فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوربین مخفی در زندان!
دوربین مخفی زندان.
بعضی کارها واقعا ارزشمنده...
#امام_زمان
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
هدایت شده از زیارت نیابتی
مداحی آنلاین - نماهنگ مادر - مومنی.mp3
3.02M
🕊️🥀بشنویم به نیابت شهدا🕊️🥀
🕊️🥀هرکسی باشهیدی خوگرفت..
🕊️🥀روزمحشرآبروازاو گرفت...🦋
✨ سلام خدا بر شهیدان🕊️🥀✨
#رزق شهدایی
#شهیدمحمدحسین حدادیان🕊️🥀
https://eitaa.com/shahidhadadian74
هدایت شده از زیارت نیابتی
Mahmoud Karimi - Gole Chadore Goldaret.mp3
3.4M
🕊️🥀بشنویم به نیابت شهدا🕊️🥀
🕊️🥀هرکسی باشهیدی خوگرفت..
🕊️🥀روزمحشرآبروازاو گرفت...🦋
✨ سلام خدا بر شهیدان🕊️🥀✨
#رزق شهدایی
#شهیدمحمدحسین حدادیان🕊️🥀
https://eitaa.com/shahidhadadian74
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#🦋🌺او قلب عالم امکان است....🦋🌺
🔰کوتاه ترین دعا برای بلندترین آرزو..🦋
✨اللهم عجل لولیک فرج ✨
https://eitaa.com/shahidhadadian74
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#رزق شهدایی🕊️🥀
✨ کارساز ترین... توسل به حضرت مادر✨
https://eitaa.com/shahidhadadian74
هدایت شده از کانال قصه گویی لاله زار شهدا...🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انا لله وانا الیه راجعون
در گذشت مادری مهربان 🖤
https://eitaa.com/shahidhadadian74
Haj Hasan Khalaj Mamnonam Agar Naravi (320)-۱.mp3
1.47M
با ابو تراب هم نوا بشیم... غریب مانده دیگر بی فاطمه🖤😭
زیر سایه آقا امیر المومنین علیه السلام باشید
https://eitaa.com/shahidhadadian74
هدایت شده از آرشیو مباحث استاد شجاعی
#هم_اکنون
مراسم روضه شهادت حضرت زهرا سلاماللهعلیها در قرارجمعه ها تهران
با سخنرانی استاد حسن محمودی
※ پخش زنده 👇👇
@ostad_shojae
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هدایت شده از آرشیو مباحث استاد شجاعی
#توجه
هم اکنون شروع سخنرانی استاد حسن محمودی
هدایت شده از کانال قصه گویی لاله زار شهدا...🦋
Mehdi Rasooli - Madare Ghamkhar.mp3
3.99M
🥀انقدر غم مردمو خوردی ای مادر غمخوار..
شده حرفت ورد زبونا الجار ثم الدار..
دلم از این میسوزه تو مدینه..
یکی نمیگه چه غصه ای داری..
تو که شب تا سحر واسه مردم تو دعاهات چیزی کم نمیذاری..
جوری فتنه شده که تو حتی میون خوبام یاری نداری..
نگرانم من واسه این زخما نگرانم چون خونیه نفسات..
🖤مظلوم مادر
بی کس مادر میدوید ..تو کوچه یه نفس مادر🖤😭
https://eitaa.com/shahidhadadian74
هدایت شده از دومین دوسالانه جایزه ادبی شهید محمدحسین حدادیان
🔥جنگ به روستای ما آمد 🔥
قسمت شانزدهم
قرار شد براي صبحانه بيرون برويم. چند روزی بود که هیچ کس حال درست و حسابی نداشت. نزدیک بود دو تا از خواهر زاده هایم به جان هم بیفتند. همه خسته و عصبی شده بودند. اینقدر که در کنج خانه کز کرده بودیم و منتظر شنیدن خبر شهادت عزیزانمان بودیم. انتظار خبر شهادت گاهی از خود آن سخت تر است. اینطور هر لحظه شهید می شوی. با هر صدای در. با هر زنگ تلفن. پیام جدید. خسته بودیم. یک خانه کوچک قدیمی و ۲۷ زن و بچه کوچک و بزرگ. بساط صبحانه را خودم آماده کردم پنیر و سبزی و لبنه و زعتر. با یک فلاسک پر چای داغ. یک لحظه دیدم که نان نداریم و صبحانه هم که بدون نان معنی ندارد. به خواهر بزرگم گفتم
- تا شما آماده بشید میرم نون می خرم.
نانوایی بر خلاف همیشه بسته بود و مجبور بودم راه دورتری بروم. هنوز نان داغ توی دستم بود که سایه جنگنده ها را روی سرم حس کردم. اول خیال کردم اشتباه می کنم. اما خودش بود. همان صدا بود. دقیقا مثل جنوب. مثل آن روز دوشنبه. یک لحظه خشکم زد. تمام این مدتی که از جنوب بیرون آمده بودیم اینجا خبری نبود. هنوز گیج بودم که صدای بمباران شروع شد. دود از سمت خانه ما بود. نان های داغ از دستم افتاد و مثل باد به سمت خانه می دویدم. بی اراده فریاد می زدم "یا حسین" اگر خانه ما را زده باشند؟ اگر بچه هایم رفته باشند؟ مادرم. خواهرها. کاش بیرون نمی آمدم. کاش نان نمی خریدم. یک نفس به سمت خانه می دویدم. شوهرم مدام زنگ می زد. خواهر شوهرهایم. جوابشان را نمی دادم. بچه ها دست من امانت بودند. چطور می گفتم که دنبال نان آمدم و بچه ها گرسنه رفتند؟ جواب پدر شهید فاطمه را چه می دادم؟ از تصور اینکه چشمم به خانه ویران بیفتد و جنازه های بچه ها را از زیر آوار بیرون بیاورند به خودم می لرزیدم. کاش من هم در خانه می ماندم. کاش همه با هم می رفتیم. اینکه یک نفر بماند و بقیه بروند بزرگترین عذاب عالم است. نزدیکتر که شدم خواهرم را دیدم. نفسم بالا نمی آمد. صدای انفجار را که شنیده بود آمده بود دنبال من. این یعنی خانه ما را نزده بودند. اما بمباران همان نزدیکی ها بود. بوی دود و خاک همه جا را برداشته بود. به محل بمباران رسیدیم. همان خانه کوچک قدیمی کنار جاده. این خانه پر بود از زن و بچه های قد و نیم قد. با چند پیر زن و پیرمرد که همیشه بیرون در خانه می نشستند.
دختر کوچکی از این خانه گاهی می آمد حیاط خانه ما. می خواست با دخترها باری کند. بچه ها هر کجا که باشند همدیگر را زود پیدا می کنند. حتی وسط جنگ. مادرم اخم هایش می رفت توی هم و می گفت
- خودتون کم بودید اینا رو از کجا آوردید؟
اهل بعلبک بودند. این را از لهجه غلیظ دختر بچه فهمیدم. وقتی با آب و تاب برای دخترهایم از عروسک بزرگ موطلایی اش می گفت. حالا جنازه دختر بچه رو به رویم بود. لباس ياسي رنگش شده بود رنگ خون. از موهای طلايي بلندش شناختمش. مي لرزيدم. هنوز صداي خنده هايش توي گوشم بود. اسمش زهراء بود. ایستاده بودم یک گوشه تماشا. من موهای سفید پیرزنی را دیدم که از لای آوار بیرون زده بود. ساختمان کاملا ویران شده بود. با تمام زن ها و بچه ها. می لرزیدم. ممکن بود این خانه خانه ما باشد. اصلا چه فرقی می کرد. بچه های این خانه. بچه های خانه ما. بچه ها فرقی با هم ندارند. دستم را گذاشته بودم روی صورتم و گریه می کردم و مردم و نیروهای امدادی شهداء را از زیر آوار بیرون می کشیدند. همه بچه های کوچک. همه زن. همه آواره. من این خانواده را دیده بودم. همه زن و بچه بودند. جنازه بچه های کوچک را که از زیر آوار بیرون می کشیدند با خودم می گفتم کجای اینها شبیه فرماندهان مقاومتند؟ اینها فقط بچه اند. مردم برای کمک آمده بودند. مسلمان و مسیحی. خواهرم می خواست بماند. دید من دارم نگاه بچه های شهید می کنم و می لرزم. آن دختری که بلوز یاسی پوشیده بود. همان که با دخترهای من بازی می کرد. همان که صدای خنده اش تمام خانه را برمی داشت. همان که لهجه غلیظ بعلبکی داشت و عروسکش را جا گذاشته بود حالا خودش مثل یک عروسک کوچک به انتظار آمبولانس کنار بقیه شهدا خوابیده بود. همه زن. همه بچه. از شدت انفجار جنازه بعضی از شهدا روی پشت بام و زیر درخت ها افتاده بود.
نزدیک ظهر بود و هنوز صبحانه نخورده بودیم. "المیادین" گفت ۲۶ نفر شهید و زخمی شده اند. کسی دل و دماغ صبحانه خوردن نداشت دیگر. نشسته بودم کنار پنجره و نگاه دخترهای کوچکم می کردم که زیر درخت های زیتون باری می کردند و حس می کردم سایه آن دختر کوچک بعلبکی با همان موهای بلند طلایی دارد لای درخت ها بازی می کند. انگار صدای خنده هایش را می شنیدم. وقتی که با لهجه غلیظ بعلبکی اش می گفت منتظر است جنگ تمام بشود و به خانه برگردند. می گفت عروسکش را در خانه جا گذاشته است.
ادامه دارد ...
راوي : زني از جنوب لبنان
📝 رقیه کریمی
https://eitaa.com/shahidhadadian74
https://eitaa.com/jashh2
هدایت شده از کانال قصه گویی لاله زار شهدا...🦋
2_144244932762659752.mp3
13.86M
#مثل عروسکش جاماند...
...کنار شهدا 🕊️🥀
🔥 جنگ..دوست و دشمن.. 🔥
🥀.#روایتی_زنانه_ازقلب_لبنان۱۶🕊️🥀
#قسمت_شانزدهم
#جنگ_به_روستای_ما_آمد 🔥
✍ خانم رقیه کریمی
#قصه
#غزه
#لبنان
#مقاومت
#شهدا🕊️🥀
#باشهدا_گم_نمیشویم ...
#شهادت_هنر_مردان_خداست🕊️🥀
#اللهم_ارزقناتوفیق_الشهادت
#فی_سبیلک...🦋
#شهداعنایتی_به_دل_خسته_کنید🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
به کانال شهدایی براهین وعمار بپیوندید↙️↙️
@shohadabarahin_amar
https://eitaa.com/khademshohada_110
@parvarestan_ir
هدایت شده از دومین دوسالانه جایزه ادبی شهید محمدحسین حدادیان
🔥جنگ به روستای ما آمد 🔥
قسمت هفدهم
جيغ زدم. اين دومين شبي بود كه وحشت زده از خواب مي پریدم. نفسم بالا نمی آمد. اینجا اگر جیغ بزنی فقط خودت بیدار نمی شوی. ۲۶ نفر دیگر هم از صدایت بیدار می شوند. دو روز از بمباران روستا می گذشت. من هنوز خواب آن بچه های کوچک را می دیدم. خواب آن دختری که بلوزش یاسی بود. یا آن دختر بچه ای که جوانی مسیحی آن را از زیر آوار بیرون کشید. دوباره در خواب می دیدمش. جوان فریاد می زد "هنوز زنده است" زنده بود. نفس مي كشيد. جوان دختر بچه را محکم بغل کرده بود و می دوید. بدون اینکه بداند کجا؟ گیج شده بود. چند لحظه بعد دوباره دیدمش. دختر بچه دیگر بغلش نبود. جوان می لرزید و گریه می کرد. دختر بچه بین دست هایش رفته بود. حالا هر شب همان دختر بچه به خواب من می آمد. اینبار به جای آن جوان بین دست های من جان می داد. جیغ می زدم و از خواب می پریدم. مادرم داد می زد
- چه خبر شده باز نصف شب؟
نفسم بالا نمی آمد. يك لحظة درد پیچید بین تمام دندان هایم و تازه یادم افتاد قبل از جنگ ترمیم دندان هایم در جنوب نیمه کاره مانده و حالا درد امانم را بریده بود. صبح فردا به تنها مطب دندانپزشکی روستا رفتم. دقیقا رو به روی همان خانه. همان خانه ای که حالا ویران شده بود. هنوز بوی دود میداد. بوی درد. بوی خاطره ای که نمی دانستی باید چکارش بکنی. دوباره یاد بچه ها افتادم. بچه هایی که دیگر صدای خنده هایشان نمی آمد. دکتر با مته به جان دندانم افتاده بود و بدون اینکه بداند چه دردی می کشم برایم از آن روز می گفت. از روزی که خانه همسایه را زدند. شیشه های مطب هم ریخته بود. پنجره ها کج شده بود. من هم در سکوت گوش می دادم. کار دیگری از دستم بر نمی آمد. یک ساکشن تا ته حلقم گذاشته بود و خودش دستش را تا مچ کرده بود توی دهانم. دکتر نمی دانست که من همانجا بودم. می شنیدم. می دیدم. دکتر به جان دندانم افتاده بود و آن روز را برای من تحلیل می کرد. دقیقا شبیه کسانی که این روزها بیرون گود نشسته اند و در کافه های رو به دریا در "عین المریسه" یا کورنیش های ساحلی بیروت کنار "روشه" یا "المناره" سیگار می کشند و جنگ را تحلیل می کنند. دکتر به جان دندانم افتاده بود و مدام می خواست که باور کنم دکتر قبلی ام در جنوب کارش را بلد نبوده و من به این فکر می کردم که چرا همیشه کسانی که بیشترین هزینه را در جنگ ها می دهند مثل کوه صبورند و آنهایی که صدای تیر هم به گوششان نرسیده است همیشه طلبکار؟ دوست ایرانی ام می گفت زمان جنگ ما هم همینطور بود. آنهایی که شهید می دادند محکم ایستاده بودند و اعتراضی نمی کردند و آنهایی که صدای گلوله را هم نشنیده بودند از زمین و زمان طلبکار بودند. اینجا بعضی مادرها ۴ شهید داده اند. مثل ام علي عقيل. مثل ام حسن مسلماني. آواره شده ایم. خانه هایمان رفته. هر روز منتظر خبر شهادتیم. من دقیقا نمی فهمیدم دکتر از چه چیزی خسته بود؟ این جنگ اگر برای ما سخت بود برای بعضی شده بود کاسبی. اجاره خانه های ۱۵۰۰ دلاری. اینها دقیقا از چه چیزی خسته بودند؟
دکتر داشت جنگ را تحلیل می کرد و من با دهان باز اجازه حرف زدن نداشتم. اگر حرف می زدم مته زبانم را سوراخ می کرد. هر چند مته زبانش جلوتر به جان روحم افتاده بود. دکتر هم فقط می گفت دهانت را بیشتر باز کن. بعد هم برای من از تفاوت "هریس" و "ترامپ" می گفت و نمی دانست برای ما سگ زرد برادر شغال است. برای ما فقط میدان است که تعیین کننده پایان این جنگ است. سالهای سال است ما یاد گرفته ایم که نگاهمان فقط به میدان باشد. نه به تحلیل های پر طمطراق و لفاظی های جماعت قهوه خانه ها و کافه های "الشرقیة" و کورنیش های بیروت. دکتر نمی دانست که ما سالهاست که یاد گرفته ایم حرف اول و آخر را فقط میدان می زند. مثل جنگ ۳۳ روزه. مثل آزادی جنوب. نه خبرهای mtv و الجزيرة و العربية و الحدث. زینب دختر خواهرم گاهی می گوید شنیده ام آتش بس نزدیک است. گاهی با خنده و گاهی با سرزنش نگاهش می کنم و می گویم باز هم نشستی پای العربیة و الحدث؟ خوب می دانم اسرائیل در این شرایط اگر به دنبال گفتگو است می خواهد چیزی که در میدان به دست نیاورده را پشت میز مذاکره به دست بیاورد. سلاح مقاومت!
دکتر بالاخره کارش را تمام کرد و انگار جنگ بزرگی را با پیروزی به آخر رسانده باشد گفت
- تمام شد. کار هر کسی نبود این دندان.
از مطب که بیرون آمدم. جای دندانم هنوز درد می کرد. روحم بیشتر از آن. دوباره کنار همان ساختمان ویرانه ایستادم. حس می کردم صدای خنده بچه ها پیچیده است لای آوار و تیر آهن های به هم پیچیده. می دانستم که هزاران خنده دیگر هنوز باقی مانده است. خنده هایی که باید باقی بماند. می دانستم که برای پایان جنگ باید نگاهمان فقط به میدان باشد
ادامه دارد ...
راوی : زني از جنوب لبنان
📝رقیهكريمی
https://eitaa.com/shahidhadadian74
https://eitaa.com/jashh2
هدایت شده از کانال قصه گویی لاله زار شهدا...🦋
2_144244932776259906.mp3
12.72M
#روایتی_زنانه_ازقلب_لبنان۱۷🕊️🥀
#قسمت_شانزدهم
#جنگ_به_روستای_ما_آمد 🔥
✍ خانم رقیه کریمی
#قصه
#غزه
#لبنان
#مقاومت
#شهدا🕊️🥀
#باشهدا_گم_نمیشویم ...
#شهادت_هنر_مردان_خداست🕊️🥀
#اللهم_ارزقناتوفیق_الشهادت
#فی_سبیلک...🦋
#شهداعنایتی_به_دل_خسته_کنید🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
به کانال شهدایی براهین وعمار بپیوندید↙️↙️
@shohadabarahin_amar
https://eitaa.com/khademshohada_110
@parvarestan_ir.
هدایت شده از کانال قصه گویی لاله زار شهدا...🦋
2_144244932776285922.mp3
7.52M
#بر غم مادر نشسته...🦋
#می رسد آن روز...🦋
#او می آید....🦋
#امید غریبان تنها.... کجایی؟!!
💌عاشقانه های من...
و
💌مهربان ترین پدر عالم هستی...
💌 الهی عظم البلا...🦋
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
به کانال شهدایی براهین وعمار بپیوندید↙️↙️
@shohadabarahin_amar
https://eitaa.com/khademshohada_110