#هو_الشهیــد
سخنان تکاندهنـده سردار شهیــد سید محمدرضا دستــواره:
"همان طور که بــارها و در همــه جا گفتم، من آدمی هستم که از تــوی «گود» بلند شده ام هــزار دفعــه گفتهام از یک محیط فاسد بلند شده ام اگر انقلاب نبود، سرنوشت من معلوم نبود چه می شد حتی وقتــی توی سپاه آمدم، باز سرنوشت من معلوم نبود، چون امکان داشت آدمی بشوم که سپاهیگری را به عنوان یک شغل انتخاب کرده باشم و یک اسلحه روی دوش خود بیندازم و پست بدهم و سر برج، بروم و حقوق ام را بگیرم حالا من نمی خواهم از حاج احمد متوسلیان بت درست کنم؛ اما آدمی به اسم #حاج_احمد بر سر راه من قرار گرفت و حاج احمد وسیلهای شــد تا من این جوری که الان هستم بشوم و نخواهم به سپاهیگری به چشم یک شغل نگاه کنم....
حاج احمــد استاد مــن است او مـرا بار آورده «مـن علمنی حرفا فقد سیرنی عبدا» حاج احمد حرف به من آموخته، همه چیــز را او به من آموخته...
این حرف شعار نیست...
والله حـرف قلب من است، ولو این که پایبندی به این مطلب، به اخــراج من از سپاه منجــر شود."
#شهید_سیدمحمدرضا_دستوراه
#حاج_احمد_متوسلیان
#لشکر۲۷محمدرسولالله
#اخوان_دستواره
#سید_محمدرضا_دستواره
#سیدحسین_دستواره
#سیدمحمد_دستواره
"راهيان نور سوريه"
#شهيد_مصطفى_صدرزاده
در يادداشتى به دوستان بسیجی خود مىنويسد:
چه مىشود روزی سوریه امن و امان شود و کاروان راهيان نور مثل شلمچه و فکه به سمت حلب و دمشق راه بیفتد ...
فکرش را بکن!
راه مىروى و راوی مىگويد:
اینجا قتلگاه
#شهید_رسول_خليلى است،
یا اینجا را که مىبينى همان جایی است که،
#شهید_مهدی_عزیزی
را دوره کردند و شروع کردند از پایش زدند تا ... شهید شد.
یا مثلاً اینجا همان جایی است که،
#شهید_حيدرى
نماز جماعت مىخواند.
#شهید_محمودرضا_بيضائى
بالای همین صخره نیروها را رصد مىكرد و کمین خورد.
#شهید_شهریاری
را که مىشناسيد؟
همین جا با لهجه آذری برای بچه ها مداحی مىكرد.
یا
#شهید_حامد_جوانى؛
اینجا عباسوار پر کشید.
خدا بیامرزد
#شهيد_اسكندرى را ...
همینجا سرش بالای نیزه رفت.
#شهید_جهاد_مغنيه،
در این دشت با یارانش پر کشید ...
عجب حال و هوایی مىشود کاروان راهیان نور مدافعین حرم ...
عجب حال و هوایی ...
راهیان_نور_سوریه...
#شهدا_مدافع_حرم 🌸🍀
🔺 وصیتنامه کوتاه #شهید احمدرضا احدی، رتبه اول کنکور پزشکی سال 1364:
«نگذارید حرف امام به زمین بماند. همین»
تاریخ از اینجا، همین جایی که ما نشستهایم، راه خودش را عوض کرد به سوی شناساندن مردانی از جنس آفتاب و آینه؛ مردانی از جنس نور و مهر...
سلام بر مردی که
با لباس های خاکی اش
دل از کف عشاق می برد،
و با #مرام_خاکی_اش
بر قلبهای مان حکومت می کند...
#سلام_آقاجان
تخریب چـی در میدان جنگ
اول نَفس خود را تخریب میکرد
بعد مین را
#جهاداکبر را فراموش نکنیم.
#دلنوشته_شهدا
🌸🕊🌸🕊🌸🕊
صبح زمانیست که
شما بیدار میشوید
سـاعت من ؛ به وقتِ
چشمان شما تنظیم است . . .
#صبح_بخیر ✋
#مردان_بی_ادعا
💠
زندگی ،
وزن نگاهـیست
ڪہ در خاطرہ هـا می ماند
ای شهـید التماس نگاہ . . .
#مدافع_حریم_انقلاب_و_ولایت
#شهـید_سجاد_شاهسنایی
#اولین_سالروز_شهادت
🔻پدر شهید دانشگر: پسرم مقید به شرعیات و فرائض بود و هیچگاه ندیدم که #نماز اول وقتش ترک شود. همیشه به این موضوع اهمیت میداد و خانواده را برای خواندن نماز اول وقت تشویق و ترغیب میکرد.
صدای اذان همیشه در تلفن همراهش پخش میشد. یادم است پس از شهادتش، نیمههای شب که همه خواب بودند با صدای اذان بیموقع از خواب بیدار شدم و به حیاط خانه رفتم تا ببینم اذان مسجد است یا نه! علی الظاهر صدا از جای دیگر بود که پس از جستجو تلفن همراه عباس را که در چمدانش بود یافتم و آن صدای اذان از این تلفن بلند میشد.
ساعت اذان مطابق برساعت شرعی منطقه حلب سوریه بود.
خدا را بخاطر این قربانی پاک شکر کردم و با خودم گفتم «یا قابل القربان...»
#شهید_عباس_دانشگر
#درس_اخلاق
🔻شیوه خاصی هم در جذب جوانان داشت. گاهی حتی خود من هم به سّید میگفتم: اینها کی هستند میآوری هیئت؟ به یکی میگویی بیا امشب تو ساقی باش. به یکی میگویی این پرچم را به دیوار بزن و .. ول کن بابا!
میگفت: نه! کسی که در این راه اهل بیت(ع) هست که مشکلی ندارد، اما کسی که در این راه نیست، اگر بیاید توی مجلس اهل بیت(ع) و یک گوشه بنشیند و شما به او بها ندهید میرود و دیگر هم بر نمیگردد اما وقتی او را تحویل بگیرید او را جذب این راه کردهاید.
برنامه هیئت او اول با سه چهار نفر شروع شد اما بعد رسیده بود به سیصد چهارصد جوان عاشق اهل بیت(ع) که همه اینها نتیجه تواضع، فروتنی و اخلاص سید بود.
🔸به مناسبت ۱۱ دی ماه، سالروز شهادت #شهید_سید_مجتبی_علمدار
🔸یک روز جمعه به حمام عمومی دانشکده رفتیم. تا جایی که یاد دارم هیچ گاه غسل جمعه سید ترک نشده بود. میگفت: « اگه آب دبهای هزار تومن هم بشه حاضرم پول بدم، اما غسل جمعه من ترک نشه.». در کنار حوض نشستیم و مشغول شستن شدیم. سید دوباره سر شوخی را باز کرد. یک بار آب سرد به طرف ما میپاشید. یک بار آب داغ و... ما هم بیکار نبودیم ! یک بار وقتی سید مشغول شستن خودش بود یک لگن آب یخ به طرف سید پاشیدم. سید متوجه شد و جا خالی داد اما اتفاق بدی افتاد!
سید انگشترهایش را در آورده و کنار حوض حمام گذاشته بود. بعد از اینکه آب را پاشیدم با تعجب دیدم رنگ از چهره سید پرید. او به دنبال انگشترهایش میگشت! سید چند تا انگشتر داشت. یکی از آنها از بقیه زیباتر بود. بعد از مدتی فهمیدم که ظاهراً این انگشتر هدیه ازدواج سید است. آن انگشتر که سید خیلی به آن علاقه داشت رفته بود. شدت آب، آن را به داخل چاه برده بود. دیگر کاری نمیشد کرد.
🔹روز بعد به همراه او برای مرخصی راهی مازندران شدیم. دو روز مرخصی ما تمام شد. سوار بر خودروی سپاه راهی تهران شدیم. خیلی خسته بودم. سرم را گذاشتم روی شانه سید. چشمانم در حال بسته شدن بود که یکباره نگاهم به دست سید افتاد. خواب از سرم پرید! دستش را در دستانم گرفتم. با چشمانی گرد شده از تعجب گفتم:« این همون انگشتره!!» خیلی آهسته گفت: «آروم باش.» دوباره به انگشتر خیره شدم. خود خودش بود.
با تعجب گفتم:« تو روخدا بگو چی شده؟!» هرچه اصرار کردم بیفایده بود. سید حرف نمیزد. مرتب میخواست موضوع بحث را عوض کند. اما این موضوعی نبود که به سادگی بتوان از کنارش گذشت! راهش را بلد بودم. وقتی رسیدیم تهران و اطراف ما خلوت شد به چهره او خیره شدم. بعد سید را به حق مادرش قسم دادم❗️
🔸کمی مکث کرد. به من نگاه کرد و گفت: «چیزی که میگویم تا زنده هستم جایی نقل نکن.» وقتی آن شب از هم جدا شدیم. من با ناراحتی به خانه رفتم. مراقب بودم همسرم دستم را نبیند. قبل از خواب به مادرم حضرت زهرا(س) متوسل شدم. گفتم: « مادر جان، بیا و آبروی مرا بخر!» نیمه شب بود که برای نماز شب بیدار شدم. مفاتیح من بالای سرم بود. وضو گرفتم و آماده نماز شب شدم. قبل از نماز به سمت مفاتیح رفتم تا انگشترم را در دست کنم. یکباره و با تعجب دیدم انگشتری که در حمام دانشکده تهران گم شده بود روی مفاتیح قرار داشت! با همان نگینی که گوشهاش پریده بود، نمیدانی چه حالی داشتم.
📚کتاب علمدار
🔹به مناسبت ۱۱ دی ماه، سالروز شهادت #شهید_سید_مجتبی_علمدار