کانون شهدا
#همسفرانه❤ داستان آشنایی شهید محسن حججی و همسرش #قسمت_ششم ♥️خواستگاری وعقد شهید محسن حججی از زبان ه
#همسفرانه❤
داستان آشنایی شهید محسن حججی و همسرش
#قسمت_هفتم
یک روز پس از عقد مان من را برد گلزارشهدای نجفآباد،و بعد هم گلزار شهدای اصفهان.
سر قبر شهدایی که باهاشان رفیق بود
من را به آنها معرفی می کرد و می گفت: ایشان زهرا خانم هستند. خانوممن. ما تازه عقد کرده ایم و…
شروع میکرد با آنها حرف زدن. انگار که آنها زنده باشند و روبه رویش نشسته باشند و به حرف هایش گوش بدهد.
روز عروسی ام بود. از آرایشگاه که بیرون آمدم، نشستم توی ماشین محسن. اقوام و آشناها هم با ماشینهایشان آمده بودند عروس کشان. ?
ما راه افتادیم و آنها هم پشت سرمان آمده اند.
عصر بود. وسط راه محسن لبخندی زد و به من گفت:
زهرا، میای همه شون رو قال بزاریم؟
گفتم:گناه دارن محسن. ?
گفت:بابا بیخیال.
یکدفعه پیچید توی یک فرعی.
چندتا از ماشینها دستمان را خواندند. آمدن دنبالمان
توی شلوغی خیابان ها و ترافیک، محسن راه باریکی پیدا کرد و از آنجا رفت.
همانها را هم قال گذاشت.?
خوشحال بود قاه داشت میخندید.
دیگر نزدیکیهای غروب بود داشتن اذان مغرب می گفتند.
محسن و رو ترمز و ماشین را گوشه خیابان نگه داشت. ?
حس و حال خاصی پیدا کرده بود.دیگر مثل چند دقیقه قبل خوشحال نبود و نمی خندید.
رو کرد به من گفت: زهرا الان بهترین موقع برای دعا کردن بیا برای هم دعا کنیم.
بعد گفت:من دعا می کنم تو آمین بگو خدایا شهادت نصیب من بکن.
دلم هری ریخت پایین.
اشکام سرازیر شد. مثل شب عقد،دوباره حرف شهادت را پیش کشیده بود.
من تازه عروس باید شب عروسی هم برای شهادت شوهرم دعا میکردم.
اشک هایم بیشتر بارید.
نگاهم کرد و خندید و گفت:گریه نکن این همه پول آرایشگاه دادم، داری همش را خراب میکنی.
خودم را جمع و جور کردم.
دلم نیومد دعایش را بدون آمین بگذارم،
گفتم: ان شاالله به آرزویی که داری برسی.
فقط یک شرط داره.
اگه شهید شدی، باید همیشه پیشم باشی. تو سختی ها و تنهایی ها. باید ولم نکنی. باید مدام حست کنم.قبول؟?
سرش را تکان داد و گفت:قبول.
گفتم:یه شرط دیگه هم دارم.اگر شهید شدی ،باید سالم برگردی. باید بتونم صورت و چهره را ببینم.گفت: باز هم قبول.?
نمی دانستم…نمی دانستم این یکی را روی حرفش نمی ایستد و زیر قولش میزند! ?
❤️ٵللِّھم؏ـجݪلِوَلیڪَالفࢪج"
#اللهم_ارزقنا_توفیق_الشهادة_فی_سبیلک
@kanoonshohada