eitaa logo
✳️حافظان امنیت ✳️
1.4هزار دنبال‌کننده
68.6هزار عکس
10.7هزار ویدیو
174 فایل
مطالب شهدا و اخبار روز #خادم_امام_رضا #خادم_شهدا #راوی_برتر_جنگ #بختیاری جامونده از غافله #ایثار و #شهادت #جانباز_شیمیایی #فارغ_تحصیل_دانشگاه_شهدا #جزیره_مجنون #فعال #فرهنگی #اجتماعی #سیاسی https://eitaa.com/kakamartyr3
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄═❁๑๑🌷๑๑❁═┄ 🏔در ارتفاعات کوره موش چهار اسیر گرفتیم و قرار بود بعد از چند روز تحویل پادگان ابوذر بدیم. یک اتاق آهنی در میان حیاط وجود داشت همه پیشنهاد دادن که اسرا را در آنجا نگه داری کنیم. 🏠اما ابراهیم آنها را آورد داخل اتاق هر غذایی که می خوردیم بیشترش را به اسرا میداد و می گفت این ها مهمان ما هستند‌. بعد از چند روز برای آنها لباس تهیه کرد و آنها را راهی حمام کرد. بعد از اینکه قرار بود اسرا را تحویل دهیم همه ی آنها به ابراهیم نگاه می کردند و گریه می کردند و التماس می کردند کنار ابراهیم بمانند. ☘ این است نشانه ی اخلاق و رفتار خوش. 🍃🍃🍃🍃🍃🍃
ماهی هست .... 📸تعدادی از سرداران شهدای استان فارس در اسفند ماه 🔹شادی روح همه شهدا 🍃🌷🍃 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
همیشه وضو داشت. وقتی از او می پرسیدم که چه کار می کنید دائما وضو می گیرید ، می گفت: من همین را دارم و جز این چیزی ندارم . می گفت: شما هم دائم الوضو باشید اکثر مواقع با نیرو ها بود یا آنها را توجیح می نمود یا در حال انجام مأموریت بود، بلافاصله که بر می گشت، اجازه نمی داد که شبها بچه ها بخوابند و می گفت خواب همیشه هست و نماز شب بخوانید. موقعی که نماز شب می ایستاد ، این قدر طول می کشید که می گفتیم نماز جعفر طیار است. از نیمه شب تا اذان صبح درحال گریه و زاری بود . اینقدر با خلوص نیت بود که عجیب بود. غلامرضا کرامت 🍃🌷🍃🌷 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
⭐️یادی از سردار شهید محمد حسین(امیر) مهدی زاده⭐️ 🌹شب عملیات کربلای 4،‌ بعد از خواندن نماز مغرب و عشاء آماده رفتن شدیم. در هنگام خداحافظی متوجه شدم امیر چند برابر حد معمول به لباس غواصی اش نارنجک بسته است. گفتم: این همه نارنجک می خواهی چیکار؟ خندید و گفت: وسط آب، بعضی ها از ترس سنگینی و غرق شدن، بند حمایلشون را باز می کنند. این ها را با خودم میارم آن طرف دست بچه ها خالی نباشه! من همراه گروهان دوم از گردان فجر به آن سوی اروند رفتم. امیر و شهید مسلم آشتاب را دیدم. وضعیت را پرسیدم. گفتند به خاطر حجم آتش بچه ها نتوانستند پیش روی کنند. ظاهراً فقط یگان ما وارد خاک عراق شده و جناحین ما به خاطر آتش سنگین جلو تر نیامده بودند. در این وضعیت پیشروی فایده ای نداشت. دستور عقب نشینی به ما هم داده شد. در حین عقب آمدن باز امیر را دیدم. بر افروخته بود و بچه ها را عقب می فرستاد. از او هم خداحافظی کردم و عقب آمدم. امیر حین عقب فرستادن نیروها خورد و پیکرش سال ها همان جا ماند.. 🌹🍃🌹🍃 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
شهید حسن باقری••|🍃🌸|•• اگر از دست کسی ناراحت هستید بخوانید و بگویید :خدایا این بنده تو حواسش نبود،من از او گذشتم توهم بگذر^^👌🏻😔^^..... ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃
همسر شهيد: مبارزه كار هميشه يوسف رضا بود، او فقط مي‌خواست به هر صورت از حريم مرزي و اخلاقي كشورش دفاع كند. يكبار در جريان مبارزه با قاچاقچيان استان فارس از ناحيه پا مجروح شد. وقتي به بيمارستان رفتم، نتوانستم آرامش خود را حفظ كنم، و با ناراحتي به او اعتراض كردم. اما او در جواب بي‌تابي من گفت: «مشقتهاي كار من، زندگي راحت را از شما گرفته. دختر عمو! من را حلال كن. اما خودت را زياد ناراحت نكن، و از خدا صبر بخواه . ما مي‌توانستيم مانند بعضي از انسانها بي‌درد زندگي كنيم، مي‌توانستيم . اما نخواستيم.» از شرم صورتم را از او پنهان كردم، ولي ابوالفتحي با خنده گفت:«اين دردها همه اش خدائيه، زياد غضه نخور.» روز بعد پرستاري از يوسف رضا را شخصا به عهده گرفتم ، تا شايد گوشه‌اي از زحمات او را جبران كنم.🌹 یوسف رضا ابوالفتحی فرمانده نیروی انتظامی استان فارس 🌱🌹🌱🌹🌱 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
⭐️⭐️یادی از سردار شهید محمدحسین(امیر) مهدی زاده⭐️⭐️ 🌷حدود ده سال از رفتنش گذشت. آبان ماه سال ۷۴ بود که بالاخره زنگ خانه به صدا در آمد و خبر پیدا شدن امیر را به ما دادند. جنازه اش که چند تکه استخوان و تکه ای از لباس غواصیش بود را به ما تحویل دادند و رفتند. داغ دلم چیزی نبود که با این چند تکه استخوان مرهم گذاشته شود. کور سوی امیدم برای زنده برگشتن امیر هم خاموش شده بود. احساس می کردم چراغ عمرم هم سوسوی آخرش را می زند. مریض و بیمار در خانه افتادم. روز به روز حالم وخیم تر می شد و امید ها برای بهبودیم کمتر و کمتر می شد. آن شب با درد بیماری به خواب رفتم. همین طور که روی تشکم افتاده بودم، دیدم امیر با لباس سبز سپاه و یک روحانی که عبا و عمامه ای سیاه به تن و سر داشت و چشمان بزرگ و سفیدش می درخشید وارد خانه شد. امیر آن روحانی را کنارم نشاند. خودش هم با ادب روبرویم نشست. با آه و ناله گفتم: مادر، تا حالا کجا بودی، دیدی از داغ دوریت مریض شدم ، دیدی من هم رفتنی شدم. با مهربانی گفت: تو نمی میری مادر، آقا را آورده ام که شما را شفا بدهد و خوب بشی! گفتم: این آقا مگه کیه! امیر گفت: ایشان امام صادق(ع) هستند! آقا با محبت، صحبت هایی به من کردند که یادم نمانده است. بعد دست روی صورتم کشیدند و گفتند: بلند شو، بشین! جانی در بدنم آمد. نشستم. خواستم دست آقا را ببوسم که هر دو غیب شدند و من از خواب پریدم. دیدم در تشکم نشسته ام. دیگر نه از درد و بیماری چیزی در بدنم مانده بود نه از آن غم و ناراحتی جانکاه! 🌹🍃🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹ﭘﺮﭼﻤﻲ ﻛﻪ ﺑﺎ ﺧﻮﻥ ﻗﺮﻣﺰ ﺷﺪ ...🚩 🌷به شهید بزرگوار، حاج منصور خادم صادق قول داده بودم که در مقری که ایشان فرمانده آنجا بود تصویری از بارگاه آقا اباعبدالله(ع)، همراه با سلام به حضرت بکشم. محمد جواد در تبلیغات لشکر بود و کارهای نقاشی را انجام می داد. می خواست برای عیادت از برادرش که تازه مجروح شده بود به شیراز برود، او را راضی کردم تا برای این امر با من همراه شود. قرار شد محمد جواد بارگاه آقا را نقاشی کند و من هم سلام را بنویسم. نزدیک های غروب کار ما تقریباً تمام شد. محمد جواد که پرچم را رنگ می کرد که صدای سوت خمپاره پیچید. خرده بتن های سنگر که بر اثر موج انفجار کنده شده بود، عینکم را شکاند، همه چیز را محو می دیدم. اما از چیزی که دیدم تنم یخ کرد. ترکشی بزرگ به پیشانی محمد جواد بوسه زده و پیشانی اش را برده بود, خون سرش بر بالای گنبد آقا، درست در محل پرچم پاشیده شده بود!" 🌷🍃🌷 شهادت: 12/12/1364- فاو 🌹🍃🌷🍃🌹🍃🌷 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌷روزی پدر به من گفت: «برو سر زمین، سری به هندوانه ها بزن!» با دوچرخه رفتم سراغ هندوانه ها. یک ساعتی سر زمین بودم که حوصله ام سر رفت. سوار بر دوچرخه رفتم بسیج محل، دیدم دارند نیرو اعزام می کنند. سریع رفتم به دنبال دوستم محمد. مسئول اعزام با مسئول اعزام سروستان تماس گرفت، گفت اگر قدشان اندازه باشد اعزامشان می کنیم. با متر قد وقواره ما را اندازه گرفتند هردو کوتاه بودیم، ردمان کردند. رفتم سراغ مسئول اعزام از آشنایان بود، برای اعزام راضی اش کردم!... 🌷بار اول اعزام به شدت از ناحیه زانو و سر مجروح شد، دو ماهی هم تهران بستری بود اما پس از بهبود دوباره به جبهه برگشت. عملیات خیبر، پرچم گردان را دست گرفته بود و پیشاپیش همه می رفت که جسمش زمین افتاد و روحش آسمانی شد در حالی که هنوز 13 سالش نشده بود. جسدش 11 سال گمنام در آن سرزمین زیر آفتاب و باران... بود. وقتی پیکرش را تفحص کردند بدن نحیف و کوچکش هنوز سالم بود، لباس خاکی به تن؛ پوتین به پا هنوز برای دفاع از کشور آماده بود! 🌷🌸🌷 هدیه به شهید حسنعلی مزدور(سعادتمند) 🌹 شهادت: 12/12/62 -  طلائيه 🌹🍃🌷🍃🌹 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
⭐️یادی از سردار شهید حاج مهدی زارع⭐️ 🇮🇷روزگار، خيلي زود يتيمي را در قضا و قدر مهدی نوشت. سه ساله بود كه مادر را از دست داد و هفت سال را نچشيده، پدر را. كودكي باهوش و زيرك ‌كه صداقت و درستكاري را از پدر به ارث برده بود. مهدی كلاس دوم دبستان بود، اما اصرار داشت كه همراه بقيه در ماه رمضان روزه بگيرد. به علت كمي سنش مانع مي شديم. يك روز كه براي اجراي مناجات و بيدار كردن اهالي ده بيدار شدم، ديدم در تاريكي صدايي مي آيد. با احتياط به دنبال صدا رفتم، ديدم مهدي است. گوشه اي نشسته و تنها سحري مي خورد. آن روز را روزه گرفت. با اينكه فاصله دِه تا مدرسه زياد بود و در روز فعاليت زيادي انجام داد، ديدم ايشان هيچ احساس ضعفي ندارد. ديگر با روزه گرفتنش مخالفتي نكرديم. 🌹🍃🌹🍃 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🎙همسر شهيد: 💢مبارزه كار هميشه يوسف رضا بود، او فقط مي‌خواست به هر صورت از حريم مرزي و اخلاقي كشورش دفاع كند. 💢 يكبار در جريان مبارزه با قاچاقچيان استان فارس از ناحيه پا مجروح شد. وقتي به بيمارستان رفتم، نتوانستم آرامش خود را حفظ كنم، و با ناراحتي به او اعتراض كردم. اما او در جواب بي‌تابي من گفت: «مشقتهاي كار من، زندگي راحت را از شما گرفته. دختر عمو! من را حلال كن. اما خودت را زياد ناراحت نكن، و از خدا صبر بخواه . ما مي‌توانستيم مانند بعضي از انسانها بي‌درد زندگي كنيم، مي‌توانستيم . اما نخواستيم.» از شرم صورتم را از او پنهان كردم، ولي ابوالفتحي با خنده گفت: «اين دردها همه اش خدائيه، زياد غضه نخور.» روز بعد پرستاري از يوسف رضا را شخصا به عهده گرفتم ، تا شايد گوشه‌اي از زحمات او را جبران كنم.🌹 یوسف رضا ابوالفتحی فرمانده نیروی انتظامی استان فارس 🌱🌹🌱🌹🌱 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
⭐یادی از سردار شهید حاج مهدی زارع⭐ 🇮🇷اسمش جمشید بود. برای کار و تحصیل به شیراز آمده بود. آن شب در خانه کوچکش دعای کمیل برپا کرده بود. خودش می گفت شب وقت خواب، تازه چشمم گرم خواب شده بود كه با صداي كوبيده شدن در از خواب پريدم. سؤال كردم: «كيه؟» جواب آمد: «علي هستم!» فكر كردم، علي پسر خاله ام است كه در مي زند. صدا دوباره بلند شد «‌ منم علي، ‌مولا و مقتداي تو.» هيجان زده و ترسان به نوري كه وارد اتاق مي شد خيره ماندم. امير المؤمنين(ع) دستي به شانه‌ ام گذاشت و گفت: «آرام باش فرزندم! از امروز نام تو مهدي است. تو از سربازان بزرگ اسلام خواهي بود و به زودي در قيامي بزرگ شريك خواهي شد.» تا به خودم آمدم آقا رفته بود. از آن شب، شدم مهدی 🌹🍃🌹🍃 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
چشماش مجروح شد، منتقلش کردند تهران بعد از معاینه دکتر پرسید: مجرای اشک چشمم سالمه؟، می تونم دوباره با این چشم گریه کنم؟ دکتر: برای چی این سوال رو می پرسی؟ گفت: چشمی که برای امام حسین گریه نکنه به درد من نمی خوره ... 🌷🍃🌷🍃
🌷صبح 14 اسفند ماه بود. در سنگر تخریب بودیم که یکی سید صدرالدین را صدا زد. رضا ایزدی بود. سید که یک پایش قطع بود لی لی کنان تا جلو سنگر رفت. رضا چیزی در گوش سید گفت و رفت. سید که برگشت گفتم رضا چی می گفت. سید سری تکان داد و گفت، میگه سید دعا کن منم شهید بشم! 🌷با بچه های تبلیغات در منطقه دور می زدیم. چشممان به رضا ایزدی و بهاالدین مقدسی افتاد که با موتور بودند. اصرار کردیم کمی صحبت کنند. رضا فقط می خندید. زیر لباس خاکی اش، لباس سیاه عزای برادرش رسول بود،‌اما چهره اش مثل همیشه بشاش و خندان. بها الدین در مورد شهید و نقش شهید حرف زد. نوبت رضا شد. رضا با خنده می گفت چی بگم... ناگهان جدی شد. جدی گفت ما آرزویمان است مثل حاج شیرعلی سلطانی بی سر خدمت امام حسین برسیم... با خنده رفتند. شاید چند ساعت نشد که هر دو دوست کنار هم شهید شدند. بی سر... 🌹🍃🌹 هدیه به سرداران شهید رضا ایزدی و بهاالدین مقدسی صلوات 🔹🔹🔹🔹 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
⭐️یادی از سردار شهید حاج مهدی زارع⭐️ 🇮🇷 ديپلمش را كه گرفت، ‌مثل همه جوانان مشمول سربازي شد، اما زير بار آن نمي رفت. گفتم: برادر چرا سربازي نمي ري؟ گفت: « براي كي خدمت كنم. من براي يك آدم بيگانه خدمت نمي كنم.» بالاخره راضي اش كرديم و به خدمت رفت. چند بار براي ملاقاتش به پادگان رفتم. بنده خدا را خيلي اذيت مي كردند. مهدي هنگامي که در پادگان سربازان را به نماز و روزه دعوت مي كرد، توسط نيروهاي مخفي شناسايي شده بود. براي اين کارهايش روزها از او كار مي كشيدند، شب ها هم نگهباني. يك روز بي خبر از پادگان آمد، ‌فهميديم فرار كرده. گفتيم برات دردسر نشه؟ گفت: « نه ‌دستور امامه، ‌ايرادي نداره.» حضور فعالي تا پيروزي انقلاب داشت، در تمام راهپيمايي ها شركت مي كرد. انقلاب كه پيروز شد، ‌به پادگان برگشت و خدمتش را تمام كرد. 🌹🍃🌹🍃 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
شهدایِ ما با قد و قامتِ علی اکبری می‌رفتن خط، اما با قد و قامتِ علی اصغری بر می‌گشتن .....😭 شهدای ما سالم رفتن .. اربا اربا برگشتن .....😞 این کشور با خون جوانانی آبیاری شده که همه زندگی پدر و مادرهایشان بودند.... پس هوای کشورمان را داشته باشیم.... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
💢با بچه های گردان رفیق بود . گردان خط‌شکن هم اقناعش نمی‌کرد . شوق و علاقه عجیبی به شهادت داشت،می‌گفت من باید نفر اول ورود به خاک عراق باشم. زمانی که عملیات والفجر ۸ بحث انتخاب رزمندگان غواص شد ،از گردان خط شکن با التماس و تمنا جداشد و به گردان غواصی پیوست. .غواصی خیلی سخت و مشکل بود .باید چند ماه آموزش های مخصوص غواصی را می‌دید، توی سرمای شب های آذر و بهمن در آبهای سرد آن هم نه با آب جاری ، آب راکدی که از کوه‌های بلند گتوند لرستان و ریزش برف ها جمع شده بود. شب و روز باید در آب می بودند. به یکی از رفقای صمیمی و هم اصرار کرد که همراهش به گردان غواصی برود. به اعتراف خودش می گوید :«دوست داشتم همراه عبدالله بروم اما دل و جرأت او را نداشتم و حالا بعد از سالها افسوس می‌خورم که چرا همراه عبدالله نرفتم. عبدالله بهالدینی 🌱🌷🌱🌷
⭐️یادی از سردار شهید حاج مهدی زارع⭐️ 🇮🇷 قبل از عملیات فتح المبین بود، که دشمن به یکی از خطوط دفاعی ما حمله کرد، اما اتفاق عجیبی افتاده بود... از حاج مهدی که فرمانده خط بود پرسیدم.گفت: ديشب تنگه در حال سقوط بود، ‌ تنها امیدم خدا بود، از خدا مي خواستم که فرجي شود. ناگهان در ناباوری، ‌آتش سنگيني از خط ما به سمت عراقي ها گشوده شد، تنها چند بسيجي را ديدم که بر سر دشمن آتش مي ريختند. خوشحال شدم، من هم با نارنجك دهانه تنگه را حفاظت كردم. آتشي كه بر سر عراقي ها مي ريخت بي سابقه بود، به حدي كه در زمان كوتاهي كماندوها و تانك هاي دشمن متلاشي شدند. هر چه گشتم اثري از نيروهاي پشتيباني در خط نديدم. از اسرایی که خودم اسیر کرده بودم جريان را پرسيدم. گفتند: « وقتي به پشت خاكريز شما رسيديم ‌مطمئن شديم كه خط شما شكسته‌، اما ناگهان ‌صدها و هزاران نيروي تازه نفس به ما هجوم آوردند و ما را به رگبار بستند. بعد از آن يقين كردم كه اتفاقات شب گذشته خارج از اراده انسان ها و عنايت خاص خداوند به ما بوده است.» 🌹🍃🌹🍃 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌷سال 61 بود. در منطقه دهلران. برای منفجرکردن پلی به عمق مواضع دشمن نفوذ کرده بودیم.بستن موادمنفجره تا اذان صبح طول کشید. همزمان یک ماشین عراقی از روی پل رد می شد که پنچر شد. چند سرباز عراقی پیاده شدند. از شانس ما لاستیک زاپاس قل خورد به سمت ما. یکی از عراقی ها با چراغ قوه آمد پائین. مجید به نماز صبح ایستاده و بلند نمازخواند می خواند. چندباربه پایش زدم،صدایش راکم نکرد. گفتم یواش، یواش. عراقی آمد. با آنکه روی سر ما بود، بدون آنکه متوجه ما شود برگشت. نمازش که تمام شد گفتم چرا صدایت را کم نکردی. گفت: نماز صبح را باید بلند خواند،چرامی ترسید خدا گوشهای آنها را کر میکند، اگر هم خواست خدا به اسارت ما باشد راه فراری از آن نداریم. عبدالمجید آزادی خواهان شهادت: عملیات خیبر 🍃🌹🍃🌹 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
⭐️یادی از سردار شهید حاج مهدی زارع⭐️ 🇮🇷يك روز حاج مهدي به من گفت: «از بين همه تابلو هايي كه از طرف تبليغات در اين مسير نصب شده، يك تابلو را بيشتر از همه دوست دارم. اصلاً ‌دلچسب است. شعار زيبايي روي آن نوشته شده». گفتم: كدام تابلو؟ گفت: «همان تابلويي كه در دشت عباس روبروي ايستگاه صلواتي زده ايد، همان جمله امام خميني(ره)؛ خدا عمل خالص مي خواهد.» گويي تبلور اعمالش را در اين تابلو مي ديد، که اين گونه اين جمله بر دلش مي نشست. 🌹🍃🌹🍃 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
ﻛﻪ ﻳﻚ ﺟﻠﺪ ﻗﺮاﻥ ﻫﺪﻳﻪ ﺑﻪ اﻣﺎم ﺯﻣﺎﻥ ﻋﺞ ﺩاﺩ 🌷خانمیرزا یک جلد کلام الله مجید داشت که عاشقانه آن را دوست می­داشت. فرق این قرآن با سایر قرآن­ها این بود که متبرک بود به دستان امام خمینی(ره). عجیب اینکه خانمیرزا این بهترین دارایی خود را به امام زمان(عج) پیش کش میکند و آقا از ایشان قبول مینمایند. شوق خانمیرزا از این ماجرا در بخشی از وصیتنامه اش چنین نمایان است: «با سلام به مهدی موعود(عج) آقا و سرور و مولایم، آنکه هدیه سربازش را قبول کرد، آنکه پذیرفت پرقیمت ترین چیزی را که حقیر به آن علاقه داشتم، یعنی قرآنی را که خیلی دوست می­داشتم به او هدیه کردم و قبول کرد. مهدی جان گریه ها کردم، مرا نپذیرفتی، مهدی جان ممکن است لایق نبودم ولی اینکه هدیه را از من پذیرفتی شاید به خاطر بزرگی هدیه بود و از آن شرمت شد که هدیه را قبول نکنی و این را میگویم که باور کنید امام زمان(عج) در جبهه هاست...» :ﻛﺘﺎﺏﺭاﺯﻳﻚﭘﺮﻭاﻧﻪ 🌱🌹🌱 🌷🍃🌷 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💢نیمه شعبان بود. قرار بود در خانه جشن بگیریم. اسماعیل نوجوان بود. به پدر و مادر گفت چرا امروز که میلاد امام زمان هست ما خانه را تزئین نمیکنم. از پدر و مادر مقداری پول گرفت تا کاغذ رنگی بخرد و خانه را تزئین کند. رفت. کمی بعد خبر دادند در عبور از خیابان به شدت تصادف کرده است. نگران به بیمارستان رفتیم. بی هوش بود. پزشک گفت شدت تصادف و ضربه زیاد بوده و امیدی به برگشت هوشیاری و زنده ماندن ایشان نداشته باشید! همه شیون و گریه می کردند، اما مادر سر به سمت آسمان گرفت و دستش را بالا برد و گفت: خدایا من اسماعیل پاره تنم را به شما و آقا امام زمانم می سپارم و شفای او را از شما می خواهم! ساعتی بعد پزشکان با تعجب گفتند که حال او رو به بهبود است و چند روز بعد از بیمارستان مرخص شد. اسماعیل ۱۷ ساله بود که شهید شد. 👇در وصیتش نوشته بود: اينجانب اسماعيل محمد ابراهيمى بنده خدا و سرباز امام زمان سفارش مى كنم كه اگر به فوز عظيم شهادت رسيدم مادر و خانواده عزيزم ناراحت نشوند و راه من را ادامه دهند و ذكر امام حسين و ديگر ائمه را بكنند كه حضرت حسين بن على مذهب را با خون خود بيمه كرد. در ضمن توصيه مى كنم كه از امام و ولايت فقيه اطاعت كنيد كه اطاعت از او راه حزب الله و مسلمين مخلص است.دوست دارم كه اگر خبر شهادت مرا آوردند شما خانواده و مادر عزيزم سجده شكر كنيد كه شما افتخار خانواده شهيد بودن را داريد.... 🌹🍃🌹 هدیه به شهید اسماعیل محمدابراهیمی صلوات 🌱🌱🌱🌱
⭐️یادی از سردار شهید حاج مهدی زارع⭐️ 🇮🇷روزي حاج مهدي را در تلويزيون ديدم. در شياري نشسته بود و فرار عراقي ها را تماشا مي كرد.‌ وقتي به مرخصي آمد جريان آن منطقه و آن روز را از او پرسيدم. گفت: در آن منطقه من مسئول محور مشترك ارتش و سپاه بودم. خط ارتش سقوط كرده و نيروهاي ارتشي در محاصره بودند. مهمات نيرو هاي پاسدار هم تمام شده بود. مستأصل وارد سنگر يكي از بسيجي ها شدم، تنها مهمات موجود آنجا، هشت عدد نارنجك بود. آنها را برداشتم و از پشت خاكريز، بي آنکه هدفي داشته باشم به سوي دشمن پرتاب كردم. بعد با خيال راحت دست در جيب شلوارم كردم و از خاكريز بالا رفتم تا ببينم نارنجک ها کجا افتاده. ديدم دستي از غيب تمام نارنجك ها را روي سنگر هاي دشمن انداخته و عراقي ها در حال فرار هستند. بلادرنگ به سمت سنگر آنها دویدم. عراقي ها از ترس تيربارشان را جا گذاشته بودند. پشت تيربار نشستم و با فشنگ هاي خودشان، ‌آنها را از پا انداختم. با فرار آنها محاصره چند ساعته خط شكسته شد. 🌹🍃🌹🍃 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید