هدایت شده از دانشجویان گام دومی
🇵🇸دوره آموزشی تحلیلی " شرف فلسطین "🇵🇸
( ویژه دانشجویان ، اساتید و کارمندان دانشگاه ها و کنشگران حامی جبهه مقاومت )
📝سردار شهید حاج قاسم سلیمانی: دفاع از فلسطین برای ما شرف و عزت است.
👥 با حضور اساتید مطرح و مجرب
🖥 جلسات مجازی در بستر اسکای روم
📄صدور گواهی معتبر سازمان مرکزی دانشگاه آزاد اسلامی
⌨ ثبت نام دوره از طریق سایت زیر :
🌐 www.gamedarab.ir
☎️شماره تماس و شناسه ایتا جهت کسب اطلاعات بیشتر:
📞۰۹۳۷۷۹۳۱۹۸۹
🆔@maral_kh2001
🏷 #سیاسی | #شرف_فلسطین
▫️واحد سیاسی تشکل دانشجویی گام دومی ها دانشگاه آزاد اسلامی واحد داراب ▫️
@gamedovom_darab
« وَلا تَحسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلوا في سَبيلِ اللَّهِ أَمواتًا ۚ بَل أَحياءٌ عِندَ رَبِّهِم يُرزَقونَ ...
ای پیامبر!) هرگز گمان مبر کسانی که در راه خدا کشته شدند، مردگانند! بلکه آنان زندهاند، و نزد پروردگارشان روزی داده میشوند.»
رونمایی از سی و دومین ماهنامه شهدایی کانون شاهد و ایثار به یاد :
« شهید سید رضا طاهر »
🥀شادی روحش صلوات 🥀
⚜کانون شاهد و ایثار
⚜تشکل دانشجویی گام دومی ها
⚜دانشگاه آزاد اسلامی واحد داراب
https://zil.ink/kanoon_shahed_isar
هدایت شده از دانشجویان گام دومی
🔻واحد خواهران تشکل دانشجویی گام دومی ها داراب با همکاری کانون دختران آفتاب برگزار می نماید:
⟦ کِتابِخوانی جزِو کارهای اَصلی زِندِگی اَست و اَگر بِه این باوَر بِرسیم هیچ کاری، مانِع کِتابخوانی نَخواهد شُد. 📚🌱⟧ _ رهبر معظم انقلاب
📚 قـــــرار چهــــارشنـــبه هــا 📚
( هــر هفتـه دورهمـی بـا طعـم کـتاب )
🍂 کتــــاب یــــــادت بـــــاشد ❤️
📌 محفل ویژه دختر خانم ها
⏰ زمــان : چهارشنبه این هفته ۳۰ آبان ماه ۱۴۰۳ | ساعت ۱۰ صبح
🏡 مــکان : دفتر مرکزی تشکل دانشجویی گام دومی ها
☎️ هماهنگی جهت حضور :
📞 ۰۹۳۷۹۱۵۳۲۴۹
🆔 @servant1381
💠روابط عمومی تشکل دانشجویی گام دومی ها دانشگاه آزاد اسلامی واحد داراب 💠
@gamedovom_darab
•
″خدایا !
ثروت دستانم وقتی است؛
که سلاح برای دینت دست گرفتم.″
[فرازیازوصیتنامهی
#شهیدحاجقاسمسلیمانی]
🔹 واحد رسانه کانون شاهد و ایثار
🔹 تشکل دانشجویی گام دومی ها
🔹 دانشگاه آزاد اسلامی واحد داراب
https://zil.ink/kanoon_shahed_isar
هدایت شده از دانشجویان گام دومی
🇵🇸دوره آموزشی تحلیلی " شرف فلسطین "🇵🇸
( ویژه دانشجویان ، اساتید و کارمندان دانشگاه ها و کنشگران حامی جبهه مقاومت )
📝سردار شهید حاج قاسم سلیمانی: دفاع از فلسطین برای ما شرف و عزت است.
👥 با حضور اساتید مطرح و مجرب
🖥 جلسات مجازی در بستر اسکای روم
📄صدور گواهی معتبر سازمان مرکزی دانشگاه آزاد اسلامی
⌨ ثبت نام دوره از طریق سایت زیر :
🌐 www.gamedarab.ir
☎️شماره تماس و شناسه ایتا جهت کسب اطلاعات بیشتر:
📞۰۹۳۷۷۹۳۱۹۸۹
🆔@maral_kh2001
🏷 #سیاسی | #شرف_فلسطین
▫️واحد سیاسی تشکل دانشجویی گام دومی ها دانشگاه آزاد اسلامی واحد داراب ▫️
@gamedovom_darab
#قصه_دلبری
#پارت_ششم
کسی که حتی کارهای معمولی و عرف جامعه را انجام نمی داد و خیلی مراعات می کرد ،
دلش گیر کرده و حالا گیر داده به یک نفر و طوری رفتار می کرد که همه متوجه شده بودند
گاهی بعدازجلسه که کلی آدم نشسته بودند ، به من خسته نباشید می گفت یا بعد از مراسم های دانشگاه که بچه ها با ماشین های مختلف می رفتند بین این همه آدم از من می پرسید :«باچی و کی بر میگردید ؟»
یک بار گفتم :«به شما ربطی نداره که من با کی میرم !»
اصرار می کرد حتماً باید با ماشین بسیج بروید یا برایتان ماشین بگیرم .
می گفتم :«اینجا شهرستانه . شما اینجارو با شهر خودتون اشتباه گرفتین ، قرار نیست اتفاقی بیفته »
گاهی هم که پدرم منتظرم بود ، تا جلوی در دانشگاه می آمد که مطمئن شود
در اردوی مشهد ، سینی سبک کوکو دست من بود و دست دوستم هم جعبهٔ سنگین نوشابه.
عز و التماس کرد که «سینی رو بدید به من سنگینه !»
گفتم :«ممنون ، خودم میبرم !» و رفتم ..
از پشت سرم گفت :«مگه من فرمانده نیستم؟! دارم می گم بدین به من !»
چادرم را کشیدم جلوتر و گفتم :«فرمانده بسیج هستین نه فرمانده آشپزخونه!»
گاهی چشم غره ای هم می رفتم بلکه سر عقل بیاید ، ولی انگار نه انگار..
#کتاب_شهید_محمد_خانی
https://zil.ink/kanoon_shahed_isar
#قصه_دلبری
#پارت_هفتم
چند دفعه کارهایی که می خواستم برای بسیج انجام دهم رو ، نصفه نیمه رها کردم و بعد هم با عصبانیت بهش توپیدم
هر بار نتیجهٔ برعکس می داد
نقشه ای سرهم کردم که خودم را گم و گور کنم و کمتر در برنامه ها و دانشگاه آفتابی بشوم ، شاید از سرش بیفتد.
دلم لک می زد برا برنامه های «بوی بهشت »
راستش از همان جا پایم به بسیج باز شد . دوشنبه ها عصر ، یک روحانی کنار معراج شهدا تفسیر زیارت عاشورا می گفت و اکثر بچه ها آن روز را روزه می گرفتند ..
بعد از نماز هم کنار شمسهٔ معراج افطار می کردیم.
پنیر که ثابت بود ، ولی هر هفته ضمیمه اش فرق می کرد :هندوانه ، سبزی یا خیار ، گاهی هم می شد یکی به دلش افتاد که آش نذری بدهد
قید دوتا از اردوها را هم زدم ..
یک کلام بودنش ترسناک بود به نظر می رسید..
حس می کردم مرغش یک پا دارد
می گفتم :«جهان بینی ش نوک دماغشه! آدمِ خود مچکربین!»
دراردوهـایی که خواهران را می برد، کسی حق نداشت تنهـایی جایی برود، حـداقل سه نـفری
اصـرار داشت:((جمـعی و فقط با برنامه های کاروانن همـراه باشیـد!))
مـا از برنامه های کاروان بدمان نمی آمد، ولی می گفتیم گاهی آدم دوست دارد تنهـا باشد و خلوت کند یا احیانا دو نفر دوست دارند باهم بروند.
درآن موقع،باید جوری می پیچـاندیم ودرمی رفتیم.
چـند بار دراین در رفتن ها مچمان راگرفت...
#کتاب_شهید_محمد_خانی
https://zil.ink/kanoon_shahed_isar
#قصه_دلبری
#پارت_هشتم
بعضی وقت ها
فـردا یا پس فردایش به واسطه ماجرایی یا سوتی های خودمان می فهمید.
یکی از اخلاق های بدش این بود که به ما می گفت فلان جا نروید و بعد که ما زیرآبی می رفتیم، می دیدیم به!
آقا خودش آنجاست نمـونه اش حسینیه گردان تخریب دوکوهه...
رسیدیم پـادگـان دوکوهه.شنیدیم دانشجـویان دانشگاه امام صادق(ع)قـرار است بروند حسینیه گردان تخریب. این پیشنهـاد را مطرح کردیم.
یک پا ایستادکه: ((نه، چون دیر اومدیم وبچه ها خستهن ،بهتره برن بخوابن که فردا صبح سرحال از برنامه ها استفاده کنن!)) واجازه نداد.
گفت:((همه برن بخوابن!هرکی خسته نیست، می تونه بره حسینه حاج همت!))
بازهم حکمرانی!به عادت همیشگی، گوشم بدهکارش نبود
همراه دانشجویان دانشگاه امام صادق(ع)شدم ورفتم. درکمـال ناباوری دیدم خودش آنجـاست!...
داخل اتوبوس،باروحانی کاروان جلو می نشستند.صنـدلی بقیه عوض می شد، امـا صندلی من نه!
از دستش حسابی کفری بودم،میخواستم دق دلم رو خالی کنم
کفشش را درآورد که پایش را دراز کند، یواشکی آن را از پنجره اتوبوس انداختم بیرون
نمی دانم فهمید کار من بوده یا نه اصلا هم برایم مهم نبود که بفهمد..
فقط می خواستم دلم خنک شود.
یک بار هم کوله اش را عقب شوت ڪردم
#کتاب_شهید_محمد_خانی
https://zil.ink/kanoon_shahed_isar
هدایت شده از دانشجویان گام دومی
📨موضع تشکل دانشجویی گام دومی ها به زبان انگلیسی در ایکس (توئیتر) پیرامون "روز جهانی کودک و جنایات اسرائیل"
International Children's Day will be happy when the Zionist child-killing regime does not exist on this planet.
#qaza | #israel
🔻 ترجمه:
روز جهانی کودک زمانی مبارک خواهد بود که رژیم کودک کش صهیونیستی در این کره خاکی وجود نداشته باشد.
_لینک توییت_
@gamedovom_darab
#قصه_دلبری
#پارت_نهم
شال سبزی داشت که خیلی به آن تعصب نشان می داد.
وقتی روحانی کاروان می گفت:(( باندای بلندگو رو زیر سقف اتوبوس نصب کنین تا همه صداروبشنون)) ، من با آن شال باندهارا می بستم
بااین ترفندها ادب نمی شد و جای مرا عوض نمی کرد
درسفر مشهد ، ساعت یازده شب بادوستم برگشتیم حسینیه. خیلی عصبانی شد. اما سرش پایین بود و زمین را نگاه می کرد.گفت:((چرا به برنامه نرسیدین؟))
عصبانی گذاشتم توی کاسه اش:((هیئت گرفتین برای من یا امام حسین(ع)؟
اومدم زیارت امام رضا(ع)نه که بند برنامه ها و تصمیمای شمـا باشم!
اصلا دوست داشتم این ساعت بیام، به شما ربطی داره؟))
دق دلی ام را سرش خالی کردم.
بهش گفتم:((شما خانمایی رو به اردو آوردین که همه هجده سال رو رد کردن.
بچه پیش دبستانی نیستن که!))
گفت:((گروه سه چهارنفری بشید، بعد از نماز صبح پایین باشین خودم میام می برمتون..
بعدم یا با خودم برگردین یا بذارین هواروشن بشه گروهی برگردین!))
#کتاب_شهید_محمد_خانی
https://zil.ink/kanoon_shahed_isar
هدایت شده از دانشجویان گام دومی
🖥 اخبار گام دومی ها در آبان ماه ...
📌 برنامه تحلیلی آقای سیاست (۶۹) | رنگ رخساره
https://gamedarab.ir/?p=5244
📌 نشست اول | محفل دانشجویی خط نصرالله
https://gamedarab.ir/?p=5396
📌 آئین معارفه | مدیر واحد خواهران
https://gamedarab.ir/?p=5248
📌 دوازدهمین نشریه فرهنگی ادبی میثاق | ولادت حضرت زینب (س) و روز پرستار
https://gamedarab.ir/?p=5254
📌 بزرگداشت شهدای مقاومت
#گزارش_تفصیلی
https://gamedarab.ir/?p=5258
#گزارش_تصویری
https://gamedarab.ir/?p=5351
📌 دوره آموزشی تحلیلی | شرف فلسطین
https://gamedarab.ir/?p=5369
📌 قرار چهارشنبه ها
https://gamedarab.ir/?p=5380
💠 روابط عمومی تشکل دانشجویی گام دومی ها دانشگاه آزاد اسلامی واحد داراب
@gamedovom_darab
🔻برگزاری جلسه درون کانونی کانون شاهد و ایثار
اعضای کانون شاهد و ایثار در جلسه ای درباره برنامه های پیش رو همچنین برنامه ریزی جهت پیشبرد اهداف ، همکاری بیشتر و ارتقای کیفیت برنامه ها و رشد بیشتر کانون به گفتگو و تبادل نظر پرداختند؛ لازم به ذکر است در این جلسه اعضای جدید نیز حضور داشتند.
⚜کانون شاهد و ایثار
⚜ تشکل دانشجویی گام دومی ها
⚜ دانشگاه آزاد اسلامی واحد داراب
https://zil.ink/kanoon_shahed_isar
هدایت شده از دانشجویان گام دومی
🇵🇸دوره آموزشی تحلیلی شرف فلسطین🇵🇸
🔻نشست اول:
آشنایی با تاریخچه فلسطین و رخداد های قبل و بعد از اِشغال
👤باحضور
حجت الاسلام محمدامین نخعی
●مدرس و پژوهشگر ، مدیر مدرسه روایت انسان
📆 یکشنبه ، ۴ آذرماه ۱۴۰۳ _ ساعت ۱۸:۳۰
🌐لینک حضور درنشست:
https://gamedarab.ir
🏷 #سیاسی | #شرف_فلسطین
▫️واحد سیاسی تشکل دانشجویی گام دومی ها دانشگاه آزاد اسلامی واحد داراب ▫️
@gamedovom_darab
هدایت شده از دانشجویان گام دومی
🔹نشست اول ، دوره شرف فلسطین🔹
امشب - تا دقایقی دیگر (راس ساعت۱۸:۳۰)
🌐لینک حضور در نشست :
https://www.skyroom.online/ch/mreza_gholami/palestine1
📍لینک را در مرورگر کروم وارد نموده، دکمه مهمان را انتخاب کرده، نام خود و نام واحد دانشگاهی را نوشته و وارد نشست شوید.
🔺مثال: علی علی زاده _ واحد داراب
🏷 #سیاسی | #شرف_فلسطین
▫️واحد سیاسی تشکل دانشجویی گام دومی ها دانشگاه آزاد اسلامی واحد داراب▫️
🆔@gamedovom_darab
#قصه_دلبری
#پارت_دهم
می خواست خودش جلوی ما برود و یک نفر از آقایان را بگذارد پشت سرمان
مسخره اش کردم که :((از اینجـا تا حرم فاصله ای نیست که دو نفر بادیگار داشته باشیم!))
کلی کل کل کردیم.
متقاعد نشد. خیلی خاطرمان را خواست که گفت برای ساعت سه صبح پایین منتظرش باشیم
به هیچ وجه نمی فهمیدم اینکه با من این طور سرشاخ می شود و دست از سرم برنمی دارد، چطور یک ساعت بعد می شود همان آدم خشک مقدس از آن طرف بام افتاده!
آخرشب، جلسه گذاشت برای هماهنگی برنامه فردا ..
گفت:((خانما بیان نماز خونه!))
دیدیم حاج آقا را خواب آلود آورده که تنها دربین نامحرم نباشد.
رفتارهایش راقبول نداشتم. فکرمی کردم ادای رزمنده های دوران جنگ را در می آورد
نمی توانستم باکلمات قلمبه سلنبه اش کنار بیایم
دوست داشتم راحت زندگی کنم، راحت حرف بزنم، خودم باشم ..
به نظرم زندگی با چنین آدمی اصلا کارمن نبود ...
#کتاب_شهید_محمد_خانی
https://zil.ink/kanoon_shahed_isar
هدایت شده از دانشجویان گام دومی
🎥 #ببینید | مشاهده قسمت کامل دوره آموزشی وتحلیلی شرف فلسطین
▫️ نشست اول
●آشنایی با تاریخچه فلسطین ورخدادهای قبل وبعد ازاشغال
👤 در گفتگو با:
حجت الاسلام والمسلمین محمدامین نخعی
●مدرس وپژوهشگر مدیرمدرسه روایت انسان
▫️لینک مشاهده نشست اول 👇
https://gamedarab.ir/?p=5414
🏷 #سیاسی | #شرف_فلسطین
💠روابط عمومی تشکل دانشجویی گام دومی ها دانشگاه آزاد اسلامی واحد داراب 💠
@gamedovom_darab
#قصه_دلبری
#پارت_یازدهم
دنبال آدم بی ادعایی می گشتم که به دلم بنشیند
در چار چوب در ، با روی ترش کرده نگاهم را انداختم به موکت کف اتاق بسیج و گفتم :«من دیگه از امروز به بعد ، مسئول روابط عمومی نیستم .خدافظ!»
فهمید کارد به استخوانم رسیده . خودم را برای اصرارش آماده کرده بودم . شاید هم دعوایی جانانه و مفصل
برعکس ، در حالی که پشت میزش نشسته بود ، آرام با اطمینانه، گونهٔ پرریشش را گذاشت روی مشتش و گفت :«یهنفر رو به جای خودتون مشخص کنید و برید !»
نگذاشتم به شب بکشد . یکی از بچه ها را به خانم ابویی معرفی کردم . حس کسی که بعد از سال ها تنگی نفس ، یک دفعه نفسش آزاده می شود ، سینه ام سبک شد ...
چیزی روی مغزم ضرب گرفته بود :«آزاد شدم !»
صدایی حس می کردم شبیه زنگ آخر مرشد وسط زورخانه.
به خیالم بازی تمام شده بود
اما زهی خیال باطل!
تازه اولش بود .
هر روز به هر نحوی پیغام می فرستاد و می خواست بیایید خواستگاری
جواب سربالا می دادم . داخل دانشگاه جلویم سبز شد . و خیلی جدی و بی مقدمه پرسید :«چرا هرکی رو می فرستم جلو، جوابتون منفیه؟»
بدون مکث گفتم :«ما به درد هم نمیخوریم !»
#کتاب_شهید_محمد_خانی
https://zil.ink/kanoon_shahed_isar
#قصه_دلبری
#پارت_دوازدهم
با اعتماد به نفس صدایش را صاف کرد :«ولی من فکر می کنم خیلی هم به هم میخوریم !»
جوابم راکوبیدم توی صورتش :« آدم باید کسی که می خواد همراهش بشه ، بهدلش بشینه !»
خنده پیروزمندانه ای سر داد . انگار به خواسته اش رسیده بود :«یعنی این مسئله حل بشه ، مشکل شمام حل میشه ؟!»
جوابی نداشتم ...
چادرم را زیر چانه محکم چسبیدم و صحنه را خالی کردم .
از همان جایی که ایستاده بود ، طوری گفت که بشنوم :«ببینید ! حالا این قدر دست دست می کنید ، ولی میاد زمانی که حسرت این روزا رو بخورید !»
زیر لب با خودم گفتم «چه اعتماد به نفسی کاذبی»
اما تا برسم خانه ، مدام این چند کلمه در ذهنم می چرخید :
«حسرت این روزا !»
مدتی پیدایش نبود ، نه در برنامه های بسیج ، نه کنار معراج شهدا .
داشتم بال در می آوردم . از دستش راحت شده بودم
کنجکاوی ام گل کرده بود بدانم کجاست
خبری از اردوهای بسیج نبود ، همه بودند الا او ..
خجالت می کشیدم از اصل قضیه سر در بیاورم.
تا اینکه کنار معراج شهدا اتفاقی شنیدم از او حرف می زنند
یکی داشت می گفت :«معلوم نیست این محمد خانی این همه وقت توی مشهد چی کار می کنه !»
نمی دانم چرا ..!
یک دفعه نظرم عوض شد!
دیگر به چشم یک بسیجی افراطی و متحجر نگاهش نمی کردم .
حس غریبی آمده بود سراغم . نمی دانستم چرا این طور شده بودم.
#کتاب_شهید_محمد_خانی
https://zil.ink/kanoon_shahed_isar
هفتم آذر، سالروز شهادت دانشمند
برجسته و ممتاز هستهای و دفاعی
کشور، شهید محسن فخری زاده
💠کانون شاهد و ایثار
💠تشکل دانشجویی گام دومی ها
💠دانشگاه آزاد اسلامی واحد داراب
https://zil.ink/kanoon_shahed_isar
#قصه_دلبری
#پارت_سیزدهم
نمیخواستم قبول کنم که دلم برایش تنگ شده است .
اما با وجود این هنوزهم نمی توانستم اجازه بدهم بیایید خواستگاری ام
راستش خنده ام می گرفت ، خجالت می کشیدم به کسی بگویم دل مرا با خودش برده ..!
وقتی برگشت پیغام داد میخواهد بیاید خواستگاری .
باز قبول نکردم ...
مثل قبل عصبانی نشدم ، ولی زیر بار هم نرفتم
خانم ابویی گفت :« دوسه ساله این بنده خدا رو معطل خودت کردی!
طوری نمی شه که! بذار بیاد خواستگاری و حرفاش رو بزنه !»
گفتم :«بیاد ، ولی خوش بین نباشه که بله بشنوه !»
شب میلاد حضرت زینب (س) مادرش زنگ زد برا قرار خواستگاری .
نمی دانم پافشاری هایش باد کله ام راخواباند یا تقدیرم؟!
شاید هم دعاهایش ...
به دلم نشسته بود
با همان ریش بلند و تیپ ساده همیشگی اش آمد .
ازدر حیاط که وارد خانه شد ، با خاله ام از پنجره او را دیدیم . خاله ام خندید : « مرجان ، این پسره چقدر شبیه شهداست !»
باخنده گفتم :«خب شهدا یکی مثل خودشون رو فرستادن برام !»
خانواده اش نشستند پیش مادر و پدرم .
خانواده ها با چشم و ابرو به هم اشاره کردند که « این دوتا برن توی اتاق ، حرفاشون رو بزنن!»
#کتاب_شهید_محمد_خانی
https://zil.ink/kanoon_shahed_isar
از زمان رفتنتان، جنگ برای شما تمام شد..!
اما...ما...
همچنان داریم می جنگیم..!
خسته نیستیم ولی..
یادی..!
دعایی..!
نگاهی..!
برای قوت قلبمان کافی ست.🥀🥀
https://zil.ink/kanoon_shahed_isar
#قصه_دلبری
#پارت_چهاردهم
با آدمی که تا دیروز مثل کارد و پنیر بودیم ، حالا باید با هم می نشستیم برای آینده مان حرف می زدیم
تا وارد شد نگاهی انداخت به سرتاپای اتاقم و گفت :«چقدر آینه!
از بس خودتون رو می بینین این قدر اعتماد به نفستون رفته بالا دیگه !»
از بس هول کرده بودم فقط با ناخن هایم بازی میکردم .
مثل گوشی در حال ویبره ، می لرزیدم
خیلی خوشحال بود ...
به وسایل اتاقم نگاه می کرد . خوب شد عروسک پشمالو و عکس هایم را جمع کرده بودم فقط مانده بود قاب عکس چهار سالگی ام
اتاق را گز می کرد ، انگار روی مغزم رژه میرفت
جلوی همان قاب عکس ایستاد و خندید . چه در ذهنش می چرخید نمی دانم!
نشست روبه رویم .
خندید و گفت :«دیدید آخر به دلتون نشستم !»
زبانم بند آمده بود ...
من که همیشه حاضر جواب بودم و پنج تا روی حرفش می گذاشتم و تحویلش میدادم ، حالا انگار لال شده بودم
خودش جواب خودش را داد : « رفتم مشهد یه دهه متوسل شدم .
دیدم حالا که بله نمی گید ، امام رضا از توی دلم بیرونتون کنه .
پاکِ پاک که دیگه به یادتون نیفتم ...
نشسته بودم گوشه رواق که سخنران گفت : اینجا جاییه که می تونن چیزی رو که خبر نیست ، خیر کنن و بهتون بدن . نظرم عوض شد . دو دهه دیگه دخیل بستم که برام خیر بشید !»
#کتاب_شهید_محمد_خانی
https://zil.ink/kanoon_shahed_isar
وقتے شیپور جنگ نواختہ شود،
فرق بین مرد و نامرد تشخیص داده مےشود..
| شهید مصطفے چمران
#شهیدانه
🔹 واحد رسانه کانون شاهد و ایثار
🔹 تشکل دانشجویی گام دومی ها
🔹 دانشگاه آزاد اسلامی واحد داراب
https://zil.ink/kanoon_shahed_isar