هدایت شده از شهدای شهر کهریزسنگ
11.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هرگاه شب جمعه، شهــــدا را یاد کردید
آنها شما را نزد اباعبدالله الحسـیـن علیه السلام
یاد میکنند
باز آئینه آب و سینی و چای و نبات
باز پنجشنبه و یاد شهیدان با صلوات
نثار ارواح طیبه شهدای والامقام فاتحه مع صلوات
☫🇮🇷 #شهدای_کهریزسنگ 🇮🇷☫
@shohadayekahrizsang
هدایت شده از دارالقرآن حضرت مهدی (عج) شهر کهریزسنگ
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
شهر رمضان الذی انزل فیه القرآن (بقره-۱۸۵)
📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣
دارالقرآن حضرت مهدی(عج) کهریزسنگ با همکاری خیریه و مرکز نیکوکاری کهریزسنگ برگزار می کند :
💥محفل جزء خوانی قرآن کریم.
✅ خواهران بزرگواری که طبق سنوات قبل تمایل به شرکت در محفل جزء خوانی به عنوان قاری دارند ، جهت ثبت نام مشخصات خود را به آیدی زیر ارسال بفرمایند.
@Fatemeh_5_6
✅ همچنین خانواده هایی که قصد برگزاری ختم قرآن برای اموات خود را دارند به آیدی زیر اطلاع داده ، تا ختم آنها توسط حافظان دارالقرآن خوانده شود و به صورت توافقی درصدی از هدیه ی آن برای امور ایتام و نیازمندان شهر کهریزسنگ هزینه شود و به این ترتیب اموات خود را از پاداش مضاعف ختم قرآن و امور خیر بهره مند سازند.
eitaa.com/matinaminy
✅ حافظان عزیزی هم که مایل هستند این ختم قرآن را انجام دهند لطفا به آیدی زیر اطلاع دهند.
eitaa.com/matinaminy
🔰 کانال دارالقرآن حضرت مهدی(عج) کهریزسنگ
https://eitaa.com/darolquranehazratmahdi
گروه ختم قرآن ، خیرات و نذورات مرکز نیکوکاری کهریزسنگ
https://eitaa.com/joinchat/2935947540Cd9e3ef90b2
🔻وزش باد شدید و طوفان لحظه ای بیشتر نقاط استان اصفهان را در بر میگیرد
کارشناس پیش بینی اداره کل هواشناسی اصفهان:
🔸افزایش سرعت وزش باد به نسبت شدید و طوفان لحظه ای از بعدازظهر امروز تا پایان وقت روز جمعه بیشتر مناطق استان را در بر میگیرد که در این زمینه هشدار سطح زرد صادر شده است.
🔸شدت وزش باد برای روز جمعه خواهد بود و وزش باد در شهرهای سمیرم، دهاقان و کوهپایه، گلپایگان، کبوترآباد، شهرضا، خوانسار، فریدونشهر، فرودگاه شهید بهشتی و شهر اصفهان از شدت بیشتر برخوردار خواهد بود.
🔸ناپایداریهایی برای امروز تا روز یکشنبه هفته آینده بصورت افزایش ابر، وزش باد شدید و رگبار پراکنده در نیمه شمالی و غربی استان پیش بینی میشود.
هدایت شده از موسسه خیریه رضوی کهریزسنگ
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🌸بسمه تعالی🌸
💢توجه💢 💢توجه💢
🚚باتوجه به انجام خانه تکانی در ایام پایانی سال ؛ طرح "سبد خیرات و صدقات" (جمع آوری بازیافت و اقلام غیر قابل استفاده در منازل ) در اسفندماه ، جمعه های هر هفته بشرح ذیل :
۱۴۰۲/۱۲/۱۸
۱۴۰۲/۱۲/۲۵
از ساعت ۸ تا ۱۳ در سطح شهر برگزار می گردد.
🔸️از همشهریان عزیز درخواست داریم ضمن اطلاع رسانی در این خصوص ، جهت مشارکت در این طرح ، بازیافت و اقلام اهدائی خود را در روزهای ذکر شده به خادمیاران موسسه خیریه رضوی تحویل دهند.
🔸️موسسه خیریه رضوی
@m_kh_razavikahrizsang
هدایت شده از گروه رسانهای پارتیزان
🎞 فیلم صندلی داغ با حضور شهردار و شورای اسلامی شهر کهریزسنگ
🔗 https://www.aparat.com/v/x8QTr
📌با دنبال کردن صفحه آپارات و کانالهای ما، از ما حمایت کنید🙏🏻🙏🏻
🏷 #مطالبه_گری | #کهریزسنگ | #گروهرسانهایپارتیزان
📡 @partizanistudio ¦ 🌐 partizanistudio.ir
💫بخش هشتاد و چهار💫
گفتند:به خاطر عفونت زیاد این طور شد. عفونت با خونش قاطی شده بود.اشکم در آمد،داماد عمو شنبه سن زیادی نداشت. نهایتا چهل سال از خدا عمر گرفته بود.پنج شش تا بچه داشت.آمدم توی ماشین نشستم.خیلی ناراحت بودم.یک عدم مراقبت جان یک نیروی خوب،یک پدر و یک همسر مهربان را گرفته بود،صدایمان که کردند از فکر داماد عمو شنبه بیرون آمدم.کمی دیگر
آنجا ماندیم و به مجروح ها رسیدگی کردیم، چون آتش شدید شده بود،به ما گفتند:شما برگردید.خسته و داغان چند تا کوچه و خیابان را عقب آمدیم.وانتی که به سمت مرکز شهر میرفت،نگه داشت و ما را سوار کرد.هنوز از محله مولوی بیرون نیامده بودیم که خانه هایی مورد اصابت قرار گرفت.راننده به آن سمت رفت.صدای زاری و شیون زنها و مردها با فاصله به گوش می رسید.وانت نگه نداشته پایین پریدیم.با این سر وصداها یقین داشتم جوان عزیزی دارد جلوی چشم شان پرپر می شود که این ها این طور بی تاب شده اند. دیوار جلوی دو تا خانه خراب شده و خاک و گرد و غبار توی فضا پخش شده بود،یا الله گفتم و پا توی حیاط خانه ای که سر و صدا از آن می آمد،گذاشتم.دو،سه تا زن و چند تا مرد دور یک چیزی ایستاده بودند،زنها خودشان را می زدند و گریه می کردند.مردها هم داد و بیداد می کردند که:آرام باشید.این طوری نکنید.نزدیک تر رفتم.منتظر بودم با جنازه غرق به خون کسی روبرو شوم که دیدم یک گاو ماده روی زمین افتاده.ترکش بزرگی پهلویش را شکافته و ترکش های کوچک تری هم به پاهایش اصابت کرده بود دردناک تر از همه این بود که گاو باردار بود و به نظر می رسید همین روزها گوساله اش به دنیا می آید،زنها دور گاو بدجور گریه می کردند.مردها هم هول کرده بودند و به عربی با هم حرف می زدند.می خواستند شکم گاو را باز کنند و
گوساله را نجات بدهند.از طرفی هیچ کدام جرأت این کار را نداشتند.این وسط حیوان زبان بسته دست و پا می زد.گاه سرش را به زحمت بالا می آورد،چشم های وحشت زده اش را باز میکرد.تقلا می کرد بلند شود و دوباره می افتاد.مردها از زجری که گاو می کشید و سرمایه ایی که داشت تلف میشد، خیلی ناراحت بودند.یکی از پسرهای توی وانت که با من وارد حیاط شده بود،رو به مردها گفت:چرا دست دست می کنید؟این داره زجر میکشه،گناه داره،یه تیر خلاص بهش بزنید راحتش کنید.یکی دیگه پرسید: کسی نیست ذبحش كنه؟با این حرفها زنها بیشتر جیغ می کشیدند،طاقت دیدن چنین صحنه ای را نداشتم.هنوز حالت احتضار آن جوان جلوی چشمم بود.از حیاط خانه بیرون آمدم و توی کوچه شروع به گشتن کردم. خیلی از خانه ها مورد اصابت قرار گرفته بود ولی خوشبختانه اکثرشان تخلیه شده بود. همه اش فکر میکردم الان صدای شلیک گلوله ای که به سر گاو می زنند را می شنوم، گوش هایم را گرفتم و دورتر شدم.صدای زنها مخصوصا پیرزنی که انگار مادر خانواده بود را هنوز می شنیدم.کمی بعد پسرها آمدند سوار وانت شدند.راننده حرکت کرد و سر کوچه مرا هم سوار کرد.از پسرها هیچ چیز نپرسیدم تقریبا اکثر محله ها خالی شده و هنوز تک و توک افرادی توی خانه هایشان مانده بودند بچه ها توی رفت و آمدهای شان خبر آورده بودند که بر عکس جاهای دیگر توی محله عرب نشین مولوی هنوز مردم زیادی هستند میگند آنها به تصور اینکه عرب زبان هستند و عراقی ها کاری به کارشان ندارند مانده اند. تبلیغات رادیوهای عراق این ذهنیت را ایجاد کرده بود.آنها دائم به مردم عرب توصیه می کردند:شماها از شهر بیرون نروید ما برای نجات شما می آییم.ما همزبان شما هستیم و کاری به شما نداریم،سر و کار ما با مجوسی هاست.ما می خواهیم شما را از دست رژیم خمینی آزاد کنیم،هر کجا باشید در امانید. البته این تبلیغات تحریک آمیز تأثیر چندانی روی همشهری های عرب زبان ما نداشت آنها آگاه تر از این بودند که گول این حرف ها را بخورند.قبلا هم توی خوزستان درگیری برای جدا کردن اقوام عربی و فارسی زیاد صورت گرفته بود ولی راه به جایی نبردند.در بین بچه های سپاه که یک نهاد انقلابی بود،تعداد زیادی پاسدار عرب وجود داشت.البته این عده که در این محله ها مانده بودند،اصولا کاری به حکومت و سیاست نداشتند و میگفتند:ما می خواهیم زندگی خودمان را بکنیم و کاری به کار کسی نداریم.وقتی بچه ها میخواستند برای تخلیه مردم محله مولوی حرکت کنند، آقای نوری و مصباح به من هم گفتند:شما هم برو چون زبان عربی میدونی،بهتر میتونی کمک کنی.شما خانم ها را متقاعد کن،حتی شده به زور بیرونشون بیارید.یکی از مردها که دست بچه ها اسلحه می داد،گفت:این دفعه به زور اسلحه هم که شده باید محله ها رو خالی کنیم.مردم رو بترسونید.تیر هوایی شلیک کنید.گفتم:این هایی که موندند ازتوپ و تانکی که داره می یاد نمیترسن،از تیرهوایی ما بترسن؟یک نفر دیگر گفت:اگه از تیرهوایی نمی ترسن،بزنیم کنار پاشون بلکه بترسن. همه گفتند:نه،این کار درست نیست.
#قصه_شب
#بخش_هشتاد_و_چهار
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
💫ادامه بخش هشناد و چهار💫
طرفهای ساعت ده صبح بود که با یک ماشین پیکاپ راه افتادیم.محله مولوی از محله های قدیمی و مستضعف نشین شهر بود.یک خیابان اصلی داشت که خیابان های فرعی و کوچه پس کوچه های زیادی از آن منشعب میشد و آخرش به نخلستان،گمرکی و بندر
میرسید،روی هم رفته اینجا جمعیت زیادی را در خودش جای داده،همیشه شلوغ و پر رفت و آمد بود،خصوصا وجود بازار تره بار کهنه و درب و داغانی که دو طرفش مغازه داشت بساط دستفروش ها که همیشه روی زمین پهن بود،این شلوغی را دو چندان می کرد.در انتهای خیابان که به ریل راه آهن می رسید، نخلستان بود.می گفتند:این نخلستان خیلی بزرگ و قدیمی بوده،ولی در طرح ساختن گمرک کوچک شده است.توی حیاط های روستایی و کاهگلی مردم سبزی،گوجه و بامیه می کاشتند و بعد توی این بازار می فروختند.
راننده که نگه داشت مثل دفعات قبل گفتند: خیلی از هم جدا نشوید.چند نفری و با هم حرکت کنید،تقسیم شدیم.یک گروه از انتهای خیابان و ما هم از سر خیابان شروع به گشت و جستجو کردیم،خانه به خانه در می زدیم. بیشتر خانه ها خالی بود.وقتی کسی در را باز نمی کرد پسرها از دیوار بالا میرفتند و از انجا نگاهی به داخل خانه می انداختند وقتی مطمئن میشدند کسی در خانه نیست پایین می پریدند.گاهی کسی در را باز می کرد و می گفت:توی کوچه کسی نمانده با خانواده چند روزه که رفته اند یا اینکه اهالی خانه همان روزهای اول خانه را تخلیه کرده اند.به خود شان که می گفتیم:بیایید بیرون.قبول نمی کردند و میگفتند:ما نمی خواهیم برویم وقتی می خواستیم آنها را سوار ماشین کنیم،گریه می کردند و به عربی صدام را نفرین کردند.ما هم به عربی به آنها می گفتیم؛ما هم مثل خود شما عرب هستیم.ماندن شما در اینجا جز اینکه تلفات را زیاد کند یا اسیر بشوید، هیچ نتیجه ای ندارد.اینجا مانده اید چکار؟ اگر دشمن به شما حمله کند،هیچی ندارید از خودتان دفاع کنید.
چند تا کوچه را که گذراندیم،به این نتیجه رسیدیم که یکی از دلایل ماندن مردم در اینجا احشام شان است.این ها تمام سرمایه زندگی شان گاو،گاومیش و گوسفندانشان بود.سوار ماشین که می شدند،با التماس می گفتند: بگذارید احشام مان را هم بیاوریم.میگفتیم: آخه ماشین برای بردن خودتون هم جا نداره. پل هم زیر آتیشه شما رو هم از سمت پل نمی برند.با قایق از آب رد می شوید.این ها هم که توی قایق جا نمی شوند.خیلی جا می خوان.تازه حیوان آب رو ببینه وحشت زده می شه،رم میکنه و قایق رو چپه می کنه ،مردم تلف می شن.بعضی ها می گفتند:این احشام رو ببرید مسجد ذبح کنید و برای نیروها غذا آماده کنید اینجا بمونند یا با خمسه خمسه تلف می شوند یا دست بعثی ها می افتد.ما نمی خواهیم این طور بشن،توی یکی از کوچه ها در خانه ایی کمی باز بود.در زدم و یا الله
گفتم.چند بار به عربی و فارسی گفتم: موجودین راعي البیت؟صاحبخانه،هستید؟هیچ جوابی نیامد.سرک کشیدم.زن جوانی سر حوض در حال شستن ظرف بود و زن میانسالی انگار داشت تازه تنور را روشن می کرد که نان بپزد.هر دوتایشان به محض دیدن ما با اکراه کارشان را رها کردند و به طرف اتاق های ته حیاط دویدند.توی حیاط پا گذاشتم و دوباره گفتم:صاحبخانه،صاحبخانه صدایی گفت:چه می خواهید از جانمان؟ما بیرون نمی آییم.به طرف اتاق ها رفتم و باز گفتم: اجازه هست؟من میتونم بیام تو؟دیگر پشت در اتاق رسیده بودم که دوباره همان صدا گفت:بفرما،بفرما.به در زدم و آن را باز کردم. اتاق تاریک تاریک بود و با باز شدن در نور به داخل آن پاشیده شد خیلی خوب نمی توانستم داخل اتاق را ببینم و تشخیص بدهم.اتاق کاهگلی بوی نم می داد.گلیم رنگ و رو رفته ای وسط آن پهن و یک مشت رختخواب و خرت و پرت گوشه اتاق ریخته بود.به سقفش هم نایلون چسبانده بودند تا موقع بارندگی آب چکه نکند وقتی چشمم به تاریکی عادت کرد،گفتم:می دونید اینجا موندن چه خطراتی براتون داره؟نمی بینید از زمین و هوا آتیش رو سرمون می ریزن؟چرا اینجوری می کنید؟چرا از ما فرار کردید؟ما که نیومدیم اینجا رو به زور ازتون بگیریم.ما ازتون میخوایم از اینجا بیرون بیایید.اینجاها
امنیت نداره.صدام عرب و عجم حالیش نیست.این دروغه که با عربها کاری ندارندیکی از آنها گفت:ما اصلا کاری به صدام نداریم. گور بابای صدام.ما نمی خوایم از خونه هامون بیرون بریم.ما دوست داریم همین جابمونیم، تو خونه خودمون زندگی کنیم.گفتم:آخه شما نمی تونید زندگی کنید،در واقع نمیذارن شما زندگی کنید.اگه اینجا بمونید کشته می شوید. این چه زندگی کردنیه؟آنقدر حرف زدم و زدم تا دهانم کف کرد.با این حال زنها گفتند:ما
الان نمی تونیم بیایم،مردهای ما نیستند.اگر اومدند و قبول کردند،می آییم وگرنه بدون اجازه نمیتونم بیاییم.پرسیدم:مردهاتون کجان؟گفتند:رفتند بیرون،پی کار رفتند.گفتم: ما ظهر دوباره می آییم سراغتون،ظهر نشد، بعداز ظهر می آییم.چیزایی را که گفتم به مرد هاتون هم بگید.
#قصه_شب
#بخش_هشتاد_و_چهار
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم