eitaa logo
کانال شهید ابراهیم هادی
312 دنبال‌کننده
867 عکس
446 ویدیو
3 فایل
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄ 💞https://eitaa.com/joinchat/3291742651C520981fe7d 🌺 @KanaleShahidHadi 🌷https://eitaa.com/KanaleShahidHadi ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 کتاب سلام بر ابراهیم شروع جنگ🔫 صبح روز دوشنبه ۳۱شهريور1359 بود ابراهيم و برادرش را ديدم مشغول اثاثكشی بودن سلام كردم وگفتم:امروز عصر قاسم با يك ماشين تداركات ميره كردستان ما هم همراهشین با تعجب پرسيد: خبريه؟!گفتم: ممكنه دوباره درگيری بشه جواب داد: باشه اگر شد منم ميام. ظهر همان روز با حمله هواپيماهاب عراق جنگ شروع شد همه در خيابان به سمت آسمان نگاه ميكردند ساعت 4 عصر، سر خيابان بوديم. قاسم تشكرب با يك جيپ آهو، پر از وسايل تداركاتی آمد علی خرّمدل هم بود من هم سوار شدم موقع حركت ابراهيم هم رسيد و سوار شد گفتم: داش ابرام مگه اثاثكشی نداشتيد؟!گفت: اثاثها رو گذاشتيم خونه جديد و اومدم.روز دوم جنگ بود قبل از ظهر با سختی بسيار و عبور از چندين جاده خاكی رسيديم سرپل ذهاب هيچكس نميتوانست آنچه را میبيند باوركند. مردم دسته دسته از شهر فرار ميكردن از داخل شهر صدای انفجار گلولهدهاي توپ و خمپاره شنيده ميشد مانده بوديم چه كنيم. در ورودي شهر از يك گردنه رد شديم. از دور بچ ههاي سپاه را ديديم كه دست تكان م يدادند! گفتم: قاسم، بچ هها اشاره م يكنند كه سري عتر بياييد! يكدفعه ابراهيم گفت: اونجا رو! بعد سمت مقابل را نشان داد. از پشت تپه تان كهاي عراقي كاملاً پيدا بود مرتب شليك ميكردند ادامه دارد قهرمان من برادر شهیدم رفیق آسمانی من سرباز آقا امام زمان اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ𝟑𝟏𝟑💙⃞💠
کانال شهید ابراهیم هادی
📚 کتاب سلام بر ابراهیم شروع جنگ🔫 صبح روز دوشنبه ۳۱شهريور1359 بود ابراهيم و برادرش را ديدم مشغول اث
📚 کتاب سلام بر ابراهیم یک شروع جنگ🔫 يكي از بچه هاي سپاه جلو آمد و گفت: شما كي هستيد!؟ من مرتب اشاره ميكردم كه نياييد، اما شما گاز میداديد! قاسم پرسيد: اينجا چه خبره؟ فرمانده كيه؟! آن رزمنده هم جواب داد: آقاي بروجردي تو شهر پيش بچه هاست امروز صبح عراقيها بيشتر شهر را گرفته بودند. اما با حمله بچه ها عقب رفتند. حركت كرديم و رفتيم داخل شهر، در يك جاي امن ماشين را پارك كرديم. قاسم، همان جا دو ركعت نماز خواند! ابراهيم جلو رفت و باتعجب پرسيد: قاسم، اين نماز چي بود؟! قاسم هم خيلي باآرامش گفت: تو كردستان هميشه از خدا ميخواستم كه وقتي با دشمنان اسام و انقلاب ميجنگم اسير يا معلول نشم. اما اين دفعه از خدا خواستم كه شهادت رو نصيبم كنه! ديگه تحمل دنيا رو ندارم! ابراهيم خيلي دقيق به حر فهاي او گوش م يكرد. بعد با هم رفتيم پيش محمد بروجردي، ايشان از قبل قاسم را م يشناخت. خيلي خوشحال شد. بعد از كمي صحبت، جائي را به ما نشان داد وگفت: دو گردان سرباز آنطرف رفتند و فرمانده ندارند. قاسم جان، برو ببين ميتوني او نها رو بياري تو شهر. با هم رفتيم. آنجا پر از سرباز بود. همه مسلح و آماده، ولي خيلي ترسيده بودند. اصلاً آمادگي چنين حمل هاي را از طرف عراق نداشتند. قاسم و ابراهيم جلو رفتند و شروع به صحبت كردند. طوري با آ نها حرف زدند كه خيلي از آ نها غيرتي شدند. آخر صحب تها هم گفتند: هر كي مَرده و غيرت داره و نميخواد دست اين بعثيها به ناموسش برسه با ما بياد. سخنان آ نها باعث شد كه تقريباً همه سربازها حركت كردند. قاسم نيروها را آرايش داد و وارد شهر شديم. شروع كرديم به سنگربندي. چند نفر از سربازها گفتند: ما توپ 106 هم داريم. قاسم هم منطقه خوبي را پيدا كرد و نشان داد. توپها را به آنجا انتقال دادند و شروع به شليك کردند. با شليك چند گلوله توپ، تانكهاي عراقي عقب رفتند و پشت مواضع مستقر شدند. بچه هاي ما خيلي روحيه گرفتند. غروب روز دوم جنگ بود. قاسم خان هاي را به عنوان مقر انتخاب كرد كه به سنگر سربازها نزديكتر باشد. بعد به من گفت: برو به ابراهيم بگو بيا دعاي توسل بخوانيم. شب چهارشنبه بود. من راه افتادم و قاسم مشغول نمازمغرب شد. هنوز زياد دور نشده بودم كه يك گلوله خمپاره جلوي درب همان خانه منفجر شد. گفتم: خدا رو شكر قاسم رفت تو اتاق. اما با اين حال برگشتم. ابراهيم هم كه صداي انفجار را شنيده بود سريع به طرف ما آمد. وارد اتاق شديم. چيزي كه م يديديم باورمان نميشد. يك تركش به اندازه دانه عدس از پنجره رد شده و به سينه قاسم خورده بود. قاسم در حال نماز به آرزويش رسيد! محمد بروجردي با شنيدن اين خبر خيلي ناراحت شد. آن شب كنار پيكر قاسم، دعاي توسل را خوانديم. فردا جنازه قاسم را به سمت تهران راهي كرديم. اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ𝟑𝟏𝟑💙⃞💠
┄═❁๑๑🌷๑๑❁═┄ بارها شنیده ایم که برخی جوان ها، دوستی با جنس مخالف را بهانه ای قرار می دهند برای عدم وجود شرایط ازدواج. آیا این رفاقت ها صحیح است؟ بسیاری از این دوستی ها باعث از بین رفتن آبرو و زندگی طرفین می شود. اما ابراهیم، آن قدر در این مسئله دقت می کرد تا خدای نکرده در دام شیطان قرار نگیرد. یک بار وقتی فهمید به خاطر تیپ و هیکل او ، در مسیر باشگاه ، به دنبال او هستند. از آن به بعد لباس گشاد پوشید و موهایش را زد تا جذابیتی برای جنس مخالف نداشته باشد!  او هیچ گاه در مقابل نامحرم سرش را بالا نمی گرفت تا خدای نکرده دچار وسوسه شیطان نشود. خدای خوب ابراهیم در این زمینه می گوید: وَلْیسْتَعْفِفِ الَّذِینَ لَا یجِدُونَ نِکاحًا حَتّیٰ یغْنِیهُمُ اللهُ مِن فَضْلِهِ و کسانی که امکانی ( و شرایطی ) برای ازدواج نمی یابند ، باید پاکدامنی پیشه کنند تا خداوند از فضل خود آنان را بی نیاز گرداند. 📖 سوره ی نور/ ۳۲
کانال شهید ابراهیم هادی
📚کتاب سلام بر ابراهیم یک دومین حضور✨ هشتمین روز مهر ماه با بچه های معاونت عملیات راهی منطقه شدیم. در راه در مقر سپاه همدان توقف کوتاهی کردیم. موقع اذان ظهر بود. برادر بروجردی، که همراه نیروهای سپاه راهی منطقه بود در همان مکان ملاقت کردیم. ابراهیم مشغول گفتن اذان بود. بچه ها برای نماز آماده می شدند. حالت معنوی عجیبی در بچه ها ایجاد شد. محمد بروجردی گفت: امیر آقا، این ابراهیم بچه کجاست؟! گفتم: بچه محل خودمونه، سمت هفده شهریور و میدان خراسان. برادر بروجردی ادامه داد: عجب صدایی داره. یکی دوبار تو منطقه دیدمش، جوان پر دل و جرأتیه. بعد ادامه داد: اگه تونستی بیارش پیش خودمون کرمانشاه. نماز جماعت برگزار شد و حرکت کردیم. بار دوم بود که به سر پل ذهاب می آمدیم. اصغر واصالی نیرو ها رو آرایش داده بود. بعد از آن منطقه به یک ثبات و پایداری رسید. اصغر از فرماندهان بسیار شجاع و دلاور بود. ابراهیم بسیار به او علاقه داشت. او همیشه می گفت: چریکی به شجاعت و دلاوری و مدیریت اصغر ندیده ام . اصغر حتی همسرش را به جبهه آورده و با اتومبیل پیکان خودش که شبیه انبار مهماته، به همه جبهه ها سر می زنه. اصغر هم، چنین حالتی نسبت به ابراهیم داشت. یکبار که قصد شناسایی و انجام عملیات داشت به ابراهیم گفت: آماده باش برو شناسایی. اصغر وقتی از شناسایی برگشت. گفت: من قبل از انقلاب در لبنان جنگیده ام کل در گیری های سال 58 کردستان را در منطقه بودم، اما این جوان با اینکه هیچکدام از دوره های نظامی رو ندیده، هم بسیار ورزیده است هم مسائل نظامی را خیلی خوب می فهمد. برای همین در طراحی عملیات ها از ابراهیم کمک می گرفت. آن ها در یکی از حملات، بدون دادان تلفات هشت دستگاه تانک دشمن را منهدم کردند و تعدادی از نیرو های دشمن را اسیر گرفتند. اصغر وصالی یکی از ساختمان های پادگان ابوذر را برای نیرو های داوطلب و رزمنده آماده کرد و با ثبت نام و مشخصات افراد و تقسیم آن ها، نظم خاصی در شهر ایجاد کرد. وقتی شهر کمی آرامش پیدا کرد، ابراهیم به همراه دیگر رزمنده ها ورزش باستانی را برپا کرد. هر روز صبح ابراهیم با یک قابلمه ضرب می گرفت و با صدای گرم خودش می خواند. اصغر هم میاندار ورزش شده بود، اسلحه ژ3 هم شده بود میل! با پوکه توپ و تعدادی دیگر از سلاح ها، وسایل ورزشی را درست کرده بودند. یکی از فرماندهان می گفت: آن روز ها خیلی از مردم که در شهر مانده بودند و پرستاران بیمارستان و بچه های رزمنده، صبح ها به محل ورزش باستانی می آمدند. ابراهیم با آن صدای رسا می خواند و اصغر هم میاندار ورزش بود. به این ترتیب آن ها روح زندگی و امید را ایجاد می کردند. راستی که ابراهیم انسان عجیبی بود. *** امام صادق (ع) می فرماید: هر کار نیکی که بنده ای انجام می دهد در قرآن ثوابی برای آن مشخص است؛ مگر نماز شب! زیرا آنقدر پر اهمیت است که خداوند ثواب آن را معلوم نکرده و فرموده: «پهلویشان از بستر جدا می شود و هیچکس نمی داند به پادش آنچه کرده اند چه چیزی برای آن ها ذخیره کرده ام» همان دوران کوتاه سر پل ذهاب، ابراهیم معمولا یکی دو ساعت مانده به اذان صبح بیدار می شد و به قصد سر زدن به بچه ها از محل استراحت دور می شد. اما من شک نداشتم که از بیداری سحر لذت می برد و مشغول نماز شب می شود. یکبار ابراهیم را دیدم. یک ساعت مانده به اذان صبح ، به سختی ظرف آب تهیه کرد و برای غسل و نماز شب از آن استفاده نمود. قهرمان من برادر شهیدم رفیق آسمانی من سرباز آقا امام زمان اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ𝟑𝟏𝟑💙⃞💠
سربازخدا|ོ: 📚کتاب سلام بر ابراهیم یک شهرک المهدی🏢 🧨از شروع جنگ یک ماه گذشت. ابراهیم به همراه حاج حسین و تعدادی از رفقا به شهرک المهدی در اطراف سر پل ذهاب رفتند. 🔭آنجا سنگرهای پدافندی را در مقابل دشمن راه اندازی کردند. 📿نماز جماعت صبح تمام شد. دیدم بچه ها دنبال ابراهیم می گردند.! با تعجب پرسیدم: چی شده؟! ❓گفتند: از نیمه شب تا حالا خبری از ابراهیم نیست! من هم به همراه بچه ها سنگرها و مواضع دیده بانی را جستجو کردیم ولی خبری از ابراهیم نبود! 🕰ساعتی بعد یکی از بچه های دیده بان گفت: از داخل شیار مقابل، چند نفر به این سمت میان! این شیار درست رو به سمت دشمن بود. بلافاصله به سنگر دیده بانی رفتم و با بچه ها نگاه کردیم. ⛓سیزده عراقی پشت سر هم در حالی که دستانشان بسته بود به سمت ما می آمدند! 💣پشت سر آن ها ابراهیم و یکی دیگر از بچه ها قرار داشت! درحالی که تعدادی زیادی اسلحه و نارنجک و خشاب همراهشان بود. 🌷هیچکس باور نمی کرد که ابراهیم به همراه یک نفر دیگر چنین حماسه ای آفریده باشد! آن هم در شرایطی که در شهرک المهدی مهمات و سلاح کم بود. حتی تعدادی از رزمنده ها اسلحه نداشتند. یکی از بچه ها خیلی ذوق زده شده بود، جلو آمد و کشیده محکمی به صورت اولین اسیر عراقی زد و گفت:(( عراقی مزدور!))😠 😶برای لحظه ای همه ساکت شدند. ابراهیم از کنار ستون اسرا جلو آمد. 😲روبروی جوان ایستاد و یکی یکی اسلحه ها رو از روی دوشش به زمین گذاشت. بعد فریاد زد: برا چی زدی تو صورتش؟! 🙄جوان که خیلی تعجب کرده بود گفت: مگه چی شده؟ اون دشمنه. 👀ابراهیم خیره خیره به صورتش نگاه کرد و گفت: اولا او دشمن بوده، اما الان اسیره، در ثانی این ها اصلا نمی دونند برای چی با ما می جنگند. حالا تو باید این طوری برخورد کنی؟! 🥺جوان رزمنده بعد از چند لحظه سکوت گفت: ببخشید، من کمی هیجانی شدم. 🙏بعد برگشت و پیشانی اسر عراقی را بوسید و معذرت خواهی کرد. 😳اسیر عراقی که با تعجب حرکات ما را نگاه می کرد، به ابراهیم خیره شد. نگاه متعجب اسیر عراقی حرف های زیادی داشت!☺️ قهرمان من برادر شهیدم رفیق آسمانی من سرباز آقا امام زمان ادامه دارد.... 📚کتاب سلام بر ابراهیم یک بخش دوم شهرک المهدی2⃣ دو ماه پس از شروع جنگ، ابراهیم به مرخصی آمد. با دوستان به دیدن او رفتیم. در آن دیدار ابراهیم از خاطرات و اتفاقات جنگ صحبت می کرد. اما از خودش چیزی نمی گفت. تا اینکه صحبت از نماز و عبادت رزمندگان شد. یکدفعه خندید و گفت: در منطقه المهدی در همان روز های اول، پنج جوان به گروه ما ملحق شدند آن روز یک روستا باهم به جبهه آمده بودند. چند روزی گذشت. دیدم این ها اهل نماز نیستند! تا اینکه یک روز با آن ها صحبت کردم. بندگان خدا آدم های خیلی ساده ای بوند. آن ها نه سواد داشتند نه نماز بلد بودند. فقط به خاطر علاقه به امام آمده بودند جبهه. از طرفی خودشان هم دوست داشتند که نماز را یاد بگیرند. من هم بعد از یاد دادن وضو، یکی از بچه ها رو صدا زدم و گفتم: این آقا پیش نماز شما، هر کاری کرد شما هم انجام بدید. من هم کنار شما می ایستم و بلند بلند ذکر های نماز را تکرار می کنم تا یاد بگیرید. ابراهیم به اینجا که رسید دیگر نمی توانست جلوی خنده اش را بگیرد. چند دقیقه بعد ادامه داد: در رکعت اول ، وسط خواندن حمد، امام جماعت شروع کرد سرش را خاراندن، یکدفعه دیدم آن پنج نفر شروع کردند به خاراندن سر!! خیلی خنده ام گرفت اما خودم را کنترل کردم. اما در سجده، وقتی اما جماعت بلند شد مهر به پیشانیش چسبیده بود و افتاد. پیش نماز به سمت چپ خم شد که مهرش را بردارد. یکدفعه دیدم همه آن ها به سمت چپ خم شدند و دستشان را دراز کردند! اینجا بود که دیگر نتوانستم تحمل کنم و زدم زیر خنده 😂😂 قهرمان من برادر شهیدم رفیق آسمانی من سرباز آقا امام زمان اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ𝟑𝟏𝟑💙⃞💠 جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿 رفیق شهیدم 🕊
کانال شهید ابراهیم هادی
📚 کتاب سلام بر ابراهیم عزیز گروه شهید اندرزگو بخش اول 1⃣ مدت كوتاهی پس از شروع جنگ، فرماندهی سپاه
📚کتاب سلام بر ابراهیم یک گروه شهید اندرزگو2⃣ گيلان غرب شهري است در ميان كوهستان‌هاي مختلف ودر70 كيلومتري جنوب سرپل ودر 50كيلومتري نفت‌شهر و خط مرزي كه عراق تا نزديكي اين شهر و بيشتر ارتفاعات آن راتصرف كرده بود. عده‌اي ازمردم شهر از آنجا رفته بودند. بقيه مردم هم روزها را به شهر مي‌آمدند وشبها به سياه چادرها در جاده اسلام‌آباد مي‌رفتند. تيپ ذوالفقار ارتش هم در منطقه« بان سيران »دراطراف گيلان غرب مستقر شده بود. در اولين روزهاي جنگ نيروهاي لشگرچهارم عراق وارد گيلان‌غرب شدند اما با مقاومت غيور مردان وشيرزنان اين شهر مجبور به فرار شدند. در جريان آن حمله بود كه يكي از زنان اين شهر با ضربات داس دو نظامي عراقي را به هلاكت رساند. مدت كوتاهي از فعاليت سپاه گيلان‌غرب گذشت. در اين مدت كار بچه‌ها فقط پدافند در مقابل حمله‌هاي احتمالي دشمن بود و هيچ تحرك خاصي از نيروها ديده نمي‌شد. لذا طبق جلسه‌اي قرار شد، همان‌طور كه دكتر چمران جنگ‌هاي نامنظم را در جنوب و اصغر وصالي جنگ‌هاي چريكي را در سرپل ذهاب انجام مي‌دهند. يك گروه چريكي نيز در گيلان‌غرب راه‌اندازي شود. كار راه‌اندازي گروه انجام شد. بعد هم مسئوليت گروه را به ابراهيم و جواد افراسيابي واگذار كردند. به پيشنهاد بچه‌ها قرار شد نام دكتر بهشتي را براي گروه انتخاب كنند ولي در بازديدي كه شخص آيت‌الله بهشتي از منطقه داشت با اين كار مخالفت كرد و گفت: "چون شما كار چريكي انجام مي‌دهيد نام گروه را شهيد اندرزگو بگذاريد چرا كه او بنيان‌گذار حركت‌هاي چريكي و اسلامي بود. " ابراهيم تصوير بزرگي از امام (ره) و آيت‌الله بهشتي و مقام معظم رهبري را در مقر گروه نصب كرد و گروه فعاليت خود را آغاز نمود. نيروهاي اين گروه چريكي نامنظم، مانند نام آن نامنظم بودند و همه گونه آدمي در آن حضور داشت. از نوجوان تا پيرمرد، از افراد بي‌سواد تا فارغ‌التحصيل دكتري، از بچه‌هاي بسيار متدين و اهل نماز شب تا كساني كه در همان گروه نماز را فرا گرفتند. از بچه‌هاي حوزه رفته تا كمونيست‌هاي توبه كرده و... به اين ترتيب همه‌گونه نيرو در جوّي بسيار صميمي و دوست‌داشتني دور هم جمع شدند. افراد اين گروه تقريباً چهل نفره در يك چيز با هم مشترك بودند و آن شجاعت و روحيه‌ بالاي آنها بود. ابراهيم كه عملاً مسئوليت گروه را برعهده داشت هميشه مي‌گفت: "ما فرمانده نداريم" و از طريق محبت و دوستي خيلي خوب گروه را رهبري مي‌كرد. سيستم اداره گروه به صورتي بود كه همه كارها خودجوش انجام می‌شد و تقريباً كسي به ديگري امر و نهي نمي‌كرد و بيشتر كارها با همفكري پيش مي‌رفت و بيشتر از همه جواد افراسيابي و رضا گوديني همراهان هميشگي ابراهيم بودند. قهرمان من برادر شهیدم رفیق آسمانی من سرباز آقا امام زمان اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ𝟑𝟏𝟑💙⃞💠 جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿 رفیق شهیدم 🕊
کانال شهید ابراهیم هادی
📚کتاب سلام بر ابراهیم یک گروه شهید اندرزگو2⃣ گيلان غرب شهري است در ميان كوهستان‌هاي مختلف ودر70 كي
📚 کتاب سلام بر ابراهیم یک شهادت‌اصغر‌وصالی🥀 محرم ســال 1359 اتفــاق مهمی رخ داد. اصغر وصالی و علی قرباني با نيروهايشان از سرپل ذهاب به گيلان‌غرب آمدند. قرار شد بعد از شناسايي مواضع دشمن، از سمت شمال شهر، عملياتي آغاز شود. آن ايام روزهاي اول تشــكيل گروه اندرزگو بود. قسمتي از مواضع دشمن شناسايي شده بود. شــب عاشــورا همه بچه ها در مقر سپاه جمع شــدند. عزاداراي با شكوهي برگزار شد. مداحي ابراهيم در آن جلســه را بســياري از بچه ها به ياد دارند. او با شور و حال عجيبي ميخواند و اصغر وصالي مياندار عزادارها بود. روز عاشــورا اصغر به همراه چند نفر از بچه ها براي شناســايي راهي منطقه »برآفتاب« شد. حوالي ظهر خبر رسيد آنها با نيروهاي كمين عراقي درگير شدهاند. بچه ها خودشان را رساندند، نيروهاي دشمن هم سريع عقب رفتند اما... علي قرباني به شــهادت رسيد. به خاطر شدت جراحات، اميدي هم به زنده ماندن اصغر نبود. اصغر وصالي را سريع به عقب انتقال داديم ولي او هم به خيل شهدا پيوست. بعـد از شــهادت اصغر، ابراهيــم را ديدم كه با صداي بلنــد گريه ميكرد. ميگفت: هيچكس نميداند كه چه فرمانده اي را از دست دادهايم، انقلاب ما به امثال اصغر خيلي احتياج داشت. اصغر در حالي كه هنوز چهلم بردار شهيدش نشده بود توفيق شهادت را در ظهر عاشورا به دست آورد. ابراهيم براي تشييع به تهران آمد و اتومبيل پيكان اصغر را كه در گيلان غرب بــه جا مانده بود به تهــران آورد. در حالي كه به خاطر اصابت تركش، تقریبا هيچ جاي سالم در بدنه ماشين نبود! پس از تشييع پيكر شهيد وصالي سريع به منطقه بازگشتيم. ابراهيم ميگفت: اصغر چند شب قبل از شهادت، برادرش را در خواب ديد. برادرش گفته بود: اصغر، تو روز عاشورا در گيلان غرب شهيد خواهي شد. روز بعد بچه هاي گروه، براي اصغر مجلس ختم وعزاداري برپا كردند. بعد بچه ها به هم قول دادند كه تا آخرين قطره خون در جبهه بمانند و انتقام خون اصغر را بگيرند. جواد افراســيابي و چند نفر از بچه ها گفتند: مثل آدمهاي عزادار محاســن خودمان را كوتاه نميكنيم تا صدام را به سزاي اعمالش برسانيم. ادامه‌دارد... اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ𝟑𝟏𝟑💙⃞💠 جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿 رفیق شهیدم 🕊 ❀❀
کانال شهید ابراهیم هادی
📚 کتاب سلام بر ابراهیم یک ظاهر ساده😊 💣در ايام ابتدای جنگ، ابراهيم الگوی بسياری از بچه‌های رزمنده شده بود.✅ خيلی ها به رفاقت با او افتخار ميكردند. اما او هميشه طوری رفتار می‌کرد تا كمتر مطرح شود مثلاً به لباس نظامی توجهی نداشت، پيراهن بلند و شلوار كردی ميپوشيد. تا هم به مردم محلی آنجا نزديك‌تر شود و هم به نوعی جلوی نفس خود را گرفته باشد 😊آنقدر ساده و بی آلايش بود كه وقتب برای اولين بار او را ميديدی فكر ميكردی كه او خدمتكار و... برای رزمندگان است 🙂اما مدتی كه ميگذشت به شخصيت او پی ميبردی ابراهيم به نوعی ساختارشكن بود و به جاي رسيدن به ظاهر و قيافه بيشتر به فكر باطن بود و بچه‌ها هم از او تبعيت ميكردند، هميشه ميگفت:"مهم‌تر از اينكه برای بچه‌ها لباس‌های هم شكل و ظاهر نظامی درست كنيم بايد به فكر آموزش و معنويت نيروها باشيم و تا ميتوانيم بيشتر با بچه‌ها رفيق باشيم" و نتيجه اين تفكر، در عمليات‌های گروه،كاملاً ديده ميشد هر چند برخی با تفكرات او مخالفت ميكردند 〽️ابراهيم در عين سادگی ظاهری به مسائل سياسی كاملاً آگاه بود و جريانات سياسی را هم خوب تحليل ميكرد مدتی پس از نصب تصاوير امام راحل و شهيد بهشتی در مقر، از طرف دفتر فرماندهی كل قوا در غرب كشور كه زير نظر بنی صدر اداره ميشد دستور تعطيلی و بستن آذوقه گروه صادر گرديد اما فرمانده ارتش در آن منطقه اعلام كرد كه حضور اين گروه در منطقه لازم است و تمامی حملات ما توسط اين گروه طراحی و اجرا ميشود بعد از مدتی با پيگيری های اين فرمانده، جلوی اين حركت گرفته شد يك روز صبح اعلام كردند كه بني‌صدر قصد بازديد از كرمانشاه را دارد و ابراهيم و جواد و چند نفر از بچه‌ها به همراه حاج حسين عازم كرمانشاه شدند. در ميان فرماندهان نظامي كه با ظاهري آراسته منتظر بني‌صدر بودند چهره‌‌ي بچه‌هاي اندرزگو خيلي جالب بود كه با همان شلوار كردي و قيافه هميشگي به استقبال بنی‌صدر آمده بودند. هر چند هدفشان چيز ديگري بود و مي‌گفتند:‌ "ما ميخواهيم با اين آدم صحبت كنيم و ببينيم با كدام بينش نظامی جنگ رو اداره ميكنه و... " آن روز خيلی معطل شديم در پايان هم اعلام كردند رئيس جمهور به علت آسيب ديدن هلی كوپتر به كرمانشاه نمی آيد مدتی بعد حضرت آيت‌الله خامنه‌ای به كرمانشاه آمدند ايشان در آن زمان امام جمعه تهران بودند ابراهيم تمام بچه‌ها را به همراه خود آورد و با همان ظاهر ساده و بی آلايش با حضرت آقا ملاقات كردند و بعد هم يك‌يك، ايشان را در آغوش ميگرفتند و دست و روبوسی ميكردند... قهرمان من برادر شهیدم رفیق آسمانی من سرباز آقا امام زمان اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ𝟑𝟏𝟑💛⃞🔆 جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿 رفیق شهیدم 🕊
کانال شهید ابراهیم هادی
📚کتاب سلام بر ابراهیم یک چم امام حسن( ع )💛 برای اولين عملياتهای نفوذی در عمق مواضع دشمن آماده شديم. ابراهيم، جواد افراســيابی، رضا دستواره و رضا چراغی و چهار نفر ديگر انتخاب شدند. بعد دو نفر از كردهای محلی كه راهها را خوب ميشناختند به ما اضافه شدند. به اندازه يک هفته آذوقه كه بيشتر نان و خرما بود برداشتيم. سلاح و مواد منفجره و مين ضد خودرو به تعداد كافی در كوله پشتيها بسته بندی كرديم و راه افتاديم. از ارتفاعات و بعد هم از رودخانه امام حسن علیه السلام عبور كرديم. به منطقه چم امام حســن علیه السلام وارد شديم. آنجا محل اســتقرار يك تيپ ارتش عراق بود. ميان شيارها و لابه لای تپه ها مخفی شديم. دشمن فكر نميكرد كه نيروهای ايرانی بتوانند از اين ارتفاعات عبور كنند. برای همين به راحت مشغول تهيه نقشه شديم. سه روز در آن منطقه بوديم. هرچند بارندگيهاي شديد كمي جلوي كار ما را گرفت، اما با تلاش بچه ها نقشه هاي خوبي از منطقه تهيه گرديد. ِ پس از اتمام كار شناسايي و تهيه نقشه، به سراغ جاده نظامي رفتيم. چندين مين ضد خودرو در آن كار گذاشتيم. بعد هم سريع به سمت مواضع نيروهاي خودي برگشتيم. هنوز زياد دور نشــده بوديم که صــداي چندين انفجارآمــد. خودروها نفربرهاي دشمن را ديديم كه در آتش ميسوخت. مــا هم ســريع از منطقه خطر دور شــديم. پس ازچند دقيقه متوجه شــديم تانكهاي دشمن به همراه نيروهاي پياده، مشغول تعقيب ما هستند. ما با عبور از داخل شيارها و لابه لای تپه ها خودمان را به رودخانه امام حسن‌علیه السلام رسانديم. با عبور از رودخانه، تانكها نتوانستند ما را تعقيب كنند. محل مناسبي را در پشــت رودخانه پيدا كرديم و مشغول استراحت شديم. دقايقي بعد، از دور صداي هليكوپتر شنيده شد! فكر اين يكي را نكرده بوديم. ابراهيم بلافاصله نقشه ها را داخل يك كوله پشتي ريخت و تحويل رضا داد و گفت: من و جواد ميمانيم شما سريع حركت كنيد. كاري نميشــد كرد، خشابه های اضافه و چند نارنجك به آنها داديم و با ناراحتي از آنها جدا شديم و حركت كرديم. اصلا همه اين مأموريت براي به دست آوردن اين نقشهها بود. اين موضوع به پيروزي در عملياتهاي بعدي بسيار كمك ميكرد. از دور ديديم كه ابراهيم و جواد مرتب جاي خودشان را عوض ميكنند و با ژ3 به سمت هليكوپتر تيراندازي ميكردند. هليكوپتر عراقي هم مرتب با دور زدن به سمت آنها شليك ميكرد. دو ساعت بعد به ارتفاعات رسيديم. ديگر صدايي نميآمد. يكي از بچهها كه خيلي ابراهيم را دوســت داشــت گريه ميكرد، ما هيــچ خبري از آنها نداشتيم. نميدانستيم زنده هستند يا نه. يادم آمد ديروز كه بيكار داخل شــيارها مخفي بوديــم، ابراهيم با آرامش خاصي مسابقه راه انداخت و بازي ميكرد. بعد هم لغتهاي فارسي را به كردهاي گروه آموزش ميداد. آنقدر آرامش داشت كه اصلا فكر نميكرديم در ميان مواضع دشمن قرار گرفته ايم. وقتي هم موقع نماز شد ميخواست با صداي بلند اذان بگويد! ادامه دارد... قهرمان من برادر شهیدم رفیق آسمانی من سرباز آقا امام زمان اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ𝟑𝟏𝟑💙⃞💠
کانال شهید ابراهیم هادی
📚 کتاب سلام بر ابراهیم اسیر⛓ راوی : مهدی فریدوند ، مرتضی پارسائیان Ⓜ️از ویژگیهای ابراهیم، احترام به دیگران، حتی به اسیران جنگی بود. همیشه این حرف را از ابراهیم میشنیدیم که: اکثر این دشمنان ما انسانهای جاهل و ناآگاه هستند. باید اسلام واقعی را از ما ببیند. آن وقت خواهید دید که آنها هم مخالف حزب بعث خواهند شد.لذا در بسیاری از عملیاتها قبل از شلیک به سمت دشمن در فکر به اسارت درآوردن نیروهای آنها بود. با اسیر هم رفتار بسیار صحیحی داشت. 3⃣سه اسیر عراقی را داخل شهر آوردند. هنوز محلی برای نگهداری آنها نبود. 🙅🏻‍♂مسئولیت حفاظت آ نها را به ابراهیم سپردیم. هر چیزی که از طرف تدارکات برای ما می آمد و یا هر چیزی که ما میخوردیم. ابراهیم همان را بین اسرا توزیع میکرد. همین باعث میشد که همه، حتی اسرا مجذوب رفتار او شوند.کمی هم عربی بلد بود. در اوقات بیکاری مینشست و با اسرا صحبت میکرد. 2⃣دو روز ابراهیم با آنها بود، تا اینکه خودرو حمل اسرا آمد. آنها از ابراهیم سؤال کردند: شما هم با ما می آیی؟ وقتی جواب منفی شنیدند خیلی ناراحت شدند. آنها با گریه التماس میکردند و میگفتند: ما را اینجا نگه دار، هر کاری بخواهی انجام میدهیم. حتی حاضریم با بعثیها بجنگیم! 🥹 📌عملیات بر روی ارتفاعات آغاز شد. ما دو نفر کمی به سمت بالای ارتفاعات رفتیم. از بچه های خودی دور شدیم. به سنگری رسیدیم که تعدادی عراقی در آن بودند. با اسلحه اشاره کردم که به سمت بیرون حرکت کنید. 😮فکر نمیکردم اینقدر زیاد باشند! ما دو نفر و آنها پانزده نفر بودند. گفتم:حرکت کنید. اما آ نها هیچ حرکتی نمیکردند! طوری بین ما قرار گرفتند که هر لحظه ممکن بود به هر دوی ما حمله کنند. شاید هم فکر نمیکردند ما فقط دو نفر باشیم! 🗣دوباره داد زدم: حرکت کنید و با دست اشاره کردم ولی همه عراقیها به افسر درجه داری که پشت سرشان بود نگاه میکردند! 😏افسر بعثی ابروهایش را بالا می انداخت. یعنی نروید! خیلی ترسیدم، تا حالا در چنین موقعیتی قرار نگرفته بودم. دهانم از ترس تلخ شد. یک لحظه با خودم گفتم: همه را ببندم به رگبار، اما کار درستی نبود. 😨هر لحظه ممکن بود اتفاق بدی رخ دهد. از ترس اسلحه را محکم گرفتم. از خدا خواستم کمکم کند. یکدفعه از پشت سنگر ابراهیم را دیدیم. به سمت ما می آمد. آرامش عجیبی پیدا کردم. تا رسید، در حالی که به اسرا نگاه میکردم 🧐 😫گفتم: آقا ابرام، کمک! پرسید: چی شده؟! 🤔گفتم: مشکل اون افسر عراقیه نمیخواد اینها حرکت کنند! بعد با دست، افسر را نشان دادم. لباس و درجه هاش با بقیه فرق داشت و کاملاً مشخص بود. 🔫ابراهیم اسلحه اش را روی دوشش انداخت و جلو رفت. با یک دست یقه افسر بعثی و با دست دیگر کمربند او را گرفت و در یک لحظه او را از جا بلند کرد! چند متر جلوتر او را جلوی پرتگاه آورد. 🙆🏻‍♂تمامی عراقیها از ترس روی زمین نشستند و دستشان را بالا گرفتند. افسر بعثی مرتب به ابراهیم التماس میکرد و میگفت: الدخیل الدخیل، ارحم ارحم و همینطور ناله میکرد. ذوق زده شده بودم، در پوست خودم نمیگنجیدم، تمام ترس لحظات پیش من برطرف شده بود. ابراهیم افسر عراقی را به میان اسرا برگرداند. آن روز خدا ابراهیم را به کمک ما فرستاد. بعد با هم، اسرا و افسر بعثی را به پایین ارتفاع انتقال دادیم. منبع : کتاب سلام بر ابراهیم ادامه دارد... اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ𝟑𝟏𝟑💛⃞🔆 جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿 رفیق شهیدم 🕊
کانال شهید ابراهیم هادی
📚کتاب سلام بر ابراهیم نیمه شعبان🌙 راوی : جمعی از دوستان شهید عصر روز نیمه شعبان ابراهیم وارد مقر شد. از نیمه شب خبری از او نبود. حالا هم که آمده یک اسیر عراقی را با خودش آورده! پرسیدم: آقا ابرام کجایی، این اسیرکیه!؟ گفت: نیمه شب رفته بودم سمت دشمن، کنار جاده مخفی شدم. به تردد خودروهای عراقی دقت کردم. وقتی جاده خلوت شد یک جیپ عراقی را دیدم، با یک سرنشین به سمت من می آمد. سریع رفتم وسط جاده، افسر عراقی را اسیر گرفتم و برگشتم.بین راه با خودم گفتم: این هم هدی ه ما برای امام زمان ولی بعد، از حرف خودم پشیمان شدم. گفتم: ما کجا و هدیه برای امام زمان همان روز بچه ها دور هم جمع شدیم. از هر موضوعی صحبتی به میان آمد تا اینکه یکی از ابراهیم پرسید: بهترین فرمانده هان در جبهه را چه کسانی میدانی و چرا؟! ابراهیم کمی فکر کرد و گفت: تو بچه های سپاه هیچکس را مثل محمد بروجردی نمیدانم. محمد کاری کرد که تقریباً هیچکس فکرش را نمیکرد. در کردستان با وجود آن همه مشکلات توانست گرو ههای پی شمرگ کرد مسلمان را راه اندازی کند و از این طریق کردستان را آرام کند. در فرمانده هان ارتش هم هیچکس مثل سرگرد علی صیاد شیرازی نیست.ایشان از بچه های داوطلب ساده تر است. آقای صیاد قبل از نظامی بودن یک جوان حزب اللهی و مومن است. از نیروهای هوانیروز، هر چه بگردی بهتر از سروان شیرودی پیدا نمیکنی، شیرودی در سرپل ذهاب با هل یکوپتر خودش جلوی چندین پاتک عراق را گرفت. با اینکه فرمانده پایگاه هوایی شده آنقدر ساده زندگی میکند که تعجب میکنید! وقتی هم از طرف سازمان تربیت بدنی چند جفت کفش ورزشی آوردند یکی را دادم به شیرودی، با اینکه فرمانده بود اما کفش مناسبی نداشت. همان روز صحبت به اینجا رسید که آرزوی خودمان را بگوئیم. هر کسی چیزی گفت. بیشتر بچه ها آرزویشان شهادت بود. بعضیها مثل شهید سید ابوالفضل کاظمی به شوخی میگفتند: خدا بنده های خوب و پاک را سوا میکند. برای همین ما مرتب گناه میکنیم که ملائکه سراغ ما را نگیرند! ما میخواهیم حالا حالاها زنده باشم. بچه ها خندیدند و بعد هم نوبت ابراهیم شد.همه منتظر آرزوی ابراهیم بودند. ابراهیم مکثی کرد وگفت: آرزوی من شهادت هست ولی حالا نه! من دوست دارم در نبرد با اسرائیل شهید شوم! صبح زود بود. از سنگرهای کمین به سمت گیلانغرب برگشتم. وارد مقر سپاه شدم. برخلاف همیشه هیچکس آنجا نبود. کمی گشتم ولی بیفایده بود. خیلی ترسیدم.نکند عراقیها شهر را تصرف کرده اند! داخل حیاط فریاد زدم: کسی اینجا نیست؟! درب یکی از اطاقها باز شد. یکی از بچه ها اشاره کرد، بیا اینجا! وارد اتاق شدم. همه ساکت رو به قبله نشسته بودند! ابراهیم تنها، در اتاق مجاور نشسته بود و با صدای سوزناک مداحی میکرد. برای دل خودش میخواند. با اما مزمان نجوا میکرد. آنقدر سوز عجیبی در صدایش بود که همه اشک میریختند. منبع : کتاب سلام بر ابراهیم قهرمان من برادر شهیدم رفیق آسمانی من سرباز آقا امام زمان اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ𝟑𝟏𝟑💛⃞🔆 جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿 رفیق شهیدم 🕊
📚کتاب سلام بر ابراهیم نیمه شعبان🌙 راوی : جمعی از دوستان شهید عصر روز نیمه شعبان ابراهیم وارد مقر شد. از نیمه شب خبری از او نبود. حالا هم که آمده یک اسیر عراقی را با خودش آورده! پرسیدم: آقا ابرام کجایی، این اسیرکیه!؟ گفت: نیمه شب رفته بودم سمت دشمن، کنار جاده مخفی شدم. به تردد خودروهای عراقی دقت کردم. وقتی جاده خلوت شد یک جیپ عراقی را دیدم، با یک سرنشین به سمت من می آمد. سریع رفتم وسط جاده، افسر عراقی را اسیر گرفتم و برگشتم.بین راه با خودم گفتم: این هم هدی ه ما برای امام زمان ولی بعد، از حرف خودم پشیمان شدم. گفتم: ما کجا و هدیه برای امام زمان همان روز بچه ها دور هم جمع شدیم. از هر موضوعی صحبتی به میان آمد تا اینکه یکی از ابراهیم پرسید: بهترین فرمانده هان در جبهه را چه کسانی میدانی و چرا؟! ابراهیم کمی فکر کرد و گفت: تو بچه های سپاه هیچکس را مثل محمد بروجردی نمیدانم. محمد کاری کرد که تقریباً هیچکس فکرش را نمیکرد. در کردستان با وجود آن همه مشکلات توانست گرو ههای پی شمرگ کرد مسلمان را راه اندازی کند و از این طریق کردستان را آرام کند. در فرمانده هان ارتش هم هیچکس مثل سرگرد علی صیاد شیرازی نیست.ایشان از بچه های داوطلب ساده تر است. آقای صیاد قبل از نظامی بودن یک جوان حزب اللهی و مومن است. از نیروهای هوانیروز، هر چه بگردی بهتر از سروان شیرودی پیدا نمیکنی، شیرودی در سرپل ذهاب با هل یکوپتر خودش جلوی چندین پاتک عراق را گرفت. با اینکه فرمانده پایگاه هوایی شده آنقدر ساده زندگی میکند که تعجب میکنید! وقتی هم از طرف سازمان تربیت بدنی چند جفت کفش ورزشی آوردند یکی را دادم به شیرودی، با اینکه فرمانده بود اما کفش مناسبی نداشت. همان روز صحبت به اینجا رسید که آرزوی خودمان را بگوئیم. هر کسی چیزی گفت. بیشتر بچه ها آرزویشان شهادت بود. بعضیها مثل شهید سید ابوالفضل کاظمی به شوخی میگفتند: خدا بنده های خوب و پاک را سوا میکند. برای همین ما مرتب گناه میکنیم که ملائکه سراغ ما را نگیرند! ما میخواهیم حالا حالاها زنده باشم. بچه ها خندیدند و بعد هم نوبت ابراهیم شد.همه منتظر آرزوی ابراهیم بودند. ابراهیم مکثی کرد وگفت: آرزوی من شهادت هست ولی حالا نه! من دوست دارم در نبرد با اسرائیل شهید شوم! صبح زود بود. از سنگرهای کمین به سمت گیلانغرب برگشتم. وارد مقر سپاه شدم. برخلاف همیشه هیچکس آنجا نبود. کمی گشتم ولی بیفایده بود. خیلی ترسیدم.نکند عراقیها شهر را تصرف کرده اند! داخل حیاط فریاد زدم: کسی اینجا نیست؟! درب یکی از اطاقها باز شد. یکی از بچه ها اشاره کرد، بیا اینجا! وارد اتاق شدم. همه ساکت رو به قبله نشسته بودند! ابراهیم تنها، در اتاق مجاور نشسته بود و با صدای سوزناک مداحی میکرد. برای دل خودش میخواند. با اما مزمان نجوا میکرد. آنقدر سوز عجیبی در صدایش بود که همه اشک میریختند. منبع : کتاب سلام بر ابراهیم قهرمان من برادر شهیدم رفیق آسمانی من سرباز آقا امام زمان اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ𝟑𝟏𝟑💛⃞🔆 جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿 رفیق شهیدم 🕊