eitaa logo
کلام طلایی 🌱
5.6هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
1.9هزار ویدیو
18 فایل
«(ٱللَّٰهُمَّ صَلِّ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ)» رمان: (عبورازسیم خاردارنفس ) نویسنده :لیلا فتحی پور روزی دو پارت 💚 ⛔⛔کپی حرام ⛔⛔ انتقاد و پیشنهاد 👈 @aidj122 تبلیغ ،ادمین👇 @BASIRIIII
مشاهده در ایتا
دانلود
کلام طلایی 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ‍#بادبرمیخیزد #قسمت35 ✍ #میم_مشکات #فصل_هفتم: استاد متفکر ّ سیاوش بعد از اینکه از کلاس
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ‍ تازه وارد این را گفت و از لابلای کر کره نگاهی به بیرون انداخت و با دیدن خانم شکیبا با تعجب گفت: -اوه! مادر فولاد زره! سیاوش سرش را به سمت رفیق مزاحم و شیطانش چرخاند: -بیخیال سید! این همه آدم اونجاست! - بله، میبینم ولی قطعا تو روی اون پسرا که عین دو تا گورخر وحشی دنبال هم کردن زوم نکرده بودی! یا اون دختره که تا کمر رفته توی کیفش! یا مثلا اون بابایی که کفشش رو در آورده و همچین توش دنبال سنگ میگرده انگار اهرام ثلاثه رو اون تو جاساز کرده چطوره? میبینی?فقط یه سوژه خوب برای تو باقی میمونه سیاوش سری تکان داد، بلند شد و در حالیکه کتش را برمیداشت گفت: -تو باز ناهار ساندویچ و پیتزا خوردی آقای دکتر?شایدم باز تو اتاق عمل یکی رو به فنا دادی که مخت قاطی کرده! سید لیوان آبی را که سرکشیده بود روی میز گذاشت و گفت: - باشه! حالا وقتی دو سه ماه دیگه اومدی دست به دامن من شدی که ... حرفش به اینجا که رسید، حالتی نزار به خودش گرفت و در حالیکه گوشه کت سیاوش را گرفته بود و ادای آینده سیاوش را در می آورد التماس کنان گفت: -سید! به دادم برس! بیا برام برو خواستگاری! دارم میمیرم!بهت میگم کی فست فود خورده یا آدم نفله کرده سیاوش کلیدش را از جیبش در آورد. همان طور که در را قفل میکرد گفت: -جدا? پس از این به بعد به جای کت و شلوار کت و دامن بپوش که بتونم دست به دامنت بشم! بعدم، حالا آدم قحط بود که بخوام برم خواستگاری این کلاغ سیاه? این را گفت، کلید را توی جیبش گذاشت و خنده کنان رویش را به طرف سید چرخاند تا جواب سوالش را بگیرد که با چهره درهم و ناراحت سید روبرو شد. متعحب پرسید: -چت شد یهو پروفسور فتحی* ? سید با همان چهره در هم گفت: -اینکه چیزی رو دوست نداری یا قبول نداری دلیل نمیشه مسخره ش کنی سیاوش جا خورد. انتظار چنین واکنشی را نداشت. یعنی حرفش اینقدر بد بود یا ...? برای یک لحظه، غرق در خیالات شد که نکند رابطه احساسی بین این دو نفر شکل گرفته است?هرچه باشد تیپ و ریخت " صادق" شبیه آن تیپ آدم هایی بود که امثال شکیبا می پسندیدند! *پروفسور کاظم فتحی،رییس آکادمی جراحان مغز و اعصاب آمریکا...سیاوش به طعنه، دوست پزشک و درسخوان خود را به پروفسور فتحی تشبیه میکند ... .....★♥️★..... @kalametalaei .....★♥️★.....
کلام طلایی 🌱
💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃 💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃 💛🍃💛🍃💛🍃 💛🍃💛🍃 💛🍃 🍃 #رمان‌ڪابوس‌ࢪویایے #قسمت35 پری پالتو و شلوارم را پرت می کند، خ
💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃 💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃 💛🍃💛🍃💛🍃 💛🍃💛🍃 💛🍃 🍃 اشتهایم برای شنیدن این حرف ها تحریک می شود اما نمیدانم این همه اطلاعات را می توان از کمی دمخور بودن بدست آورد؟ _شما از کجا میدونین؟ _گفتم که... باورش برایم غیرقابل است و می گویم: _من نمیتونم باور کنم از یک دمخوری ساده اینا رو فهمیده باشین. دستانش را بهم گره می زند و سرش را پایین می اندازد. _خب... باشه! آره... شما راست میگی. ما مستاجر معمولی نیستیم. باید تحقیق کنیم طرفمون رو خوب بشناسیم. انگار جوابی در آستینم مخفی دارم و به سرعت آن را به زبان می رانم: _بله، سر کشیدن تو زندگی بقیه رو خوب بلدین! چشمانش را به دستان گره شده ام گره می زند. آتش نگاهش دستانم را ذوب می کند و خیلی آرام آن را به چیب برمی گردانم. _شما میتونین هر طور دوست دارین فکر یا قضاوت کنین. من فکر کردم الان باید وضعیت رو بدونین. ما به هر کسی نمیتونیم اعتماد کنیم، ساواک خیلی از رفقای ما رو گرفته. سوالی در ذهنم جولان می دهد و می پرسم: _چطور به من اعتماد دارین؟ در چشمانش دقیق می شوم اما هیچ حسی را نمی توانم از درونش بفهمم. پلک هایش را اندکی روی هم فشار می دهد و جواب را به طرفم پاس می دهد: _به چند دلیل. اول این که شما هم تحت نظر بودین و چیز بدی از شما دیده نشده. دوم این که شاید سازمان ازتون یه چیزایی داشته باشه و سوم این که... تهدید ریز میان کلامش به دلم چنگ می زند. _سازمان تهدیدم میکنه؟ کلاهش را روی سرش جا به جا می کند و به پری که در حال آمدن است بها می دهد. _نه تا وقتی که حرکت خلافی ازتون ندیده. پوزخندی نثار حرف های بو دارش می کنم و پایم را روی پای دیگرم می اندازم. حالا دیگر از لرزش دست خبری نیست و آن را مقابلش به حرکت در می آورم. _خیلی خوبه! سازمان همه کاراشو با تهدید پیش میبره‌. از قول من به مسئولین تون بگید کیفمو که بیارن یه لحظه ام درنگ نمی کنم. من زندگیم برام با ارزش تر از اونی هست که به اهن و تلپ شما اهمیت بدم. نمی دانم چطور این حرف ها از دهانم خارج می شود؟ آیا واقعا میتوانم دل از چشمان پیمان ببرم و به پاریس بروم؟ ندای درونم صدایش را به گوشم می رساند و می گوید:" همه چیز با گذر زمان حل میشه. تو تا یک سال دیگه اونو فراموش می کنی." با نشستن پری همه چیز از ذهنم رخت می بندد. طولی نمی کشد که قهوه و کیک روی میز جا می گیرند. پیمان فنجانش را به بازی می گیرد و در ادامه‌ی حرفم جوابش را می دهد: _نه سازمان داره به شما اعتماد میکنه. من همین روزا کیفتونو برمی گردونم و بهشون فهموندم که شما مورد اعتماد من هستین. برق از هوش می پرد؛ حس می کنم کیلو کیلو قند در دلم آب می شود. دل ندایش را برمی آورد که مورد اعتماد بودن یعنی این که او نسبت به من بی تفاوت نیست. کور سوی امید دل گره می زند به همان چیزی که در ذهنم وول می خورد. عقل به خیال بافی های دل نهیب می زند که با اندک جرقه ای فکر می کنم خبری شده! تو خیلی روی پیمان حساس شده ای! او فقط گفته که مورد اعتمادش هستی نه همسر آینده اش! با این حال از حقیقت چشم پوشی می کنم و نفس عمیقم را به بیرون هل می دهم. پیمان بدون این که قهوه اش را به اتمام برساند. دستانش را روی میز ستون می کند و رو به پری می گوید: _بعد از این که من برم شما هم برین. کلمه‌ی خداحافظ را میان مان می دواند و از کافه خارج می شود. حالا فضای سنگین کافه را می توانم حس کنم. چقدر حس غریبی است که یک نفر همه چیز را برایت زیبا کند. حسی که دوست داری باشد اما دیوانگی محض است. بعد از این که قهوه و کیکم را به زور قورت می دهم با پری از کافه بیرون می زنیم. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه) .....★♥️★..... @kalametalaei .....★♥️★.....
کلام طلایی 🌱
🦋🌿 🌿 #رمان_خاطرات_یک_مجاهد #قسمت35 روی نیمکت پارک با فاصله از او می نشینم. می خواهم کتاب را دربیارو
🦋🌿 🌿 به من رو می کند و می گوید: _شوهر که نکردی؟ می خندم و می گویم: _نه خداروشکر! پشت چشمی نازک می کند و می گوید: _دیگه وقتشه ها! سرم را پایین می اندازم و با شرم می گویم: _فعلا میخوام درس بخونم. با خنده می گوید: _مگه با شوهر نمیشه درس خوند؟ _چرا خب ولی راحت نیستم. خانم قندان را کنار چایم می گذارد و می گوید: _خب دیگه چخبرا؟ راضی هستی؟ _خداروشکر. والا از شما پنهون نباشه دیگه دلو دماغم به دانشگاه نمیره. تعجب می کند و می گوید: _عه چرا؟ _بنظرم استاداش خوب نیستن. با کمونیسما و لیبرالیسما نمیشه جامعه شناسی خوند. خانم سری تکان می دهد و می گوید: _والا چی بگم. دوره و زمونه ی اینا شده، ان شاالله که گورشونو گم کنن از این مملکت. _ان شالله. خانم به چایم نگاه می کند و می گوید: _چایی تو بخور سرد شد! حبه ای قند برمیدارم و با چای سر می کشم. بعد که چایش را میخورد می گوید: _ریحانه ممکنه دانشگاه رو ول کنی؟ _دو دلم، دوست ندارم با این وضعیت درس بخونم. امروز استاد منو از کلاساش محروم کرد. _آفرین! حتما جلوش درومدی کلک! باهم می خندیم و می گویم: _آره، چند باری نقد کردم ولی نتونست جواب خوبی بده‌. _کلاسای دیگه هم شرکت می کنی؟ _نه! مثلا چی؟ _کلاسای اساتید حوزوی و روحیانیون. تفسیر قرآن و نهج البلاغه و... ازین جور چیزا. _نه شرکت نکردم. خوبه؟ لبخندی می زند و درحالی که به آشپزخانه می رود؛ می گوید : _آره کلاسای پر باری هستش. تازه مسائل روز هم توش گفته میشه. بعد تن صدایش را پایین می آورد و می گوید: _مثلا سخنرانی های آیت الله خمینی رو میگن. با این حرف خانم، گوش هایم به شنیدن تشویق می‌شود. خانم غلامی با ظرفی پر از شیرینی و قوری وارد می شود. زیر لب می گویم: _زحمت نکشین! _چه زحمتی. نوش جونت! بشقاب را جلویم می گذارد و عطیه کوچولو تعارف می کند. یک دانه شیرینی را توی بشقاب می گذارم و تشکر می کنم. میخواهم از آن کلاس ها بیشتر بشنوم و می گویم: _اون کلاسا کجا برگزار میشه؟ _یکیش که مسجد سپهسالاره! _کجاست؟ _توی ناصرخسرو. اون آقایی که درس میده هم حاج آقا امامیه. خواستی بگو معرفیت کنم. فورا سر تکان می دهم و می گویم: _آره چرا که نه! _پس پنج شنبه شب بیای مسجد. _حتما! حتما! کم کم بلند می شوم و از خانم خداحافظی می کنم. عطیه را می بوسم واز خانه ی شان خارج می شوم. سریع آدرس مسجد را در دفترچه ام یادداشت می کنم. به خانه که می رسم هوا رو به تاریکی می رود. نور خورشید خودش را دارد می بازد و سیاهی همه جا را فرا می گیرد. دایی سر کتاب هایش است، تقی به در اتاقش می زنم و وارد می شوم. _سلام! دایی سرش را بلند می کند و می گوید: _سلام. کجا بودی اومدم دانشگاه ولی نبودی. _کلاسام کمتر بود گفتم یه سر به معلمم بزنم. _آها! ببخشید دایی جان این سوالو پرسیدم چون امانتی و مهمی برام گفتم. وگرنه تو هم آزادی و هم مختار منم نباید دخالت کنم. _این چه حرفیه دایی! دایی نگاهش را به کتاب و دفترش سوق می دهد. دلم میخواهد از ماجرای مسجد چیزی به او بگویم اما زبانم نمی چرخد. میروم لباس هایم را عوض کنم. از گرسنگی صدای معده ام در می آید و قار و قور های شکمم بلند می شود. سریع بساط نان و پنیری پهن می کنم و مشغول می شوم. دایی از اتاق بیرون می آید و می گوید: _چون دیر رسیدم، ناهار نداشتم دیگه. _مشکلی نیست. سکوت بین مان موج می زند. بالاخره موفق می شوم و حرفم را آغاز می کنم. _دایی! _جانِ دایی؟ _من پنجشنبه شب میخوام برم مسجد سپهسالار. _چرا اونجا؟ _پیش حاج آقا امامی. میخوام تفسیر قرآنو نهج البلاغه یاد بگیرم. در ضمن درباره مسائل روز هم صحبت میشه. _اینکه خیلی خوبه. _وای یعنی میشه برم؟ دایی می خندد و می گوید: _معلومه که میتونی! تازه خوشت اومد بیشترم برو. باورم نمی شود و با خنده می گویم: _ممنون! توی رختخواب تمام اتفاقات امروز را مثل فیلمی مرور می کنم. از پسر مشکوک تا خانم غلامی. دو روز دیگر پنجشنبه شب فرا می رسد و به آن شب هم فکر می کنم. در حالی که در افکارم غوطه ور هستم، خواب به چشمانم می نشیند و میخوابم‌. صبح با صدای ساعت کوکی بیدار می شوم و وضو می گیرم. نماز را که می خوانم صبحانه را آماده می کنم. تا چای دم می کشد، دایی نان به دست وارد خانه می شود. نان ها را با چاقو برش می زنم و اضافی ها را توی فریزر می گذارم. صبحانه را می خورم و به دانشگاه می روم. دم ورودی باز هم پسر مشکوک ایستاده، محلش نمی گذارم و به کلاس می روم. :Instagram.com/Aye_novel2 🚫 (آیه)