eitaa logo
کلمه
55 دنبال‌کننده
63 عکس
9 ویدیو
0 فایل
همه‌چیز از کلمه شروع شد. شعبه دوم در تلگرام: @kaalaameh
مشاهده در ایتا
دانلود
اسم شوهر من تهران است؛ کتاب شایسته تقدیر دهمین دوره جایزه ادبی جلال آل احمد در بخش مجموعه داستان کوتاه و شایسته تقدیر در بخش ادبيات سی‌و‌پنجمین دوره کتاب سال ۹۶ است. به جز یک داستان، هشت داستان دیگر تصویری از زندگی، احساسات، درونیات و مصائب زنان است. خشم و نفرت، غم و شادی، عشق و زیبایی، ازخودگذشتگی و فداکاری. نویسنده هم تکنیک را می‌شناسد و هم زبان را؛ راوی داستا‌ن‌ها گاه اول شخص است و گاه سوم شخص. نویسنده یکبار هم دست به امتحانِ راوی کمتر آزموده شده یعنی دوم شخص میزند. زهره شعبانی کاربلد است. آنقدر که حینِ خواندن نیازی نیست هی ورق بزنی ببینی داستان کی تمام میشود. همه لذت در خواندن است در همراهی با شخصیت. کنارش نشستن و درگیرِ ماجرایش شدن. هنر او یافتن سوژه‌های ساده و گاه تکراری است با پرداخت خوب، پرداخت جذاب. شعبانی خوب می‌تواند درونیات زنان را تعریف کند. خوب و قشنگ هم تعریف می‌کند. انقدر که محو داستان‌هایش شوی. ۰۳/۴/۲۰ @kalamehh
من روضه رفتن را دوست ندارم. ماشین آخرین زورش را برای سربالایی آخر میزند. در انتهای پیچ آخر دو درِ سمتِ راست باز می‌شوند و من و مامان‌بزرگ پیاده می‌شویم. یک پیچ مانده تا روضه. سر خیابان را با زنجیر بسته‌اند یعنی ورودِ ماشین ممنوع. همان پیچِ آخر هم برای مامان بزرگ، برای مامان، برای من یعنی گرفتگی نفس، عرق ریختن، آزمون پس دادن. سقف روضه ما آسمان است و دیوارش پرچین کنارِ قبرِ شهدای گمنام. مامان دور می‌زند و کوه را میرود پایین، دنبال جای پارک. مامان‌بزرگ شبیه زنی همیشه در رکوع است، خمیده. توان قدیم را ندارد اما ادعایش چرا. میگویم: مامان‌بزرگ دیگه با خودت کیف نیار، شما که هرچی لازم داشته‌باشی ما بهت میدیم. مامان‌بزرگ رویش را ازم می‌چرخاند. زیپ کیفش را می‌بندد. کیفش را توی دستش می‌گیرد و از در بیرون می‌رود. گاهی در راه‌پله دلم به حالش می‌سوزد و کیف را از دستش می‌گیرم، گاهی دلم به حال خودم میسوزد و نمی‌گیرم. دستم پر از کیف و زیرانداز است. مامان بزرگ دو قدم جلوتر است. همین‌که نزدیکش می‌شوم، بدون اینکه نگاهم کند،کیفش را می‌اندازد توی دستم و خودش را روی مچم. کمری که خودم را هم به زور میکشد به صدا می‌افتد. عرق از توی کمرم قِل میخورد. صدای نفسم را می‌شنوم و غرهای مامان‌بزرگ را. مامان‌بزرگ، عصا دستش میگیرد اما دوستش ندارد. عصا برایش نماد پیری است. دستِ من، دستِ مامان، عصایی است بی‌زحمت، بی‌نماد. سنگینی‌اش روی مچ راستم شبیه ترازوهای قدیمم کرده؛ کج. همیشه طرف راستم پایین تر از چپ است. استخوان پایه کمرم فرو می‌رود توی گوشت. گوشه چشمم تَر می‌شود، خودم را می‌زنم به کوچه علی‌چپ. با خودم می‌گویم: _ عرق تا کنار چشمم اومد. نمی‌توانم پاکش کنم. دست‌هایم بند است . هر یک قدم ما معادل ده قدم سبک‌بارها، سبک‌بال‌هاست. خیابان پیچ آخر اما پر است از زن‌ها و مردهایی که شاید بهترین حالت فرزند بودنشان خریدن هدیه روز مادر باشد برای مادرانشان یا سالی یک تلفن زدن و گفتن: _چطوری مامان؟ خوبی؟ اما در این پیچ در نقش مدعیان دلسوز ظاهر میشوند. مامان‌بزرگ همچنان غر می‌زند. عرق از کف سرم راه افتاده، دلم می‌خواهد به قدرِ پاک کردنِ عرقِ لای ابروهایم مامان‌بزرگ دستم را ول کند که زنی می‌گوید: _خانم صندلی نیاوردین برا حاج‌خانم؟ دنبال دست سومی میگردم برای آوردن صندلی که ندارم. نفر بعدی می‌ایستد: _ مادر التماس دعا بعدی: _ مادر من کمکتون کنم؟ دلم فریاد می‌خواهد. فریادِ تمام بچه‌ها و نوه‌هایی که مادرِ پدر و مادر شده‌اند. تمام بچه‌هایی که بارِ پدر و مادر میکشند و پرستار شبانه‌روز والدین خوداند؛ با همه زحماتش، دردسر‌هایش، خستگی‌هایش و متلک‌هایش. فریاد بزنم بر سرِ یک مشت ساحلِ امن نشسته بی‌خبر از پدر و مادر که ده شب روضه حتی یکبار هم پدر و مادرشان را همراهشان نمی‌بینی اما باید ازشان حرف بشنوی. مادربزرگ که میخواهد قد راست کند تا تشکر کند از دلسوزان، التماس دعاگویان، تنم بیشتر به سمت زمین لنگر می‌اندازد. صدای دکتر توی سرم، گوشم، جانم نعره میکشد: _دو کیلو بار بیشتر ممنوع. ممنوع را تحکمی گفت و تا دو ثانیه بعدش توی چشمم خیره بود. دو طرف لبخندی به هم میزنند. ساحل‌نشینان وظیفه خود را با گفتن یک جمله انجام داده‌اند و سبکبار بالا میروند. کمرم از درد می‌سوزد، دلم بیشتر. گودی کمرم خیس شده و بلوز به تنم چسبیده. دستی زیر دستم می‌خزد. _مامان شما تندتر برو زیرانداز رو پهن کن. به لپ‌های گل‌انداخته و عرق روی پیشانی مامان نگاه می‌کنم: _ ولی شما که نمیتونی. وضعیت کمرت از هشدار هم گذشته. _هیس، شما کاری به این کارا نداشته باش. برو. کیف مامان‌بزرگ و خودم را میدهم دست راست و زیر‌انداز و کیفِ وسایل را دست چپ. ترازوی میزانی میشوم. به بالای پیچ میرسم. برمیگردم. یک دست مامان‌بزرگ عصاست و دست دیگرش روی مچ مامان. مامان هم کفه راست تنش کج شده و پایین آمده. کیفش را با دست چپ گرفته و سعی می‌کند خودش را بیشتر به چپ مایل کند. زنی چادری از کنارشان رد میشود. مکث میکند.می‌ایستد. می‌خندد: _مادر قبول باشه، کمکتون کنم؟ مامان بزرگ فشارش را روی مچ مامان دو برابر میکند. قد مامان یک پله کوتاه‌تر میشود تا مامان‌بزرگ خودش را بکشد بالا. مامان‌بزرگ و زن به هم لبخند میزنند. ابروهای مامان از دردِ کمر دست انداخته‌اند توی هم و همدیگر را بغل كرده‌اند. یک قطره عرق توی کمرم قِل می‌خورد. ٠٣/٤/٢٤ @kalamehh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨یک‌سال رفت جلو و تولدمه باز ✨شکر 🌸💶🎂🍭🎊🍰🎉🎇🩰🎀🎁🛍💳 ۰۳/۴/۲۹ @kalamehh
دنیا خانه‌ایست که کسی در آن ایمنی ندارد، جز آنکه به جمع‌آوری توشه آخرت پردازد و از کارهای دنیایی کسی نجات نمی‌یابد. مردم به وسیله دنیا آزمایش می‌شوند؛ پس هرچیزی از دنیا را که برای دنیا به دست آورند از کفشان بیرون می‌رود و بر آن محاسبه خواهند شد و آنچه را که در دنیا برای آخرت تهیه کردند به آن خواهند رسید و با آن خواهند ماند. دنیا در نظر خردمندان چونان سایه‌ای‌ است که هنوز گسترش نیافته، کوتاه می‌گردد و هنوز فزونی نیافته کاهش می‌یابد. پ.ن: کاش فهمم بشه این کلام. کاش فهمم بشه ۰۳/۵/۸ @kalamehh
فلسطین یتیم شد. وای بر ما. @kalamehh _ کلمه
عکس‌ ریه سیگاری‌ها را دیده‌اید. حتما دیده‌اید. همانکه رنگی و واضح است. سیاه، سوخته، مجروح. انگار از توی عکس هم بلایی که بر سر ریه آمده‌است را میشود دید. میشود فهمید. اگر روزی روزگاری دستگاهی اختراع شد که عکسی از قلب‌های ما بگیرد، همینقدر شفاف و واضح، یقین دارم قلب‌های ما همانقدر سوخته است. همانقدر مجروح. همانقدر آسیب دیده. بزرگ اینبار با همه خبرهای سحرگاهی فرق داشت. با ۵ صبحی که با اشک بابا از رفتن حاج‌قاسم مطلع شدم. با تلوزیون شب تا صبح روشنی که خبری از رییس‌جمهور دهد. اینبار مهمانی در این خاک شهید شده. مهمانی برای تبریک آمده و جان داده. شده مشتی خاک. حاج قاسم چه شد؟ مشتی خاک. رییسی چه شد؟ مشتی خاک. فخری‌زاده و سِد رضی چه شدند؟ مشتی خاک. راستی یک مشت خاک چقدر است؟! دستم را توی هوا می‌بندم ببینم یک مشت خاک چقدر است. دستم مشت میشود. میشود شبیه قلب. آخر می‌گویند قلب هر آدمی به اندازه مشت اوست. این قلب سوخته است. این قلب داغ پشت داغ دیده‌. این قلب نفس نکشیده مهر داغ دیگری رویش نشسته. بزرگ، قلبم شبیه شناسنامه‌ام شده پر از مهر. مهرِ داغ. جای خالی ندارد. قلبم رنگ مهرهای شناسنامه‌ام شده، کبود. بزرگ، دنیا دغدارمان کرده. عزا پشت عزا. بیا. بیا و بگذار ما آخرین نسلی باشیم که قلبهایشان شبیه ریه سیگاری‌هاست. خسته. از نفس افتاده. مجروح‌. . @kalamehh _ کلمه
پرچمی به نشانه خون‌خواهی بر سر درِ ایران بزنید. اینجا مهمانی شهید شده.
پیش از این اگر غمی داشتم، اگر زخمی برمی‌داشتم، کوچ میکردم درون خودم و تا زمانی که آن مصیبت و سختی برایم قابل‌ تحمل‌تر نمیشد، حرکتی یا کاری نمیکردم. حرفی نمیزدم. نمیتوانستم با یک دست کار کنم و با دست دیگر غمم را به دوش بکشم. حالا اما یک هفته‌ای هست که زخمی روی قلبم دارم اما میروم. میدوم. می‌گویم میدانم که هستی، میدانم که التیامت زمان میبرد اما عزیزم کار دارم. باید بروم. زخمم را توی دستم میگیرم و میدوم. کار میکنم و گاهی دستی روی زخمم میکشم. مهمانی میروم و اشک میریزم. کتاب میخوانم و وسطش به سقف یا زمین خیره میشوم؛ میروم اما به جان‌کندن. یکروز پاسم را بغل کردم و خوابیدم. گذاشتمش بین گونه و دست راستم، خودم را مثل جنین جمع کردم توی خودم و خوابیدم. دیروز که برای کارگاه، بعضی از وسایلم را از توی چمدان درآوردم، اشکم میشد کلمه و هی زیر لب می‌خواندم: یا مولا دلُم تنگ اومده راستش، این روزها این مصرع را زیاد میخوانم. ساکم و خودم با همه نواقصمان منتظر یک اذنیم از طرفتان. چشم دوخته‌ایم به کَرَمتان شاید زلال شما جاری شود در ما. حضرت ابوتراب؛ می‌خواستم داستان انتظار سالیانم را برای شما بیاورم. می‌خواستم چشم‌انتظاری‌هایم را نامه کنم بگذارم پیشِ رویتان که ازقضا برای دیدن شما هم خوردم به درِ بسته و منتظر ماندم. تنها راهی که میشد بیایم که تنها بیایم، همین بود. شما که میدانی شرایطش نیست اما حالا شده‌ام مثل بچه‌ای که مدرسه‌اش تعطیل شده و کسی دنبالش نیامده. تنها و مضطرب پشت در مانده. گوله شده توی خودش و چشم دوخته به ته خیابان که کسی، آشنایی بیاید دنبالش. دستم دور پاهایم گره شده آقا، چشمم به ته خیابان مانده. بیایید و بگذارید به امنیت آغوشتان برسم. ۲۰ مرداد ۱۴۰۳ @kalamehh _ کلمه
54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. . . یکی از وجوه عدالت خداوند این است که کنکورش سراسری نیست. چند وقت پیش در گفتگویی بحثی شکل گرفت راجع به اینکه شما نمی‌توانید در همه جا باشید و خوب باشید. مهم است در یک‌جا که جای شماست بمانید و بهترین خودتان باشید. بعدش مسلسل‌وار سوالها شروع شد. سوالاتی ازین دست که: چطور بفهمیم بهترین جا برای ما کجاست؟ کجا مفیدتریم؟ آنجایی که باید باشیم را چطور تشخیص دهیم؟ کاش یکی به ما بگوید. ما خودمان نمی‌توانیم تشخیص دهیم. به استادِ جلسه گفتند: شما به ما بگو تو با این ویژگی‌ها برو فلان‌جا یا بیا اینجا بایست. اینجا جای توست و بعد من صدم را میگذارم تا آنجا بدرخشم. استاد جلسه گفت: جواب را باید خودتان پیدا کنید. جواب در شماست. این کار و این شناخت فقط کارِ خودتان است نه هیچ‌کس دیگر. شمایید که باید بر اساس توانمندی‌های‌تان به این شناخت برسید. این بخش از صحبت‌های سید مهدی شجاعی هم تاییدی است بر اینکه این شناخت فقط از عهده خود فرد برمی‌آید. تشخیص جای شما به عهده شماست. بخشی از این گفتگو را بشنوید. سرعت فیلم را کمی زیاد کردم. ۰۳/۵/۲۳ @kalamehh
و باز خداوند یک آزمون اختصاصی دیگه ازم گرفت.
. . . هزار مرتبه رفتم زِ مصر جانب کنعان به غیرِ چشمِ زلیخا کسی به راه ندیدم 🕊 ۰۳/۵/۳۰ @kalamehh
تصویری که از داستانم در ذهن خودمه خیلی شبیه این خونه است. تمیز، بدون زوائد، مهندسی شده، صیقل خورده، همراه با هارمونی🥰🌾✨🍇🩰 امیدوارم نتیجه روی کاغذ هم همین باشه نه خونه صغری خانوم‌اینا😵‍💫 ۰۳/۵/۰۵ @kalamehh
فالوده سالاد درست کردم و میتونم بگم خالی اگه خورده بشه باز قابل تحمله ولی اگه همراه غذای گرم بخورین تنها خاصیتش اینه که دندوناتون ترک میخوره. ۰۳/۵/۱۳ @kalamehh