eitaa logo
کلام طلایی 🌱
5.5هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
1.9هزار ویدیو
18 فایل
«(ٱللَّٰهُمَّ صَلِّ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ)» رمان: (عبورازسیم خاردارنفس ) نویسنده :لیلا فتحی پور روزی دو پارت 💚 ⛔⛔کپی حرام ⛔⛔ انتقاد و پیشنهاد 👈 @aidj122 تبلیغ ،ادمین👇 @BASIRIIII
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀 ‍ پارت_اول انتخاب -ااااه باز هم ماشین خاموش شد. معصومه کلافه استارت زد. پژویی سبز رنگ ک از رینگ های اسپورت ش معلوم بود مال جوانکی عشق ماشین است کنارش ترمز زد. پسرکی بیست و چند ساله، که با آن عینک دودی بزرگ ش آدم را یاد مگس کارتن نیک و نیکو می انداخت، سرش را از پنجره بیرون اورد و گفت: - دفترچه اموزش رانندگی بدم خدمتتون? و قبل از اینکه معصومه واکنشی نشان دهد راننده پژو،در میان خنده سرنشینانش، پای ش را روی پدال گاز فشرد و با سرعت دور شد. ترافیک خیابان زند، مخصوصا از فلکه ستاد تا نمازی، ان هم در این موقع روز، صدای رانندگان با تجربه را هم در می اورد چه برسد به معصومه ک تازه دوماهی بیشتر نبود که( ب قول قدیمی ها) تصدیق ش را گرفته بود. همیشه سر اینکه چطوری هم کلاچ را بگیرد و هم ترمز را که ماشین خاموش نشود مشکل داشت و حالا باید مرتب این کار را تکرار میکرد.... اخر برای ادمی که ذهنش همزمان درگیر افکار مختلف بود، سخت بود که به سرعت از زمان گذشته یا آینده به زمان حال برگردد و سریع واکنش نشان دهد... ... میم. مشکات .....★♥️★..... @kalametalaei .....★♥️★.....
💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃 💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃 💛🍃💛🍃💛🍃 💛🍃💛🍃 💛🍃 از پنجره‌ی فرودگاه به بیرون زل می‌زنم. خورشید آهسته آهسته و سینه خیز خودش را به کوه ها رسانده و تنها ردپای نارنجی اش در آسمان می چرخد. با خودم می‌گویم چند روز دیگر که به پاریس برگشتم می توانم باز هم غروب را تماشا کنم. بخاطر فستیوال ها و گالری ام نتوانستم به پدر سر بزنم. چند روز پیش بود که خانم صبوری، خدمتکارمان برایم پیغام فرستاده بود که پدر فوت شده. گالری را تعطیل کردم تا برای مراسم خاکسپاری خودم را به تهران برسانم. دلم طاقت دوری از این شهر و برجش را ندارد و از طرفی خودم را سرزنش می کنم که چرا روزهای آخر کنارش نبودم. خیالم در همین فکرها غوطه ور است که صدای فرانسوی زنی توی گوشم می پیچد. انگار هواپیما در حال حرکت است. چمدانم را برمی دارم و تحویل میدهم. به سالن دیگر فرودگاه می روم. اتوبوس دم در متوقف شده تا مسافران را به هواپیما برساند. قدم هایم را تند تر برمی دارم و به اتوبوس می رسم. کنار خانمی خودم را جا می کنم و از پنجره به زمین زیر پایم نگاه می کنم. زمان مثل حرکت زمین برایم زود می گذرد. سه سال پیش بود که پدر مرا به فرانسه فرستاد تا پیش استاد ژان بالزاک تکنیک های نقاشی و گرافیک را یاد بگیرم. از همان وقت بود که فرانسه ماندم. سوار هواپیما می شوم و کنار پنجره می نشینم. گوش هایم کلمات نامفهومی از زبان خلبان می شنود و ذهنم به سویی خاطراتم با پدر پر می کشد. نمی دانم چقدر می گذرد که پرواز تمام می شود اما خیال دست از سرم برنمی دارد. کلاه ام را روی سرم جا به جا می کنم و آخرین نفر هواپیما را ترک می کنم. چمدانم را برمی دارم و به سالن انتظار می روم. چشمم به آقا رحمت و خانم صبوری می افتد. توی لباس های سیاه غرق شده اند و ناراحتی از چهره شان می بارد. بهشان نزدیک می شوم و آن ها زودتر سلام می دهند و پشت سرش با ناله تسلیت می گویند. سرم را تکان می دهم و جواب شان را می دهم. آقارحمت چمدان را از دستم می گیرد و مرا به سمت ماشین می برند. توی ماشین فضای سنگینی حاکم شده و هر دو تایشان سکوت کرده اند. چشمم به خیابان می خورد. مرد و زن از کنار هم می گذرند و هر کس در چهره اش چیزی نهفته. غم و شادی خط و خطوط چهره شان را عوض کرده است. تا به خانه برسیم خودم را با نگاه به خیابان سرگرم می کنم. وقتی ماشین جلوی ساختمان خانه می ایستد پیاده می شوم. از پله ها با تردید بالا می روم‌. هر قدم که برمی دارم احساس می کنم آواری رویم تلنبار می شود. تحمل دیدن این خانه را بدون پدر ندارم. هر گوشه از این خانه را که می بینم خاطره ای ذهنم را قلقلک می دهد‌. توی نشیمن قدم می زنم و با دیدن عکس پدر به طرفش می روم. هر وقت که برمی گشتم برایم جشن مفصلی می گرفت از اعیان و اشراف ها گرفته تا درباریان را دعوت می کرد. توی همین جشن ها بود که پسری به اسم کیانوش به من معرفی کرد. ظاهراً پدرش از درباری ها بود و پدر بخاطر وضع مالی شان می گفت اگر با او ازدواج کنم آینده ام تضمین است، ولی من به بهانه‌ی گالری و فرانسه همه چیز را منتفی کردم. حالا که خانه را غرق در سکوت می بینم بیشتر دلم هوای پدر را می کند. ربان مشکی کنار عکسش بدجور با قلبم بازی می کند. دلم نمی خواهد پدر را توی عکسی ببینم که دورش را شمع گذاشته و رویش ربان مشکی زده اند! به آقارحمت می گویم چمدان را به اتاقم ببرد و خودم هم از پله ها بالا می روم. دستگیره در را در دستانم می گیرم اما فشارش نمی دهم. نگاهم به در اتاق پدر گره خورده و نیرویی مرا به آن سمت می کشد. با قدم های کوتاه خودم را به اتاق می رسانم. در را هل می دهم و فضای اتاق را از نگاه می گذرانم. :aye_novel 🚫 (آیه) .....★♥️★..... @kalametalaei .....★♥️★.....