رمان "کمین اهریمن"
🔹 قسمت دوم یک متری از سنسه کوتاهتر بود و با در نظر گرفتن میزان هشیاری رقیب، خودش را پیروز این مبار
🔹 قسمت سوم
خوشبختانه واحد دشمن شناسی را با نمره بالا قبول شده بود و خوب میدانست مردمکهای سرخ رنگ این فرمانده، با حرفهایی که میزند زمین تا آسمان تفاوت دارد. هنوز تا رسیدن به حسام چند قدمی فاصله داشت که یکدفعه صدای زوزه گرگی بلند شد. هر چهار سنسه به سرعت به گوشهای خزیدند. چشمهایی که تا چند لحظه پیش سرخ بود و الان سفید، نشان میداد از شدّت ترس، کاری از دستشان بر نمیآید. فرماندهشان گفت: «بازم یه شوریده دیگه! این گرگینههای لعنتی دیگه دارن خیلی زیاد میشن.»
حالا حسام وسط کوچه زیر نور ماه اولین طعمهای بود که میتوانست شکار شود. گرگینه؟ اینجا؟ با یادآوری خاطرات جزیره کاترین سرش سوت کشید. صدای زوزه دوم که بلند شد، به خودش آمد. اسلحه را محکم در چنگ گرفت و پا به فرار گذاشت. همان مسیر همیشگی را اما این بار، با سرعتی چند برابر قبل.
بدون آنکه به پشت سر نگاه کند میدوید. میان جنگل که رسید، ترسش بیشتر شد. چند باری نزدیک بود زمین بخورد اما به هر قیمتی بود خودش را کنترل کرد. تا نگاهش به دیوارهای بلند قلعه افتاد، آرامش عجیبی در جانش ریشه دواند.
کمی سرعتش را کم کرد تا نگهبانان شک نکنند. شانهاش که به دیوار قلعه رسید، دست به زانو گرفت و نفس راحتی کشید. هیچوقت فکر نمیکرد از دیدن این دیوارها اینقدر خوشحال میشود. داخل حفره خزید و خود را به داخل قلعه رساند. حالا او بود و یک مسلسل بزرگ که باید از آن سر در میآورد.
❌ دوستان عزیزم.
همونطور که قبل هم گفته بودم، این قسمتهایی که الآن فرستادم، از جلد دوم هست و هنوز ویرایش و ویراستاری نشده 😉
بخاطر همین اگر عیب و نقصی داره به بزرگی خودتون ببخشید 😌
🌺 شب همۀ عزیزان بخیر و خوشی باشه.
🕰 امروز میخوام با هم یه سفر در زمان داشته باشیم.
راستش میخواستم درمورد گذشتۀ رمان "کمین اهریمن" باهاتون صحبت بکنم.
اینکه چرا شروع شد، و چی شد اصلاً به اینجا رسید و قراره چه اتفاقاتی در آینده طی بکنه؟
📺 14 سالم که بود، یادمه از تلویزیون فیلم #ارباب_حلقه_ها پخش میشد.
💍 درمورد ارباب حلقهها یه چیزایی از اطرافیانم شنیده بودم و چون فیلم و سریال خیلی دوست داشتم، نقدش رو هم دیده بودم.
😓 خیلی ناراحت بودم که دشمن فیلمهای به این جذابی داره و اهداف شومش رو توی این چیزها به خورد ما میده، اما ما قدرت مقابله نداریم.
📕 اتفاقا همون موقعها توی مدرسهمون یه کتابهایی بین دوستام دست به دست میشد که توش مملوّ از تفکرات مسموم بود.
(نمیدونم اسمشون رو بگم یا نه 😶)
✨ همۀ اینا دست به دست هم داد تا من مصمم شدم دست به قلم بشم و رمان "کمین اهریمن" رو شروع کنم.
راستش تا قبل از این ماجرا، خیلی ادعای نویسندگیم میشد. 😎💪🏻
📝 فکر میکردم من یکی از اون نابغههایی هستم که کافیه بنویسم تا همه مسحور و مجذوب نوشتههام بشن (🤣🤣🤣)
🤯 اما وقتی واردش شدم، فهمیدم دنیای نویسندگی یه اقیانوس بزرگه و یکی مثل من، برای اینکه بتونه به هدفش (مقابله با آثار مسموم غربی) برسه، حالا حالا ها باید تلاش کنه... 🤕🤧
رمان "کمین اهریمن"
راستش تا قبل از این ماجرا، خیلی ادعای نویسندگیم میشد. 😎💪🏻 📝 فکر میکردم من یکی از اون نابغههایی هس
توی این ده - دوازده سالی که مشغول نوشتن بودم، گاهی اوقات تمام توجهم میشد رمانم و گاهی اوقات برای مدتها میزاشتمش کنار.
🔶 اما همیشه این هدف توی ذهنم بود که من باید این رمان رو بنویسم تا یه قدم تو این مسیر برداشته بشه و یه خدمتی به امام زمانم کرده باشم.
💛 اینکه توی پیامها میگم رمان به این نیت نوشته شده هم دقیقا بخاطر همینه.
☹️ خیلیها توی این راه (دلسوزانه) سعی داشتن من رو منصرف بکنن چون فکر میکردن این کار هیچ ثمرهای نداره و فقط تلف کردن انرژیه.
🧐 اما من همیشه این خلأ رو حس میکردم و میکنم؛ خلأ وجود آثار جذاب که بتونه قشر نوجوون ما رو با مبانی دینی و معرفتی آشنا کنه.
حالا شکر خدا، اولین جلدش چاپ شده و این، تازه شروع کار ماست 😎
👨🏻💻 نویسندههایی که تمام فکر و ذکرشون از قلم زدن، خدمت به امام زمان و جذب نیروهای تازه نفس و پر انرژی باشه.
إن شاء الله با کمک شما و لطف امام زمان، باقی جلدها هم چاپ میشه و این تازه یک دروازه به روی دنیایی از آثار جذاب و پرطرفدار خواهد بود ❤️
رمان "کمین اهریمن"
📺 14 سالم که بود، یادمه از تلویزیون فیلم #ارباب_حلقه_ها پخش میشد. 💍 درمورد ارباب حلقهها یه چیزای
این #سفر_در_زمان رو خوندید؟
بریم سراغ تجربیات نویسندگی؟