🍂آنچه خوبان همہ دارندتو یکجا دارے
تیر خوردے
قایقت آتش گرفت و شاید خودت
همراه آب شدے
گمنام شدے
و زائر همیشگے حضرت مادر..
هرڪدام یڪ مجلس روضه است
بماند بقیهاش..😔
#شهید_مهدی_باکری
🌹روز مهندس برشهیدان مهندس مبارک🌹
♡ #آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
@kakamartyr3
درتاریڪےشبباهمقدممۍزدیم.
پرسیدم:
آرزوےشماشهادتہدرسته !
خندیدبعدازچندلحظہسکوتگفت:
شهادتذرهاۍازآرزوےمناست
منمیخواهمچیزےازمننماند.
مثلارباببیڪفنامامحسین(علیہالسلام)
قطعہقطعہشوم
اصلادوستندارمجنازمبرگردد
دلممیخوادگمنامبمونم.
چونمادرساداتقبرندارد ،
نمیخواممزارداشتہباشم .
#شهید_ابراهیم_هادی 🌷
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
@kakamartyr3
اگه بهتون بگم روزتون مبارك مهندس،ازون بالا بهم نمیخندین؟!
#روزتونمبآرکمهندسِشهید :)
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
@kakamartyr3
#تلنگرانه 🖇🌱
°
○
اگـر اهـل ایـمان پـناهـگـاه حقیـقے
خـود را بشـناسـند✨
و بـه آن پنـاه ببـرنـد🌿
آیـا امڪان دارد از آن نـاحیـه
مورد عنـایٺ واقـع نشـوند؟!💛
#آیتاللهبهجت
°
○ #آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
@kakamartyr3
#خاطرات_شهید
●هر موقع كه او به جبهه میرفت، دختر كوچكم گريه میكرد. آخرين مرتبه كه به جبهه رفت وخداحافظى كرد. صورت دخترش را بوسيد.
●هنوز فرصت بود كمى بنشيند كه دخترم به او گفت: بابا برو دشمنامونو بکش . محمدرضااشك در چشمانش حلقه زد. به من گفت: اين بچّه احساس مسئوليّت میكند و تو ناراحتى؟
به اوگفتم: من ناراحت نيستم، چون تازه مرخصی آمدى و هيچ وقت در منزل نيستى. حالا کمی بمون پیش ما. ان شاءاللّه جنگ به سلامتى تمام میشود.
●وقتى ازدر خارج شد، مادرم پشت سر او آب ريخت. با يك حالت خاصى برگشت ونگاه كرد كه من در همان حال به زمين نشستم و گفتم: رضا!صورتت را برگردان ، گفت: چرا؟ گفتم: ديگر بر نمیگردى برگرد یه باردیگه ببینمت. گفت: بادمجان بم آفت ندارد. رفت و دیگه برنگشت.
هروقت ازش میپرسیدن : چرا جلوى دوربين نمیآيى؟ میگفت: اين با اخلاص انسان منافات دارد. من به جبهه میروم برای رضاى خدا.
✍به روایت همسربزرگوارشهید
📎فرماندهٔ گردان حضرتمعصومه لشگر ۱۰علیابنابیطالب
#سردارشهید_محمدرضا_اسحاقزاده
●ولادت : ۱۳۴۳/۴/۱ تربتحیدریه ، خراسانرضوی
●شهادت : ۱۳۶۴/۱۲/۳ فاو ، عملیات والفجر۸
#خاطرات_شهید
●بیهوا گفتم: ناصر، بهم قول میدی رفتی بهشت شفاعت من را هم بکنی؟ یک لحظه سکوت کرد. چشم از چشمم بر نمیداشت. گفت: اونی که باید شفاعت بکنه تویی نه من. ته ماجرا اینه که من میرم یه تیر میخورم و خلاص. بعدش بهم میگن شهید ولی تو باید حالا حالاها بمونی بدون من بالا سر سمیه ، تو مسولیت یکی دیگه دستته اکرم. بزرگ کردن سمیه رو دست کم گرفتی.
●آن قدر جدی این جملههای آخر را گفت که باورم شد تر و خشک کردن سمیه از جبهه رفتن او هم مهمتر است. داشتم به حرفاهاش فکر میکردم که چهار زانو نشست روبهروم. دستهام رو گرفت و سرش رو انداخت پایین. «جون ناصر، اگه نیومدم، دنبال جنازهام نگرد.»
✍به روایت همسربزرگوارشهید
📎جانشین فرماندهٔ گردان حمزه لشگر ۲۷محمدرسولالله(ص)
#سردارشهید_ناصر_کاملی🌷
#سالروز_شهادت
●ولادت : ۱۳۳۲/۱۰/۲ شهرری ، تهران
●شهادت : ۱۳۶۲/۱۲/۴ طلائیه ، عملیات خیبر