#سلامبرابراهیم📚
يادم افتاد روي تابلوئي نوشــته بود: »رفاقت و ارتباط با شهدا دو طرفه است.اگر شما با آنها باشــي آنها نيز با تو خواهند بود.« اين جمله خيلي حرفها داشت.نوروز 1388 بود. براي تكميل اطلاعات كتاب، راهي گيلانغرب شــديم.
در راه به شــهر ايوان رســيديم. موقع غروب بود و خيلي خسته بودم. از صبح
رانندگي و... هيچ هتل يا مهمانپذيري در شهر پيدا نكرديم!در دلم گفتم: آقا ابرام ما دنبال كار شما آمديم، خودت رديفش كن! همان موقع صداي اذان مغرب آمد.با خودم گفتم: اگر ابراهيم اينجا بود حتمًا براي نماز به مســجد ميرفت. ما هم راهي مسجد شديم.نماز جماعت را خوانديم. بعد از نماز آقايي حدودًا پنجاه ســال جلو آمد و با ادب سالم كرد.
#اینحکایتادامهدارد...
موقعیت شهید ابراهیم هادی
#کانال_کمیل
@kanalkomeiliha
https://eitaa.com/joinchat/884933434Ccb50887642
#سلامبرابراهیم📚
ايشان پرسيد: شما از تهران آمديد!؟ باتعجب گفتم: بله چطور مگه!؟ گفت: از پلاک ماشين شما فهميدم.
بعد ادامه داد: منزل ما نزديك اســت. همه چيز هم آماده اســت. تشــريف ميآوريد!؟ گفتم: خيلي ممنون ما بايد برويم.
ايشان گفت: امشب را استراحت كنيد و فردا حركت كنيد.نميخواستم قبول كنم. خادم مسجد جلو آمد و گفت: ايشان آقاي محمدي از مسئولين شهرداري اينجا هستند، حرفشان را قبول كن.آنقدر خسته بودم كه قبول كردم. با هم حرکت کرديم.شــام مفصل، بهترين پذيرايي و... انجام شــد. صبح، بعد از صبحانه مشغول خداحافظي شديم.آقاي محمدي گفت: ميتوانم علت حضورتان را در اين شهر بپرسم!؟ گفتم: براي تكميل خاطرات يك شهيد، راهي گيلانغرب هستيم.با تعجب گفت: من بچه گيلان غرب هستم. كدام شهيد؟!گفتم: او را نميشناســيد، از تهران آمده بود. بعد عكسي را از داخل كيف در آوردم و نشانش دادم. باتعجــب نگاه كرد وگفــت: اين كه آقا ابراهيم اســت!! من و پدرم نيروي شهيد هادي بوديم. توي عملياتها، توي شناساييها با هم بوديم. در سال اول جنگ!
مات و مبهوت ايشان را نگاه كردم. نميدانستم چه بگويم، بغض گلويم را گرفت. ديشــب تاحالا به بهترين نحو از ما پذيرايي شــد. ميزبان ما هم كه از دوستان اوست!
آقا ابراهيم ممنونم. ما به ياد تو نمازمان را اول وقت خوانديم. شما هم...
#اینحکایتادامهدارد...
موقعیت شهید ابراهیم هادی
#کانال_کمیل
@kanalkomeiliha
https://eitaa.com/joinchat/884933434Ccb50887642
#سلامبرابراهیم📚
وقتــي تصميم گرفتيم کاري در مورد آقا ابراهيــم انجام دهيم، تمام تلاش خودمان را انجام داديم تا با كمك خدا بهترين کار انجام گيرد.هرچند ميدانيم اين مجموعه قطرهاي از درياي كمالات و بزرگواريهاي
آقا ابراهيم را نيز ترسيم نكرده.اما در ابتدا از خدا تشــكر كردم. چون مرا با اين بنده پاك وخالص خودش آشنا نمود.همچنين خدا را شكر كردم كه براي اين كار انتخابم نمود. من در اين مدت تغييرات عجيبي را در زندگي خودم حس كردم!
نزديك به دو ســال تلاش، شــصت مصاحبه، چندين سفر كاري وچندين
بار تنظيم متن و... انجام شــد. دوست داشتم نام مناسبي كه با روحيات ابراهيم هماهنگ باشد براي کتاب پيدا کنم.حاج حسين را ديدم. پرســيدم: چه نامي براي اين كتاب پيشنهاد ميكنيد؟ايشان گفتند: اذان. چون بســياري از بچههاي جنگ، ابراهيم را به اذانهايش ميشناختند، به آن اذان هاي عجيبش!
يكي ديگر از بچهها جمله شهيد ابراهيم حسامي را گفت: شهيد حسامي به
ابراهيم ميگفت: عارف پهلوان.
اما در ذهن خودم نام مجموعه را »معجزه اذان« انتخاب كردم.
#اینحکایتادامهدارد...
موقعیت شهید ابراهیم هادی
#کانال_کمیل
@kanalkomeiliha
https://eitaa.com/joinchat/884933434Ccb50887642
#سلامبرابراهیم📚
شب بود كه به اين موضوعات فكر ميكردم.
قرآني كنار ميز بود. توجهم به آن جلب شد. قرآن را برداشتم.
در دلم گفتم: خدايا، اين كار براي بنده صالح و گمنام تو بوده، ميخواهم
در مورد نام اين مجموعه نظر قرآن را جويا شوم!
بعــد به خدای خود گفتــم: تا اينجاي كار همهاش لطف شــما بوده، من نه
ابراهيم را ديده بودم، نه ســن وسالم ميخورد كه به جبهه بروم. اما همه گونه
محبت خود را شامل ما كردي تا اين مجموعه تهيه شد.خدايا من نه استخاره بلد هستم نه ميتوانم مفهوم آيات را درست برداشت
كنم.بعد بســمالله گفتم. ســوره حمد را خواندم و قرآن را باز كردم. آن را روي ميز گذاشتم. صفحهاي كه باز شده بود را با دقت نگاه كردم. با ديدن آيات بالای صفحه رنگ از چهرهام پريد! سرم داغ شــده بود، بياختيار اشك در چشمانم حلقه زد. در بالای صفحه آيات 109 به بعد سوره صافات جلوهگري ميكرد كه ميفرمايد:سلام بر ابراهيم
اينگونه نيكوكاران را جزا ميدهيم
به درستي كه او از بندگان مؤمن ما بود
#اینحکایتادامهدارد...
موقعیت شهید ابراهیم هادی
#کانال_کمیل
@kanalkomeiliha
https://eitaa.com/joinchat/884933434Ccb50887642
#سلامبرابراهیم📚
شهدازندهاند
اين حرف ما نيست. قرآن ميگويد شهدا زندهاند. شهدا شاهدان اين عالمند و بهتر از زمان حيات ظاهري خود، از پس پرده خبر دارند!در دوران جمــع آوري خاطرات براي اين کتاب، بارها دســت عنايت خدا و حمايتهاي آقا ابراهيم را مشاهده کرديم! بارها خودش آمد و گفت براي مصاحبه به سراغ چه کسي برويد!!اما بيشــترين حضور آقا ابراهيم و ديگر شهدا را در حوادث سخت روزگار شاهد بوديم.اين حضور، در حوادث و فتنههائي که در سالهاي پس از جنگ پيش آمد به خوبي حس ميشد.در تيرماه سال 1378 فتنه اي رخ داد که دشمنان نظام بسيار به آن دل خوش
کردند! اما خدا خواست که سرانجامي شوم، نصيب فتنه گران شود.در شــب اولي کــه اين فتنه به راه افتاد و زماني که هنوز کســي از شــروع درگيريها خبر نداشت، در عالم رويا سردار شهيد محمد بروجردي را ديدم!ايشــان همــه بچههاي مســجد را جمع کرده بــود و آنها را ســر يکي از چهارراههاي تهران برد!درســت مثل زماني که حضرت امام وارد ايران شــد. در روز 12 بهمن هم مسئوليت انتظامات با ايشان بود.شهيدان زندهاندمصطفي صفار هرندي
#اینحکایتادامهدارد...
موقعیت شهید ابراهیم هادی
#کانال_کمیل
@kanalkomeiliha
https://eitaa.com/joinchat/884933434Ccb50887642
#سلامبرابراهیم📚
شهدازندهاند
من هم با بچههاي مســجد در كنار برادر بروجردي حضور داشتم. يکدفعه ديدم که ابراهيم هادي و جواد افراسيابي و رضا و بقيه دوستان شهيد ما به کناربرادر بروجردي آمدند!
خيلي خوشحال شدم. ميخواستم به ســمت آنها بروم، اما ديدم که برادر
بروجردي، برگه اي در دست دارد و مثل زمان عمليات، مشغول تقسيم نيروها
در مناطق مختلف تهران است!او همه نيروهايــش از جمله ابراهيم را در مناطق مختلف اطراف دانشــگاه
تهران پخش کرد!صبح روز بعد خيلي به اين رويا فکر کردم. يعني چه تعبيري داشت؟!تا اينکه رفقاي ما تماس گرفتند و خبر درگيري در اطراف دانشگاه تهران و حادثه کوي دانشگاه را اعلام کردند!
تا اين خبر را شنيدم، بلافاصله به ياد روياي شب قبل خودم افتادم. فتنه 78 خيلي سريع به پايان رسيد. مردم با يک تجمع مردمي در 23 تيرماه،خط بطالني بر همه فتنهگرها کشيدند.
در آن روز بــود کــه علي نصراللهی را ديدم. با آن حــال خراب آمده بود در راهپيمائي شركت كند.گفتم: حاج علي، تمام اين فتنه را شهدا جمع کردند.حاج علي برگشــت و گفت: مگه غير از اينه؟! مطمئن باش کار خود شهدا
بوده.
#اینحکایتادامهدارد...
موقعیت شهید ابراهیم هادی
#کانال_کمیل
@kanalkomeiliha
https://eitaa.com/joinchat/884933434Ccb50887642
#سلامبرابراهیم📚
شهدازندهاند
در دوران دفاع مقدس با همسرم راهي جبهه شديم. شوهرم در گروه شهيد
اندرزگو و من امدادگر بيمارستان گيالن غرب بودم.ابراهيم هــادي را اولين بار در آنجا ديدم. يکبار که پيکر چند شــهيد را به
بيمارســتان آوردند، برادر هادي آمد و گفت: شــما خانمها جلو نيائيد! پيکر شهدا متلاشی شده و بايد آنها را شناسائي کنم.
بعدها چند بار نواي ملکوتي ايشــان را شــنيدم. صداي بسيار زيبائي داشت.وقتي مشغول دعا ميشد، حال و هواي همه تغيير ميکرد.من ديده بودم که بسيجيها عاشق ابراهيم بودند و هميشه در اطراف او پر از نيروهاي رزمنده بود.تا اينکه در اواخر سال 1360 آنها به جنوب رفتند و من هم به تهران برگشتم. چند سال بعد داشتيم از خيابان 17 شهريور عبور ميکرديم که يکباره تصوير آقاابراهيم را روي ديوار ديدم! من نميدانســتم که ايشــان شهيد و مفقود شده!از آن زمان، هر شــب جمعه به نيت ايشــان و ديگر شــهدا دو رکعت نماز ميخوانم. تا اينکه در سال 1388 و در ايام ماجراي فتنه، يک شب اتفاق عجيبي افتاد. در عالم رويا ديدم که آقا ابراهيم با چهره اي بسيار نوراني و زيبا، روي يک تپه سر سبز ايستاده! پشت سر او هم درختاني زيبا قرار داشت.
#اینحکایتادامهدارد...
موقعیت شهید ابراهیم هادی
#کانال_کمیل
@kanalkomeiliha
https://eitaa.com/joinchat/884933434Ccb50887642
#سلامبرابراهیم📚
شهدازندهاند
بعد متوجه شــدم که دو نفر از دوستان ايشان که آنها را هم ميشناختم، در پائين تپه مشغول دست و پا زدن در يک باتالق هستند!
آنها ميخواســتند به جائي بروند، اما هرچه دســت و پا ميزدند بيشتر در باتلاق فرو ميرفتنــد! ابراهيم رو به آنها کرد و فرياد زد و اين آيه را خواند:
اَ َ ين تَ َذه ُ بون )به کجا ميرويد(؟! اما آنها اعتنائي نکردند!
روز بعد خيلي به اين ماجرا فکر کردم. اين خواب چه تعبيري داشت؟!پسرم از دانشــگاه به خانه آمد. بعد با خوشحالي به سمت من آمد و گفت: مادر، يک هديه برايت گرفته ام!
بعد هم کتابي را در دست گرفت و گفت: کتاب شهيد ابراهيم هادي چاپ
شده ...به محض اينکه عكس جلد کتاب را ديدم رنگ از صورتم پريد!پسرم ترسيد و گفت: مادر چي شد؟ من فکر ميکردم خوشحال ميشي؟!جلو آمدم و گفتم: ببينم اين کتاب رو...
من دقيقًا همين صحنه روي جلد را ديشب ديده بودم! ابراهيم را درست در
همين حالت ديدم!بعد مشــغول مطالعه کتاب شدم. وقتي که فهميدم خواب من روياي صادقه بوده، از طريق همسرم به يکي از بسيجيان آن سالها زنگ زديم. از او پرسيديم
كه از آن دو نفر كه من در خواب ديده بودم خبري داري؟خلاصه بعد از تحقيق فهميدم که آن دو نفر، با همه ي سابقه جبهه و مجاهدت،از حاميان ســران فتنه شــده و در مقابــل رهبر انقلاب موضع گيــري دارند!
هرچند خواب ديدن حجت شــرعي نيســت، اما وظيفه دانستم که با آنها تماس بگيرم و ماجراي آن خواب را تعريف کنم.
خدا را شــکر، همين رويا اثربخش بود. ابراهيم، بار ديگر، هادي دوستانش شد
#اینحکایتادامهدارد....
موقعیت شهید ابراهیم هادی
#کانال_کمیل
@kanalkomeiliha
https://eitaa.com/joinchat/884933434Ccb50887642
#سلامبرابراهیم📚
شهدازندهاند
بعد از ابراهيم حال و روز خودم را نميفهميدم. ابراهيم همه زندگي من بود.
خيلي به او دلبسته بوديم. او نه تنها يک برادر، که مربي ما نيز بود.
بارهــا با من در مورد حجــاب صحبت ميکرد و ميگفــت: چادر يادگار حضرت زهراسلاماللهعلیها اســت، ايمان يک زن، وقتي کامل ميشود که حجاب را
کامل رعايت کند و...وقتي ميخواستيم از خانه بيرون برويم يا به مهماني دعوت داشتيم، به ما در مورد نحوه برخورد با نامحرم توصيه ميکرد و...
اما هيچگاه امر و نهي نميکرد! ابراهيم اصول تربيتي را در نصيحت کردن رعايت مينمود.در مورد نماز هم بارها ديده بودم که با شوخي و خنده، ما را براي نمازصبح
صدا ميزد و ميگفت: »نماز، فقط اول وقت و جماعت«
هميشــه به دوستانش در مورد اذان گفتن نصيحت ميکرد. ميگفت: هرجا هستيد تا صداي اذان را شنيديد، حتي اگر سوار موتور هستيد توقف کنيد و با صداي بلند، پروردگار را صدا کنيد و اذان بگوئيد.
زماني که ابراهيم مجروح بود و به خانه آمد از يک طرف ناراحت بوديم و از يک طرف خوشحال!ناراحت براي زخمي شدن و خوشحال که بيشتر ميتوانستيم او را ببينيم.
#اینحکایتادامهدارد....
#سلامبرابراهیم📚
شهدازندهاند
خــوب به ياد دارم که دوســتانش به ديدنش آمدند. ابراهيم هم شــروع به
خواندن اشعاري کرد که فکر کنم خودش سروده بود:
اگر عالم همه با ما ســتيزند اگر با تيغ، خونم را بريزند
اگر شــويند با خون پيکرم را اگر گيرند از پيکر سرم را
اگر با آتش و خون خو بگيرم ز خط سرخ رهبر بر نگردم
بارها شنيده بودم كه ابراهيم، از اين حرف که برخي ميگفتند: فقط ميريم
جبهه براي شهيد شدن و... اصلاخوشش نميآمد!
به دوستانش ميگفت: هميشه بگيد ما تا لحظه آخر، تا جائي که نفس داريم
براي اسلام و انقلاب خدمت ميکنيم، اگر خدا خواست و نمره ما بيست شد
آن وقت شهيد شويم.
ولي تا اون لحظه اي که نيرو داريم بايد براي اسلاممبارزه کنيم.
ميگفــت بايد اينقدر با اين بدن کار کنيم، اينقدر در راه خدا فعاليت کنيم
که وقتي خودش صالح ديد، پاي کارنامه ما را امضا کند و شهيد شويم.
اما ممکن هم هســت که لياقت شهيد شدن، با رفتار يا کردار بد از ما گرفته
شود.
٭٭٭
ســالها از شهادت ابراهيم گذشــت. هيچکس نميتوانست تصور کند که
فقدان او چه بر سر خانوادهي ما آورد. مادر ما از فقدان ابراهيم از پا افتاد و...
تا اينکه در ســال 1390 شــنيدم که قرار است سنگ يادبودي براي ابراهيم، روي قبر يکي از شهداي گمنام در بهشت زهراسلام الله علیها ساخته شود. ابراهيم عاشق گمنامي بود. حالا هم مزار يادبود او روي قبر يکي از شهداي گمنام ساخته ميشد. در واقع يکي از شــهداي گمنام به واسطه ابراهيم تکريم ميشد. اين ماجرا گذشت تا اينكه به كنار مزار يادبود او رفتم.
#اینحکایتادامهدارد....
موقعیت شهید ابراهیم هادی
#کانال_کمیل
@kanalkomeiliha
https://eitaa.com/joinchat/884933434Ccb50887642
#سلامبرابراهیم📚
شهدازندهاند
ســالها از شهادت ابراهيم گذشــت. هيچکس نميتوانست تصور کند که
فقدان او چه بر سر خانوادهي ما آورد. مادر ما از فقدان ابراهيم از پا افتاد و...تا اينکه در ســال 1390 شــنيدم که قرار است سنگ يادبودي براي ابراهيم، روي قبر يکي از شهداي گمنام در بهشت زهراسلام الله علیها ساخته شود.ابراهيم عاشق گمنامي بود. حالا هم مزار يادبود او روي قبر يکي از شهداي
گمنام ساخته ميشد.در واقع يکي از شــهداي گمنام به واسطه ابراهيم تکريم ميشد. اين ماجرا گذشت تا اينكه به كنار مزار يادبود او رفتم.
#اینحکایتادامهدارد....
موقعیت شهید ابراهیم هادی
#کانال_کمیل
@kanalkomeiliha
https://eitaa.com/joinchat/884933434Ccb50887642
#سلامبرابراهیم📚
شهدازندهاند
روزي که براي اولين بار در مقابل ســنگ مزار ابراهيم قرار گرفتم، يکباره بدنم لرزيد! رنگم پريد و باتعجب به اطراف نگاه کردم!چند نفر از بســتگان ما هم همين حال را داشتند! ما به ياد يک ماجرا افتاديم که سي سال قبل در همين نقطه اتفاق افتاده بود!
درســت بعد از عمليات آزادي خرمشهر،پســرعموي مادرم، شهيد حسن
سراجيان به شهادت رسيد.آن زمــان ابراهيــم مجروح بود و با عصا راه ميرفت. اما به خاطر شــهادت ايشان به بهشت زهرا سلام الله علیها آمد.
وقتي حسن را دفن کردند، ابراهيم جلو آمد و گفت: خوش به حالت حسن،
چه جاي خوبي هستي! قطعه26 و كنار خيابان اصلي. هرکي از اينجا رد بشه يه
فاتحه برات ميخونه و تو رو ياد ميکنه.
بعد ادامه داد: من هم بايد بيام پيش تو! دعا کن من هم بيام همينجا، بعد هم با عصاي خودش به زمين زد و چند قبر آن طرف تر از حسن را نشان داد!چند ســال بعد، درست همان جائي که ابراهيم نشــان داده بود، يک شهيد
گمنام دفن شد. و بعد به طرز عجيبي ســنگ يادبــود ابراهيم در همان مــکان که خودش
دوست داشت قرار گرفت!!
#اینحکایتادامهدارد....
موقعیت شهید ابراهیم هادی
#کانال_کمیل
@kanalkomeiliha
https://eitaa.com/joinchat/884933434Ccb50887642