eitaa logo
کانون فرهنگی شهدای فاطمیون
1هزار دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
458 ویدیو
35 فایل
سنگر فرهنگی | کانال رسمی کانون فرهنگی شهدای فاطمیون🚩 ارتباط با مدیر کانون... : @Sh_n_313 https://t.me/kanon_Fatemiyoun
مشاهده در ایتا
دانلود
کتاب «خاتون و قوماندان» تقدیم نگاه مهربان‌تان🥰 إن‌شاءالله شهدا راضی باشند🌹
بسم الله الرحمن الرحیم
تقدیم به مادران سرزمینم...
✍️ دست نوشته خانم اُم‌البنین حسینی، در ابتدای کتاب: بسم رب الشهدا🌹 بعد از تو خیلی‌ها آمدند و رفتند تا کتاب زندگی تو را بنویسنـ✍️ـد... نشد... نتوانستند... آرزویم این بود♥️ قبل از آنکه قصه زندگی‌مان از زبان من روایت شود، داستان قهرمانی تو روایت می‌شد.🗣️ شرمنده‌ام علیرضا... نشد.😔 این کتاب،📕 حاصل ساعت‌ها گفت‌و‌گو و نشست‌وبرخاست من با دوست خوبم نویسنده توانمند خانم مریم قربان‌زاده است و امیدوارم افتخاری برای آیندگان🌱 و برگ زرّینی🎖️ از غیرت و شجاعت فاطمیـ🚩ـون در تاریخ پر فراز و نشیب شیعیان باشد.📊 خیلی چیزها را نگفتم...😐 نه در حوصله خواننده بود نه در توان من. از ما بپذیر...🤲 سال‌های بعد از تو سخت می‌گذرد😭 و همه دل‌خوشی من سه یادگاری است که برایم به امانت گذاشتی.🥰 همراه‌مان باش.🤲 صبح پیروزی نزدیک است🌻 و آخرین جنگ دنیا را⚔️ مهدی موعود(عج) تمام خواهد کرد.🌱 ما به امید دیدار دوباره تو علم انتظار را بالا گرفته‌ایم.🚩 دعای‌مان کن... ابو حامدم.😘 پنج سال بعد از تو ۹۸/۱۲/۹ ✍️ اُم‌البنین حسینی
سال‌شمار روایت زندگی اُم‌البنین حسینی و شهید علی‌رضا توسلی📝 💠 ۱۱ دی ۱۳۷۸: عقـ💍ـدكنان اُم‌البنین حسینی و علی‌رضا توسلی 💠 ۲۶ اسفند ۱۳۷۹: مراسم ازدواـ👩‍❤️‍👨ـج اُم‌البنین حسینی و علی‌رضا توسلی 💠 ۱۴ خرداد ۱۳۸۰: سفر ماه عسل به قم، تهران و شمال🌊 💠 اردیبهشت ۱۳۸۲: اولین عوض‌کردن خانه🏘️ 💠 ۱ مرداد ۱۳۸۲: تولد فاطمه (فرزند اول) 💠 آبان ۱۳۸۲: سفر کربلای علی‌رضا توسلی 💠 ۲۰ شهریور ۱۳۸۴: اولین سفر خانوادگی به افغانسـ🇦🇫ـتان 💠۲۰خرداد۱۳۸۵:تولد حمیدرضا(فرزنددوم) 💠 شهریور ۱۳۸۵: رفتن به منزل خیابان کاشانی🏘️ 💠 ۱۰ دی ۱۳۸۶: فوت حاجی توسلی بزرگ 💠 تابستان ۱۳۸۷: دومین سفر خانوادگی به افغانسـ🇦🇫ـتان 💠۱۱ فروردین ۱۳۹۰:تولد طوبی (فرزندسوم) 💠 تابستان ۱۳۹۱: سومین سفر خانوادگی به افغانسـ🇦🇫ـتان 💠 ۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۲: اولین سفر علی‌رضا توسلی برای جنگ سوریه🛡️ 💠 ۱۳ مهر ۱۳۹۲: اولین مرخصی علی‌رضا توسلی(ابوحامد) 💠 ۴ آبان ۱۳۹۲: دومین مأموریت ابوحامد در سوریه🛡️ 💠 ۱۰ آذر ۱۳۹۲: اولین سفر اُم‌البنین حسینی به سوریه 💠 آذر ۱۳۹۲: عوض‌کردن خانه 💠 ۲۹ اسفند ۱۳۹۲: دومین مرخصی علی‌رضا توسلی(ابوحامد) 💠 ۱۴ فروردین ۱۳۹۳: سومین مأموریت ابوحامد در سوریه 💠 ۱۳ تیر ۱۳۹۳: سومین مرخصی ابوحامد 💠 ۱۲ مرداد ۱۳۹۳: چهارمین مأموریت ابوحامد در سوریه 💠 شهریور ۱۳۹۳: عوض‌کردن خانه 💠۲۷ مهر ۱۳۹۳:چهارمین‌مرخصی ابوحامد 💠 ۲۵ آبان ۱۳۹۳: پنجمین و آخرین مأموریت ابوحامد در سوریه🛡️ 💠 ۹ اسفند ۱۳۹۳: شهادت علی‌رضا توسلی در تل‌قرین🌹 💠 ۶ فروردین ۱۳۹۴: دومین سفر اُم‌البنین حسینی به سوریه این بار در فراق ابوحامد 💠 آبان ۱۳۹۴: اولین سفر کربلای اُم‌البنین و بچه‌ها📿 💠 نوروز ۱۳۹۵: دیدار نوروزی خانواده شهدای فاطمیون با رهبر معظم انقلاب اسلامی آیت‌الله خامنه‌ای🥰 💠 تابستان ۱۳۹۵: دیدار اُم‌البنین حسینی و بچه هایش با سردار بزرگ اسلام حاج قاسم سلیمانی
1️⃣ من، اُم‌البنین، دختر فیروزه، در ماه سنبله(شهریور) تابستانی داغ و پرآشوب به دنیا آمدم؛🌱🧕 جایی در حوالی ولایت(استان) از سرزمین افغانسـ🇦🇫ـتان. روستای پدری‌ام، «بند امیر» را به چشم ندیدم. نه آب فراوانش را،🌊 نه مجسمه بودایش را🎎 و نه مراتع سرسبز و انبوهش را؛⛰️ فقط توصیف‌های غبطه‌انگیز مادرم را می‌شنیدم وقتی از «بند امیر» صحبت می‌کرد. مادرم فیروزه، تنها فرزند شیخ عوض، با تولد من، در ناامنی‌های بی‌رحمانه منطقه💣 که به دلیل اشغال روس‌ها ایجاد شده بود،⚠️ مجبور می‌شود به همراه کاروانی از هم‌ولایتی هایش بار سفر ببندد و جلای وطن کند🗺️ و به سوی مرزهای ایران بیاید؛🚎 ایرانی که حالا با نام امام خمینی(ره) شناخته می‌شد.🇮🇷🥰 من کوچک‌ترین👶 عضو قافله‌ای بودم که سرگردان و حیران، به امید امنیت و آسایش، از زیر تیغ ناامنی‌ها جان سالم به در برده بودند و از همه زندگی و سرمایه‌شان فقط یک بُقچه لباس و یک سفره نان با خود برداشته بودند.🧳 استان(ولایت) بامیان پُر است از معادن و ذخایر زیرزمینی.🎖️ همین‌ها هم به جای آنکه مایه آسایش مردمش شود، قاتل جان‌شان شد و روس‌ها برای به دست‌آوردن این ثروت عظیم به آن هجوم آوردند.🚨 پدر بزرگم شیخ عوض، نمی‌توانست در آن آشوب‌ها تنها فرزندش، فیروزه را با نوزاد چند ماهه‌اش - یعنی من- رها کند. برای همین پدرم را قانع می‌کند تا با قافله سی نفره شان همراه شود و جان‌شان را از مهلکه نجات دهند.🧭 جنگ و ناامنی، بسیاری از خویشاوندان‌شان را به کام مرگ کشانده و هستی شان را سوزانده بود؛🧨 و چه جایی بهتر از ایران✅ که رهبرش برضدّ مستکبرین عالم حرف می‌زد و همه مستضعفین را به قیام و وحدت فرا می‌خواند.💪✊ قافله ما منزل به منزل به ایران نزدیک می‌شود. پدربزرگم در حوالی مرز سیستان و بلوچستان، وقتی عکس امام خمینی(ره) را به چشم می‌بیند،🥰 از شوق و عشق و هیجان اشک می‌ریزد🥹 و زیر همان عکس روضه می‌خواند و زیارتش می‌کند.🤲 شیخ عوض به همراهان می‌گوید: «این از پاقدم نوهٔ من است که ما به ایران رسیدیم. این نوهٔ من از همه قافله سر است».👏 فیروزه خانم، مرا به دندان می‌گیرد و با همین قافله خسته و گرسنه تا «بادرود» می‌رود. جایی در استان اصفهان. نه مدرکی داشته‌اند، نه پول و سرمایه‌ای. جنگ هم شروع شده،🚨 اما آنها خودشان را غریبه نمی‌دانند. بعضی‌های‌شان به جنگ هم می‌روند✊ و برای دفاع از انقلاب اسلامی تفنگ به دست می‌گیرند.🥷 در بادرود چند سالی می‌مانند و کار می‌کنند⚒️ تا اینکه عشق به امام رضا آنها را می‌کشاند به مشهد.🤲💞 پدرم معروف بود به اوستا باقر. بعدها به او حاجی اخلاقی هم می‌گفتند. مردی سخت‌کوش و کم‌صحبت که با کار بنائی و گچ‌کاری👷 معاش خانواده را تأمین می‌کرد.🌱💰 از روزی که به یاد دارم، مادرم هم کار می‌کرد. من با جنگ دنیا آمدم و با جنگ بزرگ شدم. اعزام نیرو از طرف مساجد و پایگاه‌ها را که می‌دیدم و سرودهای آهنگران را که از بلندگوها می‌شنیدم، سرشوق می‌آمدم.😍 قیافه رزمنده‌ها را که می‌دیدم انگار بهترین آدم‌های دنیا را می‌بینم.🥰 سال ۱۳۶۸ به کلاس اول رفتم؛ در مدرسه‌ای که سه شیفت بود؛ در محله گلشهر مشهد. همه خانه ما🏠 یک اتاق سه‌درچهار بود. یک گوشه‌اش چراغ والور روشن بود،🏮 یک گوشه‌اش چند تکه رخت‌خواب بود و یک طاقچه چوبی داشت که پدرم خودش آن را درست کرده بود. روی آن (ره) و و بود.😘 مادرم یک دستمال بافته بود که روی طاقچه می‌انداختیم. این طاقچه سه‌گوش را به خانه‌های دیگری هم که رفتیم، بردیم. اجازه نداشتیم غیر از این سـ³ـه قلم، چیزی روی طاقچه بگذاریم. اسم محله‌مان «درخت‌توت» بود؛ سر یک سه‌راهی که یک درخت توت قدیمی داشت.🌳 من تولد راضیه و رضا را به خاطر ندارم، اما وقتی مرجان و معصومه و زهرا به دنیا آمدند، مثل یک پرستار کنار مادرم بودم و در بچه‌داری کمکش می‌کردم.🍀 چند سال بعد در محله«بازار شلوغِ» گلشهر، خانه‌ای کوچک خریدیم.🏡 دارای دو اتاق کوچک و یک حیاط. پدرم اوستا باقر، بعداً یک آشپزخانه درست کرد⚒️ و خیلی بعد یک تشناب(دستشویی و گرمابه🛀). سال‌های زیادی می‌رفتیم گرمابه بیرون. نُه سال در آن خانه کوچک زندگی کردیم. حالا شده بودیم پنج دختر و یک پسر، به اضافه بابو پدربزرگم و دوتا خانم‌ش و پدر و مادرم.¹¹ زندگی به سختی می‌گذشت،😔 اما حرفه پدرم باز هم برای ما نان‌آوری داشت؛ فقط نان‌آوری.🍂 🌐 کانون فرهنگی شهدای فاطمیون
43.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مقداری از زیبایی‌های بامیانـ🇦🇫 ببینید 🎥 آب فراوانش را،🌊 مجسمه بودایش را🎎 مراتع سرسبز و انبوهش را؛⛰️ 🔰کتاب «خاتون و قوماندان» را با ما خوش‌مزه🤩 بخوانید👇 ┄┅┄┅ •✾• ┅┄┅┄ 🌐کانون فرهنگی شهدای فاطمیون 🆔@kanon_fatemiyoun 🔺فاطمیون،سرآمدشهادت‌وسرافرازی 🔻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
2️⃣ دخترها به هم رسیده بودیم و مدرسه رفتن‌مان سخت بود.🏫🎒 مدرسه‌مان سه شیفت بود.⏰ از ۷ تا ۱۰ صبح،🕕 از ۱۰ تا ۱ بعد از ظهر،🕘 از ۱ تا ۴ عصر.🕛 در هر شیفت چهارصـ⁴⁰⁰ـد دانش‌آموز بود. جنگ بود⚠️ و رفاه و فراوانی کم بود🏚️ و برای ما مهاجـ🇦🇫ـرین کمتر.📊 در مدرسه، دانش‌آموز🧕 منضبط و مرتب و درس‌خوانی بودم.🏅👏 به‌صرفه درس می‌خواندم.🤌 سعی می‌کردیم خرجی برای پدر و مادرم نداشته باشیم.🫢 یک مانتو و کفش را🧥🥿 سه سال پوشیدم در پنـ⁵ـج‌ سال دبستان دو جفت کفش پاره‌کردم و دو مانتو. کلاس سوم🧑‍🏫 پارچهٔ مانتوییِ سهمیه‌ای گرفتیم🧧 و دادیم خیاط دوخت.🧥 مقنعه‌ها را بی‌بی با دست می‌دوخت.🪡 از ترس اینکه زیپ کیفم خراب نشود،🎒 زیاد باز و بسته‌اش نمی‌کردم.😬 دختر لاغر و قدبلندی مثل‌ من🧕 جایش همیشه میز آخر بود؛ اما درس‌هایم خوب بود.👏 دفتر دیکته‌هایم📚 پر از بیسـ²⁰ـت بود.🥇 با اینکه جای کمی داشتیم و امکانات و کمُدی نداشتیم، دفتر دیکته‌هایم را از کلاس اول تا پنجم نگه‌داشته بودم.😇 کلاس سوم و چهارم، مبصر هم بودم🧑‍🏫 و به عنوان دانش‌آموزی درس‌خوان و فعال،😌 پای‌تخته مسأله‌ها را حل می‌کردم.📝 در مدرسه صدایم می‌کردند اُم‌البنین؛ حتى معلم و مدیر و ناظم.🗣️ 🇮🇷ـر🎊 گروه سرود راه می‌انداختم و خودم تک‌خوان بودم.🎤 بچه‌ها را برای سرود انتخاب می‌کردم،✅ مرتب‌شان می‌کردم،🚦 کلاس را تزئین می‌کردم🎉 و روزنامه دیواری درست می‌کردم.🪧 عاشق مدادرنگی بودم.✏️ از رؤیـ🧩ـاهایم این بود که یک بسته دوازده‌تایی مدادرنگی داشته باشم.🛍️ کلاس اول برایم مدادرنگی نگرفتند. مادرم گفت: «حالا چند هفته‌ای برو مدرسه تا پول دستم بیاید برایت می‌خرم».🌱 با چه عشق و حسرتی به مدادرنگی‌های بچه‌ها نگاه می‌کردم.🥹 هر روز وقتی از مدرسه تعطیل می‌شدیم، به هم‌میزی‌ام سلیمه حسینی می‌گفتمـ💬: «امروز که بروم خانه، مادرم حتماً یک جعبه مدادرنگی خریده🛍️ و من فردا با مدادرنگی خودم می‌آیم»؛✏️ اما وقتی به خانه می‌رسیدم، خبری از مدادرنگی نبود.🥺 گذشت و گذشت🗓️ تا اینکه پدرم یک بسته ماژیک شش رنگ برایم خرید.🖍️ ناراحت شدم.😒 ذوقم کور شد. تصمیم گرفتم🤔 پول‌هایم را خُردخُرد جمع کنم💴 و خودم یک جعبه مدادرنگی بخرم.🛍️ یک‌تومانی‌ها و پنج‌هزاری‌هایی را که مادرم گاهی می‌داد، جمع می‌کردم. جلو مدرسه‌مان🏬 یک گاری بود که قلم و دفتر داشت.📚🖊️ هر روز از پیرمرد صاحب گاری قیمت مدادرنگی را می‌پرسیدم که گران نشده باشد.〽️ کلاس دومی شده بودم که پول‌هایم به قیمت یک جعبه مداد‌رنگی رسید.🛍️ هجده تومان.❕ رفتم جلوی گاری و به پیرمرد گفتم: «این مدادرنگی چند؟» - برو بچه! این‌ها خیلی گران است. - باشد من پول دارم. تا پول را ندید، راضی نشد😳 مدادرنگی را به من نشان بدهد. بعد از یک سال، من هم صاحب مدادرنگی شده بودم. عالَمی داشتم.🥰 تا مدت‌ها آنها را تراش نمی‌دادم؛ حتی احتیاط می‌کردم که زیاد رنگ نکنم تا تمام نشوند.😬 جعبه را🛍️ با احتیاط باز و بسته می‌کردم که پاره نشود.⭕ جایی می‌گذاشتم که دست بچه‌ها به آن نرسد.🚯 دو سال با آنها زندگی کردم! حتی وقتی خُرد هم شدند و توی دستم به سختی جا می‌شدند، آنها را دور نینداختم. دادم به خواهرم🎈 و گفتم: «وقتی می‌خواهی داخل خانه نقاشی کنی از این مداد کوچولوها بگیر».🪄 خریدن دفتر نو سخت بود.📒 همان دفترهای کاهی را غنیمتی استفاده می‌کردیم که تمام نشود.📈 سه خط بالای دفتر⬆️📖 و سه خط پایین دفتر هم می‌نوشتم⬇️ که دفتر دیر تمام شود.🔶 آخر سال هم برگه‌های سفیدِ باقی‌مانده را جدا می‌کردم📃✂️ و به هم می‌دوختم🪡 و برای سال بعدم دفتر مشق درست می‌کردم.✅📑 خودکار خیلی گران بود.😧 یک نی‌خودکار🖊️ داخل کوچه پیدا کرده بودم و با همان، یک تابستان برای خودم می‌نوشتم؛📝 تا وقتی تمام نشد از آن استفاده کردم.🌱 از کلاس اول خاطره می‌نوشـتـ✍️ـم. نوشتن و یادداشت کردن را دوست داشتم.😘 🌐کانون فرهنگی شهدای فاطمیون