eitaa logo
کانون فرهنگی شهدای فاطمیون
1هزار دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
430 ویدیو
35 فایل
سنگر فرهنگی | کانال رسمی کانون فرهنگی شهدای فاطمیون🚩 ارتباط با مدیر کانون... : @Sh_n_313 https://t.me/kanon_Fatemiyoun
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
0️⃣5️⃣ اردیبهشت🗓 رو به پایان بود که علی‌رضا با آقای قنبری، برنامه‌ریخت تا📑👨🏻‍💻 یک مؤسسه‌آموزش‌کامپیوتر تأسیس کنند.💻 مکان‌ش را درمنطقه‌ساختمان، شهرک‌شهیدرجایی،🏙️ دیدند. چندتا سیستم قسطی خریدند💻 و چندنفری‌را به‌عنوان‌مربی به‌کار گرفتند.👨🏻‍💻 روزی‌که روبان «مؤسسه آموزشی نوآوران» را قیچی کردند،✂️🎀🎉 من نتوانستم بروم. حالم مساعد نبود.🤒 وقتی به خانه راضیه و علی می‌رفتیم، شب را می‌ماندیم. خانه برادرزاده علی‌رضا بود و آنجا آسوده‌تر پایش‌را دراز می‌کرد. یک‌شب حالی بر من مستولی شده بود که بی‌خواب شدم. سرم روی بالش بود و پیوسته اشک‌هایم می‌آمد.😭 بدنم رنجور و خسته بود.🩺😔 بلاتکلیفی روی زندگی‌ام آوار شده بود. از ناسپاسی‌کردن خوف داشتم. دعا می‌کردم که: «خدایا کمکم کن تا در این وضعیت، ناشکری نکنم و روسفید بیرون بیایم.🤲🏻🌱 کاری کن که آینده بچه‌هایم در سختی و مشقت سپری نشود».👶🏻🌱 رفتم داخل حیاط.🏡 حال قدم‌زدن نداشتم. حالا همان پنگوئن‌خانم بودم، اما شور و شوق تولد فاطمه نبود.😞 برای طفلم دل می‌سوزاندم که در چه شرایطی دارد پا به‌دنیا می‌گذارد. زمزمه می‌کردم که: «خدایا! کمک‌ش کن. کمک‌مان کن‌. راهی جلوی‌مان بگذار.»🤲🏻🌱 به اتاق که برگشتم،🚶🏼‍♀️ فهمیدم علی‌رضا هم بیدار شده. گریه‌هایم بی‌صدا بود،🫢 اما حس می‌کردم بیدارش کرده‌ام. حالم خوش نبود.🤒 وقتم از نُه‌ماه و نُه‌روز و نُه‌ساعت گذشته بود،🗓 اما درد و نشانه وضع حمل نداشتم. یک‌روز بعد از ظهر تصمیم گرفتم خودم به بیمارستان بروم.🏨 رفتم پشت در اتاق بابو.👴🏻 داشتند چای می‌نوشیدند. بغض‌کرده و مغموم گفتم: «حلال کنید. دارم می‌روم بیمارستان».🥺 قرآن را زیارت کردم و به‌همراه علی‌رضا و مادرم به بیمارستان امام‌هادی(ع) رفتیم.🩺 شب به نیمه نرسیده بود که بچه به‌دنیا آمد.👩🏻‍🍼 یک‌پسر سفید و چشم‌گرد و شکمو که از لحظه‌اول تولد مدام گریه می‌کرد و دستش به دهانش بود.👶🏻 گرسنه‌تر از او من بودم. ضعف‌شدیدی بر من غالب شده بود. حتی نای لب تکان‌دادن نداشتم.🤒 از ساعت چهار عصر که آمده بودم،🕟 حتی یک‌جرعه آب نخورده بودم. انتظارم برای رسیدن خرما یا نبات از بیرون، بی‌فایده بود. خبر آوردندکه مادر و همسرت‌به‌خانه‌رفته‌اند. کسی نیست که برایت چیزی بیاورد.🥡🧃 پرسنل یک‌لیوان چای برایم آوردند.☕️ چند تخت آن‌طرف‌تر،🛏 چشمم به کیسه‌ای نان افتاد.🍞 با همان حال نزار، خودم را به کیسه نان‌خشک رساندم و همان یک‌تکه نان‌را با چای خوردم.🍞☕️ انگار لقمه شفا و آب‌حیات بود. جان گرفتم.🙂 بعداً علی‌رضا برایم گفت که بعد از دو سه ساعتی که خبری نمی‌شود⏰ و داخل‌بیمارستان‌هم راه‌شان‌نمی‌دهند،🏨 مادرم را راضی کرده که برگردند. کمردردش🩹 نمی‌گذاشت زیاد ایستاده یا نشسته باشد. به مادرم گفته بود: «ماندن ما فایده‌ای ندارد! از دردش چیزی کم نمی‌کند». شماره‌اش را داده بود که خبرشان کنند.📞 من بودم و حمیدرضا و رنجوری و گرسنگی!👩🏻‍🍼 حرف‌ها داشتم با پسرم: «چرا عجله‌کردی برای این‌دنیا! ما را ببخش که پایت‌را به این‌دنیای پر از رنج و سختی باز کردیم. چرا آمدی؟ چیزی برایت آماده نکردیم. امیددارم قدمت خیر باشد و به زندگی‌ما برکت بدهی».🌾 صبح علی‌رضا آمد.☀️ دلم پر بود. دلم تنگ بود.💔 بغض داشتم،🥺 اما جلوی مادرم بروز ندادم. خندیدم.😊 بچه را دادم بغل مادرم.👩🏻‍🍼 احساس شعفی که علی‌رضا داشت غم و غصه شب را از یادم برد.😘 گفت: «احساس می‌کنم بعد از خدا پشتم به کوه است! دستت درد نکند. چه پسرخوبی دنیا آوردی.»👶🏻🌱 فامیل و بستگان می‌آمدند بچه مبارکی.💐 بچه مبارکی‌ها اگر پول بود،💶 کارگشای‌مان می‌شد. دوهزارتومان و هزارتومان کنار قنداق بچه می‌گذاشتند👶🏻💴 و من اختیار تام داشتم که آنها را هرطور دلم می‌خواهد خرج کنم. همین زمان عمه و دخترهایش به مشهد آمدند و در خانه پدرم ساکن شدند.👩‍👧‍👧 جمعیت خانه بیشتر شد. عمه‌ام خوش‌صحبت و دنیا دیده بود و می‌نشست و برایم گپ می‌زد؛🗣 از گذشته تا حال. برای‌جشن‌عقیقه حمیدرضاواحسان‌(پسرراضیه) مراسم مشترک گرفتیم.✅🌱 علی دو گوسفند خرید.🐑 سهم ما ۱۶۰ هزار تومان می‌شد که قرار شد بعداً حساب کنیم.💵 حاج توسلی بزرگ، برادر کلان علی‌رضا، برای عیادت و دیدن بچه از قم آمدند.🚃 از دیدن وضعیت ما ناراحت شدند.😔 جلوی‌مان چیزی بروز ندادند، اما بعداً فهمیدم با علی‌رضا جرّوبحث داشته‌اند که «این چه وضع زندگی است؟!»😠 دلم وقتی خرّم شد که علی‌رضا به‌عزم خواستگاری‌رفتن برای یکی از دوستانش نونَوار کرد🤵🏻‍♂ و شادمان از خانه بیرون رفت. مدتی را که در رفت‌وآمد مراسم‌خواستگاری و امر ازدواج دوستش بود،💐 شب‌ها هم در آموزشگاه می‌ماند. عمه‌ام سربه‌سرم می‌گذاشت که «بنین! بیدارچشم باش! یک‌وقتی توسلی برای خودش خواستگاری نرود!»👰🏻‍♀ می‌خندیدیم و می‌گفتم: «نه عمه‌جان. به‌خرج و نان من مانده، خواستگاری‌اش کجا بوده؟» به علی‌رضا که مزاح عمه‌ام را گفتم، از ته‌دل خندید و گفت: «ها! بلکه‌هم بروم!»😄
افتتاحیه مؤسسه آموزش کامپیوتر نوآوران
🛑 پیکرهای سیدحسن نصرالله و هاشم صفی‌الدین ۵ اسفند تشییع می‌شود دبیرکل حزب‌الله لبنان: 🔹حزب‌الله پیکرهای شهید سیدحسن نصرالله و شهید هاشم صفی‌الدین را روز یکشنبه ۲۳ فوریه ـ پنجم اسفند ـ تشییع خواهد کرد. 🌐کانون فرهنگی شهدای فاطمیون 🆔@kanon_fatemiyoun 🔺فاطمیون،سرآمدشهادت‌وسرافرازی 🔻 ‎‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙اذان در بارگاه حضرت رقیه با صدای : شهید مدافع حرم حامد بافنده 🌹🍃
✨﷽✨ 📹 جشن‌نماز مهد قرآنی غنچه‌های فاطمی🤲🏻🌱🎉 ⭕ بعد از اتمام دوره آموزشی احکام(وضو و نماز) برای بچه‌ها، 🔰 به‌مناسبت میلاد باسعادت سفینةنجات، رحمت واسعه خداوند، حضرت‌اباعبدالله‌الحسین علیه‌السلام جشن‌نماز برای‌غنچه‌های فاطمی در «مهد قرآنی غنچه‌های فاطمی» برگزار گردید. ┄┅┄┅ •✾• ┅┄┅┄ 🌐کانون فرهنگی شهدای فاطمیون 🆔@kanon_fatemiyoun 🔺فاطمیون‌سرآمدشهادت‌وسرافرازی 🔻