eitaa logo
✳️حافظان امنیت ✳️
1.4هزار دنبال‌کننده
71.1هزار عکس
11.9هزار ویدیو
183 فایل
مطالب شهدا و اخبار روز #خادم_امام_رضا #خادم_شهدا #راوی_برتر_جنگ #بختیاری جامونده از غافله #ایثار و #شهادت #جانباز_شیمیایی #فارغ_تحصیل_دانشگاه_شهدا #جزیره_مجنون #فعال #فرهنگی #اجتماعی #سیاسی https://eitaa.com/kakamartyr3
مشاهده در ایتا
دانلود
. .. .. . قبل از شهادتش پیامی پر محتوا برای دوستش ارسال کرده بود. متن پیام: بسیجی بودن از سرباز بودن سخت تر است و صد البته شیرینی بیشتری دارد . ما نه امام را دیدیم نه شهدا را با این حال هم پای امام ماندیم هم میخواهیم شهید شویم. به این فکر میکنم این شانه ها تا به کی تحمل این بار مسئولیت را خواهد داشت؟ و این قلب تا به کی خون دل خواهد خورد؟ میدانی؟ غربت بسیجی را تنها آغوش تسکین خواهد بود.
🌼 میگفت:شب قبل از شهادتش تو مقر نشسته بودیم.صحبت از شهادت بود.یهو حاج عبدالله گفت:من شهید شدم منو با همین لباس نظامی ام خاکم کنید. بچه ها زدن زیر خنده و شروع کردن به تیکه انداختن که حالا تو شهید شو ...! شهیدم بشی تهران بفرستنت باید کفن بشی.سعی میکنیم لباس نظامی ات را بزاریم تو قبر تو خط مقدم بودیم که خبر شهادت حاج عبدالله رو شنیدیم.محاصره شده بودن امکان برگشتشون هم نبود. شهید شد و پیکرش هم موند دست تکفیری ها، سر از تنش جدا کردن (به نیزه زدن) و عکس هاشم گذاشته بودن تو اینترنت بحث تبادل اجساد رو مطرح کرده بودیم که تکفیری ها گفته بودن خاکش کردیم .چون پیکر سر نداره دیگر قابل شناسایی نیست. شهید سردار حاج عبدالله اسکندری
. « گردان سلمان » 🌼 همسر : من خانه مادرم بودم که محمد زنگ زده بود منزل همسایه مادرم البته نمی دانست من هم انجا هستم. وقتی همسایه مان مادرم را صدا زد و من را دید گفت: چه خوب اینجایی شوهرت زنگ زده با مادرم دویدیم. وقتی گوشی را گرفتم محمد با خوشحالی و تعجب گفت: تویی؟! چه خوب شد هستی و باهات حرف زدم. رفتی دکتر؟ گفتم: آره. هنوز از بچه دار شدنمان مطمئن نبودیم. گفت: مبارکت باشه! گفتم: چرا مبارک من؟ گفت: چون من نمی بینمش، خودت باید بزرگش کنی. گفتم: این جای دلداری دادنته؟ عوض این که یک خانم باردار رو دلداری بدی این طوری می زنی توی ذوقم؟ گفت: ناراحت نشو این واقعیته.منم گفتم: هر چی خدا بخواد. گفت: خدا همینو می خواد. تو هم بی قراری نکن. این تلفن آخرین صحبت ما با هم بود و فردایش در طلاییه شهید شد. یازدهم که به شهادت رسید هفدهم تشییع شد. دوستان ایشان به سلمان گفته اند: که اول دست شهید اینانلو مجروح شد و موقع برگشت دوباره حمله شد و تیر خورد به پهلویش...
🌼 میگفت:شب قبل از شهادتش تو مقر نشسته بودیم.صحبت از شهادت بود.یهو حاج عبدالله گفت:من شهید شدم منو با همین لباس نظامی ام خاکم کنید. بچه ها زدن زیر خنده و شروع کردن به تیکه انداختن که حالا تو شهید شو ...! شهیدم بشی تهران بفرستنت باید کفن بشی.سعی میکنیم لباس نظامی ات را بزاریم تو قبر تو خط مقدم بودیم که خبر شهادت حاج عبدالله رو شنیدیم.محاصره شده بودن امکان برگشتشون هم نبود. شهید شد و پیکرش هم موند دست تکفیری ها، سر از تنش جدا کردن (به نیزه زدن) و عکس هاشم گذاشته بودن تو اینترنت بحث تبادل اجساد رو مطرح کرده بودیم که تکفیری ها گفته بودن خاکش کردیم .چون پیکر سر نداره دیگر قابل شناسایی نیست. شهید سردار حاج عبدالله اسکندری
آقای عباس برقی میگفت قبل از عزیمت به با او صحبت کردیم.در لا به لای صحبت ها حاج احمد مکثی کرد و گفت:من که بروم لبنان دیگر برنمیگردم. با تعجب از علت این حرف سوال کردیم حاجی هم از یک ماجرای عجیب برای ما گفت:از ملاقات خود با مولای خود در دو کوهه حاج احمد گفت: یادتان هست؟قرار بود قبل از شروع عملیات صد دستگاه تویوتا و آمبولانس و ... به ما تحویل بدهند.اما در عمل امکانات جزیی به ما دادند.من خیلی ناراحت بودم با خودم گفتم چطور ممکن است با این امکانات کم موفق بشیم.در همان حال از ساختمان ستاد آمدم بیرون تا وضو بگیرم . شبی تاریک بود .یک برادر با لباس سبز به سمت من آمد و گفت:برادر احمد شما،خدا و ائمه را فراموش کردید؟چرا انقدر به فکر امبولانس و امکانات مادی هستید.؟حاجی میگفت من تعحب کردم این اقا افکار من را از کجا میداند ؟آن برادر ادامه داد و گفت: توکل کن به خدا این امکانات را نادیده بگیر .به خدا قسم شما پیروزید .ان شالله بعد از این عملیات حمله ی دیگری در پیش دارید به نام .شما بعد از آن عازم لبنان میشوید برای نبرد با .پایان کار شما آنجاست .شما از آن سفر برنمیگردید.
🌼 از طرف بنیاد شهید دفترچه بیمه درمانی داده بودند.تاریخ دفترچه ام تمام شده بود که بردم عوضش کنم .دفترچه دست نخورده بود.مسئول تعویض با تعجب نگاه کرد و گفت : در این جا که هیچ چیز ننوشته ای ؟گفتم :سواد ندارم گفت: تو سواد نداری دکتر چطور؟ گفتم :دکتر من در قبرستان است خط هم نمی نویسد. بنده خدا فکر کرد از مردن حرف میزنم .فکر کرد دوست دارم بمیرم. گفت :خدا نکند پدر جان ان شالله صد سال عمر کنی این چه حرفایی است که میزنی؟ گفتم:من که از مردن حرف نمیزنم گفتم دکترم در قبرستان است .وقتی مریض میشوم میروم آنجا و پسرم علی شفایم میدهد. شهید حاج علی محمدی پور
🌼 شهید حجت فتوره چی فرمانده محور عملیاتی لشکر 31 عاشورا مدت ها در کردستان با ضد انقلاب مبارزه میکرد. یکی از همرزمانش درباره این شهید میگوید:شهید فتوره چی بارها میگفت خدا نکند حجت با گلوله یا ترکش شهید شود حجت باید با گلوله توپ شهید شود و الا آبرویم میرود. همرزمانش این جملات را مزاح و شوخی تلقی میکردند.در مرحله دوم عملیات والفجر 4 بود که راهی منطقه عملیاتی ک حجت در آن جا بود شدیم سراغ وی را از حمید باکری گرفتیم و حمید اقا با دست به منطقه پر درخت اشاره کرد ک شاید آنجا باشد. چون بیسیمش قطع شده بود به جستجو منطقه دیگر پرداختیم تا این که سر بی بدن او را پیدا کردیم .بدنش متلاشی شده بود و قابل جمع کردن نبود.
شهید 17 ساله از لبنان بود که توسط مین زخمی شده و به اسارت درآمد. شهید هنگام اسارت بیهوش شده و بعد از به هوش آمدن و سوالات پی در پی سرش چون اربابش از تن جدا شد. خانواده شهید از دوستانش روایت کردند: وی در خواب دیده که سرش گوش تا گوش بریده میشود با ترس از خواب بیدار میشود و بار دیگر به خواب میرود این بار (ع) را در خواب میبیند که به وی میفرماید: عزیز من سر تو را خواهند برید همان طور که بر سر من در واقعه کربلا گذشت .اما دردی حس نخواهی کرد چون فرشتگان از هر طرف تو را در بر خواهند گرفت.
وصیت به دخترش: ای دختر عزیزم، جگر گوشه بابا خیال نکن من بیخیال تو بودم .بدان که بابا تو را بی نهایت دوست داشت.اما چه کنم که بر من تکلیف بود و احساس مسئولیت داشتم . بابا لحظه ای از یاد تو غافل نخواهد شد و در همه مراحل زندگی در یاد تو خواهم بود. ولی اگر دوست داری بابا هم از تو راضی و خوشحال شود در حفظ و شعائر دینی کوشا باش.اگر روزی حافظ قرآن شدی به یاد من هم باش و برای شادی روح من قرآن تلاوت کن و همچون شب ها که برای من ایت الکرسی میخواندی بیا سر قبر بابا.
. « درس ایثار » 🌼 با دستای بسته شدند که بعضیا الان دستاشون باز است، برای این مملکت و برای وجب به وجب این خاک، برای آبادانی، برای امنیت و برای سرافرازی وطن تلاش و همت کنند و اختلاس و دزدی نکنند...!؟
. « گردان سلمان » 🌼 همسر : من خانه مادرم بودم که محمد زنگ زده بود منزل همسایه مادرم البته نمی دانست من هم انجا هستم. وقتی همسایه مان مادرم را صدا زد و من را دید گفت: چه خوب اینجایی شوهرت زنگ زده با مادرم دویدیم. وقتی گوشی را گرفتم محمد با خوشحالی و تعجب گفت: تویی؟! چه خوب شد هستی و باهات حرف زدم. رفتی دکتر؟ گفتم: آره. هنوز از بچه دار شدنمان مطمئن نبودیم. گفت: مبارکت باشه! گفتم: چرا مبارک من؟ گفت: چون من نمی بینمش، خودت باید بزرگش کنی. گفتم: این جای دلداری دادنته؟ عوض این که یک خانم باردار رو دلداری بدی این طوری می زنی توی ذوقم؟ گفت: ناراحت نشو این واقعیته.منم گفتم: هر چی خدا بخواد. گفت: خدا همینو می خواد. تو هم بی قراری نکن. این تلفن آخرین صحبت ما با هم بود و فردایش در طلاییه شهید شد. یازدهم که به شهادت رسید هفدهم تشییع شد. دوستان ایشان به سلمان گفته اند: که اول دست شهید اینانلو مجروح شد و موقع برگشت دوباره حمله شد و تیر خورد به پهلویش...
. « گردان سلمان » 🌼 همسر : من خانه مادرم بودم که محمد زنگ زده بود منزل همسایه مادرم البته نمی دانست من هم انجا هستم. وقتی همسایه مان مادرم را صدا زد و من را دید گفت: چه خوب اینجایی شوهرت زنگ زده با مادرم دویدیم. وقتی گوشی را گرفتم محمد با خوشحالی و تعجب گفت: تویی؟! چه خوب شد هستی و باهات حرف زدم. رفتی دکتر؟ گفتم: آره. هنوز از بچه دار شدنمان مطمئن نبودیم. گفت: مبارکت باشه! گفتم: چرا مبارک من؟ گفت: چون من نمی بینمش، خودت باید بزرگش کنی. گفتم: این جای دلداری دادنته؟ عوض این که یک خانم باردار رو دلداری بدی این طوری می زنی توی ذوقم؟ گفت: ناراحت نشو این واقعیته.منم گفتم: هر چی خدا بخواد. گفت: خدا همینو می خواد. تو هم بی قراری نکن. این تلفن آخرین صحبت ما با هم بود و فردایش در طلاییه شهید شد. یازدهم که به شهادت رسید هفدهم تشییع شد. دوستان ایشان به سلمان گفته اند: که اول دست شهید اینانلو مجروح شد و موقع برگشت دوباره حمله شد و تیر خورد به پهلویش...