کانون شهدا
#همسفرانه❤ داستان آشنایی شهید محسن حججی و همسرش #قسمت_چهارم تا اینکه یک روز به سرم زد و… و زنگ زدم
#همسفرانه❤
داستان آشنایی شهید محسن حججی و همسرش
#قسمت_پنجم
مادر زهرا عباسی:
از زهرا شنیدم که محسن میخواهد بیاید خواستگاری می دانستم توی کتاب شهر کار می کند چادرم را سر کردم و به بهانه خرید کتاب رفتم آنجا می خواستم ببینمش. براندازش کنم. اخلاق و رفتار و برخوردش را ببینم. باهاش که حرف زدم حتی سرش را بالا نیاورد که نگاهم کند. همان موقع رفت توی دلم. ? با خودم گفتم: این بهترین شوهر برای زهرای منه. وقتی هم مادرش آمد خانه مان که زهرا را ببیند، هی وسوسه شدم که همان موقع جواب بله را بدم.
با خودم گفتم زشته خوبیت نداره الان چه فکری درباره من و زهرا میکنن.
گذاشتم تا آن روز تمام شود فرداش که نماز صبح را خواندم دیگر طاقت نیاوردم همان کله صبح زنگ زدم خانهشان.!
به مادرش گفتم: حاج خانوم ما فکر می کردیم استخاره هم خوب اومده. جوابمون بله است.
از این لحظه به بعد آقا محسن پسر ما هم هست.?
♥️خواستگاری وعقد شهید محسن حججی از زبان همسرشهید♥️
توی جلسه خواستگاری یک لحظه نگاهم کرد
و معنادار گفت:
ببینید من توی زندگیم دارم مسیری رو طی می کنم که همه دل خوشیم تو این دنیاست. میخواهم ببینم شما میتونید تو این مسیر کمکم کنید؟?
گفتم:چه مسیری؟
گفت: اول سعادت بعد هم شهادت.
جا خوردم. چند لحظه سکوت کردم. زبانم برای چند لحظه بند آمد.
ادامه داد: نگفتید. می تونید کمکم کنید؟
❤️ٵللِّھم؏ـجݪلِوَلیڪَالفࢪج"
#اللهم_ارزقنا_توفیق_الشهادة_فی_سبیلک
@kanoonshohada