eitaa logo
کلام طلایی 🌱
5.5هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
1.9هزار ویدیو
18 فایل
«(ٱللَّٰهُمَّ صَلِّ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ)» رمان: (عبورازسیم خاردارنفس ) نویسنده :لیلا فتحی پور روزی دو پارت 💚 ⛔⛔کپی حرام ⛔⛔ انتقاد و پیشنهاد 👈 @aidj122 تبلیغ ،ادمین👇 @BASIRIIII
مشاهده در ایتا
دانلود
💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃 💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃 💛🍃💛🍃💛🍃 💛🍃💛🍃 💛🍃 از پنجره‌ی فرودگاه به بیرون زل می‌زنم. خورشید آهسته آهسته و سینه خیز خودش را به کوه ها رسانده و تنها ردپای نارنجی اش در آسمان می چرخد. با خودم می‌گویم چند روز دیگر که به پاریس برگشتم می توانم باز هم غروب را تماشا کنم. بخاطر فستیوال ها و گالری ام نتوانستم به پدر سر بزنم. چند روز پیش بود که خانم صبوری، خدمتکارمان برایم پیغام فرستاده بود که پدر فوت شده. گالری را تعطیل کردم تا برای مراسم خاکسپاری خودم را به تهران برسانم. دلم طاقت دوری از این شهر و برجش را ندارد و از طرفی خودم را سرزنش می کنم که چرا روزهای آخر کنارش نبودم. خیالم در همین فکرها غوطه ور است که صدای فرانسوی زنی توی گوشم می پیچد. انگار هواپیما در حال حرکت است. چمدانم را برمی دارم و تحویل میدهم. به سالن دیگر فرودگاه می روم. اتوبوس دم در متوقف شده تا مسافران را به هواپیما برساند. قدم هایم را تند تر برمی دارم و به اتوبوس می رسم. کنار خانمی خودم را جا می کنم و از پنجره به زمین زیر پایم نگاه می کنم. زمان مثل حرکت زمین برایم زود می گذرد. سه سال پیش بود که پدر مرا به فرانسه فرستاد تا پیش استاد ژان بالزاک تکنیک های نقاشی و گرافیک را یاد بگیرم. از همان وقت بود که فرانسه ماندم. سوار هواپیما می شوم و کنار پنجره می نشینم. گوش هایم کلمات نامفهومی از زبان خلبان می شنود و ذهنم به سویی خاطراتم با پدر پر می کشد. نمی دانم چقدر می گذرد که پرواز تمام می شود اما خیال دست از سرم برنمی دارد. کلاه ام را روی سرم جا به جا می کنم و آخرین نفر هواپیما را ترک می کنم. چمدانم را برمی دارم و به سالن انتظار می روم. چشمم به آقا رحمت و خانم صبوری می افتد. توی لباس های سیاه غرق شده اند و ناراحتی از چهره شان می بارد. بهشان نزدیک می شوم و آن ها زودتر سلام می دهند و پشت سرش با ناله تسلیت می گویند. سرم را تکان می دهم و جواب شان را می دهم. آقارحمت چمدان را از دستم می گیرد و مرا به سمت ماشین می برند. توی ماشین فضای سنگینی حاکم شده و هر دو تایشان سکوت کرده اند. چشمم به خیابان می خورد. مرد و زن از کنار هم می گذرند و هر کس در چهره اش چیزی نهفته. غم و شادی خط و خطوط چهره شان را عوض کرده است. تا به خانه برسیم خودم را با نگاه به خیابان سرگرم می کنم. وقتی ماشین جلوی ساختمان خانه می ایستد پیاده می شوم. از پله ها با تردید بالا می روم‌. هر قدم که برمی دارم احساس می کنم آواری رویم تلنبار می شود. تحمل دیدن این خانه را بدون پدر ندارم. هر گوشه از این خانه را که می بینم خاطره ای ذهنم را قلقلک می دهد‌. توی نشیمن قدم می زنم و با دیدن عکس پدر به طرفش می روم. هر وقت که برمی گشتم برایم جشن مفصلی می گرفت از اعیان و اشراف ها گرفته تا درباریان را دعوت می کرد. توی همین جشن ها بود که پسری به اسم کیانوش به من معرفی کرد. ظاهراً پدرش از درباری ها بود و پدر بخاطر وضع مالی شان می گفت اگر با او ازدواج کنم آینده ام تضمین است، ولی من به بهانه‌ی گالری و فرانسه همه چیز را منتفی کردم. حالا که خانه را غرق در سکوت می بینم بیشتر دلم هوای پدر را می کند. ربان مشکی کنار عکسش بدجور با قلبم بازی می کند. دلم نمی خواهد پدر را توی عکسی ببینم که دورش را شمع گذاشته و رویش ربان مشکی زده اند! به آقارحمت می گویم چمدان را به اتاقم ببرد و خودم هم از پله ها بالا می روم. دستگیره در را در دستانم می گیرم اما فشارش نمی دهم. نگاهم به در اتاق پدر گره خورده و نیرویی مرا به آن سمت می کشد. با قدم های کوتاه خودم را به اتاق می رسانم. در را هل می دهم و فضای اتاق را از نگاه می گذرانم. :aye_novel 🚫 (آیه) .....★♥️★..... @kalametalaei .....★♥️★.....
♨️ داستان دختری به نام رویا که برای مراسم تدفین پدرش از پاریس به ایران برمی گرده. اون اموال پدرشو میفروشه و قصد برگشت داره که به تور مجاهدین خلق برمیخوره! خیلی اتفاقی میفهمه چه کسایی در ترور مستشار های آمریکایی دست داشتن و مجاهدین سعی در کشتن او دارن که رویا عاشقش میشه و...😉🙈 http://eitaa.com/joinchat/1651900434C5c2629a7fe 🔥 🚫 رمانی جذاب و خوندنی از امروز در کانال😍😍
🌱 🔹امام هادی(ع): به آنکه محبتش را نثار تو می‌کند، با تمام وجود خدمت کن .....★♥️★..... @kalametalaei .....★♥️★.....
💚 حضرت على (ع): 👈زكات زيبايى، عفّت است... ❣زَكاةُ الجَمالِ العَفافُ ... .....★♥️★..... @kalametalaei .....★♥️★.....
♨️ داستان دختری به نام رویا که برای مراسم تدفین پدرش از پاریس به ایران برمی گرده. اون اموال پدرشو میفروشه و قصد برگشت داره که به تور مجاهدین خلق برمیخوره! خیلی اتفاقی میفهمه چه کسایی در ترور مستشار های آمریکایی دست داشتن و مجاهدین سعی در کشتن او دارن که رویا عاشقش میشه و...😉🙈 http://eitaa.com/joinchat/1651900434C5c2629a7fe 🔥 🚫 رمانی جذاب و خوندنی از امروز در کانال😍😍
♨️ داستان دختری به نام رویا که برای مراسم تدفین پدرش از پاریس به ایران برمی گرده. اون اموال پدرشو میفروشه و قصد برگشت داره که به تور مجاهدین خلق برمیخوره! خیلی اتفاقی میفهمه چه کسایی در ترور مستشار های آمریکایی دست داشتن و مجاهدین سعی در کشتن او دارن که رویا عاشقش میشه و...😉🙈 http://eitaa.com/joinchat/1651900434C5c2629a7fe 🔥 🚫 رمانی جذاب و خوندنی از امروز در کانال😍😍
💎امام صادق علیه السلام فرمودند: 🌸هرگاه قائم (علیه السلام) بپاخیزد، خداوند از هر مومن ناگواری ها را دور می سازد و نیرویش را به او باز می گرداند. 📚مکیال المکارم .....★♥️★..... @kalametalaei .....★♥️★.....
♨️ داستان دختری به نام رویا که برای مراسم تدفین پدرش از پاریس به ایران برمی گرده. اون اموال پدرشو میفروشه و قصد برگشت داره که به تور مجاهدین خلق برمیخوره! خیلی اتفاقی میفهمه چه کسایی در ترور مستشار های آمریکایی دست داشتن و مجاهدین سعی در کشتن او دارن که رویا عاشقش میشه و...😉🙈 http://eitaa.com/joinchat/1651900434C5c2629a7fe 🔥 🚫 رمانی جذاب و خوندنی از امروز در کانال😍😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸صبح سه شنبه تون زیبا 🌾 آرزو میکنم امروز 🌸خدا درخونه تون بزنه 🌾سبدی از خیر و برکت 🌸شوق زندگی 🌾حس خوشبختی 🌸عمربا عزت و 🌾عاقبت بخیری هدیه بیاره ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ .....★♥️★..... @kalametalaei .....★♥️★.....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کلام طلایی 🌱
💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃 💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃 💛🍃💛🍃💛🍃 💛🍃💛🍃 💛🍃 #رمان‌ڪابوس‌ࢪویایے #قسمت1 از پنجره‌ی فرودگاه به بیرون زل می‌زنم.
💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃 💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃 💛🍃💛🍃💛🍃 💛🍃💛🍃 💛🍃 🍃 به میز چوبی و بزرگی که همیشه پدر روی آن کارهایش را انجام می داد، دست می کشم. آباژور اتاق را به پریز می زنم و دلم برای شنیدن آهنگی که او دوست داشت تنگ شده است. دیسک گرامافون می چرخد و صدای آهنگ توی گوشم تلو تلو می خورد. "بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم شدم آن عاشق دیوانه که بودم در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید..." مردمک چشمم زیر شیشه اشک می لرزد. این آهنگ مثل خوره به جانم افتاده و یاد پدر را در ذهنم تجلی می کند. دیسک را برمی دارم و سریع از اتاق بیرون می روم. جسمم روی تخت ولو می شود و اشک هایم راه شان را پیدا می کنند. دوباره در اوج جوانی یتیم شده ام. بچه که بودم مادر سرطان گرفت. پدر او را پیش بهترین پزشک های آلمان و فرانسه برد اما کاسه‌ی عمرش لبریز شده بود. و این بار هم تقدیر مرا به سوگ نشانده است. در روزهای نبود مادر کاشتن گل و کشیدن نقاشی مرا آرام می کرد؛ همان وقت فهمیدم نقاشی را دوست دارم. پدر هم به من کمک کرد. بعد از گذراندن دوران دبیرستان در یکی از مدرسه های خصوصی تهران، روانه‌ی فرانسه شدم. رشته ام گرافیک است و بیشتر وقتم را صرف نقاشی می کنم. این اواخر هم با تشویق پدر تصمیم به درست کردن گالری نقاشی شدم. چند روز دیگر قرار بود افتتاح شود اما تمام برنامه هایم بهم ریخت. تقی به در می خورد و خانم صبوری داخل می شود. _خانم، ناهار آماده است. با بی میلی جواب می دهم: _فعلا نمیخوام. _چشم.‌.. میخواین لباساتونو تا کنم؟ اخم می کنم و لحنم را با بی حوصلگی مخلوط می کنم: _نه! فقط میخوام تنها باشم. چشمانم را می بندم و صدای بسته شدن در را می شنوم. نفسم را با شدت بیرون می دهم و پالتو خز دارم را در می آورم. کلاه را از سرم بر می‌دارم و دستی به موهایم می کشم. صدای های مبهمی به گوشم می رسد و آن را تحریک می کند. پنجره را که باز می کنم صدا بیشتر می شود. جمعیت زیادی توی خیابان اصلی جمع شده اند و شعار مرگ بر شاه و درود بر خمینی می دهند. پوزخندی می زنم و پنجره را محکم می بندم، بعد هم پرده را می کشم و اتاق را تاریک می کنم. دستی به تابلویی که مادر را کشیدم می رسانم. فکری به سرعت شهاب از آسمان ذهنم عبور می کند. رنگ های روغن را آماده می کنم و بوم را از زیر تخت بیرون می کشم. عکس پدر را بالایش می گذارم و شروع می کنم به طراحی او. بعد هم قلمو را میان رنگ و بوم می چرخانم. ساعت ها پای آن بوم می نشینم تا کار تمام شود. برمی خیزم و از دور به تابلو نگاه می کنم. لبخندی از جنس رضایت بر لبم می نشیند. فقط زیر چشمان پدر را سایه نزده ام که آن را هم انجام می دهم‌. تابلو را با ذوق برمی دارم و کنار تابلوی مادر می گذارم. دلم می خواهد پدر می بود و مثل تمام تابلو هایم اول به او نشان بدهم. او هم با نگاه پر افتخارش به من زل بزند و بگوید:" آفرین الحق که دختر آقای توللی هستی." من هم لبخندی تحویلش بدهم و با هم آن را قاب کنیم و به دیوار بزنیم‌. با یادآوری این ها نفسم عمیقی می کشم و آه از نهادم بر می خیزد. با صدای قار و قور شکمم به پایین می روم. خانم صبوری توی آشپزخانه نشسته و در حال پاک کردن سبزی هاست‌. وقتی مرا می بیند می پرسد: _رویا خانم، شما چرا اومدین. به من می گفتین خودم میامدم. لبخند تلخی می زنم و تشکر می کنم. کمی غذا توی بشقاب می کشم و به اتاقم بر می گردم. غذایم که تمام می شود پرده ها را کنار می زنم اما دیگر شب شده. برای سرگرمی کتابی از توی قفسه کتابخانه برمی دارم‌. با دیدن صفحه اول کتاب بغض می کنم. در آن صفحه نوشته شده:" تقدیم به دختر گلم، رویا جان." روی دست خط پدر بوسه ای می نشانم. کتاب شازده کوچولو را ورق می زنم و دوباره سر جایش می گذارم‌. فضای این خانه پر از غم شده و من همچون پرنده ای درون آن اسیرم. با خودم فکر می کنم بعد از مراسم پدر به فرانسه برگردم. بار این خانه و خاطراتش بر روی دوشم سنگینی می کند. تقی به در می خورد و می پرسم:" بله؟" :aye_novel 🚫 (آیه) .....★♥️★..... @kalametalaei .....★♥️★.....