eitaa logo
کانون فرهنگی شهدای فاطمیون
936 دنبال‌کننده
890 عکس
329 ویدیو
30 فایل
سنگر فرهنگی | کانال رسمی کانون فرهنگی شهدای فاطمیون🚩 ارتباط با مدیر کانون... : @Sh_n_313 https://t.me/kanon_Fatemiyoun
مشاهده در ایتا
دانلود
گزارش تصویری/ دوره کلاس های تابستانه 1402 در قاب تصویر. کریم 🌐 @kanon_Fatemiyoun
گزارش تصویری/ دوره کلاس های تابستانه 1402 در قاب تصویر. کریم 🌐 @kanon_Fatemiyoun
گزارش تصویری/ دوره کلاس های تابستانه 1402 در قاب تصویر. کریم و احکام 🌐 @kanon_Fatemiyoun
️⃣ من، اُم‌البنین، دختر فیروزه، در ماه سنبله(شهریور) تابستانی داغ و پرآشوب به دنیا آمدم؛🌱🧕 جایی در حوالی ولایت(استان) از سرزمین افغانسـ🇦🇫ـتان. روستای پدری‌ام، «بند امیر» را به چشم ندیدم. نه آب فراوانش را،🌊 نه مجسمه بودایش را🎎 و نه مراتع سرسبز و انبوهش را؛⛰️ فقط توصیف‌های غبطه‌انگیز مادرم را می‌شنیدم وقتی از «بند امیر» صحبت می‌کرد. مادرم فیروزه، تنها فرزند شیخ عوض، با تولد من، در ناامنی‌های بی‌رحمانه منطقه💣 که به دلیل اشغال روس‌ها ایجاد شده بود،⚠️ مجبور می‌شود به همراه کاروانی از هم‌ولایتی هایش بار سفر ببندد و جلای وطن کند🗺️ و به سوی مرزهای ایران بیاید؛🚎 ایرانی که حالا با نام امام خمینی(ره) شناخته می‌شد.🇮🇷🥰 من کوچک‌ترین👶 عضو قافله‌ای بودم که سرگردان و حیران، به امید امنیت و آسایش، از زیر تیغ ناامنی‌ها جان سالم به در برده بودند و از همه زندگی و سرمایه‌شان فقط یک بُقچه لباس و یک سفره نان با خود برداشته بودند.🧳 استان(ولایت) بامیان پُر است از معادن و ذخایر زیرزمینی.🎖️ همین‌ها هم به جای آنکه مایه آسایش مردمش شود، قاتل جان‌شان شد و روس‌ها برای به دست‌آوردن این ثروت عظیم به آن هجوم آوردند.🚨 پدر بزرگم شیخ عوض، نمی‌توانست در آن آشوب‌ها تنها فرزندش، فیروزه را با نوزاد چند ماهه‌اش - یعنی من- رها کند. برای همین پدرم را قانع می‌کند تا با قافله سی نفره شان همراه شود و جان‌شان را از مهلکه نجات دهند.🧭 جنگ و ناامنی، بسیاری از خویشاوندان‌شان را به کام مرگ کشانده و هستی شان را سوزانده بود؛🧨 و چه جایی بهتر از ایران✅ که رهبرش برضدّ مستکبرین عالم حرف می‌زد و همه مستضعفین را به قیام و وحدت فرا می‌خواند.💪✊ قافله ما منزل به منزل به ایران نزدیک می‌شود. پدربزرگم در حوالی مرز سیستان و بلوچستان، وقتی عکس امام خمینی(ره) را به چشم می‌بیند،🥰 از شوق و عشق و هیجان اشک می‌ریزد🥹 و زیر همان عکس روضه می‌خواند و زیارتش می‌کند.🤲 شیخ عوض به همراهان می‌گوید: «این از پاقدم نوهٔ من است که ما به ایران رسیدیم. این نوهٔ من از همه قافله سر است».👏 فیروزه خانم، مرا به دندان می‌گیرد و با همین قافله خسته و گرسنه تا «بادرود» می‌رود. جایی در استان اصفهان. نه مدرکی داشته‌اند، نه پول و سرمایه‌ای. جنگ هم شروع شده،🚨 اما آنها خودشان را غریبه نمی‌دانند. بعضی‌های‌شان به جنگ هم می‌روند✊ و برای دفاع از انقلاب اسلامی تفنگ به دست می‌گیرند.🥷 در بادرود چند سالی می‌مانند و کار می‌کنند⚒️ تا اینکه عشق به امام رضا آنها را می‌کشاند به مشهد.🤲💞 پدرم معروف بود به اوستا باقر. بعدها به او حاجی اخلاقی هم می‌گفتند. مردی سخت‌کوش و کم‌صحبت که با کار بنائی و گچ‌کاری👷 معاش خانواده را تأمین می‌کرد.🌱💰 از روزی که به یاد دارم، مادرم هم کار می‌کرد. من با جنگ دنیا آمدم و با جنگ بزرگ شدم. اعزام نیرو از طرف مساجد و پایگاه‌ها را که می‌دیدم و سرودهای آهنگران را که از بلندگوها می‌شنیدم، سرشوق می‌آمدم.😍 قیافه رزمنده‌ها را که می‌دیدم انگار بهترین آدم‌های دنیا را می‌بینم.🥰 سال ۱۳۶۸ به کلاس اول رفتم؛ در مدرسه‌ای که سه شیفت بود؛ در محله گلشهر مشهد. همه خانه ما🏠 یک اتاق سه‌درچهار بود. یک گوشه‌اش چراغ والور روشن بود،🏮 یک گوشه‌اش چند تکه رخت‌خواب بود و یک طاقچه چوبی داشت که پدرم خودش آن را درست کرده بود. روی آن (ره) و و بود.😘 مادرم یک دستمال بافته بود که روی طاقچه می‌انداختیم. این طاقچه سه‌گوش را به خانه‌های دیگری هم که رفتیم، بردیم. اجازه نداشتیم غیر از این سـ³ـه قلم، چیزی روی طاقچه بگذاریم. اسم محله‌مان «درخت‌توت» بود؛ سر یک سه‌راهی که یک درخت توت قدیمی داشت.🌳 من تولد راضیه و رضا را به خاطر ندارم، اما وقتی مرجان و معصومه و زهرا به دنیا آمدند، مثل یک پرستار کنار مادرم بودم و در بچه‌داری کمکش می‌کردم.🍀 چند سال بعد در محله«بازار شلوغِ» گلشهر، خانه‌ای کوچک خریدیم.🏡 دارای دو اتاق کوچک و یک حیاط. پدرم اوستا باقر، بعداً یک آشپزخانه درست کرد⚒️ و خیلی بعد یک تشناب(دستشویی و گرمابه🛀). سال‌های زیادی می‌رفتیم گرمابه بیرون. نُه سال در آن خانه کوچک زندگی کردیم. حالا شده بودیم پنج دختر و یک پسر، به اضافه بابو پدربزرگم و دوتا خانم‌ش و پدر و مادرم.¹¹ زندگی به سختی می‌گذشت،😔 اما حرفه پدرم باز هم برای ما نان‌آوری داشت؛ فقط نان‌آوری.🍂