✍️ دست نوشته خانم اُمالبنین حسینی، در ابتدای کتاب:
بسم رب الشهدا🌹
بعد از تو
خیلیها آمدند و رفتند تا کتاب زندگی تو را بنویسنـ✍️ـد...
نشد... نتوانستند...
آرزویم این بود♥️
قبل از آنکه قصه زندگیمان از زبان من روایت شود،
داستان قهرمانی تو روایت میشد.🗣️
شرمندهام علیرضا... نشد.😔
این کتاب،📕
حاصل ساعتها گفتوگو و نشستوبرخاست من با دوست خوبم نویسنده توانمند خانم مریم قربانزاده است
و امیدوارم
افتخاری برای آیندگان🌱
و برگ زرّینی🎖️
از غیرت و شجاعت فاطمیـ🚩ـون
در تاریخ پر فراز و نشیب شیعیان باشد.📊
خیلی چیزها را
نگفتم...😐
نه در حوصله خواننده بود
نه در توان من.
از ما بپذیر...🤲
سالهای بعد از تو
سخت میگذرد😭
و همه دلخوشی من
سه یادگاری است
که برایم به امانت گذاشتی.🥰
همراهمان باش.🤲
صبح پیروزی نزدیک است🌻
و آخرین جنگ دنیا را⚔️
مهدی موعود(عج) تمام خواهد کرد.🌱
ما به امید دیدار دوباره تو
علم انتظار را بالا گرفتهایم.🚩
دعایمان کن... ابو حامدم.😘
پنج سال بعد از تو
۹۸/۱۲/۹
✍️ اُمالبنین حسینی
سالشمار روایت زندگی اُمالبنین حسینی و شهید علیرضا توسلی📝
💠 ۱۱ دی ۱۳۷۸: عقـ💍ـدكنان اُمالبنین حسینی و علیرضا توسلی
💠 ۲۶ اسفند ۱۳۷۹: مراسم ازدواـ👩❤️👨ـج اُمالبنین حسینی و علیرضا توسلی
💠 ۱۴ خرداد ۱۳۸۰: سفر ماه عسل به قم، تهران و شمال🌊
💠 اردیبهشت ۱۳۸۲: اولین عوضکردن خانه🏘️
💠 ۱ مرداد ۱۳۸۲: تولد فاطمه (فرزند اول)
💠 آبان ۱۳۸۲: سفر کربلای علیرضا توسلی
💠 ۲۰ شهریور ۱۳۸۴: اولین سفر خانوادگی به افغانسـ🇦🇫ـتان
💠۲۰خرداد۱۳۸۵:تولد حمیدرضا(فرزنددوم)
💠 شهریور ۱۳۸۵: رفتن به منزل خیابان کاشانی🏘️
💠 ۱۰ دی ۱۳۸۶: فوت حاجی توسلی بزرگ
💠 تابستان ۱۳۸۷: دومین سفر خانوادگی به افغانسـ🇦🇫ـتان
💠۱۱ فروردین ۱۳۹۰:تولد طوبی (فرزندسوم)
💠 تابستان ۱۳۹۱: سومین سفر خانوادگی به افغانسـ🇦🇫ـتان
💠 ۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۲: اولین سفر علیرضا توسلی برای جنگ سوریه🛡️
💠 ۱۳ مهر ۱۳۹۲: اولین مرخصی علیرضا توسلی(ابوحامد)
💠 ۴ آبان ۱۳۹۲: دومین مأموریت ابوحامد در سوریه🛡️
💠 ۱۰ آذر ۱۳۹۲: اولین سفر اُمالبنین حسینی به سوریه
💠 آذر ۱۳۹۲: عوضکردن خانه
💠 ۲۹ اسفند ۱۳۹۲: دومین مرخصی علیرضا توسلی(ابوحامد)
💠 ۱۴ فروردین ۱۳۹۳: سومین مأموریت ابوحامد در سوریه
💠 ۱۳ تیر ۱۳۹۳: سومین مرخصی ابوحامد
💠 ۱۲ مرداد ۱۳۹۳: چهارمین مأموریت ابوحامد در سوریه
💠 شهریور ۱۳۹۳: عوضکردن خانه
💠۲۷ مهر ۱۳۹۳:چهارمینمرخصی ابوحامد
💠 ۲۵ آبان ۱۳۹۳: پنجمین و آخرین مأموریت ابوحامد در سوریه🛡️
💠 ۹ اسفند ۱۳۹۳: شهادت علیرضا توسلی در تلقرین🌹
💠 ۶ فروردین ۱۳۹۴: دومین سفر اُمالبنین حسینی به سوریه این بار در فراق ابوحامد
💠 آبان ۱۳۹۴: اولین سفر کربلای اُمالبنین و بچهها📿
💠 نوروز ۱۳۹۵: دیدار نوروزی خانواده شهدای فاطمیون با رهبر معظم انقلاب اسلامی آیتالله خامنهای🥰
💠 تابستان ۱۳۹۵: دیدار اُمالبنین حسینی و بچه هایش با سردار بزرگ اسلام حاج قاسم سلیمانی
#خاتون_و_قوماندان 1️⃣
#فصل_اول_ایران
من، اُمالبنین، دختر فیروزه، در ماه سنبله(شهریور) تابستانی داغ و پرآشوب به دنیا آمدم؛🌱🧕
جایی در حوالی ولایت(استان) #بامیان از سرزمین افغانسـ🇦🇫ـتان.
روستای پدریام، «بند امیر» را به چشم ندیدم.
نه آب فراوانش را،🌊
نه مجسمه بودایش را🎎
و نه مراتع سرسبز و انبوهش را؛⛰️
فقط توصیفهای غبطهانگیز مادرم را میشنیدم وقتی از «بند امیر» صحبت میکرد.
مادرم فیروزه، تنها فرزند شیخ عوض،
با تولد من،
در ناامنیهای بیرحمانه منطقه💣
که به دلیل اشغال روسها ایجاد شده بود،⚠️
مجبور میشود
به همراه کاروانی از همولایتی هایش بار سفر ببندد و جلای وطن کند🗺️
و به سوی مرزهای ایران بیاید؛🚎
ایرانی که حالا
با نام امام خمینی(ره) شناخته میشد.🇮🇷🥰
من کوچکترین👶 عضو قافلهای بودم که سرگردان و حیران، به امید امنیت و آسایش،
از زیر تیغ ناامنیها
جان سالم به در برده بودند و از همه زندگی و سرمایهشان
فقط یک بُقچه لباس و یک سفره نان با خود برداشته بودند.🧳
استان(ولایت) بامیان پُر است از معادن و ذخایر زیرزمینی.🎖️
همینها هم به جای آنکه مایه آسایش مردمش شود،
قاتل جانشان شد و روسها برای به دستآوردن این ثروت عظیم به آن هجوم آوردند.🚨
پدر بزرگم شیخ عوض،
نمیتوانست در آن آشوبها
تنها فرزندش، فیروزه را
با نوزاد چند ماههاش - یعنی من- رها کند.
برای همین پدرم را قانع میکند
تا با قافله سی نفره شان همراه شود و جانشان را از مهلکه نجات دهند.🧭
جنگ و ناامنی، بسیاری از خویشاوندانشان را
به کام مرگ کشانده و هستی شان را سوزانده بود؛🧨
و چه جایی بهتر از ایران✅
که رهبرش برضدّ مستکبرین عالم حرف میزد
و همه مستضعفین را به قیام و وحدت فرا میخواند.💪✊
قافله ما
منزل به منزل به ایران نزدیک میشود.
پدربزرگم در حوالی مرز سیستان و بلوچستان،
وقتی عکس امام خمینی(ره) را به چشم میبیند،🥰
از شوق و عشق و هیجان
اشک میریزد🥹
و زیر همان عکس
روضه میخواند و زیارتش میکند.🤲
شیخ عوض به همراهان میگوید:
«این از پاقدم نوهٔ من است که ما به ایران رسیدیم.
این نوهٔ من از همه قافله سر است».👏
فیروزه خانم، مرا به دندان میگیرد
و با همین قافله خسته و گرسنه
تا «بادرود» میرود. جایی در استان اصفهان.
نه مدرکی داشتهاند، نه پول و سرمایهای.
جنگ هم شروع شده،🚨
اما آنها خودشان را غریبه نمیدانند.
بعضیهایشان به جنگ هم میروند✊
و برای دفاع از انقلاب اسلامی تفنگ به دست میگیرند.🥷
در بادرود چند سالی میمانند و کار میکنند⚒️
تا اینکه
عشق به امام رضا آنها را میکشاند به مشهد.🤲💞
پدرم معروف بود به اوستا باقر.
بعدها به او حاجی اخلاقی هم میگفتند.
مردی سختکوش و کمصحبت
که با کار بنائی و گچکاری👷
معاش خانواده را تأمین میکرد.🌱💰
از روزی که به یاد دارم، مادرم هم کار میکرد.
من با جنگ دنیا آمدم
و با جنگ بزرگ شدم.
اعزام نیرو از طرف مساجد و پایگاهها را که میدیدم
و سرودهای آهنگران را که از بلندگوها میشنیدم،
سرشوق میآمدم.😍
قیافه رزمندهها را که میدیدم
انگار بهترین آدمهای دنیا را میبینم.🥰
سال ۱۳۶۸ به کلاس اول رفتم؛
در مدرسهای که سه شیفت بود؛ در محله گلشهر مشهد.
همه خانه ما🏠
یک اتاق سهدرچهار بود.
یک گوشهاش چراغ والور روشن بود،🏮
یک گوشهاش چند تکه رختخواب بود
و یک طاقچه چوبی داشت که پدرم خودش آن را درست کرده بود.
روی آن
#عکس_امام(ره) و #سجاده و #قرآن بود.😘
مادرم یک دستمال بافته بود
که روی طاقچه میانداختیم. این طاقچه سهگوش را به خانههای دیگری هم که رفتیم، بردیم.
اجازه نداشتیم غیر از این سـ³ـه قلم، چیزی روی طاقچه بگذاریم.
اسم محلهمان «درختتوت» بود؛ سر یک سهراهی که یک درخت توت قدیمی داشت.🌳
من تولد راضیه و رضا را به خاطر ندارم، اما وقتی مرجان و معصومه و زهرا به دنیا آمدند،
مثل یک پرستار کنار مادرم بودم
و در بچهداری کمکش میکردم.🍀
چند سال بعد در محله«بازار شلوغِ» گلشهر،
خانهای کوچک خریدیم.🏡
دارای دو اتاق کوچک و یک حیاط.
پدرم اوستا باقر،
بعداً یک آشپزخانه درست کرد⚒️
و خیلی بعد
یک تشناب(دستشویی و گرمابه🛀).
سالهای زیادی میرفتیم گرمابه بیرون.
نُه سال در آن خانه کوچک زندگی کردیم.
حالا شده بودیم پنج دختر و یک پسر،
به اضافه بابو پدربزرگم و دوتا خانمش
و پدر و مادرم.¹¹
زندگی به سختی میگذشت،😔
اما حرفه پدرم باز هم برای ما نانآوری داشت؛
فقط نانآوری.🍂
🌐 کانون فرهنگی شهدای فاطمیون
43.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مقداری از زیباییهای بامیانـ🇦🇫 ببینید 🎥
آب فراوانش را،🌊
مجسمه بودایش را🎎
مراتع سرسبز و انبوهش را؛⛰️
🔰کتاب «خاتون و قوماندان» را با ما خوشمزه🤩 بخوانید👇
┄┅┄┅ •✾• ┅┄┅┄
🌐کانون فرهنگی شهدای فاطمیون
🆔@kanon_fatemiyoun
🔺فاطمیون،سرآمدشهادتوسرافرازی
🔻#فاطمیون_لشکر_خطشکن
#خاتون_و_قوماندان 2️⃣
#فصل_اول_ایران
دخترها به هم رسیده بودیم
و مدرسه رفتنمان سخت بود.🏫🎒
مدرسهمان سه شیفت بود.⏰
از ۷ تا ۱۰ صبح،🕕
از ۱۰ تا ۱ بعد از ظهر،🕘
از ۱ تا ۴ عصر.🕛
در هر شیفت چهارصـ⁴⁰⁰ـد دانشآموز بود. جنگ بود⚠️
و رفاه و فراوانی کم بود🏚️
و برای ما مهاجـ🇦🇫ـرین کمتر.📊
در مدرسه،
دانشآموز🧕
منضبط و مرتب و درسخوانی بودم.🏅👏
بهصرفه درس میخواندم.🤌
سعی میکردیم
خرجی برای پدر و مادرم نداشته باشیم.🫢
یک مانتو و کفش را🧥🥿
سه سال پوشیدم
در پنـ⁵ـج سال دبستان
دو جفت کفش پارهکردم و دو مانتو.
کلاس سوم🧑🏫
پارچهٔ مانتوییِ سهمیهای گرفتیم🧧
و دادیم خیاط دوخت.🧥
مقنعهها را بیبی با دست میدوخت.🪡
از ترس اینکه
زیپ کیفم خراب نشود،🎒
زیاد باز و بستهاش نمیکردم.😬
دختر لاغر و قدبلندی مثل من🧕
جایش همیشه میز آخر بود؛
اما درسهایم خوب بود.👏
دفتر دیکتههایم📚 پر از بیسـ²⁰ـت بود.🥇
با اینکه جای کمی داشتیم
و امکانات و کمُدی نداشتیم،
دفتر دیکتههایم را
از کلاس اول تا پنجم نگهداشته بودم.😇
کلاس سوم و چهارم،
مبصر هم بودم🧑🏫
و به عنوان
دانشآموزی درسخوان و فعال،😌 پایتخته مسألهها را حل میکردم.📝
در مدرسه صدایم میکردند اُمالبنین؛
حتى معلم و مدیر و ناظم.🗣️
#دههفجـ🇮🇷ـر🎊
گروه سرود راه میانداختم
و خودم تکخوان بودم.🎤
بچهها را برای سرود انتخاب میکردم،✅
مرتبشان میکردم،🚦
کلاس را تزئین میکردم🎉
و روزنامه دیواری درست میکردم.🪧
عاشق مدادرنگی بودم.✏️
از رؤیـ🧩ـاهایم این بود که
یک بسته دوازدهتایی مدادرنگی داشته باشم.🛍️
کلاس اول برایم مدادرنگی نگرفتند.
مادرم گفت:
«حالا چند هفتهای برو مدرسه تا پول دستم بیاید برایت میخرم».🌱
با چه عشق و حسرتی
به مدادرنگیهای بچهها
نگاه میکردم.🥹
هر روز
وقتی از مدرسه تعطیل میشدیم،
به هممیزیام سلیمه حسینی میگفتمـ💬:
«امروز که بروم خانه،
مادرم حتماً
یک جعبه مدادرنگی خریده🛍️
و من فردا با مدادرنگی خودم میآیم»؛✏️
اما وقتی به خانه میرسیدم،
خبری از مدادرنگی نبود.🥺
گذشت و گذشت🗓️
تا اینکه پدرم
یک بسته ماژیک شش رنگ برایم خرید.🖍️
ناراحت شدم.😒
ذوقم کور شد.
تصمیم گرفتم🤔
پولهایم را خُردخُرد جمع کنم💴
و خودم یک جعبه مدادرنگی بخرم.🛍️ یکتومانیها و پنجهزاریهایی را که
مادرم گاهی میداد،
جمع میکردم.
جلو مدرسهمان🏬
یک گاری بود که قلم و دفتر داشت.📚🖊️
هر روز از پیرمرد صاحب گاری
قیمت مدادرنگی را میپرسیدم که
گران نشده باشد.〽️
کلاس دومی شده بودم که پولهایم
به قیمت یک جعبه مدادرنگی رسید.🛍️
هجده تومان.❕
رفتم جلوی گاری و به پیرمرد گفتم:
«این مدادرنگی چند؟»
- برو بچه! اینها خیلی گران است.
- باشد من پول دارم.
تا پول را ندید، راضی نشد😳
مدادرنگی را به من نشان بدهد.
بعد از یک سال،
من هم صاحب مدادرنگی شده بودم.
عالَمی داشتم.🥰
تا مدتها آنها را تراش نمیدادم؛
حتی احتیاط میکردم
که زیاد رنگ نکنم تا تمام نشوند.😬
جعبه را🛍️
با احتیاط باز و بسته میکردم که
پاره نشود.⭕
جایی میگذاشتم که
دست بچهها به آن نرسد.🚯
دو سال با آنها زندگی کردم!
حتی وقتی
خُرد هم شدند
و توی دستم به سختی جا میشدند،
آنها را دور نینداختم.
دادم به خواهرم🎈
و گفتم: «وقتی میخواهی داخل خانه نقاشی کنی از این مداد کوچولوها بگیر».🪄
خریدن دفتر نو سخت بود.📒
همان دفترهای کاهی را
غنیمتی استفاده میکردیم که
تمام نشود.📈
سه خط بالای دفتر⬆️📖
و سه خط پایین دفتر هم مینوشتم⬇️
که دفتر دیر تمام شود.🔶
آخر سال هم
برگههای سفیدِ باقیمانده را
جدا میکردم📃✂️
و به هم میدوختم🪡
و برای سال بعدم
دفتر مشق درست میکردم.✅📑
خودکار خیلی گران بود.😧
یک نیخودکار🖊️
داخل کوچه پیدا کرده بودم
و با همان،
یک تابستان برای خودم مینوشتم؛📝
تا وقتی تمام نشد
از آن استفاده کردم.🌱
از کلاس اول
خاطره مینوشـتـ✍️ـم.
نوشتن و یادداشت کردن را
دوست داشتم.😘
🌐کانون فرهنگی شهدای فاطمیون