#خاطرات_شهید
💠 مصطفے و مجتبے ڪہ مدت ها تلاش ڪردند تا خود را برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) به سوریہ برسانند هربار به دلیلے
دچار مشکل مےشدند.
عاقبت تصمیم مےگیرند هویت ایرانےخود را تغییردهند و از طریق تیپ فاطمیــون به این
آرزوی سخت خود دست پیدا ڪنند.اما حکایت "ڪه عشق آسان نمود اول ولےافتاد مشکلها" براے این دو برادر رقم خورد ...
مادر شهیدان مے گوید :
آنها براے اینڪه بتوانند خود را افغانستانے معرفے ڪنند از مهاجرین پرسیده بودند چه اسمهایے بگذاریم ڪه طبیعے تر باشد؟
خودشـان را پسر خالـہ معرفے ڪرده بودند. یعنے من با نام (سڪینه نوری) خاله مصطفے (بشیرزمانی)ومادر مجتبے (جوادرضایی) بودم. اسم پدرشان را هم گذاشته بودند جمعه خان.
بچہ ها منو افغانستانے معرفے کرده بودند
اگرتماس مےگرفتند بایدبا لهجه حرف میزدم.
"با من تمــرین ڪرده بودند" یڪ روز زنگ
زدند و گفتند: خانـم ! شما جواد رضایے را مےشناسید؟ گفتم: بله مادرش هستم باکمک الهی تونستم با زبان افغانستانی صحبت کنم اینقدرراحت نقشم را بازی کردم که متوجه نشدند.
پسرانم راهےسوریه شدندمن آگاهانه راضی
به رفتنشان شدم. مے دانستم ممڪن است
شهید شوند، سرشان را ببرند و بدنشان را
تکه تکه ڪنند، اینها همه را مےدانستم بعد گفتم:راضے به رضاے خدا هستم و قربون
بیبی زینب(س) هم مےروم که خاک پایش
هم نمےشوم پسرانم فدای بی بی جان و
هر دوباهم فدایے حضرت زینب (س) شدند.
"روحمـــــان با یادشـان شـــاد "
#شهیدان_مصطفی_و_مجتبی_بختی
#مدافعان_حرم
#سالروز_شهادت
#روایت_ازمادرشهیدان
#مـادران_شهـــدا🌷
#صبر_زینبے
🕊🕊
#خاطرات_شهید
دوماه قبل از اعزامش گفت : من برای سوریه ثبتنام کردهام که اگر نیازی به من بود بروم. گفتم : خطری ندارد؟!
مهدی گفت : نه من برای آموزش تخریب میروم آنقدر به خودش و تواناییهایش اعتماد داشتم که رفتنش برایم قابل قبول بود. با اینکه ایشان به خاطر جانبازی چشمش معاف از رزم بود اما آنقدر کارش را دوست داشت که با جان و دل تلاش میکرد.
بعضی وقتها میگفتم : مهدی قدر جانت را بدان به خودت استراحت بده اما ایشان میگفت وقت برای استراحت زیاد است.
بار آخر شب شهادت امام علی (ع) تماس گرفت من در مراسم شب قدر بودم. گفت : برایم دعا کن براتم را بگیرم. گفتم : مهدی الان زود است به فکر شهادت باشی، بچهها به شما احتیاج دارند. گفت : خدای بچهها خیلی بزرگ است، شما را به خدا میسپارم.
✍به روایت همسربزرگوارشهید
#شهید_مهدی_غریب🌷
#سالروز_شهادت
●ولادت : ۱۳۶۱/۱/۱ سیدمیران ، گرگان
●شهادت : ۱۳۹۴/۴/۲۱ تدمر ، سوریه
🕊🕊
#خاطرات_شهید
●زمستان سال۶۴درتهران زندگی میکردیم. اسماعیل دقایقی برای گرفتن برنج کوپنی می بایست مسیری راطی کند که جز ماشین های دارای مجوز نمی توانستند از آن محدوده عبور کنند.
●اوازناحیه پاهم ناراحتی داشت وحمل یک کیسه برنج باآن مسافت تقریبا یک کیلومتری برایش زجرآور بود.
ازاوخواستم باخودروسپاه برودکه نپذیرفت،گفتم:حال شما خوب نیست وپاهایت درد دارد!
●گفت:اگرخواستی همینطور پیاده میروم وگرنه نمیروم.
اوکیسه۲۵کیلویی برنج را روی دوشش نهاد و یک نایلون هم پرازچیزهای دیگر در دستش گرفت و به سختی به خانه آورد،اماحاضرنشد برای چند دقیقه از ماشین سپاه استفاده کند...
✍راوی:همسرشهید
#شهید_اسماعیل_دقایقی 🌷
🕊🕊
#خاطرات_شهید 🌷
داشتیم براے عملیات آماده مے شدیم #اذان_صبح گفتند، سریع آمدیم توے چادر تا نماز بخونیم و حرڪت ڪنیم منطقہ شناسایـے شده بود و بمباران شروع شد توے چادر مشغول نماز خواندن بودیم ڪہ دو سہ تا راڪت افتاد ڪنار چادر ما برادرے ڪہ درحال تشهد بود یڪهو بہ #سجده رفت وهمانطور ماند...
دیدم از ڪنار پیشانے اش رگہ خونے بیرون زد یاد ضربت خوردن حضرت علے(ع) افتادم این بچہ ها بہ آقاے خودشان اقتدا ڪردند حتے شهادتشان هم #علے_گونہ بود...
🕊🕊
#خاطرات_شهید
وقتی بهم گفت «ازت راضی نیستم»
انگار دنیا روی سـرم خراب شده بود
پـــرسیدم: «واسه چی؟»
گــفت:چــرا مــواظب #بیـــــتالمال
نیستی میدونی اینا رو کی فرستاده
میدونی اینا بیت المال مسلموناس؟!
همهش امانته!
گفتم: حاجی میگی چی شده یا نه؟
دستش را باز کرد #چهار تا حبّه قند
خاکی تـوی دستش بود دم در چادر
تدارڪات پیدا ڪرده بود!
#شهید_مهدی_باکری🌷
🕊🕊
#خاطرات_شهید
💠لباس های شسته شده سرهنگ خلیل صرّاف
●زمانی که در قرارگاه رعد بودیم.گاهی بچه ها هنگام رفتن به حمام لباسهای چرک خود را کنار حمام می گذاشتند تا بعدا آنها را بشویند.بارها پیش آمده بود که وقتی برای شستن لباس هایشان رفته بودند،آنها را شسته و پهن شده می یافتند و با تعجب از این که چه کسی این کار را انجام داده،در شگفت می ماندند.
●سرانجام یک روز معما حل شد و شخصی خبر آورد که آن کس که به دنبالش بودید،کسی جز تیمسار بابایی،فرمانده قرارگاه نیست.از آن پس بچه ها از بیم آنکه مبادا زحمت شستن لباس هایشان بر دوش جناب بابایی بیفتد،یا آنها را پنهان می کردند و یا زود می شستند و دیگر لباس چرک در حمام وجود نداشت.
#شهید_خلبان_عباس_بابایی
#سالروز_شهادت🌷
🕊🕊
#خاطرات_شهید
● مرتضی درتحمل سختی زبانزد هم قطارانش بود. تحمل سختی برای او دوره خودسازی بود.در عملیات آبی خاکی شمال کشور در هوای به شدت گرم ناگزیر می شود چند بار یک عملیات را تکرار کنند.
●وقتی این عملیات سخت تمام شد، همه برای جرعه ای آب له له می زدند ولی اوبه همراه دوستش اکبرشهریاری که بهمن ۹۲ درحوالی حرم حضرت زینب(س) به شهادت رسید سقا شده،وخود بدون نوشیدن جرعه ای آب به پادگان باز می گردند.
● مرتضی درجریان عملیات حلب نیز روزه بود و در همان حال مسئول اطلاعات به تنهایی برای شناسایی موقعیت تروریست های تکفیری خطر می کرد و آخرشب باز می گشت.
●یک شب زمستانی وقتی از شناسایی بازگشت به شدت گرسنه بود پرسید غذاهست گفتیم مقداری عدس داشته ایم که تمام شده وکمی نان مانده. تکه کوچکی از نان را روی بخاری گذاشت پس از آنکه کمی گرم شد دولقمه ازآن را خورد وخدا شکر کرد و خوابید.
●از مال دنیا هرچه داشت انفاق می کرد. مرتضی سن زیادی نداشت اما سرپرستی دو یتیم و یک بدسرپرست را برعهده داشت و از حقوق کمی که دریافت می کرد، کمک خرجی آنان را هم پرداخت میکرد.
● او یک بار زندگی اش را در واقع حراج کرد تا بتواند شش خواهر دم بخت یکی از دوستانش را راهی خانه شوهر کند و دست آخر ماشین خود را فروخت تا یک دوست نیازمندش را سرپناه بدهد!
از او پرسیدم: «خودت چی؟» جواب داد: «ماشین که کمبود نیست این همه ماشین عمومی مال منه دیگه!»
📚کتاب فرمانده نابغه
#شهید_مرتضی_حسین_پور🌷
#سالروز_شهادت
ولادت : ۱۳۶۴/۶/۳۰ شلمان ، لنگرود ، گیلان
شهادت : ۱۳۹۶/۵/۱۶ دیرالزور ، سوریه
╭─┅═ঊঈ🌷ঊঈ═┅─╮
╰─┅═ঊঈ🌷ঊঈ═┅─╯
#خاطرات_شهید
●درحال حرکت به سمت سوریه موقع اذان مغرب وعشا به همرزمانش گفته بودبه راننده بگن باایسته...
بعد راننده اتوبوس گفت الان جایی برای نماز خواندن پیدا نمیشه ونیم ساعت بعد به مقصد میرسیم.
شهیدشالیکار درجواب به آنها گفت من یکسال مراقبت کردم نماز اول وقتم را از دست ندهم شماباعث شدین که من نماز اول وقتم را ازدست دادم.
خیلی ناراحت ونگران بودوسرش رابه شیشه اتوبوس خم کردواشک ازچشم هایش جاری شد،ازاینکه نماز اول وقت رابعدیکسال ازدست داده بود.
#فرازی_از_وصیت_نامہ
●به همه عزیزانم سفارش میکنم :
به نماز اول وقت توجه کنند که نماز دربردارنده همه چیز است.
وقتی در نماز بنده ی عاشق در مقابل معشوق که همان پروردگار است می ایستد چقدر لذت بخش وزیبامیباشد که عاشق صحبت،ومعشوق گوش می نماید و به درخواست هایش پاسخ میدهد.
#شهید_محمد_شالیکاری 🌷
🕊🕊
#خاطرات_شهید
●شب #اعزام، زود رفت خوابید. می ترسید صبح خواب بماند. به مامانم سپرده بود زنگ بزند، ساعت کوک کرد، گوشیاش را تنظیم کرد و به من هم سفارش کرد بیدارش کنم.
●طاقتم طاق شد و زدم به سیم آخر. کوک ساعت را برداشتم. موبایلش را از تنظیم زنگ خارج کردم، باتری تمام ساعتهای خانه را در آوردم. می خواستم جا بماند. حدود ساعت سه خوابم برد. به این امید که وقتی بیدار شدم کار از کار گذشته باشد.
●موقع نماز صبح، از خواب #پرید. نقشههایم، نقشه بر آب شد. او #خوشحال بود و من ناراحت. لباس هایش را اتو زدم. پوشید و رفتیم خانهی مامانم.
●مامانم ناراحت بود، پدرم توی خودش بود. همه #دمغ بودیم؛ ولی محسن برعکس همه، شاد و شنگول. توی این حال شلم شوربای ما جوک می گفت. میخواستم لهش کنم. زود ازش خداحافظی کردم و رفتم توی اتاقم.
●من ماندم و عکسهای محسن. مثل افسرده ها گوشه ای دراز کشیدم. فقط به عکسش که روی صفحه گوشی ام بود نگاه می کردم. تا صفحه خاموش میشد دوباره روشن می کردم. روزهای سختی بود...
✍ به روایت همسر بزرگوار شهید
#شهید_محسن_حججی🌷
#سالرروز_شهادت
🕊🕊
#خاطرات_شهید
#محسن_نورانی شش ماه پس از آغاز نهضتِ «حضرت روح الله»، به تاریخ ۱۳ آذر ۱۳۴۲ شمسی، در «تهران» متولد شد و در گهواره بود که آن حضرت، از کشور تبعید شد.
●۱۵ سال بعد «محسن»، از «میدانِ آزادی» تا بهشت زهرای تهران، به دنبال مقتدایش دوید و از آن روز تا ۴ سال، اوقات کمی پیش آمد که مجالی برای استراحت بیابد.
با شروع تحرکات تجزیه طلبانِ ضد انقلاب در مناطق کردنشین، «محسن» درس و تحصیل را رها کرده و پس از گذرانیدن آموزش نظامی در #پادگان_امام_حسین_ع به«مریوان» اعزام شد.
●او که برگِ ماموریتی سه ماهه در دست داشت، در «مریوان» به جمع هم رزمانِ #حاج_احمد_متوسلیان پیوست و پس از مدتی به عضویت رسمی «سپاه پاسداران» درآمد و در رکابِ آن سردارِ خیبرشکن، ماندگار شد.
●مدتی بعد «حاج احمد»، چند قبضه خمپاره اندازِ «سپاهِ مریوان» را به #یوسف_کابلی ، #علیرضا_ناهیدی و «محسن نورانی» سپرد و این گونه بود که هسته ی نخستینِ «واحد توپ خانه و ادوات» در نیروهای تحت امرِ «حاج احمد متوسلیان» ایجاد شد.
●هنگامی که #تیپ_۲۷_محمد_رسول_اللهﷺ پا گرفت، این واحد، به یگانِ توپ خانه ی تیپِ مذکور ارتقاء یافت و پس از ارتقاء تیپ به لشکر به فرماندهی #حاج_همت ، «علی رضا ناهیدی» ماموریت یافت که یک تیپِ توپ خانه و ادوات، با نام «ذوالفقار» را تاسیس کند.
ماموریت انجام و «محسن نورانی» هم جانشین فرماندهی «تیپ ذوالفقار» شد.
●پس از شهادت «علی رضا ناهیدی» در اسفند ۱۳۶۱ شمسی، «حاج همت»، فرماندهی «تیپ ذوالفقار» را به «محسن نورانی» سپرد.
کم تر از شش ماه بعد، «محسن نورانی» در منطقه ی «اسلام آباد غرب» در کمین تروریست های ضدانقلاب افتاد و بال در بال ملائک گشود.
#سردار_شهید_محسن_نورانی
#سالروز_شهادت🌷
🕊🕊
#خاطرات_شهید
●یکبار به اوگفتم تو ۵ سال در جبهه بودی؛ دیگر بس است. گفت؛ عمر دست خداست، ممکن است در شهر به دلائل دیگری بمیرم پس چه بهتر که مرگم ختم به شهادت شود.
●در یکی از عملیاتها مجروح شده بود او را به اصفهان منتقل کرده بودند. برادرم از اصفهان زنگ زد و گفت علیرضا اینجا پیش ماست. گفتم دلمان برایش تنگ شده بگویید بیاید. وقتی آمدند متوجه شدیم علیرضا مجروح شده و با عصای زیر بغلش آمد. هنوز کاملا خوب نشده بود که مجددا به جبهه رفت.
●پس از چند روز زنگ زد و از جراحتهایش پرسیدم، گفت: خودشان خوب میشوند؛ جای مردان جنگ، جبهه است، این جراحتها نباید ما را خانه نشین کند.
همیشه گله مند بود و میگفت من از همه بیشتر جبهه بودم ولی لیاقت شهادت ندارم.
هر وقت از او میپرسیدم در جبهه چکار میکند؟ برای اینکه من نگران نشوم، میگفت من در آشپزخانه خدمت میکنم. در صورتی که او فرمانده گردان رزمی ۴۱۳ لشکر ثارالله بود.
✍روای: مادربزرگوارشهید
📎پ ن: فرماندهٔ گردانرزمی ۴۱۳ لشگر ۴۱ثارالله
#شهید_علیرضا_اختراعی🌷
●ولادت : ۱۳۴۱ کرمان
●شهادت : ۱۳۶۷/۱/۲۶ فاو
🕊🕊
#خاطرات_شهید
سوالی که ازمادرشهیدطهماسبی پرسیده شده و جواب زیبای ایشان!!!
حاج خانم !فرزندانتان چطور آنقدرصالح و سربه راه شدند؟؟؟
دوستانشان همه مثل خودشان بچه های مومن خوبی بودند.
مدرسه هم که رفتند بازبا دوستان خوب وپاکی معاشرت میکردند .مثلاشهید« ژیان پناه»
که واقعا انسان خوب ومومنی بود.
پدروپدربزرگشان هم انسان خوب ومومنی بودند.
پسرم حقوق که میگرفت بیشتر پولش را به فقرا میداد.کمک به دیگران خیلی برایش مهم بود.میگفت مامان برای چه انقلاب کردیم؟
باید فعالیت کنیم وحواسمان به مستضعفین باشد.دوست داشت دستگیر نیازمندان باشد و به آنها کمک کند.شاهرخ خیلی باایمان،خوش اخلاق و صبور بود.
واقعا حیف بود اینقدر زود ازدنیابرود .شاهرخ در۲۷,۲۸سالگی ودراوج جوانی شهیدشد.خدااز منافقین نگذردکه چنین جنایت هایی درحق جوان های کشور انجام دادندپسرم مگرچه گناهی انجام داده بود که به این شکل بدست منافقین شهیدشد پسرم رامظلومانه ازداخل خانه دزدیدند وشکنجه کردنداماایشان داغ دادن هرنوع اطلاعاتی را به دلشان گذاشت...
#شهید_شاهرخ_طهماسبی
#سالروز_شهادت 🌷
🕊🕊
#خاطرات_شهید
چنان با #شهدا عجین بود ڪہ در سخنرانے هایش مے گفت:
"من با شهدا راه مےروم
غذا مےخورم و مےخوابم
و این آسایشے ڪه برای من شهیدان بوجود آورده اند هرگز نخواهم گذاشت پرچـم #یامهــدی_ادرکنے، آن ناله های رزمندگان در نمازهای شب و هنگام شب عملیات زمین بماند..."
#حاج_عباس_عبدالهے همــواره در سخنرانے هایش میگفت: “جسمم را به خاڪ و روحم را به خـدا و راهم را به آیندگان مے سپارم ”
جزو بهترین تڪ تیراندازهای ایران بود او همواره سخت ترین راه را انتخاب مےکرد چه آن زمان که فرمانده گردان صابرین تیپ امام زمان(عج) لشڪر عاشــورا بود و چه زمانے که بعد از بازنشستگے نشستن را بر خود حرام کرد و راه سوریه در پیش گرفت...
منبع: کتاب مدافعان حرم، خاطرات #شهیدجاویدالاثرعباس_عبداللهی🌷
╭─┅═ঊঈ🌷ঊঈ═┅─╮
╰─┅═ঊঈ🌷ঊঈ═┅─╯
#خاطرات_شهید
«شوهر من نرود چه کسی برای دفاع برود؟»
🔹از اوضاع سوریه باخبر بودم اما نمی دانستم می خواهد برود. عادت نداشت وقتی می خواهد جایی برود به من زود بگوید، معمولا می گذاشت نزدیک رفتن، خبر می داد.
🔸خیلی ناراحت بودم از رفتنش اما با خودم می گفتم: «شوهر من نرود چه کسی برای دفاع برود.!!» وقتی اینها را به خودش هم گفتم، خیلی خوشحال شد.
🔹دفعه اول تا زمانی که به تهران برگشت نمی دانستم زخمی شد. بعد از آمدنش خبر دادند به بیمارستان رفته و حالش خوب شد.
🔸علی واقعا خیلی شجاع بود و تازه بعد از شهادتش دارم او را می شناسم. دفعه دوم که می خواست برود مخالفت کردم، اما بعد دلم را گذاشتم پیش حضرت زینب(س) و گفتم برو.
🔹گفت: «خیلی خوشحالم از اینکه تو به من روحیه می دهی و می گویی برو.»
همسر بعضی ها خبر نداشتند اما من می دانستم.
#شهید_علی_عابدینی
#سالروز_ولادت 🌷
🕊🕊
#خاطرات_شهید
💠نان حلال
●یکی از مهم ترین منشهای ایشون وسواس درنون حلال بردنش به خونه بود.شایدهرکی داداشش توبانک بودیه وام روحداقل گرفته بود ولی تو۱۰سالی که من توبانک بودم و ایشان عمرپربرکتش درحیات بودن باتمام مشکلات مالی که میدونستم داره فقط درحداینکه شرایطشو بپرسه بود.
●وقتی پیگیری میکردم میگفت سوال کردم دیدم این وام برای اینکار شبهه داره استفاده شه اصرارمن هم برای نشون دادن راه شرعی کردنش هم بیفایده بود.
●هادی توسن خودش زندگی متوسطی داشت دوست داشت کاری بکنه که سرمایه مادیش هم مثل معنویاتش بالابره ولی نه ازهرراهی عجله هم نداشت یعنی این تلاش بایدپله ای میشد برای معنویات برای وارستگی وبرای زلالی دل شایددنیازده،بااینکه خونش استیجاری بودو مشکلات مالی بسیار اماسال مالیش و داشت وتوپرداخت خمس مقید
واین وسواس وریاضت هاست که انسان سازاست
وهادی ساز میشود.
#شهید_هادی_باغبانی
#سالروز_شهادت 🌷
🕊🕊
#خاطرات_شهید
●پیش از سال 93 که مجید به کربلا سفر کرد پسر خیلی شری بود. همیشه چاقو در جیبش بود. خالکوبی داشت. خیلی قلدر بود و همه کوچکترها باید به حرفش گوش می دادند. اما بعد از سفر کربلا تغییر کرد. شاید اهل نماز نبود اما شهادت روزی اش شد چون به بچه یتیم رسیدگی می کرد و دست فقرا را می گرفت و به پدر و مادر خیلی احترام می گذاشت.
.
●زمانی آمد و اصرار کرد می خواهد برود آلمان و کار کند. تصور می کرد اگر بگوید سوریه ما اجازه نمی دهیم و اگر بگوید آلمان ما مشکلی نداریم. من خیلی مخالفت کردم و گفتم نباید آلمان برود. مدتی بود شب ها خیلی دیر می آمد. شرایطش به گونه ای بود که حتی تصور می کردیم با دختری دوست شده و دیر می آید یا با رفقایش جایی می رود. اما بعدها فهمیدیم که برای آموزشی اعزام به سوریه می رفته است
.
● قبل از شروع عملیات، نیروها را جمع کردم و گفتم که چگونه عمل کنند. پس از اتمام سخنانم، متوجه شدم مجید با یکی دیگر از دوستان در حال کندن یک کانال است. بلند گفتم مجید چند بار گفتم خاکبازی نکن. لباس آستین کوتاه پوشیده بود. گفتم «چرا خالکوبیات مشخصه. چند بار گفتم بپوشون». پاسخ داد «این خالکوبی یا فردا پاک می شود، یا خاک می شود». این آخرین شوخی مجید بود.
.
فردای همان روز مجید به وسیله موشک کورنت به شهادت رسید وتمام خالکوبی هایش پاک شد...
#شهید_مجید_قربانخانی
#سالروز_ولادت🌷
🕊🕊
#خاطرات_شهید
با این که مدام به جبهه میرفت، خیلی اصرار داشت تا ازدواج کند. روزی یکی از اقوام به او گفت: «شما با این حضور دائمت در جبهه، معلوم نیست عمری طولانی داشته باشی ... آن وقت میخواهی داماد شوی؟»
محمدرضا جواب داد: «شهیدی که متاهل باشد در لحظهی شهادت، سرش بر دامان امیرالمومنین (ع) خواهد بود؛ در حالی که شهدای مجرد، فقط موفق به رویت آقا میشوند. میخواهم بعد از شهادت، سر بر دامان مولایم بگذارم.» تازه آن وقت بود که دلیل اصرارش را فهمیدم ...
وقتى من در هنگام عزيمتش به جبهه گريه مى كردم، مى گفت: مادر، مگر در زيارت عاشورا نمى خوانيد: كاش بودم و ياريت مى كردم. امروز روز يارى امام خمينى، فرزند حضرت زهرا(س) است، چگونه مى خواهى من دست از يارى او بردارم.»
✍به روایت مادربزرگوارشهید
📎معاون طرحوعملیات و قائممقام تیپجوادالائمه
#سردارشهید_محمدرضا_ارفعی🌷
●ولادت : ۱۳۴۲/۱/۱۸ مشهد
●شهادت : ۱۳۶۴/۱/۲ هورالعظیم ، عملیات بدر
🕊🕊
#خاطرات_شهید
●مادر شهید محمد ایزدی می گوید محمد خیلی عاشق خدا بود ،یادمه که محمد وقتی بچه بود خیلی از تاریکی می ترسید شبها وقتی میخواست بیرون بره میبایست حتما باباش یا خودم همراش بریم .با اینکه سنش کم بود از همون بچگی همراه خودم بلند میشد روزه میگرفت و نماز میخوند و وقتی هم که مدرسه می رفت با دوستانش هم خیلی خوب و مهربان بود حتی زمانیکه به مدرسه راهنمایی می رفت دوستانش هم تشویق می کرد که به جبهه بروند ،
●وقتی از مدرسه می آمد درس و مشقش که تمام میشد می رفت رادیو را می آورد و سخنان امام را گوش می داد و از جبهه و حال و روز رزمنده ها خبر می گرفت من بهش می گفتم محمد مادر تو که بچه ای چکارت به جبهه ،می گفت مادر اگر من به جبهه نروم،دیگران و امثال من هم به جبهه نروند دیگر چه کسی از ناموس ما دفاع کند،دارن به دختران و مادران ما تجاوز می کنند،شما باید مادران دیگری که از رفتن پسرشون به جبهه ممانعت می کنندنصیحت کنید و به مادران شهدا دلداری بدی تا اسلام زنده بماندو من از حرف های پسرم شرمنده میشدم.
●طبق روال هر روز از مدرسه که می آمد درس و تکالیفش را انجام می داد و به بسیج محله می رفت وبعد از آنجا هم به فوتبال میرفت،یک روز که از مدرسه آمد مثل هر روز تکالیفش انجام داد و رفت ولی تا دیر وقت نیومد کم کم نگران شدم و از هر کس پرسیدم گفتن ما نمیدونیم کجاست پس رفتم پیش دوستش و قسمش دادم گفتم راستش بگو محمد کجاست گفت عصری رفته کرمان برای حضور در جبهه ،من خیلی ناراحت شدم و سریع اومدم خونه با برادر بزرگترش صبح زود رفتیم کرمان که وقتی رسیدم محل قرارگاهشون دیدم که به صف وایسادن و دارن سوار اتوبوس میشن که برن جبهه اومد جلو بوسیدمش گفتم چرا به من نگفتی،چرا بی خدا حافظی رفتی ،گفت مادر من ترسیدم جلومو بگیری به همین خاطر چیزی نگفتم
✍راوی :مادر بزرگوار شهید
#شهید_محمد_ایزدی🌷
#سالروز_ولادت
●ولادت: ۱۳۵۰/۶/۱
●شهادت: ۱۳۶۵/۱۰/۳۰
🕊🕊
#خاطرات_شهید
" پیش بینی شهید اندرزگو"
●چند ماه قبل از شهادتش در خانه نشسته بودیم. سید علی یک ذغال گداخته را برداشت و کف دستش گرفت.
من شگفت زده پرسیدم سید دستت نمی سوزد؟
سید لبخندی زد و گفت: «این که هیچ، بدن من به آتش جهنم هم حرام است. بعد سید علی گفت بزودی پهلوی می رود و انقلاب پیروز خواهد شد.
دو سال بعد از پیروزی شخصی رئیس جمهور خواهد شد که نامش «سید علی» است.
●از آنروز به بعد منتظر ظهور حضرت ولی عصر (عج )باشید.»
بعد گفت دینداری در آن دوران مثل نگه داشتن این ذغال گداخته در دست است. همسر شهید گفت من پرسیدم: سیدعلی! منظورتان این است که خودتان رئیس جمهور می شوید؟
سید پاسخ داد خیر، من آنروز نیستم.
✍روای: همسر بزرگوار شهید
#شهید_سیدعلی_اندرزگو
#سالروز_شهادت 🌷
🕊🕊
#خاطرات_شهید
یک روز دیدم علی با محمدرضا دعوا می کند. محمدرضا، علی را تهدید کرد و گفت: اگر کوتاه نیایی به بابا می گویم در مدرسه چکار می کنی.
من با شنیدن این حرف کمی ترسیدم، اما آن موقع به روی خود نیاوردم. آنها کلاس دوم و سوم ابتدایی بودند و با اوضاعی که آن روزها داشت، حسابی هوایشان را داشتم.
مدتی بعد محمد را کنار کشیدم و گفتم بابا، علیرضا در مدرسه چکار می کند؟ محمد گفت: بابا نمی دانی با پول توجیبی که بهش می دهی چه می کند؟ من ترسم بیشتر شد و حسابی مضطرب شدم، خوب بابا بگو با آن پول چه می کند؟ جواب داد: دفتر و مداد می خرد و می دهد به بچه هایی که خانواده شان فقیر هستند.
✍به روایت پدربزرگوارشهید
#شهید_علیرضا_موحددانش🌷
#سالروز_ولادت
ولادت : ۱۳۳۷/۶/۲۷ تهران
شهادت : ۱۳۶۲/۵/۱۳ حاجعمران ، عملیات والفجر۲
#خاطرات_شهید
با این که مدام به جبهه میرفت، خیلی اصرار داشت تا ازدواج کند. روزی یکی از اقوام به او گفت: «شما با این حضور دائمت در جبهه، معلوم نیست عمری طولانی داشته باشی ... آن وقت میخواهی داماد شوی؟»
محمدرضا جواب داد: «شهیدی که متاهل باشد در لحظهی شهادت، سرش بر دامان امیرالمومنین (ع) خواهد بود؛ در حالی که شهدای مجرد، فقط موفق به رویت آقا میشوند. میخواهم بعد از شهادت، سر بر دامان مولایم بگذارم.» تازه آن وقت بود که دلیل اصرارش را فهمیدم ...
وقتى من در هنگام عزيمتش به جبهه گريه مى كردم، مى گفت: مادر، مگر در زيارت عاشورا نمى خوانيد: كاش بودم و ياريت مى كردم. امروز روز يارى امام خمينى، فرزند حضرت زهرا(س) است، چگونه مى خواهى من دست از يارى او بردارم.»
✍به روایت مادربزرگوارشهید
📎معاون طرحوعملیات و قائممقام تیپجوادالائمه
#سردارشهید_محمدرضا_ارفعی🌷
●ولادت : ۱۳۴۲/۱/۱۸ مشهد
●شهادت : ۱۳۶۴/۱/۲ هورالعظیم ، عملیات بدر
#خاطرات_شهید
همیشه سفارش می کرد که این انقلاب با سختی و دادن خون مردم عزیز(شهدا) به دست آمد. شما هم باید رهرو امام و شهدا باشید و نگذارید این انقلاب به دست بیگانگان بیفتد و برای کوری چشم دشمنان در نماز جمعه و جماعت شرکت کنید. با دوستانش به نرمی صحبت می کرد و آن ها را به وحدت و همدلی تشویق می کرد و به ما سفارش می کرد که در گرفتن دوست خوب دقت داشته باشید و دوستی را انتخاب کنید که شما را به دین و ایمان دعوت کند.»
✍به روایت خواهر شهید
#شهید_عبدالله_حقشناس🌷
#سالروز_شهادت
●ولادت : ۱۳۳۱/۱۰/۱۱ ساری
●شهادت : ۱۳۶۲/۷/۱۹ مریوان
🕊🕊
#خاطرات_شهید
●همیشه وضو داشت. یه روز گفتم رضا چرا وقتی که پای سفره می شینی. وقتی می خوابی وقتی از خونه بیرون می ری اول وضو می گیری؟
●گفت:وقتی کنار سفره میشینم مهمان امیرالمومنینم شرم می کنم بدون وضو باشم...وقتی می خوابم یا بیرون میرم ممکنه از خواب بیدار نشم یا بر نگردم. هرکسی هم با وضو از این دنیا بره اجر شهید را داره می خوام از اجر شهید محروم نشم...
#شهید_رضا_پورخسروانی 🌷
#شهدای_فارس
╭─┅═ঊঈ🌷ঊঈ═┅─╮
╰─┅═ঊঈ🌷ঊঈ═┅─╯
#خاطرات_شهید
●ایشان به نماز اول وقت آن هم به جماعت اهتمام خاصی داشت وهمچنین التزام ویژه ای به ولایت فقیه داشت وهمیشه پیگیر سخنان مقام معظم رهبری(مدظله العالی) بود
●و همچنین علاقه غیر قابل وصف شهید به حضرت زهرا (سلام الله علیها) داشت تاحدی که همیشه ایشان رابا لفظ مادرم خطاب میکرد وهمیشه میگفت ازخدا میخواهم به من سه دختر عطا کند ونام هرسه را فاطمه خواهم گذاشت وهمچنین نظم ایشان در امور را میتوان ازشاخصه های بارز این شهید برشمرد.
✍️راوی:همسر شهید
#شهید_موسی_جمشیدیان
#آشنایی_با_شهدا
🌱 اجر تلاش
▫️به نقل از صدیقه حكمت
همسر شهد عباس بابایی
منطقه که بود، گاهی تا مدتها او را نمیدیدیم. حسابى دلم میگرفت. یک روز به او گفتم: «تو اصلا میخواستى این کاره بشوی، چرا آمدى مرا گرفتی؟!»
با لبخندی گفت: «پس ما باید بیزن میماندیم.»
گفتم: «من اگر سر تو نخواهم نق نزنم، پس باید سر چه کسى نق بزنم؟»
گفت: «اشکالى ندارد، ولى کارى نکن اجر
زحمتهایت را کم کنی. اصلا پشت پرده همه این کارهاى من، بودن توست که قدمهاى مرا محکم میکند.»
نمیگذاشت اخمم باقى بماند. روش
همیشگیاش بود .کارى میکرد که بخندم، آن وقت همه مشکلاتم تمام میشد.
#خاطرات_شهید
#آشنایی_با_شهدا