eitaa logo
کانون دانشجویی شاهد و ایثار داراب
118 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
171 ویدیو
19 فایل
کانون دانشجویی شاهد و ایثار دانشگاه آزاد اسلامی واحد داراب 🔺زیباترین فصل این فرهنگ، خالقان این حماسه عظیم اند که با صلابت اراده و نور ایمان، رهنورد راه مقدسی شدند که پاداش آن، جاودانگی و بقا بود. https://zil.ink/kanoon_shahed_isar #شهید #آزادی #دفاع
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از دانشجویان گام دومی
🖥 اخبار گام دومی ها در آبان ماه ... 📌 برنامه تحلیلی آقای سیاست (۶۹) | رنگ رخساره https://gamedarab.ir/?p=5244 📌 نشست اول | محفل دانشجویی خط نصرالله https://gamedarab.ir/?p=5396 📌 آئین معارفه | مدیر واحد خواهران https://gamedarab.ir/?p=5248 📌 دوازدهمین نشریه فرهنگی ادبی میثاق | ولادت حضرت زینب (س) و روز پرستار https://gamedarab.ir/?p=5254 📌 بزرگداشت شهدای مقاومت https://gamedarab.ir/?p=5258 https://gamedarab.ir/?p=5351 📌 دوره آموزشی تحلیلی | شرف فلسطین https://gamedarab.ir/?p=5369 📌 قرار چهارشنبه ها https://gamedarab.ir/?p=5380 💠 روابط عمومی تشکل دانشجویی گام دومی ها دانشگاه آزاد اسلامی واحد داراب @gamedovom_darab
🔻برگزاری جلسه‌ درون کانونی کانون شاهد و ایثار اعضای کانون شاهد و ایثار در جلسه ای درباره برنامه های پیش رو همچنین برنامه ریزی جهت پیشبرد اهداف ، همکاری بیشتر و ارتقای کیفیت برنامه ها و رشد بیشتر کانون به گفتگو و تبادل نظر پرداختند؛ لازم به ذکر است در این جلسه اعضای جدید نیز حضور داشتند. ⚜کانون شاهد و ایثار ⚜ تشکل دانشجویی گام دومی ها ⚜ دانشگاه آزاد اسلامی واحد داراب https://zil.ink/kanoon_shahed_isar
هدایت شده از دانشجویان گام دومی
🇵🇸دوره آموزشی تحلیلی شرف فلسطین🇵🇸 🔻نشست اول: آشنایی با تاریخچه فلسطین و رخداد های قبل و بعد از اِشغال 👤باحضور حجت الاسلام محمدامین نخعی ●مدرس و پژوهشگر ، مدیر مدرسه روایت انسان 📆 یکشنبه ، ۴ آذرماه ۱۴۰۳ _ ساعت ۱۸:۳۰ 🌐لینک حضور درنشست: https://gamedarab.ir 🏷 | ▫️واحد سیاسی تشکل دانشجویی گام دومی ها دانشگاه آزاد اسلامی واحد داراب ▫️ @gamedovom_darab
هدایت شده از دانشجویان گام دومی
🔹نشست اول ، دوره شرف فلسطین🔹 امشب - تا دقایقی دیگر (راس ساعت۱۸:۳۰) 🌐لینک حضور در نشست : https://www.skyroom.online/ch/mreza_gholami/palestine1 📍لینک را در مرورگر کروم وارد نموده، دکمه مهمان را انتخاب کرده، نام خود و نام واحد دانشگاهی را نوشته و وارد نشست شوید. 🔺مثال: علی علی زاده _ واحد داراب 🏷 | ▫️واحد سیاسی تشکل دانشجویی گام دومی ها دانشگاه آزاد اسلامی واحد داراب▫️ 🆔@gamedovom_darab
می خواست خودش جلوی ما برود و یک نفر از آقایان را بگذارد پشت سرمان مسخره اش کردم که :((از اینجـا تا حرم فاصله ای نیست که دو نفر بادیگار داشته باشیم!)) کلی کل کل کردیم. متقاعد نشد. خیلی خاطرمان را خواست که گفت برای ساعت سه صبح پایین منتظرش باشیم به هیچ وجه نمی فهمیدم اینکه با من این طور سرشاخ می شود و دست از سرم برنمی دارد، چطور یک ساعت بعد می شود همان آدم خشک مقدس از آن طرف بام افتاده! آخرشب، جلسه گذاشت برای هماهنگی برنامه فردا .. گفت:((خانما بیان نماز خونه!)) دیدیم حاج آقا را خواب آلود آورده که تنها دربین نامحرم نباشد. رفتارهایش راقبول نداشتم. فکرمی کردم ادای رزمنده های دوران جنگ را در می آورد نمی توانستم باکلمات قلمبه سلنبه اش کنار بیایم دوست داشتم راحت زندگی کنم، راحت حرف بزنم، خودم باشم .. به نظرم زندگی با چنین آدمی اصلا کارمن نبود ... https://zil.ink/kanoon_shahed_isar
هدایت شده از دانشجویان گام دومی
🎥 | مشاهده قسمت کامل دوره آموزشی وتحلیلی شرف فلسطین ▫️ نشست اول ●آشنایی با تاریخچه فلسطین ورخدادهای قبل وبعد ازاشغال 👤 در گفتگو با: حجت الاسلام والمسلمین محمدامین نخعی ●مدرس وپژوهشگر مدیرمدرسه روایت انسان ▫️لینک مشاهده نشست اول 👇 https://gamedarab.ir/?p=5414 🏷 | 💠روابط عمومی تشکل دانشجویی گام دومی ها دانشگاه آزاد اسلامی واحد داراب 💠 @gamedovom_darab
دنبال آدم بی ادعایی می گشتم که به دلم بنشیند در چار چوب در ، با روی ترش کرده نگاهم را انداختم به موکت کف اتاق بسیج و گفتم :«من دیگه از امروز به بعد ، مسئول روابط عمومی نیستم .خدافظ!» فهمید کارد به استخوانم رسیده . خودم را برای اصرارش آماده کرده بودم . شاید هم دعوایی جانانه و مفصل برعکس ، در حالی که پشت میزش نشسته بود ، آرام با اطمینانه، گونهٔ پرریشش را گذاشت روی مشتش و گفت :«یه‌نفر رو به جای خودتون مشخص کنید و برید !» نگذاشتم به شب بکشد . یکی از بچه ها را به خانم ابویی معرفی کردم . حس کسی که بعد از سال ها تنگی نفس ، یک دفعه نفسش آزاده می شود ، سینه ام سبک شد ... چیزی روی مغزم ضرب گرفته بود :«آزاد شدم !» صدایی حس می کردم شبیه زنگ آخر مرشد وسط زورخانه. به خیالم بازی تمام شده بود اما زهی خیال باطل! تازه اولش بود . هر روز به هر نحوی پیغام می فرستاد و می خواست بیایید خواستگاری جواب سربالا می دادم . داخل دانشگاه جلویم سبز شد . و خیلی جدی و بی مقدمه پرسید :«چرا هرکی رو می فرستم جلو، جوابتون منفیه؟» بدون مکث گفتم :«ما به درد هم نمیخوریم !» https://zil.ink/kanoon_shahed_isar
با اعتماد به نفس صدایش را صاف کرد :«ولی من فکر می کنم خیلی هم به هم میخوریم !» جوابم راکوبیدم توی صورتش :« آدم باید کسی که می خواد همراهش بشه ، به‌دلش بشینه !» خنده پیروزمندانه ای سر داد . انگار به خواسته اش رسیده بود :«یعنی این مسئله حل بشه ، مشکل شمام حل میشه ؟!» جوابی نداشتم ... چادرم را زیر چانه محکم چسبیدم و صحنه را خالی کردم . از همان جایی که ایستاده بود ، طوری گفت که بشنوم :«ببینید ! حالا این قدر دست دست می کنید ، ولی میاد زمانی که حسرت این روزا رو بخورید !» زیر لب با خودم گفتم «چه اعتماد به نفسی کاذبی» اما تا برسم خانه ، مدام این چند کلمه در ذهنم می چرخید : «حسرت این روزا !» مدتی پیدایش نبود ، نه در برنامه های بسیج ، نه کنار معراج شهدا . داشتم بال در می آوردم . از دستش راحت شده بودم کنجکاوی ام گل کرده بود بدانم کجاست خبری از اردوهای بسیج نبود ، همه بودند الا او .. خجالت می کشیدم از اصل قضیه سر در بیاورم. تا اینکه کنار معراج شهدا اتفاقی شنیدم از او حرف می زنند یکی داشت می گفت :«معلوم نیست این محمد خانی این همه وقت توی مشهد چی کار می کنه !» نمی دانم چرا ..! یک دفعه نظرم عوض شد! دیگر به چشم یک بسیجی افراطی و متحجر نگاهش نمی کردم . حس غریبی آمده بود سراغم . نمی دانستم چرا این طور شده بودم. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://zil.ink/kanoon_shahed_isar
هفتم آذر، سالروز شهادت دانشمند برجسته و ممتاز هسته‌ای و دفاعی کشور، شهید محسن فخری زاده 💠کانون شاهد و ایثار 💠تشکل دانشجویی گام دومی ها 💠دانشگاه آزاد اسلامی واحد داراب https://zil.ink/kanoon_shahed_isar
نمی‌خواستم قبول کنم که دلم برایش تنگ شده است . اما با وجود این هنوزهم نمی توانستم اجازه بدهم بیایید خواستگاری ام راستش خنده ام می گرفت ، خجالت می کشیدم به کسی بگویم دل مرا با خودش برده ..! وقتی برگشت پیغام داد میخواهد بیاید خواستگاری . باز قبول نکردم ... مثل قبل عصبانی نشدم ، ولی زیر بار هم نرفتم خانم ابویی گفت :« دوسه ساله این بنده خدا رو معطل خودت کردی! طوری نمی شه که! بذار بیاد خواستگاری و حرفاش رو بزنه !» گفتم :«بیاد ، ولی خوش بین نباشه که بله بشنوه !» شب میلاد حضرت زینب (س) مادرش زنگ زد برا قرار خواستگاری . نمی دانم پافشاری هایش باد کله ام راخواباند یا تقدیرم؟! شاید هم دعاهایش ... به دلم نشسته بود با همان ریش بلند و تیپ ساده همیشگی اش آمد . ازدر حیاط که وارد خانه شد ، با خاله ام از پنجره او را دیدیم . خاله ام خندید : « مرجان ، این پسره چقدر شبیه شهداست !» باخنده گفتم :«خب شهدا یکی مثل خودشون رو فرستادن برام !» خانواده اش نشستند پیش مادر و پدرم . خانواده ها با چشم و ابرو به هم اشاره کردند که « این دوتا برن توی اتاق ، حرفاشون رو بزنن!» https://zil.ink/kanoon_shahed_isar ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌