیم.توی این سرک کشیدن ها صحنه های عجیبی می دیدم؛ ترکش توی دیوارها و حیاط خانه ها جا خشک کرده بودند،لاشه های مرغ و یا گربه هایی که ترکش به سر یا دل و روده شان خورده بود، اسباب و وسایلی کهنه که از فقیر نشین بودن محله خبر میدادند،توی یکی از خانه ها سفره صبحانه ای کنار ایوان پهن بود.معلوم نبود چند روز است آدم های خانه آن را ترک کرده اند.قالب کره توی سفره آب شده،پنیر خاک خورده و نانها خشک شده بودند.این وسط خوش به حال مورچه ها شده بود که توی سفره جشن گرفته بودند.سفره درهم و برهم، استکان های ولو و اثر لکه های چای خشک شده نشان می داده خانواده با هول و وحشت از سر صبحانه بلند شده اند.نمی دانم شاید کسی هم ازشان کشته شده بود.توی یکی،دو خانه کاملا تخریب شده هم سرک کشیدم تا اگر جنازه ای به جا مانده باشد،آن را بردارم. در این خانه ها رختخواب ها پهن بود و ظرفها وسط حیاط پخش و پلا بود.انگار صاعقه ای همه چیز را به هم ریخته بود.گوشه یکی از این خانه ها گهواره ای خالی دیدم.یاد نوزاد های توی غسالخانه افتادم.یاد گهواره سعید افتادم.سعید وقتی کوچک بود هیچ وقت بیرون از گهواره خوابش نمی برد.حالا بچه داخل این گهواره کجا آواره شده بود؟! وقتی چشمم به قاب عکسی افتاد که حضرت عباس را کنار نهر علقمه نشان می داد دیگر اشک امانم نداد،یاد حرف دا افتادم که میگفت:این جنایت ها ادامه همان جنایت شمر است.هرچه توی کوچه های فرعی بیشتر پیش می رفتیم،محیط خلوت تر و فضا خوف انگیزتر می شد.فقط نگران بعثی ها نبودم،ستون پنجمی ها هم دست کمی از آنها نداشتند،ژ_سه ایی را که همراهم بود روی رگبار گذاشته بودم.قبل از ورود به هر خانه ای بسم الله می گفتم و با احتیاط وارد می شدم.حواسم خیلی به پشت سرم بود،وقتی بچه بودم و قایم باشک بازی می کردیم،من همیشه پشت درها پنهان می شدم.این خوب توی ذهنم مانده بود.به همین خاطر،اول پشت در خانه ها و اتاق ها را کنترل میکردم. هر آن منتظر بودم یک بعثی یا ستون پنجمی از جایی بیرون بزند.از خدا می خواستم اگر چنین موردی پیش آمد،همان لحظه رگبار را رویم بگیرند،مبادا دستشان اسیر شوم. مردهای همراهمان هم خیلی حواسشان به ما بود،به ما می گفتند:شما اول داخل خانه نروید رعب و وحشت آن قدر زیاد شده بود که با کوچکترین صدایی از جا می پریدیم.خنده دارتر از همه این بود که اگر فاخته ای به پرواز درمی آمد یا گریه ای می دوید یا پای کسی به چیزی می خورد،همه با هم می ترسیدیم و به طرف صدا بر می گشتیم و آنجا را به رگبار می بستیم بیچاره حیوانها با این کار ما می ترسیدند و وحشت زده قرار می کردند.بعد هر شلیک با خودم جنگ و گریز داشتم،کارم درست است یا نه.اگر این گلوله ها واقعا به یک عراقی بخورد و من کسی را بکشم،مثل خود آنها نشده ام؟!من آدم کشم ولی مگر نه اینکه آنها به ما حمله کرده اند و آنها متجاوزند؟!حرف بابا یادم می آمد.چند ماه پیش توی درگیری هایی که در مرز پیش آمده بود،می گفت:هدف این ها کشتن شیعه است،می خواهند شیعه ها را به جان هم بیندازند.و خودشان از این فتنه گری سوء استفاده کنند،با این استدلال فکر می کردم؛ حتما خیلی از نیروهای عراقی را بلاجبار راهی جنگ کرده اند و اگر یکی از این افراد روبروی من قرار بگیرد،آن وقت تکلیف من چیست؟از خدا می خواستم با چنین چیزی مواجه نشوم و اگر لازم به کشتن آدم باشد،رو در روی یک بعثی متجاوز قرار بگیرم.توی چنین لحظات سخت و ترسناکی با کسانی روبرو می شدیم که هنوز در خانه هایشان مانده بودند.اکثرا مردهای خانواده بودند که زن و بچه هایشان را خارج کرده بودند.زنهایی هم بودند که به هوای بچه هایشان مانده بودند.به بعضی ها وقتی میگفتیم.بیایید بروید،توپخانه عراقیها نزدیک آمده ،ماشین آماده بردن شماست. حرفمان را قبول می کردند و راه می افتادند یک عده هم به هیچ صراطی مستقیم نمی شدند.بیشتر از همه پیرها مقاومت می کردند میگفتم:آخه پدر جان اینجا ماندن شما چه فایده ای داره.توی این وضعیت نه آبی نه غذایی،آتش هم که از زمین و آسمون میباره؟میگفتند:اینجا خانه ماست،کجا بریم؟آن یکی می گفت:آنهایی که می جنگند،با دیدن ما قوت قلب می گیرند میگفتم آخه خطر بیخ گوشتونه،این طور مردن گناهه.این را که می گفتم،جواب می دادند؛خودت چرا موندی؟تو جوونی خیلی آرزو داری،ما پیر شدیم.
💫ادامه بخش شصت و دو💫 میگفتم:خب من موندم به مجروح ها کمک کنم و شهدا رو به خاک بسپارم.هر چه حرف می زدم متقاعد نمی شدند.دلم نمی خواست اسلحه را پشتشان بگذارم و به زور بیرونشان کنم.دست پیرزنها را میگرفتم و التماس میکردم تو رو خدا بیایید بیرون.خانواده من هم الان تو مسجدن.پیرزني با لهجه جنوبی گفت:وقتی پسرم مونده من کجا برم؟مگه خون من از اون رنگین تر.ننه یه عمر به پاش موندم به ثمر برسونمش،حالا کجا ولش کنم برم.بچه ام رفته با دشمن های دین بجنگه. وقتی برمیگرده خسته و خاک آلوده،یکی باید باشه به کاسه آب بده دستش.پیرزن عرب زبان دیگری توی حیاط خانه اش نشسته بود، در که زدم،سرکی کشید و دوباره رفت سر جایش نشست.در زدم،رفتم تو،پیرزن لاغر و سیاه سوخته کنج دیوار حیاط زانوی غم به بغل گرفته بود.گفتم:اینجا تنهایی مادر؟گفت: آره مادر،تنهام.کسی رو ندارم گفتم:چرا تنها موندی؟گفت:چه کار کنم؟کسی رو ندارم. گفتم:پاشو بریم مسجد.اونجا همه دور هم جمع اند گفت:کجا بیام؟کجا برم؟اینجا خونه منه.اینجا زندگی منه،دلم رضا نمی ده برم. گفتم:مادر اینجا خطرناکه،گلوله ها میان، خدای نکرده گفت:بذار همینجا بمیرم.اینجا مردن بهتره تا آوارگی این ور و اون.قربان صدقه اش رفتم و آخر سر گفتم بیا بریم مسجد،هر وقت خواستی میاریم به خونه ات سر بزن،به صورتم خیره شد.من هم به چین و چروک های دست و صورتش که سختی و مرارت زندگی اش را نشان می داد،نگاه کردم. بلند شد جلوی در اتاقش ایستاد.مانده بود چه چیزی را با خودش بردارد.به طرفم برگشت و گفت:می تونم مرغ و خروس هام رو بیارم؟ می خواستم بگویم تو این هیر و ویر چه جای مرغ و خروس است؟اما ترسیدم از آمدنش پشیمان شود.گفتم باشه هرچی دلت خواست،بردار، تا ته کوچه برویم و برگردیم، پیرزن بقچه به بغل جلوی در ایستاده بود.چندتا مرغ و خروس هم توی زنبیل حصیری جا داده، دستش گرفته بود.بقچه را از دستش گرفتم. با آستینش اشکهایش را پاک کرد و به درخانه قفل انداخت توی دلم گفتم بنده خدا دلت خوشه در خونه رو قفل میکنی،نمی دونی پای عراقی ها به اینجا برسه،با لگد در رو از جا در میارن.پیرزن را تا جلوی کامیون بردم و کمک کردم تا سوار شود.خیابان های پایین تر را هم کنترل کردیم و وقتی مطمئن شدیم دیگر کسی نیست به طرف کامیون برگشتیم.بغض راه گلویم را بسته بود.به شاخه گل های کاغذی که از دیوار خانه ها به سمت کوچه آویزان بودند،نگاه می کردم.دیگر توی محله طالقانی فقط این گل های کاغذی با آن رنگ های قرمز و سرخابی به جا مانده بودند.حتی برگ نخل ها هم آتش گرفته،سوخته بودند خوشحال ترین کسانی که داخل کامیون می دیدم،چند تا بچه بودند که انگار داشتند برای تفریح می رفتند.به حرف کسی گوش نمی دادند و با تخسی تمام می ایستادند تا باد به سر و صورتشان بخورد.یکی،دو تا بچه هم به مادرهایشان چسبیده بودند.آنها از اینکه کامیون در و دیواری برای حفاظ نداشت می ترسیدند.پیرمردها و پیرزنها که بیشترین آدمهای توی ماشین بودند،مرا یاد پاپا و بی بی می انداختند.پیرمردها صدام را نفرین می کردند.یکی از آنها دائم می گفت:خدا ازت انتقام بگیرد صدام. پیرزنها بقچه ها و مرغ و خروس هایشان را محکم در بغل گرفته بودند تا مبادا از دستشان در بروند.گه گدار هم صدای مرغ و خروس ها در می آمد و همه می خندیدند. در آن بین یک نفر هم قیمتی ترین سرمایه خانه اش،یعنی تلویزیونی را بغل کرده بود، وقتی جلوی مسجد رسیدیم،دست یکی یکی شان را گرفتیم و پیاده شان کردیم،گفتیم: زودتر برید داخل،بیرون خطرناکه. به ابراهیمی گفتم:خب اینا رو آوردیم.حالا می خواین با اپنا چی کار کنید؟گفت:برو به مسئولین بگو. گفتم من دارم میرم جنت آباد.از دیشب تا حالا خبری ازشون ندارم.در این حین چشمم به حاج آقا فرخی افتاد.پدر محمود فرخی بود، او را از قبل می شناختم.توی بازار صفا گرمابه و کتابفروشی داشت،به او گفتم:حاج آقا به ما گفتند؛مردم محله طالقانی رو تخلیه کنید، انجام وظیفه کردیم.حالا خودتون میدونید اینجا نگهشون دارید یا بیرون از شهر. این را گفتم و بدو رفتم جنت آباداز صبح هر طرف رفته و چرخیده بودم،چشمم دنبال علی میگشت.امیدوار بودم لیال از او خبری داشته باشد.نزدیک در جنت آباد عده ای دور یک تابوت جمع بودند انگار گریه و زاری هایشان را کرده و الان دیگر بی حال و بی رمق شده بودند.جلوتر رفتم.روی تابوت را خواندم. نوشته بود:حسین مجتهد زاده,حدس زدم برادر حسن مجتهدزاده باشد که چند ماه قبل از پیروزی انقلاب زیر شکنجه ساواک به شهادت رسیده بود.از خانم هایی که دور و بر تابوت بودند،آهسته پرسیدم:این شهید با حسن مجتهدزاده نسبتی داره؟! یکی شان با ناراحتی گفت:بله برادرشه. به خودم گفتم چقدر سخت است دو تا جوان از یک خانواده پرپر شده اند. مادر این ها دیگر می تواند زندگی کند کمی آنجا ایستادم.فاتحه ایی خواندم و به زنها تسلیت گفتم. بعد راه افتادم.