•#سلامبرابراهیم🥀
عصر يکی از روزها بود. ابراهيم از سر کار به خانه می آمد. وقتی وارد کوچه
شــد برای يک لحظه نگاهش به پسر همســايه افتاد. با دختری جوان مشغول
صحبت بود. پسر، تا ابراهيم را ديد بلافاصله از دختر خداحافظی کرد و رفت!
ميخواست نگاهش به نگاه ابراهيم نيفتد.
چندروزبعد دوباره اين ماجرا تکرار شد. اين بار تا ميخواسـت از دختر خداحافظی کند، متوجه شدکه ابراهيم درحال نزديک شدن به آنهاست.
دختر سريع به طرف ديگر کوچه رفت و ابراهيم در مقابل آن پسر قرار گرفت.
ابراهيم شـروع کرد به سلامُ عليک کردن و دست دادن. پسر ترسيده بوداما ابراهيم مثل هميشه لبخندی برلب داشت. قبل از اينکه دستش را از دست او جدا کند با آرامش خاصی شروع به صحبت کرد و گفت: ببين، تو کوچه و محله ما اين چيزها سابقه نداشته. من، تو و خانوادهات رو کامل ميشناسم، تو اگه واقعاً اين دختر رو ميخوای من با پدرت صحبت ميکنم که...
جوان پريد تو حرف ابراهيم و گفت: نه، تو رو خدا به بابام چيزی نگو، من اشتباه کردم، غلط كردم، ببخشيد و ...
ابراهيم گفت: نه! منظورم رو نفهميدی، ببين، پدرت خونه بزرگی داره، تو
هم که تو مغازه او مشغول کارهستی، من امشب تو مسجد با پدرت صحبت ميکنم. انشاءالله بتونی با اين دختر ازدواج کنی، ديگه چی ميخوای؟
#اینحکایتادامهدارد...
#امام_زمان_عج
╭─┅🍃🌸🍃┅─╮
@kanalemahdavi
╰─┅🍃🌸🍃┅─╯