eitaa logo
کانون شهدا
132 دنبال‌کننده
547 عکس
515 ویدیو
2 فایل
«در این کانال پــیام و مــــرام و مــــقام کسانی بیان می شود که جانشان را فدای هدفشان کردند... » 🔶کانون شهدا بسیج دانشجویی علوم پزشکی کاشان🇮🇷 🎥 aparat.com/Arman_kaums 🔺https://t.me/Arman_Kaums 🔹 https://ble.ir/Arman_kaums 🔸 eitaa.com/Arman_kaums
مشاهده در ایتا
دانلود
11.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
می دونی شعر هر کـــه را صبح شهادت نیست شام مرگ هست را چه کسی گفته؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان آشنایی شهید محسن حججی و همسرش هفته دفاع مقدس بود؛ مهر ماه سال91. نمایشگاه بزرگی توی نجف آباد برپا شده بود. من و محسن هر دو توی آن نمایشگاه غرفه دار بودیم. من توی قسمت خواهران و محسن هم قسمت برادران. چون دورادور با موسسه شهیدکاظمی ارتباط داشتم ، می دانستم محسن هم از بچه های آنجاست.. برای انجام کاری ، شماره تلفن موسسه را لازم داشتم. با کمی استرس و دلهره رفتم پیش محسن گفتم: “ببخشید، شماره موسسه شهید کاظمی رو دارید؟” محسن یه لحظه سرش رو بالا آورد. نگاهی بهم کرد. دستپاچه و هول شد. با صدای ضعیف و پر از لرزه گفت: “ببخشید خانم. مگه شما هم عضو موسسه اید؟”? گفتم: “بله.” چند ثانیه سکوت کرد. چیزی نگفت. سرش را بیشتر پایین انداخت. و بعد هم شماره رو نوشت و داد دستم. از آن موقع، هر روز من و محسن ، توی نمایشگاه یکدیگر را می دیدیم. سلام خشک و خالی به هم میکردیم و بعد هر کدام مان میرفتیم توی غرفه مان.
داستان آشنایی شهید محسن حججی و همسرش با اینکه سعی میکردیم از زیر نگاه همدیگه فرار کنیم، اما هر دومان متوجه این شده بودیم که حس خاصی نسبت به هم پیدا کرده ایم. با این وجود نه او و نه من، جرات بیان این احساس را نداشتیم. یکی دو روز بعد که توی غرفه بودم ، پدرم بهم زنگ زد و گفت: “زهرا، یه خبرخوش. توی دانشگاه بابل قبول شدی.”? حسابی ذوق زده شدم. سر از پا نمی شناختم.? گوشی را که قطع کردم، نگاهم بی اختیار رفت طرف غرفه ی برادران. یک لحظه محسن را دیدم. متوجه شده بود ماجرا از چه قرار است. سرش را باناراحتی پایین انداخت. موقع رفتن بهم گفت: “دانشگاه قبول شدید؟” گفتم: “بله.بابل.” گفت: “می‌خواهید بروید؟” گفتم: “بله حتما” یکدفعه پکر شد?. مثل تایری پنچر شد! ? توی خودش فرو رفت. حالتش را فهمیدم. فردا یا پس فرداش رفتم بابل برای ثبت نام…نمیدانم چرا اما از موقعی که از نجف آباد زدم بیرون ، هیچ آرام و قراری نداشتم.? همه اش تصویر محسن از جلو چشمانم رد میشد.هر جا میرفتم محسن را میدیدم.حقیقتش نمیتوانستم خودم را گول بزنم..ته دلم احساس میکردم که بهش علاقه دارم. احساس میکردم دوستش دارم. برای همین یکی دو روزی که بابل بودم، توی خلوت خودم اشک می ریختم. ?انگار نمی توانستم دوری محسن را تحمل کنم…بالاخره طاقت نیاوردم زنگ زدم به پدرم و گفتم: “بابا انتقالی ام رو بگیر. میخواهم برگردم نجف آباد.”از بابل که برگشتم نمایشگاه تمام شده بود.... 
10.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صحبت های سوزناک همسر شهید مدافع حرم مسلم خیزاب از روبند من تعجب می کنند اما از بد حجابی ها کسی معترض نمی شود... ❤️ٵللِّھم؏ـجݪ‌لِوَلیڪَ‌الفࢪج" @kanoonshohada