eitaa logo
کانال مهدوی
4.2هزار دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
4هزار ویدیو
45 فایل
『﷽』 کانال مهدویت ۳۱۳ تا ظهور موضوع کانال : مهدویت شامل آخرالزمان (سخنرانی ،کلیپ ، عکس نوشته، مطلب ،حدیث)حجاب ، شهدا ، رهبری ، مدافعان حرم و سیاسی مهدوی .. اللهم عجل لولیک الفرج 💫 «« یکنفر مانده از این قوم که برمی‌گردد @Yamahdi1392i ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 عصر يکی از روزها بود. ابراهيم از سر کار به خانه می آمد. وقتی وارد کوچه شــد برای يک لحظه نگاهش به پسر همســايه افتاد. با دختری جوان مشغول صحبت بود. پسر، تا ابراهيم را ديد بلافاصله از دختر خداحافظی کرد و رفت! ميخواست نگاهش به نگاه ابراهيم نيفتد. چندروزبعد دوباره اين ماجرا تکرار شد. اين بار تا ميخواسـت از دختر خداحافظی کند، متوجه شدکه ابراهيم درحال نزديک شدن به آنهاست. دختر سريع به طرف ديگر کوچه رفت و ابراهيم در مقابل آن پسر قرار گرفت. ابراهيم شـروع کرد به سلامُ عليک کردن و دست دادن. پسر ترسيده بوداما ابراهيم مثل هميشه لبخندی برلب داشت. قبل از اينکه دستش را از دست او جدا کند با آرامش خاصی شروع به صحبت کرد و گفت: ببين، تو کوچه و محله ما اين چيزها سابقه نداشته. من، تو و خانواده‌ات رو کامل ميشناسم، تو اگه واقعاً اين دختر رو ميخوای من با پدرت صحبت ميکنم که... جوان پريد تو حرف ابراهيم و گفت: نه، تو رو خدا به بابام چيزی نگو، من اشتباه کردم، غلط كردم، ببخشيد و ... ابراهيم گفت: نه! منظورم رو نفهميدی، ببين، پدرت خونه بزرگی داره، تو هم که تو مغازه او مشغول کارهستی، من امشب تو مسجد با پدرت صحبت ميکنم. ان‌شاءالله بتونی با اين دختر ازدواج کنی، ديگه چی ميخوای؟ ... ╭─┅🍃🌸🍃┅─╮ @kanalemahdavi ╰─┅🍃🌸🍃┅─╯
✨﷽✨ سلام بر ابراهیم🥀 سالهای آخر، قبل از انقلاب بود. به جز رفتن به بازار مشغول فعاليت ديگری بود. تقريباً کسـی از آن خبر نداشــت. خودش هم چيزی نميگفت. اما كاملاً رفتار و اخلاقش عوض شده بود. ابراهيم خيلی معنويتر شــده بود. صبحها يک پالســتيک مشكی دستش ميگرفت و به سمت بازار ميرفت. چند جلد کتاب داخل آن بود. يكروز با موتور از ســر خيابان رد ميشدم. ابراهيم را ديديم. پرسيدم: داش ابرام کجا ميری؟! گفت: ميرم بازار. ســوارش کردم، بين راه گفتم: چند وقته اين پلاستيک رو دستت ميبينم چيه!؟ گفت: هيچی کتابه! بين راه، سر کوچه نائب السلطنه پياده شد. خداحافظی کرد و رفت. تعجب کردم، محل کار اينجا نبود. پس کجا رفت!؟ بــا كنجكاوی بــه دنبالش آمدم. تا اينکه رفت داخل يک مســجد، من هم دنبالش رفتم. بعد در کنار تعدادی جوان نشست و کتابش را باز کرد. فهميدم دروس حوزوی ميخوانه، از مسجد آمدم بيرون. از پيرمردی که رد ميشد سؤال کردم: ... ╭─┅🍃🌸🍃┅─╮ @kanalemahdavi ╰─┅🍃🌸🍃┅─╯