کانال شهید ابراهیم هادی
📚 کتاب سلام بر ابراهیم یک
ماجرای مار
ساعت ده شب بود.
تو كوچه فوتبال بازي ميكرديم.
اسم آقا ابراهيم را از بچه هاي محل شنيده بودم، اما برخوردي با او نداشتم.
مشغول بازي بوديم. ديدم از سر كوچه شخصي با عصاي زير بغل به سمت ما می آيد.
از محاسن بلند و پاي مجروحش فهميدم خودش است!
كنار كوچه ايستاد و بازي ما را تماشا كرد.
یكي از بچه ها پرسيد: آقا ابرام بازي ميكني؟
گفت: من كه با اين پا نميتونم، اما اگه بخواهيد تو درواز ه می ايستم.
بازي من خيلي خوب بود.
اما هر كاري كردم نتوانستم به او گل بزنم!
مثل حرفه ايها بازي ميكرد.
نيم ساعت بعد، وقتي توپ زير پايش بود گفت: بچه ها فكر نميكنيد الان دير وقته، مردم ميخوان بخوابن!
توپ و دروازه ها را جمع كرديم.
یعد هم نشستيم دور آقا ابراهيم.
بچه ها گفتند: اگه ميشه از خاطرات جبهه تعريف كنيد.
آن شب خاطره عجيبي شنيدم كه هيچ وقت فراموش نميكنم.
آقا ابراهيم میگفت: در منطقه غرب با جواد افراسيابي رفته بوديم شناسائي.
نيمه شب بود و ما نزديك سنگرهاي عراقي مخفي شده بوديم.
بعد هوا روشن شد.
ما مشغول تكميل شناسائي مواضع دشمن شديم.
همينطور كه مشغول كار بوديم يكدفعه ديدم مار بسيار بزرگي درست به سمت مخفي گاه ما آمد!
مار به آن بزرگي تا حالا نديده بودم.
نفس در سينه ما حبس شده بود. هيچ كاري نميشد انجام دهيم.
اگر به سمت مار شليك ميكرديم عراقيها ميفهميدند،
اگر هم فرار ميكرديم عراقيها ما را ميديدند.
مار هم به سرعت به سمت ما می آمد.
فرصت تصميم گيري نداشتيم.
آب دهانم را فرو دادم.
در حالي كه ترسيده بودم نشستم وچشمانم را بستم.
گفتم: بسم الله و بعد خدا را به حق زهراي مرضيه 3 قسم دادم!
زمان به سختي ميگذشت.
چند لحظه بعد جواد زد به دستم. چشمانم را باز كردم.
با تعجب ديدم مار تا نزديك ما آمده و بعد مسيرش را عوض كرده و از ما دور شده!
آن شب آقا ابراهيم چند خاطره خنده دار هم براي ما تعريف كرد.
خيلي خنديديم. بعد هم گفت: سعي كنيد آخر شب كه مردم ميخواهند استراحت كنند بازي نكنيد.
از فردا هر روز دنبال آقا ابراهيم بودم. حتي وقتي فهميدم صبحها براي نماز مسجد ميرود.
من هم به خاطر او مسجد ميرفتم. تاثير آقا ابراهيم روي من و بچه هاي محل تا حدي بود كه نماز خواندن ما هم مثل او آهسته و با دقت شده بود. مدتي بعد وقتي ايشان راهي جبهه شد ما هم نتوانستيم دوريش راتحمل كنيم و راهي جبهه شديم.
قهرمان من
برادر شهیدم
رفیق آسمانی من
سرباز آقا امام زمان
#شهید_ابراهیم_هادی
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم
اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ𝟑𝟏𝟑💙⃞💎
جهت تعجیل در فرج آقا#امام_زمان و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿
رفیق شهیدم 🕊
•[ #خدای_خوب_ابراهیم ]•
🌹~شکست و پیروزی~🌹
بعد از آزادی خرمشهر، عملیات رمضان و چند حمله دیگر رزمندگان با ناکامی همراه بود. برخی دوستان ابراهیم که ایمان ضعیف تری داشتند جبهه را رها کردند! میگفتند: اگر ما بر حق هستیم چرا پیروز نشدیم. ما که نیت خوبی داریم و میخواهیم مردم عراق را نجات دهیم. چرا خداوند ما را یاری نکرد؟
ابراهیم در جواب آنها گفت: در زمان پیامبر هم جنگ هایی بود که با موفقیت مسلمین همراه نشد. در ثانی خداوند میگوید شکست و پیروزی، علت های متفاوتی دارد. اگر به ما شکستی رسیده، به دشمن ما هم رسیده. خدا به این وسیله ایمان ما را کامل میکند و دشمن ما را نابود میسازد.
«اگر به شما (در جنگ) آسیبی رسیده آن قوم (دشمن شما) را نیز آسیبی نظیر آن رسید و ما این روزها (ی شکست و پیروزی) را میان مردم میگردانیم تا خداوند کسانی را که ایمان آورده اند معلوم بدارد و از میان شما شاهدانی بگیرد و خداوند ستمکاران را دوست نمیدارد/ و تا خدا کسانی را که ایمان آورده اند (به تدریج) خالص گرداند و کافران را نابود سازد.»
[نسا،141و140]
کانال شهید ابراهیم هادی
📚 کتاب سلام بر ابراهیم یک ماجرای مار ساعت ده شب بود. تو كوچه فوتبال بازي ميكرديم. اسم آقا ابراهيم
📚 کتاب سلام بر ابراهیم
ماجرای مار 2⃣🐍
نزدیک صبح جمعه بود.
ابراهيم با لباس هاي خونآلود به خانه آمد!
خيلي آهســته لباس هايش را عوض کرد.
بعد از خواندن نماز، به من گفت:
عباس، من ميرم طبقه بالا بخوابم.
نزديک ظهر بود که صدای درب خانه آمد. كسي بدون وقفه به در ميكوبيد!
مادر ما رفت و در را باز كرد.
زن همسايه بود. بعد از سالم با عصبانيت گفت:
اين ابراهيم شما مگه همسن پســر منه!؟
ديشب پسرم رو با موتور برده بيرون،
بعد هم تصادف کردند و پاش رو شکسته!
بعد ادامه داد: ببين خانم، من پســرم رو بردم بهترين دبيرســتان.
نميخوام با
آدمهایي مثل پسر شما رفت و آمد کنه!
مادر ما از همه جا بيخبر بود.
خيلي ناراحت شد. معذرتخواهي کرد و باتعجب
گفت: من نميدانم شما چي ميگي! ولي چشم، به ابراهيم ميگم، شما ببخشيد و...
من داشتم حرف هاي او را گوش ميکردم. دويدم طبقه بالا!
ابراهیم را از خواب بيدار کردم و گفتم: داداش چيکارکردي؟!
ابراهيم پرسيد: چطور مگه، چي شده!؟
پرسيدم: تصادف کرديد؟ يكدفعه بلند شد و با تعجب پرسيد: تصادف!؟
چي ميگي؟ گفتم: مگه نشنيدي، دم در مامان ممد بود. داد و بيداد ميکرد و...
ُابراهيم کمي فکرکرد و گفت: خب، خدا را شکر، چيز مهمي نيست!
عصــر همــان روز، مــادر و پــدر محمــد بــا دســته گل و يــك جعبــه شــيريني به ديــدن ابراهيــم آمدنــد
زن همســايه مرتب معــذرت خواهي ميکــرد.
مــادر مــا هم بــا تعجــب گفت: حــاج خانــم، نه بــه حرف هاي صبــح شــما، نه بــه کار حالای شــما!
او هــم مرتــب ميگفت: بــه خدا از
خجالــت نميدونم چي بگــم، محمد همه ماجــرا را براي مــا تعريف کرد.
محمد گفت: اگر آقا ابراهيم نميرســيد، معلوم نبود چی به سرش مي آمد.
بچه هاي محل هم براي اينکه ما ناراحت نباشــيم گفته بودند: ابراهيم و محمد بــا هم بودند و تصادف کردند!
حاج خانم، مــن از اينکه زود قضاوت کردم
خيلي ناراحتم، تو رو خدا منو ببخشيد. به پدر محمد هم گفتم که خيلي زشته،
آقا ابراهيم چند ماهه مجروح شــده و هنوز پاي ايشون خوب نشده ولي ما به ملاقاتشون نرفتيم، براي همين مزاحم شديم.
مادر پرسيد: من نميفهمم، مگه براي محمد شما چه اتفاقي افتاده!؟
آن خانم ادامه داد: نيمه هاي شب جمعه بچه هاي بسيج مسجد، مشغول ايست و بازرسي بودند. محمد وسط خيابان همراه ديگر بچه ها بود. يكدفعه دستش روي ماشه رفته و به اشتباه، گلوله از اسلحهاش خارج و به پاي خودش اصابت ميکنه.
او با پاي مجروح وسط خيابان افتاده بود و خون زيادي از پايش ميرفت.
آقا ابراهيم همان موقع با موتور از راه ميرسد.
سريع به سراغ محمد رفته و با کمک يکي ديگر از رفقا زخم پاي محمد را ميبندد. بعد اورا به بيمارستان ميرساند. صحبت زن همســايه تمام شد. برگشــتم و ابراهيم را نگاه کردم. با آرامش خاصي کنار اتاق نشســته بود. او خوب ميدانست کسي که براي رضاي خدا
کاري انجام داده، نبايد به حرف هاي مردم توجهي داشته باشد.
ادامه دارد...
قهرمان من
برادر شهیدم
رفیق آسمانی من
سرباز آقا امام زمان
#شهید_ابراهیم_هادی
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم
اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ𝟑𝟏𝟑💙⃞💎
جهت تعجیل در فرج آقا#امام_زمان و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿
رفیق شهیدم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر که با گمنام بودن سر کند نام آور است...
چهل و دو سال گمنامی...
┄═❁๑๑🌷๑๑❁═┄
#سلام_بر_ابراهیم
«حواست به دشمن باشه!»
╔══🦋°🌷 °🦋══╗
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
کانال شهید
💞https://eitaa.com/joinchat/3291742651C520981fe7d
🌺
☫شهید ابراهیم هادی
https://eitaa.com/joinchat/128647445Ce167e7a2de
╚══🦋°🌷 °🦋══╝
🍃🌸زیارتنامھشھدا🌸🍃
✨بـسماللهالࢪحمنالࢪحـیم✨
السَّلامُعَلَیکُمیَااَولِیاءَاللهِوَاَحِبّائَهُ،
اَلسَّلامُعَلَیکُمیَااَصفِیَآءَاللهِوَاَوِدّآئَهُ،
اَلسَلامُعَلَیکُمیااَنصَارَدینِاللهِ،
اَلسَلامُعَلَیکُمیااَنصارَرَسُولِاللهِ،
اَلسَلامُعَلَیکُمیااَنصارَاَمیرِالمُومِنینَ،
اَلسَّلامُعَلَیکُمیااَنصارَفاطِمَةَسَیِّدَةِ
نِسآءِالعالَمینَ،اَلسَّلامُعَلَیکُمیااَنصارَ
اَبیمُحَمَّدٍالحَسَنِبنِعَلِیٍّالوَلِیِّالنّاصِحِ ،
اَلسَّلامُعَلَیکُمیااَنصارَاَبیعَبدِاللهِ ،
بِاَبیاَنتُموَاُمّیطِبتُم،وَطابَتِالاَرضُ
الَّتیفیهادُفِنتُم،وَفُزتُمفَوزًاعَظیمًا ،
فَیالَیتَنیکُنتُمَعَکُمفَاَفُوزَمَعَکُم.
#شادیروحشھداصلوات
╔══🦋°🌷 °🦋══╗
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
کانال شهید
💞https://eitaa.com/joinchat/3291742651C520981fe7d
🌺
☫شهید ابراهیم هادی
https://eitaa.com/joinchat/128647445Ce167e7a2de
╚══🦋°🌷 °🦋══╝