گزارش تصویری/ دوره کلاس های تابستانه 1402 در قاب تصویر.
#قرآن کریم
#کانون_فرهنگی_شهدای_فاطمیون
🌐 @kanon_Fatemiyoun
گزارش تصویری/ دوره کلاس های تابستانه 1402 در قاب تصویر.
#قرآن کریم
#کانون_فرهنگی_شهدای_فاطمیون
🌐 @kanon_Fatemiyoun
گزارش تصویری/ دوره کلاس های تابستانه 1402 در قاب تصویر.
#قرآن کریم و احکام
#کانون_فرهنگی_شهدای_فاطمیون
🌐 @kanon_Fatemiyoun
#خاتون_و_قوماندان1️⃣
#فصل_اول_ایران
من، اُمالبنین، دختر فیروزه، در ماه سنبله(شهریور) تابستانی داغ و پرآشوب به دنیا آمدم؛🌱🧕
جایی در حوالی ولایت(استان) #بامیان از سرزمین افغانسـ🇦🇫ـتان.
روستای پدریام، «بند امیر» را به چشم ندیدم.
نه آب فراوانش را،🌊
نه مجسمه بودایش را🎎
و نه مراتع سرسبز و انبوهش را؛⛰️
فقط توصیفهای غبطهانگیز مادرم را میشنیدم وقتی از «بند امیر» صحبت میکرد.
مادرم فیروزه، تنها فرزند شیخ عوض،
با تولد من،
در ناامنیهای بیرحمانه منطقه💣
که به دلیل اشغال روسها ایجاد شده بود،⚠️
مجبور میشود
به همراه کاروانی از همولایتی هایش بار سفر ببندد و جلای وطن کند🗺️
و به سوی مرزهای ایران بیاید؛🚎
ایرانی که حالا
با نام امام خمینی(ره) شناخته میشد.🇮🇷🥰
من کوچکترین👶 عضو قافلهای بودم که سرگردان و حیران، به امید امنیت و آسایش،
از زیر تیغ ناامنیها
جان سالم به در برده بودند و از همه زندگی و سرمایهشان
فقط یک بُقچه لباس و یک سفره نان با خود برداشته بودند.🧳
استان(ولایت) بامیان پُر است از معادن و ذخایر زیرزمینی.🎖️
همینها هم به جای آنکه مایه آسایش مردمش شود،
قاتل جانشان شد و روسها برای به دستآوردن این ثروت عظیم به آن هجوم آوردند.🚨
پدر بزرگم شیخ عوض،
نمیتوانست در آن آشوبها
تنها فرزندش، فیروزه را
با نوزاد چند ماههاش - یعنی من- رها کند.
برای همین پدرم را قانع میکند
تا با قافله سی نفره شان همراه شود و جانشان را از مهلکه نجات دهند.🧭
جنگ و ناامنی، بسیاری از خویشاوندانشان را
به کام مرگ کشانده و هستی شان را سوزانده بود؛🧨
و چه جایی بهتر از ایران✅
که رهبرش برضدّ مستکبرین عالم حرف میزد
و همه مستضعفین را به قیام و وحدت فرا میخواند.💪✊
قافله ما
منزل به منزل به ایران نزدیک میشود.
پدربزرگم در حوالی مرز سیستان و بلوچستان،
وقتی عکس امام خمینی(ره) را به چشم میبیند،🥰
از شوق و عشق و هیجان
اشک میریزد🥹
و زیر همان عکس
روضه میخواند و زیارتش میکند.🤲
شیخ عوض به همراهان میگوید:
«این از پاقدم نوهٔ من است که ما به ایران رسیدیم.
این نوهٔ من از همه قافله سر است».👏
فیروزه خانم، مرا به دندان میگیرد
و با همین قافله خسته و گرسنه
تا «بادرود» میرود. جایی در استان اصفهان.
نه مدرکی داشتهاند، نه پول و سرمایهای.
جنگ هم شروع شده،🚨
اما آنها خودشان را غریبه نمیدانند.
بعضیهایشان به جنگ هم میروند✊
و برای دفاع از انقلاب اسلامی تفنگ به دست میگیرند.🥷
در بادرود چند سالی میمانند و کار میکنند⚒️
تا اینکه
عشق به امام رضا آنها را میکشاند به مشهد.🤲💞
پدرم معروف بود به اوستا باقر.
بعدها به او حاجی اخلاقی هم میگفتند.
مردی سختکوش و کمصحبت
که با کار بنائی و گچکاری👷
معاش خانواده را تأمین میکرد.🌱💰
از روزی که به یاد دارم، مادرم هم کار میکرد.
من با جنگ دنیا آمدم
و با جنگ بزرگ شدم.
اعزام نیرو از طرف مساجد و پایگاهها را که میدیدم
و سرودهای آهنگران را که از بلندگوها میشنیدم،
سرشوق میآمدم.😍
قیافه رزمندهها را که میدیدم
انگار بهترین آدمهای دنیا را میبینم.🥰
سال ۱۳۶۸ به کلاس اول رفتم؛
در مدرسهای که سه شیفت بود؛ در محله گلشهر مشهد.
همه خانه ما🏠
یک اتاق سهدرچهار بود.
یک گوشهاش چراغ والور روشن بود،🏮
یک گوشهاش چند تکه رختخواب بود
و یک طاقچه چوبی داشت که پدرم خودش آن را درست کرده بود.
روی آن
#عکس_امام(ره) و #سجاده و #قرآن بود.😘
مادرم یک دستمال بافته بود
که روی طاقچه میانداختیم. این طاقچه سهگوش را به خانههای دیگری هم که رفتیم، بردیم.
اجازه نداشتیم غیر از این سـ³ـه قلم، چیزی روی طاقچه بگذاریم.
اسم محلهمان «درختتوت» بود؛ سر یک سهراهی که یک درخت توت قدیمی داشت.🌳
من تولد راضیه و رضا را به خاطر ندارم، اما وقتی مرجان و معصومه و زهرا به دنیا آمدند،
مثل یک پرستار کنار مادرم بودم
و در بچهداری کمکش میکردم.🍀
چند سال بعد در محله«بازار شلوغِ» گلشهر،
خانهای کوچک خریدیم.🏡
دارای دو اتاق کوچک و یک حیاط.
پدرم اوستا باقر،
بعداً یک آشپزخانه درست کرد⚒️
و خیلی بعد
یک تشناب(دستشویی و گرمابه🛀).
سالهای زیادی میرفتیم گرمابه بیرون.
نُه سال در آن خانه کوچک زندگی کردیم.
حالا شده بودیم پنج دختر و یک پسر،
به اضافه بابو پدربزرگم و دوتا خانمش
و پدر و مادرم.¹¹
زندگی به سختی میگذشت،😔
اما حرفه پدرم باز هم برای ما نانآوری داشت؛
فقط نانآوری.🍂