eitaa logo
『ڪَمۍ‌ٖټاٰ‌شُھَداٰ』
776 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
999 ویدیو
45 فایل
شھادت داستان ماندگارۍ آنانےست که دانستند، دنیا جاۍ ماندن نیست ..!
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صدای شهیدمهدی زین الدین(رحمت✨الله✨علیه) (رحمت✨الله✨) •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈• @kami_ta_shohada •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
💠در زمان غيبت امام زمان (عج) چشم و گوشتان به باشد تا ببينيد از آن كانون فرماندهي چه دستوري صادر مي‌شود. (رحمه✨الله✨ علیه) •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈• @kami_ta_shohada •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
🌹سردار شهید مهدی زین الدین (رحمت✨الله✨علیه)🌹: در زمان غیبت امام زمان (عجل✨الله✨تعالی فرجه الشریف) چشم و گوشتان به ولی فقیه باشد تا ببینید از آن کانون فرماندهی چه دستوری صادر میشود.🌸 🌷 •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈• @kami_ta_shohada •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
هر گاه شب جمعه شهدا را یاد ڪردید آنها شما را نزد اباعبدالله یاد مےڪنند . باز آینہ و چای و اسپند و نبات باز پنج شنبه و یاد شهدا با صلوات به یاد •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈• @kami_ta_shohada •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
🌹🌹 --شهیدانه🕊زیستن--    ⚜وقتی رسیدیم و وسایل مان را جابه جا کردیم، گفت : «می روم .» ⚜گفتم :«مادر منو نمی بری اون جلو رو ببینم⁉️» گفت :«اگه خواست، با ماشین های راه بیایید. این ماشین 🚘مال بیت الماله.» فرمانده جوان دفاع مقدس 🌷 •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈• @kami_ta_shohada •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
💠اولــین شرط لازم برای پاســداری از اسـلام، اعتقاد داشتن به    است. هیچ کس نمی‌تواند پاسداری از اسلام کند در حالی که ایمان و یقین به  اباعبدالله ‌الحسین  نداشته باشد. •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈• @kami_ta_shohada •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹شهید "" فرمانده لشکر علی ابن ابیطالب (ع)🌹 🌸این فرمانده جوان که در سال ۱۳۳۸ در تهران متولد شده بود، آبان ماه سال ۱۳۶۳ در سردشت به شهادت رسید.🌸 در ادامه فیلمی از سخنان این شهید بزرگوار درباره تصویر زیبای را می‌بینید🎬👆 ╭━━⊰•❀🍃🌹🍃❀•⊱━━╮ @kami_ta_shohada ╰━━⊰•❀🍃🌹🍃❀•⊱━━╯
درباره ✨قدر شرایط✨میگفت: 💠بچه ها قدر این زمان و شرایطـــی رو که در اون قرار داریم رو بدونـــید 🤔 . 💠همون طور که الآن ما غبطه میخوریم به حال شهدای صدر اسلام و 😞 ، 💠 در آیــنده هم انســـــانهایی می‌آیند که به حال ما غبطــــــه می‌خورند 😭 و آرزو مـــی‌کنن که ای کاش در زمان ما و در شراط ما بودند.😭🍃 از کـــجا اینها رو میــــدونستی 😞💔 ╭━━⊰•❀🍃🌹🍃❀•⊱━━╮ @kami_ta_shohada ╰━━⊰•❀🍃🌹🍃❀•⊱━━╯
28.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سخنرانی درباره جهاد اکبر و اصغر 🌹 🖤 ╭━━⊰•❀🍃🌹🍃❀•⊱━━╮ @kami_ta_shohada ╰━━⊰•❀🍃🌹🍃❀•⊱━━╯
سردار : در زمان غيبت امام زمان (عج) چشم و گوشتان به ولي فقيه باشد تا ببينيد از آن كانون فرماندهي چه دستوري صادر مي‌شود. ╭━━⊰•❀🍃🌹🍃❀•⊱━━╮ @kami_ta_shohada ╰━━⊰•❀🍃🌹🍃❀•⊱━━╯
🌹 🌹 🌺مهدی زین‌الدین در سال ۱۳۳۸ در تهران زاده شد. پدر مهدی زین‌الدین کتاب‌فروشی داشت و او بیشتر اوقات فراغت خود را در دوران نوجوانی به فروش کتاب و کار در کتابفروشی می‌گذراند. وی در دوران دبیرستان گرایش‌های سیاسی پیدا کرد و با سید اسدالله مدنی روابط نزدیکی داشت. در این دوره زین‌الدین به همراه خانواده‌اش در شهر خرم‌آباد ساکن بودند، که به دلیل فعالیت سیاسی پدرش، به شهر سقز تبعید شدند و در این شهر نیز فعالیت‌های سیاسی وی باعث شد که از دبیرستان اخراج شود. پس از اخراج از دبیرستان، وی با تغییر رشته از ریاضی به علوم تجربی موفق به دریافت مدرک دیپلم تجربی گردید. در سال ۱۳۵۶ در کنکور سراسری دانشگاه‌ها شرکت کرد و موفق شد رتبه چهارم را در میان پذیرفته‌شدگان در دانشگاه شیراز، بدست آورد، اما همزمان با قبولی وی در دانشگاه، پدرش بار دیگر از خرم‌آباد به سقز تبعید و این امر باعث شد، که زین‌الدین از ادامه تحصیل انصراف دهد. پس از مدتی پدرش این بار از سقز به اقلید تبعید شد و در این فرصت خانواده وی نیز از خرم‌آباد به قم مهاجرت کردند و او نیز همراه با خانواده به قم نقل مکان کرد. پس از انقلاب ۵۷ مهدی زین‌الدین به واحد اطلاعات سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پیوست و در سرکوب مخالفان جمهوری اسلامی در شهرهای تبریز و قم نقش داشت. با آغاز جنگ ایران و عراق، وی به همراه یک گروه ۱۰۰ نفره با گذراندن آموزش‌های کوتاه، به جبهه رفتند. وی پس از مدتی مسئول واحد شناسایی و بعد از آن مسئول واحد اطلاعات و عملیات سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در دزفول و سوسنگرد شد و پس از مدتی نیز به سمت فرماندهی تیپ علی‌ابن‌ابیطالب منصوب گردید.در ۲۷ آبان ۱۳۶۳ زین‌الدین همراه با برادرش، به منظور شناسایی منطقه از کرمانشاه به سوی سردشت در حال حرکت بودند، که با گروه‌های مسلح جدایی‌طلب درگیر شدند، که این درگیری به شهید شدن وی انجامید.پیکر او در قطعه ۵ گلزار شهدای قم به خاک سپرده شد.🌺 ╭━━⊰•❀🍃🌹🍃❀•⊱━━╮ @kami_ta_shohada ╰━━⊰•❀🍃🌹🍃❀•⊱━━╯
خاطره‌ای از 🌷پلوخور🌷 شهید زین الدین علاقۀ عجیبی به بسیجیان داشت و شوخی هایش با آنان از همین عشق نقرط نشأت می‌گرفت. او به بچه‌هایی که خوب به خودشان می‌رسیدند و حسابی غذا می‌خوردند، می‌گفت: «پلو خور!» یک روز در ستاد لشگر، موقع صرف غذا بچه‌ها همه نشسته بودند. یکی از همین پلوخور‌ها هم بود. آقا مهدی با بچه‌ها هماهنگ کرد تا با شوخی جالبی مجلس را رونقی ببخشد. غذا که رسید، همه منتظر ماندند تا جناب پلوخور شورع کند. همین که دست برد و لقمه را آورد بالا، با اشارۀ آقا مهدی همه بچه‌ها یکهو با صدای بلند گفتند: «یا... علی!» بندۀ خدا که کاملاً غافلگیر و دستپاچه شده بود، بی اختیار لقمه از دستش افتاد پایین. خودش هم از تعجّب خنده اش گرفت! 🌷هندوانه و فلفل🌷 آقا مهدی هر وقت می‌افتاد تو خط شوخی دیگر هیچ کس جلودارش نبود. یک وقت هندوانه‌ای را قاچ کرد، لای آن فلفل پاشید، بعد به یکی از بچه‌ها تعارف کرد. او هم برداشت، شروع کرد به خوردن. وقتی حسابی دهانش سوخت، آقا مهدی هم صدای خنده اش بلند شد. بعد رو کرد بهش گفت: «داداش! شیرین بود؟!» ╭━━⊰•❀🍃🌹🍃❀•⊱━━╮ @kami_ta_shohada ╰━━⊰•❀🍃🌹🍃❀•⊱━━╯
💢جمله ای از در زمان غيبت كبري به كسي «منتظر» گفته مي‌شود و كسي مي‌تواند زندگي كند كه منتظر باشد، منتظر شهادت، منتظر ظهور امام زمان(عج). خداوند امروز از ما همت، اراده و شهادت‌طلبي مي‌خواهد. ╭━━⊰•❀🍃🌹🍃❀•⊱━━╮ @kami_ta_shohada ╰━━⊰•❀🍃🌹🍃❀•⊱━━╯
❤️این همرزم شهید زین الدین گفت: در حال برگشتن از شوش به سمت لشکر بودیم که شهید زینالدین رو به بچهها کرد و گفت چه درخواستی از خداوند دارید. یکی از بچهها آرزوی شهادت کرد، یکی دیگر خواست که جنازهاش مفقود شود و هر کسی پیرامون این خواستهها حرفی زد. سردار حاجیزاده بیان کرد: وقتی که شهید زین الدین سوالهای خود را از بچهها پرسید، دوستان رو به آقا مهدی کردند و گفتند «شما چه چیزی از خداوند میخواهید» وی جواب داد «من آن چیزی را می خواهم که خداوند برایم بخواهد». وی خاطرنشان کرد: افکار شهید زین الدین نشئت گرفته از امام (ره) و رهبری بود اما سادهزیستی آقا مهدی مورد توجه و عنایت همگان قرار داشت و این نوع زندگی همه را تحت تاثیر قرار میداد. ╭━━⊰•❀🍃🌹🍃❀•⊱━━╮ @kami_ta_shohada ╰━━⊰•❀🍃🌹🍃❀•⊱━━╯
💫بسم ربِ الشهدا والصدیقین💫 سلام دوستان✋ امروز میخوایم از یه فرمانده واستون بگیم فرمانده ای که تو همه ی کارهاش اخلاص عمل داشت فرمانده ای که همیشه لبخند به لب داشت فرمانده ای که وقتی نماز میخوند از زمین کنده میشد و انگار در آسمان ها و ملکوت سیر می‌کرد✨ این شهید در کنکور رتبه چهارم رشته پزشکی دانشگاه شیراز را به دست آوردند از دانشگاه فرانسه برای ایشان دعتونامه فرستادند ولی ایشان با یک حرف امام خمینی (رحمت✨الله✨ علیه) که گفته بودند کشور به جوانانی مثل شما نیاز دارد🌹 از رفتن صرف نظر کردند و در کشور ماندند این شهید فرمانده لشگر ۱۷ گردان علی ابن ابیطالب 🌹 مهدی زین الدینِ 🌹 شب های جمعه همیشه دعای کمیل به راه بود آخرین شب جمعه بچه های اطلاعات جمع بودند این بار خودش خواند آن هم پرسوز.🥀 بعد از شهادتشون شهید حاج قاسم سلیمانی خوابشون رو میبینند سردار از آقا مهدی میپرسن: مگه تو شهید نشدی؟؟؟ همین چند وقت پیش توی جاده سردشت..... آقا مهدی اخم کوتاهی میکنه بعد با خنده میگه: 《من توی جلسه هاتون میام مثل اینکه هنوز باور نکردی شهدا زنده ان》 موقع رفتن پیغامی که به رزمانده میرسونه اینِ: سلام، من در جمع شما هستم وقتی زیر نوشته را امضا میکنه مینویسه《سید مهدی زین الدین》✨ شهید سلیمانی ازش میپرسه آقا مهدی تو که سید نبودی داداش مهدی میگه اینجا به من مقام سیادت دادند یکی از همرزمان شهید میگفت میدانستم دختر دار شده است یک روز دیدم سر یک پاکت نامه از جیبش بیرون زده گفتم این چیه؟؟؟ گفت عکس دخترمه گفتم بده ببینمش گفت خودم هنوز ندیدمش گفتم چرا؟؟؟ گفت: الان موقع عملیاته می ترسم مهر پدر و فرزندی کار دستم بده باشه بعد.🌱 این شهید، شهید بزرگوار و والامقامی بودن و فضیلت های زیادی داشتن که من فقط به گوشه کوچیکیش اشاره کردم. ایشان سرانجام در ۱۳۶۳/۸/۲۷ در دشت سردشت همراه برادرشان مجید زین الدین به درجه رفیع شهادت نائل شدن. کتاب هایی با عنوان های 《تنها زیر باران، سردار عشق،برف تا برف و نیمه پنهان ماه》در رابطه با زندگینامه این شهید بزرگوار به چاپ رسیده است شادی روح این شهید بزرگوار صلوات📚 التماس دعای فرج🕊 ╭━━⊰•❀🍃🌹🍃❀•⊱━━╮ @kami_ta_shohada ╰━━⊰•❀🍃🌹🍃❀•⊱━━╯
28.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سخنرانی درباره جهاد اکبر و اصغر 🌹 🖤 ╭━━⊰•❀🍃🌹🍃❀•⊱━━╮ @kami_ta_shohada ╰━━⊰•❀🍃🌹🍃❀•⊱━━╯
🌺 هر روز یک شهید بزرگوار رو خدمتتون معرفی میکنیم تا انشاالله با ۳۱۳ شهید آشنا شوید🌺 پس از پیروزی انقلاب اسلامی جزو اولین كسانی بود كه جذب نهاد مقدس جهادسازندگی شد و با تشكیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی قم، برای انجام وظیفه شرعی و اجتماعی خود و حفظ و حراست از دست‌آوردهای خونین انقلاب، به این نهاد مقدس پیوست. با آغاز جنگ تحميلي، مهدي زین‌الدین بی‌درنگ پس از گذراندن آموزش كوتاه مدت نظامی، به همراه یك گروه صدنفره خود را به جبهه رساند و به نبرد بی‌امان علیه كفار بعثی پرداخت. پس از مدتی مسئول شناسایی یگانهای رزمی شد و بعد از آن نیز مسئول اطلاعات - عملیات سپاه دزفول و سوسنگرد گردید. در عملیات رمضان، تیپ علی‌بن ابیطالب(ع) جزو یگانهای مانوری و خط‌شكن بود و با قدرت فرماندهی و هدایت وي به لشكر تبدیل شد. لشكر مقدس علی‌بن ابیطالب(ع) در تمام صحنه‌های نبرد سپاهیان اسلام (عملیات محرم، والفجرمقدماتی، والفجر3 و والفجر4) خط شكن و به عنوان یكی از یگانهای همیشه موفق، نقش حساس و تعیین كننده‌ای را برعهده داشت. فرمانده محبوب بسیجی‌ها، سرانجام پس از سالیان طولانی دفاع در جبهه‌ها و شركت در عملیات و صحنه‌های افتخارآفرین، در درگیری با ضدانقلاب شربت شهادت نوشید و روح بلندش از این جسم خاكی به پرواز درآمد تا در نزد پروردگارش ماوی گزیند. ╭━━⊰•❀🍃🌹🍃❀•⊱━━╮ @bank_hadis @kami_ta_shohada ╰━━⊰•❀🍃🌹🍃❀•⊱━━╯
فرمودن : در زمان غیبت کبری به کسی «منتظر» گفته می‌شود و کسی می‌تواند زندگی کند که منتظر باشد، منتظر شهادت، منتظر ظهور امام زمان(عج). خداوند امروز از ما همت، اراده و شهادت‌طلبی می‌خواهد. ╭━━⊰•❀🍃🌹🍃❀•⊱━━╮ @bank_hadis @kami_ta_shohada ╰━━⊰•❀🍃🌹🍃❀•⊱━━╯
این داستان: سنت حسنه❗️ : گاهی یک یا جمله قشنگ که پیدا می‌کرد، با ماژیک می‌نوشت روی کاغذ و میزد به دیوار، بعد در موردش با هم حرف می‌زدیم، هر کدام هر چه فهمیده بودیم می‌گفتیم آن جمله هم می‌ماند روی دیوار و توی ذهنمان. کانال بانک احادیث📚👇 @bank_hadis ╭━━⊰•❀🍃🌹🍃❀•⊱━━╮ @kami_ta_shohada ╰━━⊰•❀🍃🌹🍃❀•⊱━━╯
این داستان: سرمای دم صبح ❗️ شاگرد مغازه ی کتاب فروشی بودم📚. حاج آقا گفت: می خواهیم بریم سفر. تو شب بیا خونه مون بخواب.😴 بد زمستانی بود. 🥶سرد بود. زود خوابیدم. ساعت حدود دو بود. در زدند. فکر کردم خیالاتی شده ام. در را که باز کردم، دیدم آقا مهدی و چند تا از دوستانش از جبهه آمده اند. آن قدر خسته بودند که نرسیده خوابشان برد😴. هوا هنوز تاریک بود که باز صدایی شنیدم🌌. انگار کسی ناله می کرد. از پنجره که نگاه کردم، دیدم آقا مهدی توی آن سرمای دمِ صبح، سجاده انداخته توی ایوان و رفته به سجده! ╭━━⊰•❀🍃🌹🍃❀•⊱━━╮ @kami_ta_shohada ╰━━⊰•❀🍃🌹🍃❀•⊱━━╯
این داستان: دو سه روزه کلافم❗️ : دو سه روزی بود می دیدم توی خودش است. پرسیدم: چته تو❓ چرا این قدر توهمی❓گفت: دلم گرفته. از خودم دل خورم. اصلا حالم خوش نیست. گفتم: همین جوری❓ گفت: نه. با حسن باقری بحثم شد. داغ کردم. چه می دونم❓ شاید باهاش بلندحرف زدم. نمی دونم. عصبانی بودم😡. حرف که تموم شد فقط بهم گفت مهدی من با فرمانده هام این جوری حرف نمی زنم که تو با من حرف می زنی. دیدم راست می گه. الان د و سه روزه کلافم. یادم نمی ره.💔 ╭━━⊰•❀🍃🌹🍃❀•⊱━━╮ @kami_ta_shohada ╰━━⊰•❀🍃🌹🍃❀•⊱━━╯
داستان نان و ماست❗️ هرسه تاشان فرمان ده لشکر بودند ؛ مهدی باکری ، مهدی زین الدین و اسدی. می خواستیم بخوانیم . همه اصرار می کردند یکی از این سه تا جلو بایستند، خودشان از زیرش در می رفتند. این به آن حواله می کرد، آن یکی به این . بالاخره زور دو تا مهدی ها بیش تر شد، اسدی را فرستادند جلو. بعد از نماز شام خوردیم . غذا را خودشان سه تایی برای بچه ها می آوردند . نان و ماست❗️ ╭━━⊰•❀🍃🌹🍃❀•⊱━━╮ @kami_ta_shohada ╰━━⊰•❀🍃🌹🍃❀•⊱━━╯
این داستان: پوتین❗️ : بسیار مهربان و شوخ طبع بود😍.مشکلات کاری را به خانه نمی آورد.خیلی به مشورت اهمیت می داد.برای نظر زن ارزش زیادی قائل بود.بیشتر وقتها از رفتار بعضی مردها که با زنان خودشان رفتار خوبی نداشتند اظهار بیزاری می کرد،روحیه همکاری خوبی داشت.اما خودم راضی نمی شدم با آن همه کار طاقت فرسایی که داشت،وقتی به خانه می آید دست به سیاه و سفید بزند.واقعا به زحمتشان راضی نبودم.ولی با این همه به من اجازه نمی داد لباسهایش را بشویم.خودش می شست و می گفت:نمی خواهم شما را به زحمت بیندازم.من هم اصرار می کردم که وظیفه منه و باید لباسهای شما را بشویم و به این کار افتخار می کنم. یادم هست بعد از عملیات خیبر ایشان دیر وقت آمد خانه؛سر تا پایش شنی و خاکی بود.خیلی خسته بود.آنقدر خسته که با پوتین سر سفره نشست.تا من غذا را آماده کنم،ایشان سر سفره خوابش برد😴.آمدم و آرام پوتینهایش را در آوردم که بیدار شد و با لحن خاصی گفت:این وظیفه شما نیست.زن که برده نیست🤨.من خودم این کار را می کنم.وقتی پوتینهایش را در اورد گفتم:پس لااقل جورابهایت را در بیاورم.گفت:من هر حرفی را یکبار می زنم.بعد با آن حال خستگی خندید.😅 ╭━━⊰•❀🍃🌹🍃❀•⊱━━╮ @kami_ta_shohada ╰━━⊰•❀🍃🌹🍃❀•⊱━━╯
این داستان: حرف حساب❗️ : در ستاد لشگر بودیم. شهید زین الدین یکی از بچه های زنجان را خواسته بود، داشت خیلی خودمانی با او صحبت می کرد. نمی دانستم حرفهایشان درباره چیست. آن برادرم دائم تندی می کرد و جوش می زد.😡 آقا مهدی با نرمی و ملاطفت آرامش می کرد☺️. یکهو دیدم این برادر ترک ما یک چاقوی ضامن دارد از جیبش درآورد، گرفت جلوی شهید زین الدین و با عصبانیت گفت: «حرف حساب یعنی این!» و چاقو را نشان داد.🔪 خواستم واکنش نشان بدهم که دیدم آقا مهدی می خندد. بامهربانی خاصی چاقو را از دستش گرفت، گذاشت توی جیب او، بعد دستی به سرش کشید و با گشاده رویی تمام به حرفهایش ادامه داد. ظاهرا این برادر اختلافی با یکی از همشهریانش داشت که آقا مهدی با پا در میانی می خواست مسائلشان را رفع و رجوع کند.👋 بعدها شهید زین الدین ایشان را طوری ساخت و به راه آورد که شد فرمانده یکی از گردانهای لشگر!🌷 ╭━━⊰•❀🍃🌹🍃❀•⊱━━╮ @kami_ta_shohada ╰━━⊰•❀🍃🌹🍃❀•⊱━━╯